▪️این داستان #افسانه نیست
#روایت دخترشهید #مهدی_قاضی_خانی ....
#یک مقنعه با تمثیل پدرشهید
امروز برای کاری سرزده رفتم مدرسه نهال خانوم
که نهال رو ازمدرسه بیارم ،
یهو دیدم تمثیل شهید قاضی خانی روی مقعنهی نهاله گفتم:
نهال چرا عکس بابارو زدی به مغنه ات؟؟
با ناراحتی😔 ودرحالی که اشک توچشماش😭 جمع شده بود،
گفت: آخه بچه ها هی میگن:
توبابا نداری!!
عکس بابا رو زدم تا ببینن منم😊
بابا دارم
گفت: مامان نمیدونی تو کتابم هم عکس بابا رو زدم ...
به نظر شما!؟
من حرفی برام می مونه که به نهال بگم ؟!
راوی #همسر شهید مهدی قاضی خانی
#عشق_قیمت_نداره
#شهید_مهدی_قاضی_خانی
4_359326163803309166.mp3
22.11M
@salambarebrahimm
یکم حرف دارم امشب
من بااینکه
بعضی ازصحنه ها
گفتن نداره
اونکه میگه برا پول
رفتن اینها
روی چشم هاش چقد
قیمت میذاره؟
🔻مداحی زیبا از #سید_رضا_نریمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو بگو قیمت این لحظه ها چند...
🔸بازی شهید #هاشم_دهقانی بادوقلوهایش
عشق قیمت نداره....
#كار_ما_چهار_نفر....!
🌷چهار نفر بودیم؛ من و برادرم حمید، مجتبی امینی و خدامراد امینی. قایق سوراخی داشتیم. وقتی به آب می انداختیم، یکی باید مدام آن را باد می کرد و گرنه غرق می شد. شب آن را به آب انداختیم و سوار شدیم. آن سوی رودخانه باد آن را خالی کرده آن را زیر گل و لای کنار رودخانه پنهان کردیم.
🌷کارمان این بود که در جاهایی که رفت و آمد عراقی ها بیشتر بود؛ مین بگذاریم یا زیر شعارهایی که روی دیوار می نوشتند در جواب شعاری بنویسیم. اگر موتور یا خودرویی می دیدیم از آن برای کاشت تله های انفجاری استفاده می کردیم.
🌷....کارمان که تمام شد، ظهر شده بود. غذایمان کنسروهای لوبیای مربوط به سال ١٩٧٠ ارتش بود. خیلی بد مزه و بدبو بود. مجتبی امینی گفت: من که این رو نمی خورم. گفتم: شوخی نکن چاره ای نیست باید همین رو بخوری. گفت: نه با من بیاین؛ من می رم غذای عراقی ها را می آرم.
🌷کنار ریل راه آهن خرمشهر، جایی که ریل پیچ داشت، خانه ای بود که سَرو صداى بیش از صد تا عراقی از این خانه می آمد، با صدای بلند عربی صحبت می کردند. پشت ریل که مسلط بود به در خانه، سنگر گرفتیم. مجتبی تفنگش را رو به جلو گرفت، به حالت تهاجمی و مستقیم رفت داخل خانه.
🌷....گفتیم الان سَرو صداى عراقی ها بلند می شود و بيرون می ریزند. چند تا مین جلوی در خانه کار گذاشتیم. وقتی عراقی ها پشت سرش بیرون می آمدند، تعدادی از آنها می رفتند روی مین، بقیه هم دقایقی می ترسیدند؛ بیایند بیرون و ما فرصت فرار پیدا می کردیم.
🌷...یکدفعه دیدم مجتبی تفنگش را انداخت روی دوشش، قابلمه غذا را برداشته و از خانه بیرون آمد. دویدم جلو، دستش را گرفتم که روی مین نرود. قابلمه غذا را برداشتیم و رفتیم آن طرف تر نشستیم. یک آبگوشت سیر داخل خرمشهر خوردیم.
راوی: سرتیپ پاسدار حاج حسین دقیقی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#دشمن هرروز از یک رنگـــے میترسد..
💙یک روز از لباس سبز #سپـــاه...
💛یک روز از لباس خاکی #بسیـــج...
💜یک روز از سرخـــے خون #شهیــد
💚یک روز از جو هـــر آبـــے انگشتهــایمان پس از #رای دادن...
ولی هـــر روز از
سیاهـــے #چــادر تـــو
مے ترسد... ✌️
بانو اسلـحه ات را زمین نگــذار..
با #حجــابت مـــدافــع باش
469bd8f64853687be99f83962b65c6bc8c971e67.mp3
5.03M
🏴میسوزم دلم پر از غمه
روزها و شبای ماتمه
دوباره حرف خیمه و عزا و پرچمه
شبای فاطمیه هم مثل محرمه😔
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#گاهی_یک_تلنگر_کافیست
🔸#میترسم_از_خودم ...
زمانی که عکس شهدا رو به دیوار اتاقم چسبوندم،
ولی به دیوار دلم نه!
🔹#میترسم_از_خودم ...
زمانی که اتیکت خادم الشهدا و...رو به سینه ام میچسبونم،
اما خادم پدر و مادر خودم نیستم!
🔸#میترسم_از_خودم ...
زمانی که اسمم توی لیست تمام اردو های جهادی هست،
ولی توی خونه خودمون هیچ کاری انجام نمیدم!
🔹#میترسم_از_خودم ...
زمانی که برای مادرای شهدا اشک میریزم،
اما حرمت مادر خودم رو حفظ نمیکنم!
🔸#میترسم_از_خودم ...
زمانی که فقط رفتن شهدا رو میبینم،
ولی شهیدانه زیستنشون رو نه!
🔺شهدا شرمندهایم که مدام شرمنده ایم
تعجیل در ظهور اباصالحعلیه السلام گناه نکنیم
#اللهمعجللولیکالفرج
🔔در راه خدا خستگی ناپذیر باشید❗️
#نهج_البلاغه
💠در راه خدا آنگونه که شایسته است تلاش کن و هرگز سرزنش ملامتگران تو را از تلاش در راه خدا باز ندارد.
📚 #نامه ۳۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
عشق عباس ابن علی (ع) عاقبت بخیرت میکند...❤️
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
گفتم: میای بریم نماز بخونیم؟ فعلا که
کار نداریم، اذون هم که تازه گفته،
مسجد هم که همین نزدیکی هاست
خندید و گفت: چه عجله ای داری؟ بابا
جوونی هنوز، برای این کارا وقت هست
هنوز
بعدش هم راهش رو کشید و رفت
پشت سرش بودم ... دویدم و خودم رو
بهش رسوندم، دستم رو گذاشتم روی
شونه اش، به طرفم برگشت، چشمام به
چشمش افتاد ... گفتم: بابا 18 سالته،
الآن انجام ندی کی میخوای انجام بدی؟
بازم خندید و گفت: بابا 18 سالمه
80 سالم که نیست از عزرائیل بترسم،
حالا فعلا وقت هست ... میخونیم.
اون رفت ... ازم دور شد ...
بعد چند وقت توی مجلس روضه دیدمش ... چادری شده بود ... گفتم هان از اینورا ... خوش اومدی ... بابا برو جوونی کن این کارا مال پیر زنهاست ...
اشکش رو با گوشه چادرش پاک کرد و گفت: مادرمون 18 سال داشت نه؟ ...
دیگه هیچی نگفت ... زانو هاشو بغل کرد و فقط گریه می کرد ...
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