🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part242
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
گردنش را کج کرد.
_این مراقبتها برای خودته.
از اتاق بیا بیرون ولی بدون ماسک نه!
هوفی کردم و لب برچیدم.
_همینشم غنیمته.
پس ناهار رو در کنار خونواده میشه خورد؟
_تو با ماسک میتونی ناهار بخوری خانم باهوش؟
دست به تخت گرفتم که علی زیر بازویم را گرفت. چون بهم نزدیک شده بود ماسکش را بالا کشید.
_خب سر کاناپه میشینم.
دست انداخت و از دو طرف بازوهایم را گرفت.
_هر طور شده میخوای بیای بیرون آره؟
نق زدم و عنق گفتم:
_خو حوصلهم سر رفت تو اتاق پوسیدم!
اضافه وزن گرفتم.
در را برایم باز کرد.
_اون که به خاطر کورتونه جانان.
اخمهایم را درهم کشیدم و پشت چشم نازک کردم.
_باید یه داروی مخصوص واسه خانما اختراع باشه که توی همچین شرایطی چاق نشن و از ریخت نیوفتن.
چشمکی زد و بامزه گفت:
_ما زشت شمارو هم خریداریم. مثل حالا.
چشم غرهای رفتم.
_الان یعنی من زشتم؟؟
میکشمت علی!
چشمهایش را لوچ کرد.
_دلت میاد؟
_هوم قلوهمم میاد.
راستی دیشب با مامان اینا در مورد پیشنهادت حرف زدم.
جلوی در سرویس رسیده بودیم.
مشتاق گفت:
_خب...
دلم شیطنت خواست و تلافی.
_صبر کن بذار برم کارم رو بکنم میام میگم بهت.
قیافهٔ علی ماسید.
خندهای کردم و داخل رفتم.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part243
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
ماسک را روی صورتم جا به جا کردم.
عسلیهای شفافم از داخل آینه روی لباس پر از تور و سفیدم افتاده بود.
چرخ دوبارهای زدم.
لباس بختی که آیندهام را به علی گره میزد...
میشدم عروس علی!
خانم خانهٔ علی!
صاحب شش دونگ قلب علی!
_کم دلبری کن عسل خانم.
از آینه به چهرهٔ مردانهاش خیره شدم.
لبخندم دنداننما شد.
_چطور شدم؟
با خنده چشمکی زد برایم.
_علی کش!!
لب گزیدم و ذوقزده دوباره چرخیدم و دستانم را بهم کوبیدم.
_خیلی خوشگله.
یک قدم نزدیکتر آمد.
_هوم...تو بهش خوشگلی دادی!
پشت چشمی نازک کردم.
_تو اگه این زبونت رو نداشتی چطور میخواستی منو خام کنی؟
دستش را زیر چانهاش زد.
_با وجنات و سکناتم.
پشت چشمی نازک کردم و باز در سنگهای لباس عروسم غرق.
_برم همین رو بیعانه بدم؟
سرم را چند باره تکان دادم.
_اوهوم اوهوم.
لپم را کشید و سمت در خروجی چرخید.
لباس را با کمک شاگرد آنجا درآوردم و مانتو و روسریام را سر کردم.
علی دست در جیبش کرده و منتظرم بود.
از صاحب آنجا خداحافظی کردیم و خارج شدیم.
_ممنون علی.
خیلی خوشگل بود...
_ناقابله خانم.
میگما ولی خودمونیم ها، عجب زبونی داری تو...
گامهایم را کوتاه و منظم برمیداشتم.
_چطور مگه؟
نیمنگاهی به من انداخت و به راهش ادامه داد.
_اگه این زبون شما نبود، والدین گرامیتون با اینجور عروسی گرفتن موافقت نمیکردن.
ابرو بالا انداختم و با پُز گفتم:
_دیگه دیگه؛ جز استعدادهای نهفتهٔ بندهس.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part244
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
نگاهش عجیب شد.
هی کشید. خواست دستم را بگیرد که نگذاشتم.
متعجب نگاهی بهم انداخت.
_اینجا خوب نیس علی. شلوغه...
اگه مجردی توی این جمع باشه و شرایط ازدواج نداشته باشه دلش میخواد!
