یا حضرت عباس مددی
گفتم فایده ای ندارد. این #منطقه را بچه ها چند بار گشته بودند اما، مجید ول کن نبود.
زیر لب" یا #حضرت_عباس مددی" گفت و راه افتاد رفت طرف دیگر دشت. اولین بیلی که زد #استخوان_ها پیدا شد.
خاک ها را از روی #کارتش کنار زدیم و فامیلی اش یادم نیست اما #اسمش عبـاس بود. با #قمقمه پر آب.
#پشت_پیراهنش نوشته بود " فدای لب تشنـه ات یا ابـالفضل."
#جستجوگر_نور
#شهید_مجید_پازوکی
کانال کمیل
ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻟﺸﮑﺮﻣﻮﻥ و آفتابه آب ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ؛ ﺩﯾﺪﻡ ﺁﻓﺘﺎﺑﻪ ﻫﺎ ﺧﺎﻟﯿﻪ، ﺗﺎ ﺭﻭﺩﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﻫﻮﺭ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﻮﺩ
#شهید_مهدی_زین_الدین
موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. سر که بلند کردم، دیدم آقامهدی زین الدین، فرمانده لشکر هفده علی بن ابیطالب (ع) توی صف ایستاده، به احترامش بلند شدم. خواستم با احترام بیاورمش جلوی صف. اشاره کرد، نیامد و ایستاد تا نوبتش بشود. موقع رفتن، بدرقه اش کردم. بعد به او گفتم: «آقامهدی، وسیله هست تا شما را برسانند؟ » گفت: «آره! » هر چه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم. رفت سمت یک موتورِ گازی تا سوار بشود. رفتم کنارش، گفت: «مال خودم نیست، از برادرم قرض گرفتم»
📚 یادگاران
4_1203373604964663313.mp3
3.52M
@salambarebrahimm
#صوت_شهدایی
اگه یه روز فرشته ها
بگن چی میخوای از خدا
چشمام رو باز میکنم و
میگم به خواهش و دعا
شهادت همه ی آرزومه
حاج مهدی رسولی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شما رفیق شهید داری ؟
کانال کمیل
می گفت : « پاسدار یعنی کسی که کار کنه، بجنگه، خسته نشه کسی که نخوابه ، تا وقتی خود به خود خوابش
🌷 شهید مهدی باکری🌷
خواهرش بهش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه !»
از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارید مهرم چه باشد. یک جلد قرآن و یک اسلحه . این هم که چه جور اسلحه ای باشد، برایم فرقی نداشت. پرسید « نظرتون راجع به مهریه چیه ؟» گفتم « هرچی شما بگین.» گفت « یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چه طوره؟» گفتم « قبول.» هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودش را گفته بود. قبلا به دوست هایش گفت بود« دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد.»
روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد، گفتم « اینم آقا داماد. کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد.» مرتب وتمیز بود. با همان لباس سپاه . فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.
هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم بهم گفت « ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم
کانال کمیل
⬇️ #چشم_های_خیره ⬇️ @salambarebrahimm 💠 بعضی فیلمها این قدر ترسناکن که چشمهای آدم از حدقه میز
⬇️ #شکر_نعمت ⬇️
@salambarebrahimm
💠 اگه کسی یه لیوان آب دستمون بده کلی ازش تشکر میکنیم. اما نوبت خدا که میرسه اصلاً تشکر کردن یادمون میره.
آب و لیوان و کسی که آب دست ما میده همه از خداست. اگه بخواهیم نعمتهایی رو که خدا بهمون داده بشمریم باید تا مدتها بشمریم! خدا خودش خیلی ساده بهمون گفته اگه برای نعمتهایی که بهتون دادم شکر کنید خیلی بیشتر بهتون میدم.
حتی همین لب و دهنی هم که میخواهیم باهاش شکر خدا کنیم از خداست،
جالبه، نه؟
🔻لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزیدَنَّکُمْ
🔻 اگر شکر کنید نعمت شما را بیشتر میکنم
📔بخشی از آیه ۷ ابراهیم
#خودمونی_های_قرآنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرهای عجیب از زبان پدر موشکی ایران
#شهید_حسن_تهرانی_مقدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های شهید صدرزاده عزیز درباره تهذیب نفس❤️
#حرف_خودمونی
درهرپست و مقامی که هستیم حواسمون باشه گرد و غبار دلمون رو سیاه نکنه ...
آخه آقامون قراره بیاد
نزدیک ظهوره مباداشرمنده باشیم..
#بارنباشیم...
#یارباشیم
اینجا باحسیـن قیامته!؟🌷
با هم قرار گذاشتیم هر کسی شهید شد،از اون طرف خبر بیاره.
شهید که شد خوابشو دیدم.
داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا (س) نگهش داشتم.
با گریه گفتم: مگه قرار نبود هر کسی شهید شد از اون طرف خبر بیاره؟!
بالاخره حرف زد ، گفت: مهدی اینجا قیامتیه! خیلی خبرهاس...
جمعمون جمعه، ولی ظرفیت شما پایینه هر چی بگم متوجه نمی شید.
