eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.1هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️تموم زندگیم وقف شهیدی که می گفت: تموم عزتش اینه که #گمنامه 🌷دنبال دیده شدن نبود #مخلص بود و #خدا خریدارش شد.
چند دوست صمیمی داشت که روزهای آخری که می خواست برود به آنها گفته بود دعا کنید خداوند ما را پودر کند. در این چند سال هرچه خواستیم دنبال کارهای مزار یادبودش برویم انگار کسی جلوی کار را می گرفت. دلش می خواست گمنام و بی نام و نشان مثل حضرت زهرا(س) باشد. #پدر_شهید با اشاره به شهادت فرزندش بیان کرد: همیشه به دوستانم می گویم مداح ها فقط روضه ای از علی اکبر (ع) امام حسین خوانده اند ولی من با جان حس کردم. وقتی در حال رفتن بود او را از پشت سر نگاه کردم، بعدا از دوستانش شنیدم که به آن ها گفته بود حس کردم پدرم من را نگاه می کند برای همین برنگشتم او را ببینم تا دلم نلرزد. زمانی که از منطقه تماس گرفت، گفتم مراقب باش، حضرت زینب (س) به شما احتیاج دارد کاری کنید که ریشه داعش و تکفیری ها کنده شود. راوی:پدرشهیدمدافع‌حرم #شهید_محمدرضا_بیات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی از دفعاتی که ابراهیم برای مرخصی به تهران می‌آید، پدر یکی از دختران محل که آرزو داشت وی را داماد خود کند، دست او را می‌گیرد و به زور به خانه‌اش می‌برد و از آن طرف عاقد را هم خبر می‌کند. خانواده ابراهیم را هم به خانه دعوت می‌کند. ابراهیم در اتاق دیگری نشسته بود. پدر دختر با خانواده ابراهیم صحبت می‌کند و به سراغ ابراهیم می‌روند، می‌بینند که ابراهیم در اتاق پشتی حضور ندارد. در حالی که اگر وی می‌خواست خارج شود، تنها راه خروج از جلوی دیدگان دیگران بود. ناچار خانواده ابراهیم سمت منزل برمی‌گردند، می‌بینند که ابراهیم خندان جلوی درب منزل ایستاده !! همگی تعجب می‌کنند و می‌پرسند که چطور از منزل پدر دختر خارج شده که آنها او را ندیده‌اند. می‌گوید آیه "وجعلنا من بين ايديهم سدا ومن خلفهم سدا فاغشيناهم فهم لا يبصرون " خواندم و خارج شدم...😅 نمی‌خواهم چشمی در گوشه خانه و در انتظار من گریان باشد.
اطاعت از امام، نه در زخم‌های زانو و نه در پینه های پیشانی ست! نسخه‌ی رفع شر ناکسین و قاسطین و مارقین را تنها در #پیشانی_بندها می پیچند.. #شهید_قربان_اخوان_بازگیر🌷 یاد شهدا به #صلوات
هدایت شده از همسفرتاخدا
14.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔نامه ای به خط گریه...😔 🕊شهید سیاهکالی مرادی 💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
عاشقانی که مُدام از فرجت می گفتند عکس‌شان قاب شد و از تو نیامد خبری ... #یا_مهدی_ادرکنی #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #شهید_سیدصادق_آقااعلایی شهادت عملیات‌ غدیر شلمچه ۱۳۶۷
احمدیان.mp3
1.89M
@salambarebrahimm 🇮🇷 شهدا بعد از فتنه ۱۸ تیر ۷۸ چه کردند؟ راوی: آقای احمدیان " تفحص شهدا " نثار روح پاک شهدا
💠دو تا خاطره زیبا از زندگی سردار شهید یوسف سجودی می‌نویسم ، یکی‌اش مخصوص خانومهاست و یکی‌اش مخصوص آقایون... : همسر شهید میگه: زندگی‌مون با کمک‌خرجِ پدرش و درآمد ناچیز حوزه به سختی می‌گذشت. یه شب نان هم برا خوردن نداشتیم. بهش گفتم که چیزی نداریم. اونقدر این پا و اون پا کرد که فهمیدم پولش ته کشیده. حرفی نزدم و رفتم سراغ کارهایم... وقتی برگشتم ، دیدم یوسف نشسته پای سفره... داشت گوشه‌های خشک و دور ریز نان رو که از چند روز پیش مونده بود، می‌خورد... بهم گفت: بیا خانوم ! اینم از شام امشب... : از همسر این شهید یاد بگیرین و چیزی رو نخواین که می‌دونین همسرتون توان مهیا کردنش رو نداره ، لطفاً با پایین آوردن سطح توقعاتتون کاری کنین که مردتون شرمنده نشه ، تا زندگیتون آرامش داشته باشه... : یوسف بعد از مدتها خرید کرده بود. بهم گفت: خانوم! ناهار مرغ درست میکنی؟ هنوز آشپزی بلد نبودم. اما دل رو زدم به دریا و گفتم: چشم... مرغ رو خوب شستم و انداختم توی روغن. سرخ و سیاه شده بود که آوردمش سر سفره. یوسف مشغول خوردن شد. مرغ رو به دندون گرفته بود و باهاش کلنجار می رفت. مرغ مثل سنگ شده بود و کنده نمیشد. تازه فهمیدم قبل از سرخ کردن باید آب‌پزش می‌کردم. کلی خجالت کشیدم. اما یوسف می‌خندید و می‌گفت: فدای سرت خانوم! ‌ : همسرتون با عشق براتون غذا می پزه و توی خونه زحمت می‌کشه. اگه غذا خوب نبود و یا نقصی دیدین ، نباید به روش بیارین. یادمون نره که گاهی یه تشکر کردن ،کل خستگی رو از تن همسرمون خارج می‌کنه... 📚 منبع خاطرات: مجموعه طلایه داران جبهه حق 7 ( کتاب شهید یوسف سجودی) فرمانده تیپ سوم لشکر 17علی بن ابیطالب علیه السلام
💠محكم بغلش كردم و گفتم: اگر مارو نديدى، حلال كن دارم مى رم مكه... خنديد و گفت: تو هم حلال كن تو ميرى مكه منم ميرم فكه .. ببينيم كدوممون زودتر به خدا ميرسه... 💠آب زمزم و تسبيح آورده بودم براش با كلى خاطره واسه تعريف كردن... پيچيدم تو كوچشون پارچه سر در خونشون ميخكوبم كرد.. پاهام شل شد و تكيه دادم به ديوار... 📎جستجوگر نور 🌷 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