هدایت شده از پشتیبانی حنا
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۴۱
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
محمد اومد بالا سرم و فریاد زد.این پسره ی احمق چی میگه؟!!
تو بخاطر پول زن مهدی شدی؟!!!
هوار میکشیدو من فقط آروم گریه میکردم. ترسیده بودم.
چی میگفتم؟
میگفتم دوستش داشتم؟
ترسیدم بگم! من قبل تر از اینکه آقاجون بگه دل داده بودم
ترسیدم...ترسیدم
با فرود اومدن اولین کشیده ی محمد روی صورتم به خودم اومدم. طعم خون رو دوباره توی دهنم حس کردم.
و شروع شد
مشت و لگد محمد بود که پی در پی روی من وارد میشد.
احمد آقا اومد سمتش و گرفتش
و مریم خودش رو انداخت روم .
یهو مهدی از پله ها با وسایلش و شناسنامه به دست اومد پایین.
شناسنامه ی من رو پرت کرد طرفم و گفت: تا قبل از اینکه آبروت رو نبردم گورتو گم میکنی و میری.
رو کرد به باباش، با خونسردی و قیافیه ی حق به جانب گفت:
ظهر رفتم خواستگاری رضوانه.
برای دایی همه چیز رو گفتم
ولی نگفتم شما برای اینکه از دایی جلو بزنی و توی این جنگ قدیمی برنده بشی زندگی پسرت رو قمار کردی.
فقط از این زنیکه گفتم.و با دست منو نشون داد.
شرط طلاقش رو پذیرفتم.
امروز دارم میرم رضوانه رو عقدش کنم.
خداحافظ عزت الله خان صولتی.
🛑کپی حتی با اسم نویسنده ممنوع و حرام میباشد
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
هدایت شده از پشتیبانی حنا
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۴۲
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
آقاجون با صدایی که هر لحظه بیشتر تحلیل میرفت گفت:
هم...همتون....همتون اشتباه میکنید. اون ..دخ..دختر گناهی نداره
و بعدش بی حال روی زمین نشست.
محمد لگد محکمی بهم زد و با لحنی که عصبانیت ازش میبارید گفت:
این همه سال ما با آبروداری سرمونو بالا نگه داشتیم. بعد تو به خاطر ی زمین زحمات یک عمرمونو به باد دادی
دیگه حق نداری برگردی شمال. دیگه خواهری به اسم ملیحه ندارم.
مامانم گریه کنان از خونه بیرون رفت و گفت دختر عاقت کردم و شیرمو حرومت کردم.
نجمه با کینه نگام کرد و اونم عوض اینکه پشتم باشه ولم کرد و تنهام گذاشت.
خانمجون پ با چهرهی پر از نفرت اومد نزدیکم
_ تا دیشب کلی با خودم کنار اومدم
گفتم: شاید این دختر تونست مهدی رو خوشبخت کنه بزار باهاش خوب باشم ولی لیاقت نداشتی...
دختره ی... لا اله الا الله
خواست بره که با آقاجوون آقاجون گفتن احمد همه برگشتیم به اون سمت
صورت آقا جون کبود شده بود و دستش روی قلبش بود.
بردنش بیمارستان و من موندم و مریم
صداش کردم
ایستاد...ولی نگاهم نکرد.
با لحنی بی رمق پر از تمنای گفتمش: مریم بخد...بخدا همه ی حرفا دروغه...به همین سجاده ایی که اینجا پهنه.
تو ... تو که حرفای مهدی رو باور نمیکنی؟
برنگشت حتی نگاهم کنه و پا تند کرد سمت درِ راهرو و بدون اینکه جوابمو بده رفت بیرون و در رو بست
باز تنها شدم. تنها تر از دیشب.
حتی شب هم کسی سراغم نیومد.
نمازم رو خوندم. همه چیزم رو از دست داده بودم.
فقط خدا مونده بود.
🛑کپی حتی با اسم نویسنده ممنوع و حرام میباشد
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
سلام بر آل یاسین
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۴۲ #رمان_آرزوی_عشق بهقلم#فاطمهسادات_موسوی آقاجون
چقدر ملیحه ی رمانمون مظلوم کتک خورد 😔
🕊مهدی جان . .🌱
اگر مرگ به سراغم آمد ؛
و هنوز همدیگر را ندیده بودیم . .
فراموش نکن :)
خیلی دیدنت را آرزو کردم:)💔
مهدی جان ، ای از همه مظلوم تر ...😭
روحی ونَفسی فِداک..🥀
🌷
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
28.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر این حرف دکتر عزیزی ب دل میشینه 👌👌👌👌
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۱۸۰
زیار
نامه را که خواندم دنیا بر سرم آوار شد .یک باره و چند باره ، تکه کاغذ را زیر و رو کردم ، تا شاید چیز دیگری نوشته باشد اما نه!
