🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part239
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
محکمتر بغلم کرد.
نگران شده بودم. این حال سوگند عادی نبود.
خشونت دستانم را روی لطافت گلهای چادرش کشیدم...
ملایم صدایش زدم.
_سوگند...
آبجی جونم. نمیخوای بگی چیشده؟
نگرانتم...
چنگ دستانش سفتتر شد هقهقش بیشتر.
آرام به حرف آمد.
_خستهام علی...
دلم بغل کردن میخواد. دلم نوازش میخواد...
از اشتباهی که کردم خستهام!
دارم تاوان میدم علی!!
گیج شده بودم.
از چی حرف میزد؟
_تاوان چی آخه قربونت برم؟
_به حلما حسودیم میشه علی!
از اول پاک بوده!
از اول دلش گرم بوده به بودن کسی...
دوست داشتم مثل حلما باشم!
بهم گفت خداش مهربونه...گفت خداش دلهای سیاه شکسته رو میخره!
مظلومانه سر بلند کرد و پرسید:
_مال منم میخره؟
با دیدن اشکها و حال زار سوگند، نابود شدم. بغضم گرفت...
_آره عزیز داداش!
آره گلم میخره.
خندید.
خندهای پر از عطر اشک و آه.
برگشت و سجاده و چادرنمازش را نشانم داد.
_ببین اینارو از حلما گرفتم.
گفتم اینجوری دلبری کنم شاید زودتر بخرتم!
لبخند گرمی به رویش پاشیدم.
گوشهٔ روسریاش را صاف کردم و روی پلک و گونهاش دست کشیدم.
_نمیخوای بهم بگی این حال دگرگونت برای چیه خواهری؟
دلنگرونتم...
لبخند غمگینی زد.
_امشب جواب مثبت گرفتین؟
به زبانم آمد آره بگویم که ناگهان دهانم بسته شد. قضایا را کنار هم چیدم که....
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part240
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
حیرتزده بازوهای سوگند را گرفتم و صورتش را مقابل خودم نگاه داشتم.
فکرم را به زبان آوردم و خدا خدا میکردم که فقط یک حدس مزخرف باشد!!
_این...این حالت به خواستگاری...مازیار که مربوط نیست.
نامطمئن پرسیدم:
_هست؟
لبخند غمگینی زد و فکرم را تایید.
اینبار من سفت او را در آغوش کشیدم. گیج بودم و نمیدانستم چه کنم...
عاشقی درد داشت و فراق...
دلم برای خواهر کوچک خون بود!
_حلما میگفت اگه من و مازیار برای هم باشیم خدا ما رو بهم میرسونه هر طور که شده...
ولی اگه نباشیم! هعی...
خیلی بهت نیاز دارم علی!
خیلی زیاد!
دلم گرفت.
اصلا حواسم به خانوادهام نبوده!
چقدر خوب بود که حواس حلما بود!
چقدر خوب بود که جور بیحواسی من را او میکشید...
زندگی مشترک اصلا همین دیگر.
یعنی همیشه همراه هم باشیم و مراقب کارهای هم!
زندگی سختی داشت؛
زندگی مصیبت داشت؛
ولی با کمی لطافت و مهربانی با هم؛ میشد از همهٔ اینها گذر کرد....
نه پول نه قیافه و نه تحصیلات؛
هیچ کدام خوشبختی نمیآورد.
به نظر من این اخلاق است که میتواند خانه را امن و ذهن را برای حل مشکلات باز کند!
جلوی مازیار و ازدواجش را نمیشد گرفت ولی جلوی بیقراری سوگند را چرا...
میشد به پایش محبت ریخت و تیمارش کرد...
میشد دل شکستهاش را بند زد!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part241
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
دستی نوازشگر روی صورتم گشت و صدای گرم علی در گوشم پخش شد.
غلتی زدم که جای بخیههایم درد گرفت. صورتم درهم شد و پلکهایم باز.
فکر کردم انقدر به یاد علی بودم، دارم توهم میزنم. چند بار پلک زدم که علی خندید.
عطر خندهاش در اتاق پخش شد و به مشامم رسید.
_چیه خانم خانما؟
روح دیدی یا دیو و پری؟
با این مدل حرف زدنش مطمئن شدم خودش است.