عاشقی توی خلوتش قشنگتره...
لبخند علی عجیب شد.
_خیلی خوشحالم که خدا یه بار دیگه تورو بهم برگردوند.
هرچی فکر میکنم میبینم تو رو از دعای خیر بابام دارم.
_باید برام از بابات بگی!
خیلی تو و مامان ازشون تعریف میکنید...
_باشه برسیم ماشین بهت میگم.
ازدحام جمعیت زیاد بود و آدمها فراوان.
علی دستش را حائل من کرده بود تا مبادا نامحرمی به من بخورد.
این غیرت علی را دوست داشتم...
این عاشقانههای پاکمان را دوست داشتم...
به رخش سفیدش رسیده بودیم.
سوار که شدیم، علی سریع استارت زد.
_ماشین صدا میدهها.
دنده را جا به جا کرد و ماشین را از پارک درآورد.
_هوم. باید قبل از عروسی بدم سرویسش کنند.
_یادت نرهها.
_چشم خانم. یادمون نمیره.
چشمم بهش بود.
_خب حالا از بابات بگو...
نفسی گرفت.
لبخند ریزی زد...
_بیشترین چیزی که ازش یادمه تلاش و دراوردن روزی حلاله.
میدونستی بابام یه کفاش ساده بوده؟
خونوادهمون اصلا قبلا اینطوری نبود...
با چشمهای گرد شده گفتم:
_خدایی؟
فرمان را چرخاند.
_هوم...
یه خونهٔ ساده، با روزی که با عرق جبین بابام بدست میومد.
وضعمون زیاد جالب نبود، ما راضی بودیم ولی سوگند نه. از یازده سالگی که درک کردم مسئولیت چیه، رفتم سراغ کار.
پا دویی مغازهدارا رو میکردم.
تصور علی در حال جا به جایی جعبهها با لباسهای خاکی برایم غیرقابل وصف بود...
چیزی که جزء محالات حساب میشد.
با خنده نگاهی بهم کرد.
_باور نمیکنی؟
سرم را بالا انداختم.
_اصلا و ابدا.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
در وی آی پی رمان زیبای
#شیفتِشب🌙تموم شده
♧♧♧35000♧♧♧
به شماره کارت
╭┈──☆───•──☆──
🪴 5029381014826804
╰──☆───•──☆──➤
به نام مریم حسینه فراهانی
واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به
👇👇👇
@hoseiny110
لینک وی آی پی را دریافت کنید.
😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 ذکری که قدرت خدا را
در زندگیت می آورد!✨
🎙 استاد شجاعی
#ماه_رجب
#یا_باب_الحوائج_ع🥀
#شهادت_امام_کاظم(ع
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1150
چی میگفت ؟
حرف مجتبی رو باور کنم یا کسرا ؟؟؟
چند مرتبه با مشت زدم به سینم تا دردی که تو قفسه سینم داشت اوج میگرفت کمتر بشه اما بیفایده بود لباسامو گشتم تا ببینم قرصی چیزی هست یا نه
معمولاً ته جیبم چند تا دونه میزاشتم که اگر بیمارِ اورژانسی تو خیابون یا محل کارم دیدم بتونم به دادش برسم
خوشبختانه بود ... باز کردم و یکی گذاشتم زیر زبونم و چشمامو بستم
با صدای دوباره گوشی لای چشمامو باز کردمو به صفحه ش نگاه کردم
مجتبی بود ؛ کی قطع کرده بودم ؟؟؟!!!
چند بار نفس عمیق کشیدم تا حالم بهتر بشه ؛ با بدبختی بلند شدم و خودمو انداختم روی نیمکتی که چند قدم اون طرفتر بود ، دستامو دو طرفم باز کردمو سرمو رو به آسمون روی تکیه گاه نیمکت گذاشتم
نفهمیدم چقدر گذشت ، اما گوشیم پشت سر هم زنگ میخورد
حالم که جا اومد تماسو وصل کردم و بلافاصله تصویر میثمو مجتبی و دایی رو مانیتور گوشی ظاهر شد
_ خدا رو شکر بالاخره برداشتی ، حالت خوبه دایی جون ؟
_ میثم : سلام داداش نگرانمون کردید
_ نگران شدید ؟ هیچ فهمیدید چه کار کردید با زندگی من ؟ میدونید این پنهانکاری شما چه بلایی سر من آورد ؟
_ دایی : امیرحسین جان مریم نمیخواست وکالت ما رو قبول کنه مدام میگفت امیرحسین بفهمه غوغا میکنه ؛ خیلی از بابت تو دلشوره داشت ...
