eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
3هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷در منطقه المهدى در همان روزهاى اول جنگ پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از یک روستا با هم به جبهه آمده بودند. چند روزى گذشت. دیدم اینها اهل نماز نیستند! تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم. بندگان خدا آدم هاى خیلى ساده اى بودند. آنها نه سواد داشتند، نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه.... 🌷از طرفى خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند. من هم بعد از یاد دادن وضو، یکی از بچه ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا پیش نماز شما، هر کارى کرد شما هم انجام بدید. من هم کنار شما مى ایستم و بلند‌ بلند ذکرهاى نماز را تکرار مى کنم تا یاد بگیرید. 🌷ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمى توانست جلوى خنده اش را بگیرد. چند دقیقه بعد ادامه داد، بندگان خدا آدم هاى خیلى ساده اى بودند.... در رکعت اول وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن، یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!! خیلی خنده ام گرفته بود، اما خودم را کنترل مى کردم. 🌷اما در سجده وقتى امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد. پيشْ نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد. یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند. اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده....! 🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد ابراهیم هادی
یکی از روزها مقداری عرق بیدمشک در به دستم رسید. مقدار زیادی تدارک دیدم و گوارایی درست کردم. برخلاف همیشه که در پخش شربت دست و دلبازی می کردم، این بار به خاطر تعداد زیاد نیروهای حاضر در منطقه نمی توانستم به هر نیرو بیش از یک لیوان شربت بدهم. بوی شربت و صدای تکبیر من که بلند شد بچه ها جلوی به صف شدند و یکی یکی سهمیه شربتشان را گرفتند و نوش جان کردند. ولی این شربت شیطنت بعضی ها را هم داد. یکی از بچه ها، بار اول بر سر گذاشت، آمد و شربتش را خورد. بار دوم به دور صورتش پیچید و دوباره شربت خورد. بار سوم گذاشت و باز هم شربت خورد. بار چهارم بدون آمد و باز هم شربت خورد. وقتی می خواست برود خطاب به او گفتم: "این بار برو سرت کن و بیا شربت بخور.😐😑" بچه ها خندیدند😂 ولی او از رو نرفت و با تعجب از من پرسید: "چه طور مرا شناختی😅؟" گفتم:"پسر جان! تو فقط پوشش سرت را عوض می کنی، بقیه لباس هایت که همان است😊😁." خاطرات