خمیازهٔ بلندی کشیدم که دستش را بلند کرد.
_اووو! کوه کندی؟
ساعت خواب!
با دستان مشت شده چشمم را مالیدم.
_سلام. من که گفتم تا دوازده خوابم.
پا رو پا انداخت و با خندهای یکور من را نگاه کرد.
_نوچ نوچ. مامانم بفهمه همچین عروس خوابالو دارهها!
اونوقت میخوای به ما گشنگی بدی دیگه...
مثل او لبخند یکور زدم و خمار گفتم:
_ناهار به صرف دستپخت مادرشوهر جانم میریم، شبم به صرف دستپخت مامان جونم!
حرف دیگه؟
لبهایش را غنچه کرد و سرش را تکان داد.
_جالبه، عرضی نیست.
فقط میگم یه وقت خسته نشی؟
سرم را به نشانهٔ نفی بالا انداختم.
_نوچ شما نگران نباش.
میگم علی...
_جان؟
با چشمهای ملوسی گفتم:
_از قرنطینه دربیام؟
دو هفتهاسها!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part242
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
گردنش را کج کرد.
_این مراقبتها برای خودته.
از اتاق بیا بیرون ولی بدون ماسک نه!
هوفی کردم و لب برچیدم.
_همینشم غنیمته.
پس ناهار رو در کنار خونواده میشه خورد؟
_تو با ماسک میتونی ناهار بخوری خانم باهوش؟
دست به تخت گرفتم که علی زیر بازویم را گرفت. چون بهم نزدیک شده بود ماسکش را بالا کشید.
_خب سر کاناپه میشینم.
دست انداخت و از دو طرف بازوهایم را گرفت.
_هر طور شده میخوای بیای بیرون آره؟
نق زدم و عنق گفتم:
_خو حوصلهم سر رفت تو اتاق پوسیدم!
اضافه وزن گرفتم.
در را برایم باز کرد.
_اون که به خاطر کورتونه جانان.
اخمهایم را درهم کشیدم و پشت چشم نازک کردم.
_باید یه داروی مخصوص واسه خانما اختراع باشه که توی همچین شرایطی چاق نشن و از ریخت نیوفتن.
چشمکی زد و بامزه گفت:
_ما زشت شمارو هم خریداریم. مثل حالا.
چشم غرهای رفتم.
_الان یعنی من زشتم؟؟
میکشمت علی!
چشمهایش را لوچ کرد.
_دلت میاد؟
_هوم قلوهمم میاد.
راستی دیشب با مامان اینا در مورد پیشنهادت حرف زدم.
جلوی در سرویس رسیده بودیم.
مشتاق گفت:
_خب...
دلم شیطنت خواست و تلافی.
_صبر کن بذار برم کارم رو بکنم میام میگم بهت.
قیافهٔ علی ماسید.
خندهای کردم و داخل رفتم.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part243
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
ماسک را روی صورتم جا به جا کردم.
عسلیهای شفافم از داخل آینه روی لباس پر از تور و سفیدم افتاده بود.
چرخ دوبارهای زدم.
لباس بختی که آیندهام را به علی گره میزد...
میشدم عروس علی!
خانم خانهٔ علی!
صاحب شش دونگ قلب علی!
_کم دلبری کن عسل خانم.
از آینه به چهرهٔ مردانهاش خیره شدم.
لبخندم دنداننما شد.
_چطور شدم؟
با خنده چشمکی زد برایم.
_علی کش!!
لب گزیدم و ذوقزده دوباره چرخیدم و دستانم را بهم کوبیدم.
_خیلی خوشگله.
یک قدم نزدیکتر آمد.
_هوم...تو بهش خوشگلی دادی!
پشت چشمی نازک کردم.
_تو اگه این زبونت رو نداشتی چطور میخواستی منو خام کنی؟
دستش را زیر چانهاش زد.
_با وجنات و سکناتم.
پشت چشمی نازک کردم و باز در سنگهای لباس عروسم غرق.
_برم همین رو بیعانه بدم؟
سرم را چند باره تکان دادم.
_اوهوم اوهوم.
لپم را کشید و سمت در خروجی چرخید.
لباس را با کمک شاگرد آنجا درآوردم و مانتو و روسریام را سر کردم.