مجتبی انگار که با خودش فکر میکرد آهسته لب زد : اما با این وجود میگفت چیزی رو از امیرحسین مخفی نمیکنم
میون توجیهات پشت هم و بی وقفه ی دایی این حرف مجتبی از هر فریادی برام بلندتر بود
با حرف میثم به خودم اومدم که گفت : داداش مریم خانوم هیچ وقت رفتارش طوری نبوده که بشه حتی یک لحظه بهش شک کرد
پس خندههاش چی میگفت ؟؟؟ خندههاشو تو اون کافه لعنتی کجای دلم میزاشتم ؟
_ دایی : امیرحسین جان من از همه خواستم که این قضیه پیش خودمون بمونه مخصوصاً مسئله خواستگاری چون به اندازه ی کافی این دوتا تو خونت علم شنگه راه انداختند
اگر تو میفهمیدی دیگه نمیشد جمعش کرد
_ اون پسره ... از کجا فهمید که ما جدا شدیم کدومتون بهش گفتید که به خودش اجازه داد پاشو بزاره خونه ی من ؟
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1151
با سکوتشون ادامه دادم : یا خود شماها گفتید یا مریم !
_ میثم : امکان نداره مریم خانم چیزی گفته باشه ، امیرحسین تو این چند سال از صبوریایی که داشت از تلاش شبانه روزیی که برای زندگیش و بچه ها میکشید ، تازه فهمیدم ماها فقط ی چیزی از عشق شنیدیم ، اما اون واقعیت عشقو تو این چند سال زندگی کرد ، همچین وصلهای اصلا بهش نمیچسبه
_ مجتبی : فکر میکنم من بدونم
منتظر به مجتبی نگاه کردم
_ یه روز که رفته بودم اصفهان سر پروژه ، بعد از کار با سروش رفتیم یه رستوران با هم غذا بخوریم ؛ تو ماشین منیژه زنگ زد و دعوا و مرافعه راه انداخت که کجام و چرا نمیرم خونه
یعنی فکر می کرد ... فکر میکرد که ...
_ که چی؟
آب دهنشو قورت داد
_ خب حساس شده بود روی این قضیه که ... که شما متارکه کردید و ...
خب من گاهی مواقع خونتون رفت و آمد میکردم ...
چشمامو ریز کردمو عصبی لب زدم یعنی چی ؟؟؟
مجتبی سرشو انداخت پایین و دایی گفت : الان وقت این چیزا نیست
_ پس کی وقتشه دایی ؟
نباید بفهمم دور و بر زن و بچه ی من چه خبر بوده ؟ دیگه زنت چه غلط اضافهای کرده مجتبی ؟
_ میثم : هیچی داداش حل شد
_ مثل اینکه خیلی خبرا بوده ، فقط نمیدونم چرا میومدید اینجا لال مونی میگرفتید ؟
_ مجتبی : من شرمندم داداش ... حقیقتش اینه که مریم خانوم تو این مدت خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی سختی کشیده
_ آخه من به شما چی بگم چرا هیچی به من نگفتید ؟ حداقل وقتی دیدید نمیخوام برگردم ی اشاره ی کوچیک میکردید !
آخه لا مصبا می دونید چقدر حسرت دیدن شیرین زبونی های بچه هام به دلم مونده ؟ میفهمید له له زدن برای یه بار بوسیدنشون یعنی چی ؟
_ دایی : میخوای بگی نیومدنت به ایران برای اینه که به زنت شک کردی ؟؟؟
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
آخیییی ... میثم و مجتبی چه دفاعی از مریم میکنند 👌🥺
خدا از برادری کمتون نکنه ...😓
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 نامه دارید...
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401