8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 اگر نقش ایران را در آینده جهان نمیشناسید، نه «زمانشناسی» میدانید، نه «دشمنشناسی»! حتی اگر دانشمندِ علوم اسلامی باشید!
#جهاد_تبیین
#ظهور
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1147
_ سلام داداش خوبی ؟
_ سلام بلند شو برو یه جایی که زن و بچت بیدار نشن
_ چیزی شده ؟
_ آره بلند شو برو
_ گوشی دستت باشه
چند لحظه بعد صدای بسته شدن در اومد و گفت : بگو داداش چیزی شده مشکلی پیش اومده برات ؟
_ ی سوال خیلی مهمی برام پیش اومده فقط خواهش میکنم مجتبی که هرچی دیدی و میدونی رو بهم بگی
_ من کی بهت دروغ گفتم بپرس داداش
_ قضیه اون پسره سروش با مریم چیه ؟
چند لحظهای سکوت کرد
_ چ ... چه قضیه ای داداش ؟
_ مجتبی برای من این جریان حیاتیه ... پس لطف کن طفره نرو
چی هست بین این پسره و مریم ؟
_ داداش این چه حرفیه میزنی
چیزی نیست بینشون
_ مجتبی من حالم خوب نیست ... میفهمی وقتی میگم حیاتیه برام ینی چی ؟؟؟؟
مثل بچه ی آدم بگو یک سال و ۸ ماه پیش تو خونه ی من اون پسره و پدر مادرش چکار داشتند ...
برای چی به خودش اجازه داده پاشو بزاره تو خونه ی من ؟ اصلا قبلش چه اتفاقی بین اون و مریم افتاده ؟ میخوام هر چی بوده از اولش بگی
_ داداشششش
_ داداشو زهرمار اینقدر حرف نکش از من نصف شبی ، فردا هم خودت کار داری هم من ، بگو مجتبی
_ مجتبی : خب راستش اگر از اول بخوام بگم این بوده که ...
داداش اصلا شما چی میدونی ؟
_ شما چی میدونید که هر وقت میومدید اینجا لباتون به هم دوخته شده بود ؟
مثل اینکه واقعاً چیزی بوده بینشون که هیچ کدومتون به من نگفتید نه ؟!
_ مجتبی : نه نه داداش اصلاً اونجور که فکر میکنی نیست
فقط ما قول دادیم برای اینکه مشکلی بین شما و مریم خانم اتفاق نیفته چیزی نگیم ، بهتره زنگ بزنی از خودش بپرسی
_ یعنی چی که مریم پاس میده به شما و شما پاس میدید به مریم
_ ما که سری آخر با دایی اومدیم اونجا خودمونو کشتیم با مریم خانوم چند کلام حرف بزنی ، گفتی دیگه نمیخوای صداشو بشنوی چی شده که الان ...
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1148
_ من نخواستم باهاش حرف بزنم خودش پا شده اومده اینجا
_ چییییی؟؟!!
الان مریم خانم اونجاست ؟؟؟
صدای خانمش اومد که پرسید چی شده مجتبی مریم کجاست ؟
_ شما برو بخواب بعدا حرف میزنیم
و انگار جاشو عوض کردو بعد صدای در اومد
_ کجا راه افتادی ؟
_ اومدم بیرون ... داداش واقعاً مریم خانم اومده آلمان ؟
_ آره ... حالا میگی یا نه
_ با کی اومده ؟
یهو از کوره در رفتم و داد کشیدم : سوال منو با سوال جواب نده ، مجتبی پام برسه به ایران تضمین نمیدم سالم بمونیا
_ چشم یکم مهلت بده
_ بگو زودباش
_ خلاصش اینه که شرکت ما ی پروژه رو با دایی و شرکت مهرآذر شریک شد
_ خب ؟
_ شروع به کار کردیم و بعد ی مدت دیدیم برای زمینه ، مدعی پیدا شد که اون زمین خیلی سال پیش به صورت فضولی معامله شده
_ خب ؟
_ هیچی دیگه ... بعدش با مریم خانوم صحبت کردیم که وکیل اون پرونده بشن
_ شما خیلی بیجا کردید ، همه تون میدونستید من با اونا مشکل دارم ، مگه وکیل قحط بود
_ داداش چند لحظه صبر کن
اون پروژه یه مجتمع ۵۰۰ واحدی بود که اگه از دستش میدادیم هم شرکت دایی هم مهرآذر ورشکست میشد ما که دیگه هیچی ، از هستی ساقط میشدیم ، باور کن همه ی دارو ندارمونو گذاشته بودیم وسط ، حتی خونه مونو فروختیم
آقای مهر آذر میگفت مریم خانم دقیقاً همچین پروندهای رو خیلی راحت برده بود
قبول نمیکرد بنده خدا ما مجبورش کردیم ینی در واقع ...