علی دست در جیبش کرده و منتظرم بود.
از صاحب آنجا خداحافظی کردیم و خارج شدیم.
_ممنون علی.
خیلی خوشگل بود...
_ناقابله خانم.
میگما ولی خودمونیم ها، عجب زبونی داری تو...
گامهایم را کوتاه و منظم برمیداشتم.
_چطور مگه؟
نیمنگاهی به من انداخت و به راهش ادامه داد.
_اگه این زبون شما نبود، والدین گرامیتون با اینجور عروسی گرفتن موافقت نمیکردن.
ابرو بالا انداختم و با پُز گفتم:
_دیگه دیگه؛ جز استعدادهای نهفتهٔ بندهس.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part244
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
نگاهش عجیب شد.
هی کشید. خواست دستم را بگیرد که نگذاشتم.
متعجب نگاهی بهم انداخت.
_اینجا خوب نیس علی. شلوغه...
اگه مجردی توی این جمع باشه و شرایط ازدواج نداشته باشه دلش میخواد!
عاشقی توی خلوتش قشنگتره...
لبخند علی عجیب شد.
_خیلی خوشحالم که خدا یه بار دیگه تورو بهم برگردوند.
هرچی فکر میکنم میبینم تو رو از دعای خیر بابام دارم.
_باید برام از بابات بگی!
خیلی تو و مامان ازشون تعریف میکنید...
_باشه برسیم ماشین بهت میگم.
ازدحام جمعیت زیاد بود و آدمها فراوان.
علی دستش را حائل من کرده بود تا مبادا نامحرمی به من بخورد.
این غیرت علی را دوست داشتم...
این عاشقانههای پاکمان را دوست داشتم...
به رخش سفیدش رسیده بودیم.
سوار که شدیم، علی سریع استارت زد.
_ماشین صدا میدهها.
دنده را جا به جا کرد و ماشین را از پارک درآورد.
_هوم. باید قبل از عروسی بدم سرویسش کنند.
_یادت نرهها.
_چشم خانم. یادمون نمیره.
چشمم بهش بود.
_خب حالا از بابات بگو...
نفسی گرفت.
لبخند ریزی زد...
_بیشترین چیزی که ازش یادمه تلاش و دراوردن روزی حلاله.
میدونستی بابام یه کفاش ساده بوده؟
خونوادهمون اصلا قبلا اینطوری نبود...
با چشمهای گرد شده گفتم:
_خدایی؟
فرمان را چرخاند.
_هوم...
یه خونهٔ ساده، با روزی که با عرق جبین بابام بدست میومد.
وضعمون زیاد جالب نبود، ما راضی بودیم ولی سوگند نه. از یازده سالگی که درک کردم مسئولیت چیه، رفتم سراغ کار.
پا دویی مغازهدارا رو میکردم.
تصور علی در حال جا به جایی جعبهها با لباسهای خاکی برایم غیرقابل وصف بود...
چیزی که جزء محالات حساب میشد.
با خنده نگاهی بهم کرد.
_باور نمیکنی؟
سرم را بالا انداختم.
_اصلا و ابدا.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part245
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
با خنده ادامه داد:
_فکر کردی از اول انقدر اتو کشیده به دنیا اومدم؟
_هوم.
نمیتونم اونطوری تصورت کنم.
_ولی واقعیت اینکه این علی، ساختهٔ همون علی نوجوونیه که دوست نداشت بار کل زندگی رو باباش یه تنه به دوش بکشه...
سوگند به این چیزا کار نداشت.
بچه بود و دوست داشت جلو دوستاش پُز بده. از اولم از این زندگی ناراضی بود.
ماشین را کنار یک پارک کوچک نگه داشت.
_بریم یکم هوا بخوریم.
_به شرطی که بقیهش رو تعریف کنی.
پلکهایش را بست.
_چشم خانم.
فقط پالتوت رو بپوش، دکمههاشم ببند.
اصلا قشنگ نیست عروس خانم دم عروسیش سرما بخوره!
به توصیهٔ علی گوش کردم و پالتویم را پوشیدم. از ماشین پیاده شدم و دنبال علی راه افتادم.