گفتم:اندازه ظرفیت پایین من بگو..
فکر کرد و گفت:
همین دیگه، امام حسین (ع) وسط می شینه و ما هم حلقه می زنیم دورش، برای آقا خاطره می گیم.
بهش گفتم: چی کار کنم تا آقا من رو هم ببره؟؟
نگاهم کرد و گفت: مهدی! همه چیز دست امام حسین(ع) است ،همه پرونده ها میاد زیر دست حضرت..
آقا نگاه می کنه هر کسی رو که بخواد یه امضای سبز می زنه, می برندش.
برید دامن حضرت رو بگیرید...
📚 شهدا و اهل بیت ناصر کاوه
برشی از زندگی
🌷 #شهید #جعفر_لاله
راوی:حاج مهدی سلحشور
#سلام_زيبا....
🌷خط فاو شکسته شده بود. یک سنگر بود كه هنوز مقاومت می كرد و با تیربار قایق هایی را که به ساحل مى رسيدند، مى زد. علی رفت سمت تیربار. تیربارچی هم علی را بست به تیر. قبل از شهادت به سمت کربلا چرخید، سلام زیبایی به امام حسین داد و افتاد روى زمين....
🌹خاطره اى به ياد شهيد ٢٦ ساله على حسن پور
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#جلوتر_از_همه....!
🌷در ساحل دشمن زیر آب بودیم. نگهبان شک کرده و با تك تیر، آب را مى زد. اگر مى زدمش تیربارچی کنارش متوجه و همه گردان پشت سرم را در آب می زد. مانده بودم چه كنم كه....
🌷....كه دیدم یکی اسلحه عراقی را از دستش کشید و یک تیر به او زد. بعد هم دست انداخت مرا از آب بیرون کشید! مجید بود، فرمانده عملیات لشکر. همیشه جلوترین نیروی لشکر بود!
🌹 به ياد فرمانده شهيد مجيد سپاسى، معاون عملياتى لشكر ١٩ فجر
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
4_5992278967686530757.mp3
3.84M
@salambarebrahimm
تو نباشی دل من،، دیگه نمی کوبه
🎤جواد مقدم
#فرار_از_بیمارستان!
🌷کربلای ٥ جریان داشت. لازم بود بر روی نهر جاسم پلی نصب شود تا نیروها از روی آن عبور کنند. کار سختی بود، باید زیر آتش دشمن بدون سنگر و جان پناه این کار را انجام می دادیم. در حال آماده سازی پل بودیم که حضور حاج کاظم و اکبر شجاعی را کنار خودمان حس کردم. حاج کاظم چند روز پیش مجروح شده الان باید در بیمارستان بستری می بود!
🌷حاج کاظم می خندید و به سمت من می آمد. چشمانم باز ماند، حاج کاظم لباس بیمارستان به تن داشت و دمپایی به پا داشت. خندید و گفت: «دیدید از بیمارستان فرار کردم. مگر من می توانم از شما دل بکنم؟!»
🌷ناگهان خمپاره ای زوزه کشان کنار ما به زمین نشست. گرد و خاک که به زمین نشست. در میان آتش و دود، چشمم دنبال حاج کاظم و اکبر بود. اکبر بلافاصله شهید شده بود، اما حاج کاظم هنوز اندک رمقی داشت. به سمتش دویدم. شهادتین می گفت. گفت: «پایم را به قبله بچرخوان.» کار دیگری که از دستم بر نمی آمد، او را به قبله کردم و حاج کاظم، لباس بیمارستان را با لباس شهادت پوشاند.
🌹 به ياد شهيدان حاج محمدكاظم حسينعلى پور و اكبر شجاعى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
امام حسن عسکری علیه السلام فرمود:
عبادت در زیاد انجام دادن نماز و روزه نیست، بلکه عبادت با تفکّر و اندیشه در قدرت بی منتهای خداوند در امور مختلف میباشد
ولادت #امام_حسن_عسکری ع
بر شیعیان مبارک
دو ماهی بود که برای مأموریت اومده بود به «حما». میخواست بره دمشق و مأموریتش رو تمدید کنه. بعد از دمشق هم میرفت به حلب. دم خداحافظی بهش گفتم: محرابی! مأموریتت که تموم شد و خواستی بری دمشق، روبروی مسجد اموی یه بازار هست به اسم حمیدیه.
گفت: خب⁉️
گفتم: اونجا میشه یه زحمتی بکشی و از سوغاتیای سوریه بگیری و هر وقت خواستی بیای، برام بیاری یه لحظه ساکت شد. بعد یهو با صدای بلند گفت: بازار شام و میگی؟! من از بازاری که بیبی زینب (س) رو توش چرخونده باشن... هیچی نمیگیریم؛ هرگز!
شهید حسین محرابی🌷
خدایا کمکم کن؛
ماههاست که کمتر سوی تو آمدهام
بیشتر وقتم صرف دیگران شده ...
خدایا !
خوش دارم، مدتی
در گوشهی خلوتی فقط با تو بگذرانم ...
#شهید_دکتر_مصطفی_چمران