1_12683272.MP3
4.63M
حاج منصور ارضی - مناجات با امام زمان عج
@SALAMbarEbrahimm
💠 تا خدا
🌸 #خانم_خرمی خلاصه شده از برنامه لاک جیغ
#سلام_برابراهیم
متولد ۱۳۵۹ هستم . ولی الان حدود چهارسال است متولد شدم ! من از آن دسته زنانی بودم که معنویات جایگاهی در زندگی من نداشت . همیشه دنبال چیزی بیرون از خود می گشتم تا آرامش بیابم .
وضع مالی خوبی داشتیم . هرچه می خواستیم فراهم بود .من توی محیط ورزش ٬ توی محیط کار ٬ توی دوست و رفیق ٬ هرجا که بگویید رفتم و دنبال آرامش واقعی بودم ٬ اما ... من پله های ترقی را در ورزش ٬ حتی در تیم ملی سپری کردم اما باز هم به آرامش نرسیدم .
نگاهم به خانم های محجبه بسیار بد بود . وقتی پشت فرمان بودم و می دیدم که یک زن چادری پشت ماشین نشسته ٬ به کنایه می گفتم : یا چادرت را حفظ کن یا رانندگی کن . هیچ دلیلی برای استفاده از چادر نمی دیدم .
چادر را مخالف آزادی و پیشرفت زنان می دانستم . دختر من که در مقطع دبیرستان درس می خواند ٬ دقیقا رفتار و اخلاق من را داشت .
آن ایام تنها کار خوبی که انجام می دادم ٬ حضور در کهریزک و کمک به نیازمندان در آنجا بود . یک بار با خودم حساب کردم که من هفته ای یک بار به کهریزک می روم و چند سال است این کار را انجام می دهم ٬ پس چقدر ثواب انجام دادم و ...
تا اینکه یک بار رفتم پیش یکی از دوستانم که فال حافظ می گرفت . نیت کردم که نظر خدا در مورد من چیست ؟
دوستم وقتی فال گرفت ٬ به من گفت : برای خدا حساب کتاب می کنی !؟
می خواهی خدا تو را رسوا کند و بگوید چه کارهایی کردی ؟
فهمیدم که منظور از این فال چیست ؟ من تا آن روز خیلی برای خدا کلاس گذاشته بودم . وقتی این حرف را زد حسابی بغض کردم و گریه کردم .
باور کنید آمدم خانه و سه روز تمام گریه کردم . دوباره به همان دوست قبلی مراجعه کردم . او بلافاصله به من گفت : بیا به سراغ معنویات . گذشته خودت را عوض کن .
کمی فکر کردم و با خودم گفتم : نمی توانم ٬ من برای خودم یک زندگی خاص ایجاد کرده ام که با معنویات سازگار نیست . من هر صبح که از خواب بیدار می شوم ابتدا آرایش می کنم و هر روز یک مدل برای خودم درست می کنم .
اما چند روز فکر کردم ٬ تصمیم گرفتم نماز را حداقل شروع کنم . گفتم برای قدم اول به نماز و روزه اهمیت می دهم ولی حجاب را نه .
بعد از مدتی ٬ مانتو بلند و گشاد خریدم .سعی کردم موهایم از روسری بیرون نباشد . این کارها نسبتا راحت بود ٬ اما حذف کردن آرایش برای من امکان نداشت .
با خودم گفتم : حالا که آمدم باید بیابم . وقتی فکر کردم ٬ دیدم که این مدل زندگی خیلی عاشقانه تر است . چون خدا محور زندگی من شده .
آرایش را کم کم حذف کردم . این مراحل مدتی طول کشید . مشکل بعدی من اختلاط با نامحرم بود . ما در تمام مهمانی ها با نامحرم دست می دادیم . از خدا خواستم که این مشکل من را حل کند و با یاری خدا پله پله جلو رفتم ...
@SALAMbarEbrahimm
#ادامه_دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام برابراهیم2
#سیره_شهدا
💠اوایل انقلاب بود .ابراهیم در کمیته مشغول فعالیت بود. حیطه فعالیت کمیته ها بسیار گسترده بود. مردم در بیشتر مشکلات به کمیته ها مراجعه میکردند.
من به کمیته ای که ابراهیم در آنجا مشغول بود رفتم. چند اتاق کنار هم بود. در هر اتاق یک میز قرار داشت و یکی از نیروهای کمیته پشت میز جوابگوی مردم بود .
وارد اتاق ابراهیم شدم .برخلاف دیگر اتاقها میزکار پشت سرش بود و صندلی جلوی میز قرار داشت!! صندلی مراجعین هم جلوی صندلی ابراهیم بود. پرسیدم اینجا چرا فرق داره؟ گفت: "پشت میز که نشستم احساس غرور بهم دست داد. گفتم این طوری از مردم دور می شم. برا همین صندلی خودم رو آوردم این طرف تا به مردم نزدیک تر باشم."
📚برگرفته از کتاب سلام برابراهیم 2
@salambarebrahimm
💠مهربان
#سلام_برابراهیم
قلب رئوف ابراهیم،بزرگترین نعمتی بود که خدا به این بنده اش داده بود.
یکبار در دوران مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم.یکی از علما هم آنجا بود.ابراهیم از خاطرات جبهه میگفت. یادم هست که گفت :《در یکی از عملیات ها در نیمه شب به سمت دشمن رفتم. از لابلای بوته ها و درخت ها حسابی به دشمن نزدیک شدم.
یک سرباز عراقی روبرویم بود .یکباره در مقابلش ظاهر شدم ،کس دیگری نبود،دستم را مشت کردم و با خودم گفتم :با یک مشت اورا میکشم.
اما تا در مقابلش قرار گرفتم ،یکباره دلم برایش سوخت. اسلحه روی دوشش بود و فکر نمیکرد اینقدر به او نزدیک شده باشم.
چهره اش اینقدر مظلومانه بود که دلم برایش سوخت .او سربازی بود که به زور به جنگ ما آورده بودند. به جای زدن اورا در آغوش گرفتم ،بدنش مثل بید می لرزید. دستش را گرفتم وبا خود به عقب اوردم .
بعد اورا تحویل یکی از رفقا دادم تا به عقب منتقل شود و خودم برای ادامه عملیات جلو رفتم...》
@SALAMbarEbrahimm
📚برگرفته ازکتاب سلام برابراهیم 2
#خاطرات_شهدا🌷
🔹همه فرماندهان و مربیان جمع شده بودند.
🔸سردار اباذری گفت:«تو سوریه عرصه به نیروهای مقاومت تنگ شده. اونجا کسایی رو نیاز داره که شجاع و جسور باشن و بشه روشون حساب کرد.»
🔹اسفند 94 بود. برخی از فرماندهان و مربیان ثبتنام کردند. قرار بود در تعطیلات عید نوروز به سوریه اعزام شویم.
🔸عدهای به دلیل شرایط خانوادگیشان منصرف شده بودند و نام ده نفر در لیست نهایی اعزام قرار گرفته بود.
🔹لیست را که نگاه کردم، نام عباس را دیدم. از خوشحالی بال درآوردم و روحیه گرفتم. با خودم گفتم:«دمش گرم! واقعا مَرده، حرف و عملش یکیه»
🔸میدانستم که عباس اهل شعار نیست و اهل عمل است.
رفتم پیش عباس. گفتم:«خیلی بامرامی!» گفت:«این حرفا چیه! وظیفمونه...»
🔹کلاس رفتنهایمان از اینجا به بعد شروع شد.
#شهید_عباس_دانشگر🌹
#شهید_دهه_هفتادی
نقل از :حسین جوینده-همرزم شهید
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
#خاطرات_شهدا🌷 🔹همه فرماندهان و مربیان جمع شده بودند. 🔸سردار اباذری گفت:«تو سوریه عرصه به نیروهای
شهیدی ڪہ
مانندمادرش حضرت زهرا(س)
بین درو دیوار
#سوخت و پرڪشید...
💠میگفت:
شناختن #دشمن کافےنیست
باید #روش_های_دشمن راشناخت.
🌹 #شهید_عباس_دانشگر
شهادت خرداد۹۵_سوریہ
@SALAMbarEbrahimm
هدایت شده از همسفرتاخدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹کلیپ فوق العاده زیبا و پر محتوا
❤️ وصیت (منم باید برم )
🎤🎤 میلاد هارونی
🎤🎤 سید رضا نریمانی
#پیشنهادویژه_دانلود 👌
هدایت شده از کانال کمیل
سلام
مدیران گرامی برای تبادل #+500عضو به این آی دی پیام بدن
@Shahidgomnam26
باقی دوستان اگه نظری انتقادی درمورد کانال دارید حتما به خادم کانال بفرمائید خوشحال میشم در پیشبرد صحیح کانال به ما کمک کنید
التماس دعا
یاعلی
" #بسیجی هرکجا برود جریان ساز میشود😉
حتی دوران سربازی در پادگان شاهنشاهی!" خيلی عصبانی بود. سرباز بود و مسئول
آشپزخانه كرده بودندش.
ماه رمضان آمده بود و او گفته بود
هركس بخواهد روزه بگيرد، سحری
بهش ميرساند.
ولي يك هفته نشده، خبر سحری دادنها
به گوش سرلشكر ناجی رسيده بود.
او هم سرضرب خودش را رسانده بود
و دستور داده بود همهی سربازها به
خط شوند و بعد، يكی يك ليوان آب
به خوردشان داده بود كه " سربازها را چه به روزه گرفتن ! "
و ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت
بازداشت، برگشته بود آشپزخانه.
با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز
شستند و با روغن موزاييكها را برق
انداختند و منتظر شدند.
براي اولين بار خدا خدا ميكردند
سرلشكر ناجی سر برسد.
ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد. نگاه
مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد.
ولی اولين قدم را كه گذاشته بود،
تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود
كه كارش به بيمارستان كشيد.
پاي سرلشكر شكسته بود و ميبايست
چند صباحی توی بيمارستان بماند.
تا آخر ماه رمضان، بچهها با خيال
راحت روزه گرفتند.
#شهید_محمدابراهیم_همت
#فرمانده_دل_ها ❣
@SALAMbarEbrahimm
جزء بیست و هفتم (@Iran_Iran).mp3
4.02M
@salambarebrahimm
💠جزء بیست و هفتم قرآن کریم
به روش تندخوانی (تحدیر)
با صدای استاد #معتز_آقايی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطرهی شنیدنی بسیجی قمی از اسیر کردن فرمانده تیپ عراقی 😇
@SALAMbarEbrahimm
1_8268935.mp3
5.9M
💔شرمنده ام شرمنده ام
خیلی آقا سیاه شده پرونده ام ثارالله...
❤️ شور زیبا جواد مقدم
@SALAMbarEbrahimm
#پیشنهادویژه_دانلود
⛔️ #ببخشید_چند_لحظه ⛔️
@salambarebrahimm
هر پرهیزکاری گذشته ای دارد
و هر گناه کاری آینده ای
پس قضاوت نکن.
اگر قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنیم، دنیا تمام تلاشش را میکند تا ما را در شرایط او قرار دهد...
تا به ما ثابت کند
در تاریکی همه ی ما شبیه یکدیگریم.
محتاط باشیم، در سرزنش
و قضاوت کردن دیگران.
وقتی نه از دیروز او خبر داریم،
نه از فردای خودمان
#کمی_تاریخ_بخوانیم
... نخستین نشانه نارضایتی ازصدام درارتش دراواخر جنگ باایران - ژوئن1988-وهنگامی برملاشد که سرلشکر《ماهرعبدالرشید》،اختلاف خودباصدام درمورد مدال هارا به صورت عمومی مطرح کرد.
ماهرعبدالرشید عملیات بازپس گیری"فاو"راباموفقیت فرماندهی کرده بود،اما وقتی که پای مراسم اعطای مدال به میان آمد،صدام بیشترین وبالاترین مدال هارا به سرلشکر《سعدی طعمه الجبوری》یک ژنرال حزبی وغیرارتشی داد که گارد ریاست جمهوری رادر عملیات فاو رهبری کرده بود.
ماهرعبدالرشید باپشتیبانی سپهبد خلبان《عدنان خیرالله طلفاح》پسردایی وبرادر زن صدام محکم درمقابل صدام ایستاد وتهدید کرد درصورتی که به افراد سپاه تحت فرمان او نیز مدال داده نشود،استعفاء خواهد داد .و به مردم نیز علت استعفایش راخواهد گفت.
پاسخ صدام به این تهدید مشخص بود.سرلشکر ماهرعبدالرشید توقیف شدو ازآن پس کسی چیزی درباره اونشنید!.درضمن صدام ازپسر کوچکش《قصی》خواست تادختر این ژنرال مطرود را طلاق بدهد.اینک درحکومت بعث،ماهرعبدالرشید چیزی بیش از یک مطرود نجس نبود.بنا به اظهار پاره ای منابع،صدام یک تصادف رانندگی برای اوترتیب داد.چندهفته بعد از توقیف《ماهرعبدالرشید》،به دستور صدام بیش ازیکصد نفراز افسران ارتش عراق هم اعدام شدند.
@salambarebrahimm
📚#لابی_مرگ_غرب_چگونه_عراق_را_مسلح_ساخت
کانال کمیل
💠 تا خدا 🌸 #خانم_خرمی خلاصه شده از برنامه لاک جیغ #سلام_برابراهیم متولد ۱۳۵۹ هستم . ولی الان ح
#تاخدا
🌹قسمت دوم
🌸سلام برابراهیم
سال بعد تصمیم گرفتم چادری شوم .شاید سخت بود اماباید شروع می کردم یک روز وقتی پسرم را به باشگاه رساندم با دوستم به مغازه رفتیم وچادر خریدیم .از همان مغازه چادر راسرم کردم و تاکنون از آن جدا نشدم
نمی دانید چه حالت زیبا و آرامش بخشی است .بعضی وقتها با خودم می گفتم :تو چقدر چادری ها را مسخره کردی ،حالا....
✳️✳️✳️
من بعد از مدتی در بسیج خواهران محل ثبت نام کردم مسیر زندگی من کلا عوض شده بود اما دخترم .....!؟
او را خودم تربیت کرده بودم به همان روشی که قبلا زندگی می کردم حالا هم او از شیوه جدید زندگی من فاصله می گرفت .اصلا کارهای من را قبول نداشت .
من هم وقتی دیدم نمی توانم اورا تغییر دهم به او گفتم :توباید عاشق شوی تا تغییر کنی .به تو اجبار نمی کنم .اما می دانم که روزی عاشق خدا خواهی شد وتو هم اینگونه می شوی.
دخترم می خندید و می گفت:عمرا .حتی وقتی برای دیدن من به پایگاه بسیج می آمد ،عمدا موهایش را بیرون می ریخت و با آرایش تند می آمد.
✳️✳️✳️
مدتی بعد ،از طرف دبیرستان دخترم اعلام شد که می خواهیم دانش آموزان را به اردوی راهیان نور ببریم .
دخترم به خاطر دوستانش و به نیت خوش گذرانی اجازه گرفت و به اردوی راهیان نور رفت وقتی می خواست به اردو برود گفتم :ان شاء الله وقتی برگشتی نمازت رو شروع می کنی .اما دخترم دوباره خندید و گفت :اصلا.
دخترم در راهیان نور هرشب با من تماس می گرفت و می گفت :به ما می گویند شهدا شما را به اینجا دعوت کرده اند و ...بعد می خندید و مسخره می کرد و می گفت : من این حرفها را قبول ندارم.
✳️✳️✳️
اما روز به روز احساس می کردم که شرایط معنوی مناطق عملیاتی ،کم کم روی او اثر گذاشته .
در همان ایام ،یک روز برای جلسه به مسجد رفتم آن روز نمی دانم چرا حالت هیجانی عجیبی داشتم !چند بار جایم را در مسجد عوض کردم بار آخر دیدم کنار من یک کاغذ افتاده.
کاغذ را برداشتم و خواندم زندگینامه یک شهید بوداحساس کردم خدا می خواهد من با این شهید آشنا شوم!
آن راخواندم وبسیار لذت بردم .بعد هم کاغذ رابرداشتم و از مسئول بسیج مسجد اجازه گرفتم و باخودم بردم.آن برگه ،زندگینامه مختصری از شهیدی ورزشکار و بااخلاص به نام ابراهیم هادی بود.
✳️✳️✳️
آن روز باتصویر شهید صحبت کردم .سفارش دخترم رانمودم گفتم یقین دارم شما می تونید فرزندم راجذب معنویات نمایید.
همان شب دخترم دوباره تماس گرفت .گفت :مامان ،راوی کاروان ما همیشه از خاطرات یک شهید برای ما تعریف می کند که مطالبش بسیارزیباست .شهیدی به نام ابراهیم هادی.اجازه میدی کتاب خاطرات این شهید رو بخرم ؟
یاد برگه ای که امروز به دستم رسید افتادم و هیجان زده گفتم :حتما بخر.یقین کردم که دیگر تمام شد .از اتفاقات آن روز مطمئن شدم که ابراهیم ،هادی فرزند من خواهد شد.
✳️✳️✳️
از اینجا به بعد را دخترم اینگونه نقل می کند:توی راهیان نور فضای خیلی عجیبی بود.آنجا همه اش بیابان بود ،اما نمی دانید چه حالت عجیبی داشت .من مقداری از خاک آنجا را با خودم آوردم...
📚برگرفته از سلام برابراهم 2
#ادامه_دارد...
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
✨﷽✨ ❣ #قتلگاه_فکه پراسٺ ازحرف هاےناگفتہ.. پراسٺ ازمناجات هاے عاشقانہ.. #فکہ... پراسٺ ازپاهاےجام
@salambarebrahimm
🕊❣فــــكه
مثل هيچ جا نيست!
نه شلمچه، نه ماووت، نه سومار، نه مهران، نه طلائيه، نه...
🕊❣فــــكه
فقط فكه است!
با قتلگاه و كانال هايش، با تپه ماهور و دشت هايش.
🕊❣فــــكه
قربانگه اسماعيلهاست به درگاه خداي مكه.
🕊❣فــــكه
را سينهاي است به وسعت ميدان هاي مينِ گسترده بر خاك.
🕊❣فــــكه
را دلي است به پهناي سيم هاي خاردار خفته در دشت.
🕊❣فــــكه
را باغ هايي است به سر سبزي جنگل امقر.
🕊❣فــــكه ،
روحي دارد به لطافت ابرهاي گريان در شب والفجريك.
🕊❣فـــــكه ،
چشماني دارد به بصيرت ديدهبان خفته در خون، بر ارتفاع صد و دوازده.
🕊❣فـــــكه ،
خفته بر زير گام هايي است كه رفتند و باز نيامدند...
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
کانال کمیل
@salambarebrahimm قشنگه گوش کنید
👆👆راوی:حاج آقاضابط
🌺توی شب های قدر دانشگاه شیراز یه پسر جوان و یه دختری اومدن پیش من
گفتن حاج آقا ماخواهرو برادریم یه دعا داریم از خدا بخواه...
گفتن قول بده...گفتم چشم..
گفتن حاج آقا پدرما جانباز شیمیاییه..خیلی کم حرف میزنه..
از مهمونایی که براش میان میفهمیم که سرداری بوده برای خودش...
ولی چیزی از خودش به ماها نگفته..👆
@salambarebrahimm
#شهید_محمد_رضا_شفیعی :
اگر می خواهید دعاهایتان
مستجاب شود 👇👇
🔴 به جهاد اکبر که همان خودسازی درونی است بپردازید.
@SALAMbarEbrahimm
📝 هر زمانی که قرار بود سخنرانی امام از توی تلوزیون پخش بشه از همه میخواست جمع بشن
سفارش می کرد دقیق به حرفای امام گوش دهند.
امام رو به شدت دوست داشت 😇✌️
صداش رو که می شنید گریه می کرد و از صحبت های ایشون یادداشت
برداری می کرد ✏️
در وصیت نامه اش تاکید کرد :
✉️ پشتیبان ولایت فقیه باشد و به فرمان امام گوش دهید.
❤️ شهید_غلامرضا_آقاخانی
#عشق_به_آقــــا
@SALAMbarEbrahimm