صدای پیرمردی که گاری باقالی و لبو داغش را حرکت میداد در کل پارک منعکس میشد.
روی اولین نیمکتی که نزدیکمان بود نشستم. به محض نشدن سریع گفتم:
_وویی چه سرده!
علی هم محتاط نشست و کمی در جایش جا به جا شد.
_هوم...خیلی!
مشتاق به صورتش زل زدم.
_خب بقیهش...
به صورتم نگاه کرد.
_خوشت اومدهها...
نق زدم.
_تعریف کن دیگه.
_باشه خانم کوچولو.
هیچی دیگه کار و بار بابا راه افتاد. بالاخره تونست با تلاش و زحمت خودش این خونه رو بخره.
البته منم کمکش کردم. سال آخره دبیرستان هم درسم رو میخوندم هم کار میکردم. وقتی پزشکی قبول شدم و شهریههای گزاف دانشگاهو دیدم خواستم انصراف بدم.
ولی بابا نذاشت...
گفت حیفه انقد زحمت کشیدم و حالا ولش کنم. رومم نمیشد بابا رو توی سختی بندازم. کنار درس دانشگاه کارای متفرقه میکردم و شهریهٔ دانشگاهم رو درمیاوردم.
نفسی گرفت و دمش را در هوا فوت کرد.
بخار سفیدی تا تیرگی آسمان رفت.
_خلاصهش کنم...
این منی که اینجاست حاصل تربیت مادرم و روزی حلال پدرمه.
با لبخندی سرم را به شانهاش تکیه دادم.
_چقدر من به این دوتا بزرگوار واسه داشتن تو مدیونم!!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part246
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
دستی به کمرم زد و با خنده گفت:
_فعلا که ما به خاطر سلامتی شما به زمین و زمان مدیون و بدهکاریم.
ابرو بالا انداختم.
_یعنی چی؟
با حال زاری نگاهی به من انداخت و نالید:
_واسه اینکه تو خوب بشی هفتهای یه عمل رایگان و یه ماه کار توی مناطق محروم نذر کردم!
گرد و متعجب نگاهش کردم.
_چی؟!!!
خجالت زده رویش را سمتم کرد و دست به سرش کشید.
_البته ذکر کردم با خودت میرم.
_از کیسه خلیفه بخشیدی؟
اغواگرانه سرش را جلو آورد و زیر گوشم پچ زد.
_نوچ از کیسهٔ ملکهٔ قلبم بخشیدم!
قند در دلم آب شد.
ولی به روی خودم نیاوردم.
_خبه خبه.
پاشو بریم خونه که من هزارتا کار دارم.
_چشم...
اما قبلش بریم یه کیلو لبو بگیرم من که بهداشتی برای شما پخته بشه و میل کنی.
همچین به گاری لبوها با حسرت نگاه کردی دلم ریش شد...
دست دراز شدهاش را گرفتم.
_چه آقای مهربونی!
شانهای بالا انداخت و گلهمند گفت:
_کیه که قدر بدونه.
_به شما مردا کلا نمیشه زیادی رو داد.
خندید و چیزی نگفت.
وسط سکوتمان پریدم.
_علی...
مازیارم دعوت کردی؟
نگاهی بهم کرد و غصهدار گفت:
_میشد دعوتش نکنم؟
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part247
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
آهی کشیدم و فکرم تا پیش سوگند پر زد.
لبخندهای مصنوعی و خلوتهای طولانیاش نگران کننده بود.
چند وقتی بود از پونه و آرمان هم خبری نداشتم.
یعنی چند وقتی بود از عالم و آدم خبر نداشتم جز ترکهای دیوار اتاق و آمار وسائل چیده شده در کمدم!!
•
•
نفسی گرفتم و به اتاق نگاهی انداختم.
قلبم در سینه سنگینی میکرد.
لذت اینکه قرار بود من و علی زیر یک سقف برویم هم نمیتوانست از دلتنگیام و دوری از بابا و مامان، کم کند...
بیست و پنج سال دور هم بودن و زیر یک سقف زندگی کردن و حالا سرنوشت رو به رویم...
تقهای به در خورد.
رد خیس اشک را پاک کردم. برگشتم طرف در که چهرهٔ بابا را در قاب در دیدم.
_مزاحم که نیستم.