مجتبی میگفت و هر لحظه بدنم سستتر میشد و همانطور که به درختی تکیه زده بودم سر خوردم و آروم آروم کف زمین ولو شدم ، خیره به رود آروم و پهن آلستر حتی پلک نمیتونستم بزنم
وقتی از جریان خواستگاری و دعواشون و حرفای مریم گفت حس کردم نفسم به سختی بالا میاد ، دکمه ی بالای پیراهنمو باز کردم تا بلکه حس خفگیم کمتر بشه
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
زودتر بفهم امیرحسین معلوم نیست سر مریم چی اومده تا الان 😔😔
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
هدایت شده از سلام بر آل یاسین
پارت ۱
تو مراسم حمام دهمم، پدر بزرگم اسممو گیتی صدا زد و اسم پسر عموی ده ساله ام حمید رو روی من گزاشت...
از قدیم همونطور بود دختر به غریبه نمیدادن...
بزرگتر که شدیم، علنأ اعلام کردم حمید رو نمیخوام!!
اما حمید دلباخته من بود وهمه میدونستن!
گذشت تا کنکور پزشکی تهران قبول شدم، بابام بشدت مخالفت کرد اما انقدر گفتم و گفتم تا قبول کرد برم دانشگاه...
تو دانشگاه عاشق استادم شدم و اونم بهم نظر داشت...
کم کم ازم خواست بینمون محرمیت بخونیم تا باهم بیشتر اشنا بشیم اما! مرزهای بینمون برداشته شد و قرار بود بیاد خواستگاریم که یکهو زد زیر همه چیز و حالا من موندم و بچه ای که از اون تو وجودم رشد میکرد...
ماه اولم بود و همه فکر میکردن تپل شدم و هیچکس نمیدونست که...
امتحانات پایان ترمم رو دادم و برگشتم شهرستان... تو همین حین پسرعموم گیر داده بود بیاد خواستگاریم و منم از لج استاد قبول کردم زنش بشم!!
غافل از اینکه پسرعموم همه چیز رو فهمیده بود و قصد و نیت دیگه ای در سر داشت!!!!
عقد کردیم و خیلی زود عموی ثروتمندم برامون خونه خرید و عروسی گرفت...
بعد از عروسی خسته و کوفته وارد خونمون شدم، کفشهامو دراوردم و از پله ها بالا رفتم...
لباس عروسم رو دراوردم و لباس قشنگی پوشیدم تا رویایی ترین شب زندگیمون رو شروع کنیم!
پسرعموم پشت سرم وارد اتاق شد و خواستم نزدیکش برم که دستشو جلو اورد و با خشم گفت: فکر کردی هنوز عاشقتم؟ در حالیکه میدونم تو چه کثا*فتی هستی؟
با شنیدن جملاتش برای لحظه ای قلبم ایستاد! اون چی میدونست؟
با چشمهای غرق در خون جلو اومد و گفت: حالا بلایی سرت میارم تا بفهمی خیانت چه مزه ای داره!!!
پشت بند این حرفش درب اتاق باز شد و.......
ادامه سرگذشت گیتی اینجاست👇🤭🔥
https://eitaa.com/joinchat/3662807312C003f891927
#پارت_واقعی
بزن رو متن برس به پارت
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
_به جون خودم من کاری نکردم.
-باشه، خدا کنه.
یکی از مانیتورها رو به سه ساعت قبل برگردوند از چیزی که دیدم کلی خجالت کشیدم با اون لباس خاص روی پله و نرده ها سُر می خوردم.
محمدجواد دست به سینه بعد از هر سر خوردن نگاه می کرد. کل صورتم ازخجالت داغ شده بود لحظه ی آخر توی فیلم خواستم از نرده ها پایین بیام...
سریع مانیتور رو خاموش کردم. ناخن انگشت شستم رو توی دهنم بردم و شروع به جویدن کردم.با همون حالت گفت:خب
از خجالتم نمی تونستم توی صورتش نگاه کنم.دستشُ زیر چونم گذاشت صورتم رو طرف خودش برگردوند.
-ببینمت....
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/joinchat/4140696202C1f4646c5de https://eitaa.com/joinchat/4140696202C1f4646c5de
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
من محمدجواد ناظری سرهنگ#جدی نیروی انتظامی که فکر ازدواج نبودم،عاشق #دختر شیطون #شونزده_ساله ای شدم که تحمل کردن شیطنت هاش برام سخت بود.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/joinchat/4140696202C1f4646c5de
هدایت شده از سلام بر آل یاسین
_خیلی خوش زبونی.
خندیدم
_شمام خیلی جذابی.
دستش رو نوازش وار روی صورتم کشید و شیرین خندید. بالاخره تلخی از خندههاش رفت و گفت
_یه چایی با همبخوریم؟
به ساعت نگاه کردم
_دیر وقتهها.
با ناز ادامه دادم
_صبح باید برم سرکار رئیسم هم یه مرد سختگیره که طاقت نگاه چپش رو ندارم
خندهش صدا دار شد و ادامه دادم
_حالا اگر رئیس اجازه بده فردا بیشتر بخوابم میشه یه چایی هم ساعت دو نصفه شب باهاش خورد.
گونم رو بین دو انگشت گرفت و کمی کشید
_پاشو کم دلبری کن.
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac