eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
3هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
📎مرحله دوم عملیات بیت المقدس، حسین ترک موتورم نشست و رفتیم برای سرکشی از خط. بین راه ، به یک نفربر پی‌ام‌پی برخوردیم که آتش گرفته بود و چند نفر هم داشتند رویش خاک و آب می‌ریختند. حسین گفت:« برو ببینیم چه خبره؟» رفتیم سمت نفربر.... هُرم آتش اجازه نمی‌داد بیشتر از دو متر نزدیک نفربر شویم ، اما متوجه شدیم یک رزمنده داخل نفربر دارد زنده زنده می‌سوزد . صحنه‌ی دلخراشی بود . همراه بقیه شدیم. گونی سنگرها را بر می‌داشتیم و خاکش را روی نفربر می‌ریختیم. رزمنده‌ی داخل نفربر، با این که داشت می‌سوخت، داد و فریاد نمی‌کرد، اما بلند بلند می‌گفت: « خدایا ! الان پاهام داره می‌سوزه ، می‌خوام اون‌ور ثابت قدمم کنی... خدایا ! الان سینه‌م سوخت، این سوزش به سوزش سینه‌ی حضرت زهرا نمی‌رسه.... خدایا ! الان دستام سوخت ، می‌خوام تو اون دنیا دستام رو طرف‌ تو دراز کنم ، نمی‌خوام دستام گناهکار باشه. خدایا ! صورتم داره میسوزه ، این سوزش برای امام زمانه، برای ولایته، اولین بار حضرت زهرا همینطوری برای ولایت سوخت... » باورش برای کسی که ندیده باشد سخت است ، اما این جمله ها را خیلی ‌مرتب و سلیس فریاد می‌کرد... آتش که به سرش رسید گفت : « خدایا دیگه طاقت ندارم ، دیگه نمیتونم ، دارم تموم می‌کنم ، لا اله الا الله! لا‌ اله الا الله ! خدایا خودت شاهد باش ، خودت شهادت بده ، آخ نگفتم.» به اینجا که رسید سرش با صدای تقی از هم پاشید و تمام... با شهید شدن او ، من یکی که دوست داشتم خاک گونی‌ها را روی سرم بریزم... مخصوصا با جملاتی که از زبانش شنیده بودم. بقیه هم چنین وضعی داشتند ، یکی با کف دست به پیشانیش‌ می‌زد ، دیگری پاهاش شل شد و زانو زده بود ، یکی دیگر دست روی چشمهایش گذاشته و زار می‌زد. صحنه ای بود که وصف شدنی نیست. سوختن او همه ی ما را هم سوزاند. اما سوزش حسین با بقیه فرق می‌کرد. کمی آن طرف تر نشسته ، دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می‌کرد و می‌گفت : « خدایا ما چه جوری جواب اینا رو بدیم؟» رفتم دستم را گذاشتم روی شانه‌ش گفتم:« حسین آقا، بریم؟» نگاهی به من کرد و گفت : « ما فرمانده‌ی ایناییم؟ اینا کجان ما کجا ! اون دنیا خدا ما رو نگه نمیداره بگه جواب اینا رو چی میدی؟» دوباره گفتم:« پاشید بریم.» همینطور که نشسته بود گفت : « پاهام داره میلرزه، نای بلند شدن نداره.» می‌خواست زمین را چنگ بزند ، نمیدانست برای خودش گریه کند یا برای آن شهید... زیر بغلش را گرفتم و هرطوری شد بلند شد و حرکت کردیم. پشت موتور که نشست سرش را گذاشت روی شانه من و انقدر گریه کرد که پیراهن کُره‌ای و حتی زیرپوشم از اشک چشمانش خیس شد ...