ماسکم را از روی تخت برداشته و به صورتم زدم.
_نه اصلا.
قدمزنان جلو آمد.
محاسن جو گندمی و شقیقههای خاکستریاش؛ بیست و پنج سال پدرانگی را داد میزد.
گرچه خون من از او نبود؛
اما برای بعضی دوست داشتنها نیازی به همخون بودن نیست...
مثل رابطهٔ دختر و پدری ما.
_خوبه پس...
دستش را روی صندلیام کشید.
چشمهایش دور اتاق میگشت. پردهای اشک روی تیلههایش نقش بست بود ولی اجازهٔ بارش نداشت.
_تو بری...خیلی اینجا خالی میشه.
آرامتر گفت:
_دلمون برات تنگ میشه...
بغضی که از سر صبح دست از سرم برنمیداشت، با این جملهٔ ترک برداشت و در گلویم خورد شد.
اشک مثل جوی از چشمهایم راه افتاده بود و تا پایین چانهام میرفت.
بابا لطیف خندید.
خندهای پر از بغض و دلتنگی پدرانه....
آغوشش را باز کرد و من را در گرمای وجودش حل کرد.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part248
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
با صدای پریناز چشمهایم را باز کردم.
_پاشو عزیزم.
پاشو خودتو تو آینه ببین.
از روی صندلی بلند شدم و خودم را در آینه دیدم. غرق در رنگهای ملیح و زیبای نشسته روی صورتم شدم.
موهایم را تاج ریزی جمع کرده و اضافهاش کنار صورتم فر خورده بود...
کیف کردم!!
با لبخندی عمیق سمت پرینازخانم برگشتم.
_دستتون طلا؛ خیلی خوب شدم.
نخ دور گردنش به ماسکش گیر کرده بود. به زحمت آن را باز کرد و درهمان حال جواب من را داد.
_خواهش میکنم عزیزم.
سوگند قدمی جلو گذاشت و از آینه به من خیره شد.
_چه کیفی بکنه داداشم با دیدن تو.
چشمکی برایم زد.
موهای مشکی او هم، فقط فر شده و گلسر نگیندار ریز خورده بود.
ساده اما زیبا...
به خاطر مراقبتهای بعد از عمل قرار شد سوگند با پرینازخانم صحبت کند و یک وقتی که آرایشگاه خالی هست ما بیایم.
آن هم با رعایت تمام موارد بهداشتی!!
بندهٔ خدا همهیشان به خاطر حرفهای علی ماسک زده و وسایل همه ضدعفونی و نو شده بود...
در آرایشگاه باز شد و پونه داخل آمد.
با ذوق طرفش برگشتم که چشمهایش برق زد.
_سلام...
به به چه ملکهای!
چه حالی کنه علیآقا.
چهرهاش کمی گرفته بود.
خندهای کردم و سلام بلندی بهش دادم.
گوشی سوگند زنگ خورد و قطع شد.
_اوه اوه علی تک انداخته.
زود دیگه لباست رو بپوش که الان میاد.
با کمک پونه و سوگند لباس را تنم کردم.
با لباسم چرخی محتاط زدم جوری که دردم نیاید.
هنوز به قول علی شکستنی بودم!
شنلم را پوشیدم و کمک گرفتن از پونه از پلهها پایین رفتم.
_چرا انقد گرفتهای پونه؟
نگاهی بهم انداخت و انکار کرد.
_نه چه گرفتهای؟
_دروغ نگو...
نفسی گرفت.
_خیلی وقته از اون چیز خبری نیس.
_چیز؟!
_آره دیگه همون پسره...یعنی همون آرمان.
ابرو بالا انداختم و خندهام را خوردم.
_مگه مهمه؟
سریع رفع و رجوع کرد.
_نه بابا بهتر شرش کم.
از این به بعد رو خودت برو الان علیآقا میاد.
این را گفت و رفت.
از ته دل آرزو میکردم او و آرمان هم بهم برسند. همان لحظه در باز شد و قامت علی در قاب در ظاهر...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part249
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
نفسم در سینه حبس شد.
لباس دامادی عجیب به تنش میآمد...
تو دل برو تر شده بود!!
قدمی به جلو گذاشت و با لبخند سر تا پایم را نظارت کرد.
فیلمبردار با دوربینش جلو آمد.
اما علی حرفگوش نکن شده بود...
او برای عاشقانههایش؛ قاعدهٔ خودش را داشت...
با ناز جلو رفتم که علی دسته گل را در دستانم گذاشت و در حرکتی من را در آغوشش حل کرد.
خیلی سختی کشیده بودیم تا به اینجا رسیدیم!
این نقطهٔ شروع...
شروع زندگی مشترک!!
بوسهٔ گرم علی روی پیشانیام؛ مهر مالکیت من و او شد...
از من که فاصله گرفت، چادر زرکوبم را روی سرم انداخت.
آرام سرش را جلو آورد و زیر گوشم پچ زد:
_تو نه با تاج بلکه با چادرت برای ملکهای!!
غرق در لذت با راهنماییهای علی و فیلمبردار تا ماشین رفتیم...
در را برایم باز کرد و سوار شدیم.
خودش هم پشت فرمان نشست. با خوشحالی سوییچ را چرخاند.
_بالاخره شدی خانم خودم!
_حالا صبرکن تا شب که پامون رو گذاشتیم خونه بعد بگو...
ماشین را راه انداخت.
_ضد حال نزن عروسخانم.
روی فرمان زد.
_این رخش رو برای شما زین کردم!!
هنوز حرف علی تمام نشده بود که ماشین تلق و تلوقی کرد و وسط خیابان ایستاد.
مات از زیر چادر طرف علی برگشتم. علی دستپاچه شروع به چرخاندن سوییچ کرد و استارت زد.
ماشین خرخری کرد و روشن نشد.
_لعنتی...
دوباره تلاش کرد ولی بینتیجه.
ماشینها از کنارمان رد میشدند و بوق کشدار میزدند.
با ناله گفتم:
_علی!!!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part250
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
خندهٔ متزلزل و ژکوندی زد.
_اصلا نگران نباش الان درست میشه.
دوباره استارت زد.
_جون ننهت روشن شو ضایعمون نکن دیگه!!
دست زیر چانه زدم. خون خونم را میخوردم. نمیدانستم از شدت عصبانیت باید چیکار کنم...
علی دائم نیمنگاهی به من میانداخت و بعد با ماشین ور میرفت. گوشیاش زنگ خورد و فیلمبردار پرسیده بود چیشده. علی قضیه را خلاصه تعریف کرد.
گوشی را که قطع کرد تیلههایش را روی من انداخت.
حرفی تا نوک زبانش آمد.
عصبی گفتم:
_بگو چی میخوای بگی...
دستی به سرش کشید و خجالت زده گفت:
_میشه یه لحظه پیاده بشی؟
_واسهٔ چی؟
خندید و ترسیده جوابم را داد:
_جهت هل دادن.
بلند جیغ زدم و چادر را کمی بالا.
_چی؟!!!!
علی کمی فاصله گرفت و توجیه کرد.
_تا وقتی که یه ماشین بیاد بکسلش کنه دیگه.
انگشتم را تهدیدوار بلند کردم.
_علی بخدا میکشمت!
تسلیم دستانش را بلند کرد.
_چشم ولی اونموقع یه نیرو کمکی کم میشه تو خیابون با همین تیریپ میمونیا!!
دندان بهم ساییدم و در را محکم باز کردم.
ماشینها عصبی بوق میزدند.
علی فلشر را روشن کرد و ماشین را روی دنده خلاص گذاشت.
کفشهای پاشنه بلندم را درآورده و کور کورانه تا پشت ماشین رفتم.
مردم با تعجب نگاهمان میکردند. فیلمبردار هم وقت گیر آورده بود!
داشت با خنده فیلم میگرفت. با این کارش همه فکر کردند سکانسی از فیلم است و برای کمک جلو نیامدند!
توی دلم علی را مستفیض میکردم و به حال خودم گریه.
هنوز دست به کار نشده، نسیم ملایمی وزدید و چادرم را بلند کرد. علی هولشده و با اخم به سمتم برگشت و بازویم را گرفت.
من را سمت ماشین کشید و روی صندلی نشاند.
_همینجا بشین تو کمک نکن...
کلاً فراموش کرده بودم!!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