#خاطرات_شھدا
چند روز قبل از شهادت ابراهیم (نام جهادی سجاد عفتی) تو منطقه حلب روستای خان طومان درگیری بین ما و نیروهای داعش خیلی شدید بود .
پشت دیوار کمین کرده بودیم از در و دیوار تیر به سمتمون میومد که متوجه شدم ی موتور سوار از جاده اصلی داره بسمتمون میاد که نیروهای تکفیری به سمتش تیر شلیک میکردن
یکم که دقت کردم دیدم ابراهیمه ، اومد سمتمون برگشتم بهش گفتم : پسر خوب این چکاریه ؟ نمیگی میزننت
آروم زیر لب خندید گفت :اگه قسمتم باشه بهم میخوره ، دیدم حال و روزش زیاد خوب نیست ،بهش گفتم :چرا انقدر بهم ریخته ای ، یهو زد زیر گریه ، گفتم :چی شده ؟
گفت :همین الان مقدار زیادی مواد غذایی بهم برسون ، گفتم خب بگو چی شده ، برگشت گفت داشتم تو مسیر میومدم که ی پدرو دختر ، که روستاشون تازه از محاصره داعش در اومده بود ، دیدم
دخترش داره گریه میکنه ،از پدرش پرسیدم :چی شده (پدرش دست و پا شکسته ایرانی بلد بود)
گفت: روستامون چند روزه از محاصره داعش در اومده و خونواده و زندگیمون همه از بین رفتن مردم اون روستا بیشتر از چند روز میشه که غذا نخوردن ...ابراهیم همینطور گریه میکردو تعریف میکرد ،برگشت بهم گفت :هر جور شده بهم غذا برسون بهشون کمک کنم .
برگشتم بهش گفتم :درسته اونجا از محاصره در اومده ولی هنوز زیر آتیش دشمنه نمیشه با ماشین رفت اونجا
بهم گفت :تو به من ماشین و غذا برسون باقیش با من .هوا کم کم داشت تاریک میشد درگیریمون کمتر شده بود ، ترک موتورش نشستم برگشتیم عقب ، ماشینو برداشتم رفتیم در انبار ، پشت ماشینو پر کردیم مواد غذایی و به سمت روستا رفتیم و مواد غذایی و تو روستا پخش کردیم .
دیگه هر شب کارش شده بود این با بچه ها سهمیه غذاشونو نصف میکردن و شب به شب میبرد تو روستا پخش میکرد . چند روز بعد تو درگیری به درجه شهادت نائل گردید ، وقتی پیکر مبارکشو آوردیم عقب بچه ها دورش جمع شدن گریه میکردن و میگفتن ابراهیم ی یادگاری و ی رسم خوب برامون گذاشت .
از همون شب بچه ها بخاطر اینکه یاد ابراهیم و زنده نگه دارن به هم قول دادن که به یاد ابراهیم هر شب مقداری از سهمیه مواد غذایی خودشونو تو مناطق محروم پخش کنن...
✍به نقل از همرزم شهید
#شهید_سجاد_عفتی
📎سالـــــروز شھـــــادت
#شادےروحش_صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#خاطرات_شھـــــدا
🔰وقتی داشتند می رفتند نگاهشان، نگاه آخر بود؛ می خواستند یک حرفی بزنند ولی پشیمان می شدند و نمی گفتند، نمی دانم چه حرفی بود.
🔰ساعت ۶ بعدازظهرپانزدهم مهرماه بود نزدیکی های اذان مغرب سعی می کردند با حرفهایشان مرا از نگرانی در بیاورند، گفتند: یکی دو ماه می روم مأموریت و برمیگردم.
🔰در این چند روز سه بار تلفنی باهم صحبت کردیم در همین حد که از سلامتی همدیگر خبر بگیریم و صدای هم را بشنویم. بارآخر زدم زیر گریه و گفتم: شما را به خدا مواظب خودتان باشید و زود برگرد من دوستت دارم آقاهادی هم گفتند: «من هم دوستت دارم فاطمه جان! چشم زود بر می گردم خداحافظ»
🔰فرماندشون وقتی برای سر زدن به منزل ما آمد گفتند: « آقا هادی شما خیلی شجاع بودند، سعی می کردند توی خط مقدم باشند، می خواستیم سنگر را با برگ درخت زیتون استتار کنیم تا از تیررس دشمن به دور باشیم
🔰داوطلب می خواستیم آقاهادی پیش قدم شدند، مشغول استتار بودند که تیر خورد به دست و قلبشان، شاخه درخت زیتون از دستشان افتاد و شهیدشد . بیست و هشتم مهر شهید شدند پیکرشان یکم آبان ماه روز تاسوعای امام حسین (ع) از مصلای شهر چهاردانگه به سمت امامزاده عباس(ع)تشییع شد وقتی دیدمشان جسمشان سالم بود و صورتشان نورانی.
✍ به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_هادی_شجاع🌷
🌷یادش با ذکر #صلوات
▪️ @SALAMbarEbrahimm ▪️