#تمرین_شنیدن_خبر_شهادت...!
🌷مادرم می گفت: روزی درِ خانه به صدا درآمد. چون در باز بود، گفتم: «در، بازه! بفرمایید داخل!» چشمم به پسرم حبیب افتاد که بعد از سلام عليك گفت: «یک نفر از سپاه اومده که با شما کار داره.» برای یک لحظه، اضطراب تمام وجودم را فرا گرفت.
🌷....با خودم گفتم: نکند برای محمدعلی اتفاقى افتاده باشد. به آرامی جلو رفتم و از خانه خارج شدم. در کمال تعجب، محمدعلی را پشت در دیدم. سلام کرد و مرا به آغوش گرفت.
🌷داخل خانه رفتم و به حبیب گفتم: «این چه کاری بود که کردی؟ نصف جونم کردی!» محمدعلی گفت: «مادرجان! خیلی دوستت دارم اما جنگ است و شاید روزی یک نفر آمد و خبر شهادتم را برایت آورد. خواستم تمرین کرده باشی تا برای آن روز آماده باشی.»
راوی: رمضان معصومیان، برادر شهيد محمد على معصوميان
❌ ....و اينگونه هست كه استقامت مادران شهيد، استقامت را از پا انداخته!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات