فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیشه تو ولادت سه سالهی ارباب چیزی از دختران شهدای مدافع حرم و عموشون نگفت 💔
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
همراهان جدید خوش اومدین💐
همراهان قدیمی قوت قلبید 🌹
سپاسگزاریم از حضور گرم و سبز تک تک شما بزرگواران و خوبان🌹
به عالمی نفروشم دمی ز حالم را
که انتظار فرج قیمتی ترین چیز است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌺🍃🌺
🍃🌺
🌺
💠 سوءظن
🌼 توی گیلان غرب و جزو نیروهای گروه اندرزگو بودم. یکی دو روز بود که رفتار ابراهیم با من تغییر کرد!
خیلی مرا تحویل نمیگرفت. 😔
🌼شب بهش گفتم: " چیزی شده🤔؟"
گفت: " از تو توقع نداشتم فلان کار را انجام بدهی."
🌼 با تعجب گفتم: " من؟! 😳
اشتباه می کنی."
🌼 ثابت کردم من این کار را نکردم.
ابراهیم صبح روز بعد مرا صدا زد.
اگر اجازه می دادم حاضر بود جلوی جمع دستم را ببوسد.
خیلی معذرت خواهی کرد و گفت:
" من به خاطر حرفی که یک آدم... زده بود در مورد تو سوء ظن پیدا کردم. خواهش می کنم من رو ببخش. "
🌼دیگه ندیدم که ابراهیم با شنیدن سخن این و آن، زود تصمیم بگیرد.
چون قرآن می فرماید:
🌸" یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اِن جاءَکُم فاسِقُُ بِنَبَاِِ فَتَبَیَّنُوا اَنَّ تُصیبُوا قَوماََ بِجَهالَهِِ فَتُصبِحُوا عَلی ما فَعَلتُم نادِمینَ "🌸
🌸 "ای کسانی که ایمان آورده اید،
اگر فرد فاسقی با خبری به نزدتان آمد، پس تحقیق کنید تا مبادا ندانسته به گروهی بی گناه حمله کنید و بعد از آن عمل خود پشیمان شوید. " 🌸
(حجرات/ ۶)
📚 خدای خوب ابراهیم، ص ۶
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🌺
🍃🌺
🌺🍃🌺
✍شهید دکتر چمران میگفت:
توی کوچه پیرمردی دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود ...سن و سالم کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم؛ اون شب رخت و خواب آزارم می داد! و خوابم نمیبرد از فکر پیرمرد ... رخت و خوابم را جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم می خواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم اون شب سرما توی بدنم نفوذ کرد و مریض شدم ...
🌷اما روحم شفا پیدا کرد
🍃چه مریضی لذت بخشی...
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
10.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃خواهرم حجابت؟!
👈گفت:
دلم پاک است!
✋مگر می شود پاکی هزاران دل را بدزدی↪️
🍃و دلت پاک باشد!؟
#حجاب_وصیت_شهدا
🌷خواهرم #حجابت
🌹برادرم #نگاهت
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#پیام_شهید❤️
خواهرانم ...
همان طور که ما در جبهه ها
با این دشمن کافر می جنگیم،
شما نیز به نوبه خود با صبرو
بردباری و با حجاب و پوشش
خود بادشمنان داخلی بجنگید
زیرا پیروزی از آن ماست.
#سردارشهید_علیاکبر_بشنیچی🌷
#سالروز_شهادت🕊
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
✍ابراهیم در مقابل #خدا برای خودش شخصیتی نمیدید. هرکاری میتوانست برای #رضای_خدا انجام میداد.
💢 یکبار وارد مسجد شدم. میخواستم به دستشویی بروم. دیدم دو نفر دیگر از زیرزمین برگشتند و گفتند چاه دستشویی گرفته. برای نماز #برمیگردیم به خانه!
💢 من هم خواستم برگردم که همون موقع ابراهیم رسید. وقتی ماجرا را شنید آستینش رو بالا زد و رفت توی زیر زمین و در رو بست! یک ربع بعد در را باز کرد. چاه دستشویی رو #باز کرده بود و همه جا رو #شسته و تمیز کرده بود!
💢ابراهیم خودش رو درمقابل خدا کوچک میدید و #افتادگی داشت. خدا هم در چشم مردم، به او #عظمت_عجیبی داد!
📚سلام بر ابراهیم2
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
سورههای #نساء و #نور را سرمشق زندگی خود قرار دهید
محرم و #نامحرم را مقید باشید
زینبوار عمل کنید که #حجاب و پاکدامنی شما کوبندهتر از #خون_شهیدان است🌷
#شهید_جواد_مهرافشان
#حجاب
کیفَ اَنسیکَ وَ لَمْ تَزَل ذاکِری
چگونه فراموشت کنم ؟!
وقتی تو شب و روز
صدایم میکنی....
#خدای_من♥️
#کلام_شهید🕊
باید به این بلوغ برسیم که دیگر نباید دیده شویم،
آن کسی که ببیند؛ میبیند.
#حاج_قاسم♥️
#عاشقانه_شهدا
#مجنون_سمج...
سرمو مینداختم پایین و...
تند تند از مدرسه میومدم خونه...
زیر چشمی میدیدمش...
ایستاده کنار کوچه...دم در خونه شون،منتظر...
کوچه رو قُرُق میکرد تا کسی مزاحمم نشه...❤
صبر میکرد تا من بیام و رد شم...❤
بی هیچ حرفی...
به خونه که میرسیدم،خیالش راحت میشد...
۱۶سالم بود که اومد با پدر و مادرم صحبت کرد...
اومده بود خواستگاریم...💕
مادرم بهش گفته بود:
با ازدواج فامیلی و با نظامی و...
با زود ازدواج کردنم مخالفه...
ولی اون سمج گفته بود...
#عاشقی_هستم_که_منت_میکشم_بر_وصل_یار...
#منت_دلبر_کشیدن_عاشقان_را_عار_نیست...
"اگه بهم ندینش،خودمو از هواپیما پرت میکنم پایین...!💕 "
مادرم گفت:"اگه خود ملیحه نخواد چی...؟!"
گفت:"اگه خودش نخواست...
همسرشو باید خودم انتخاب کنم...!❤
جهیزیه شم خودم تهیه میکنم...!❤
بعدشم میرم ناپدید میشم...💔"
وقتی دیدن به هیچ صراطی مستقیم نیست...
گفتن برو با ننه بابات بیا...
قبل رفتن گفت:
"پس شمام قبلش با ملیحه صحبت کنید...
ببینید اصلا خودش میخواد...؟💕"
پسر عمه م بود...
با هم و تو یه محله بزرگ شده بودیم...
مثه برادرم بود...
وقتی فهمیدم شوکه شدم...
ازش بدم اومده بود...
مادرم سعی در متقاعد کردنم داشت...
گفتم:"مگه من تو این خونه اضافَم که میخواید ردم کنید...؟
نمیخواااام...
هر طوری بود متقاعدم کرد...
آخرشم بعله رو دادم و گفتم:
"هر چی شما و بابا بگید..."
بخاطر خاطرات دوران بچگی...
قبولش بعنوان شوهر آیندم کمی وقت میبرد...
ولی زیاد طول نکشید...
گمونم تا غروب همون روز...!
تازه فهمیدم چقد دوسش دارم...
تا اينكه شب بعدش...
با پدر مادرش رسماً اومد خواستگاری...
(همسر شهيد عباس بابايی)