نوشته بود زخمی که به دل کژال زدم را نمیتوانم درمان کنم، زخم های عمیق من چه می شد که با رفتن کژال برجانم نشست و با خبر مرگش عمیق شد و دوباره با فهمیدن اینکه زنده است اما جای دیگر ، دوباره این زخم ها دهان باز کرد.
کژال من ، پارهی تن من ، کنارم بود اما من نمی دانستم ، چشم سیاهِ من ، آشوبی به دل من راه انداخت و حالا شده بود دلارام کس دیگر.
وقتی به جای مطمئن رسیدیم سراغ مسعود را گرفتم. هیچ کس اما او را ندیده بود ، کاک سلیم فریاد میزد و از همه میخواست که وجب به وجب را پِی مسعود بگردند. اما مسعود بالاخره دل به خطر زد و به هوای بردن اسرا به جایی نا معلوم فرار کرد.
دخترک ترسان نزد من آمد و آرام گفت
_ فکر کنم مسعود رفته سنندج، چون یادمه از یکی پرسید سوخت این ماشین تا سنندج کفایت میکنه یا نه؟ مطمئن هستم الان کاک سلیم همه ی مارا به خط میکنه و شروع میکنه به شکنجه دادن
_ به کسی نگو راجع به سنندج رفتن مسعود ،نگران نباش ، چیزی نمیشه
حالا باید هر طور شده بود به سنندج می رفتم. کاک سلیم زیر چادر نشسته بود و افکارش در کیلومترها آن طرف تر پرواز میکرد
_ برای شهر هم نیرو فرستادید ؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۱۸۱
سرش را بالا آورد
_ نه... لعنتیا به بهانه ی پیدا کردن مسعود فرار کردن، مثل اینکه ترسیدن از جنگ با حکومتیا، این چند نفر رو نمیتونم از دور و بر خودم دور کنم
_ حالا چکار کنید؟
نگاهش روی صورتم ثابت ماند ، چند نفر از اعضای اصلی گروهک یا مرده بودند و یا فرار کردند و او حالا داشت میسنجید که میتواند به من اعتماد کند یا نه؟
_ یک نامه بهت میدم میری سنندج میدی به برادرم سلمان، می مانی جواب میگیری بر میگردی، فقط سریعتر برو
خودش راه را برایم باز کرد ، منتظر ماندم نامه را که نوشت ، سوار بلیزر شدم و به طرف سنندج راه افتادم. اول از همه با صادق تماس برقرار کردم و ماجرای پیدا شدن کژال را شرح دادم.
_ زیار بیا به آدرسی که بهت میدم ، من مردان رو میارم اون میتونه کمکت کنه
_ مردان کیه؟ چجوری کمک کنه
_ از خانمت عکسی داری؟
_ آره
_ مردان و خانمش توی بیمارستان سنندج کار می کنند، کژال خانم و اون مردی که همراهش بود هم زخمی هستن ،شاید برای مداوا برن بیمارستان
نامه ی کاک سلیم را به صادق دادم شاید چیزی عایدش شود که گفت،
_محل امن میخواد برای بردن باقیمانده ی گروهش به اونجا
مختصات جایی که گروهک بود ، تعداد نفرات و اسلحه ها و نوع آنها را به صادق گفتم تا برای پاکسازی به آنجا بروند.
_ دستت درد نکنه زیار ، این مدت واقعا زحمت کشیدی ، اطلاعات جامعی که میدادی باعث شد بهتر بتونیم بهشون ضربه بزنیم
چندبار آرام به پشتم زد
_ ان شاءالله تو هم به مراد دلت میرسی و دلت آروم میگیره
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
من اینجام تا نظرات شما همراهانِ جان رو در مورد رمان #ارباب_زاده_سابق بشنوم . منتظرم 😊
https://harfeto.timefriend.net/17418483465739
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
عزیزان فقط با پرداخت هزینه 40تومان به شماره کارت زیر
💳:5029381062244199
مریم حسینه فراهانی
میتونید وی آی پی کامل شدهی رمان ارباب زاده ی سابق رو دریافت کنید🌱
فیش واریزی رو به این آیدی ارسال کنید👇
@hoseiny110
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
4.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ی ترفند خفن برای حموم کردن مختصر و مفید 😎
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
4.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
⭕️مصیبتی به نام فضای مجازی...
نکات بسیار مهم...
شیخ_اسماعیل_رمضانی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
11.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
〽️ قبل این دولت برق قطع نمی شد، الان میشه و این معنی داره
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401