🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part248
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
با صدای پریناز چشمهایم را باز کردم.
_پاشو عزیزم.
پاشو خودتو تو آینه ببین.
از روی صندلی بلند شدم و خودم را در آینه دیدم. غرق در رنگهای ملیح و زیبای نشسته روی صورتم شدم.
موهایم را تاج ریزی جمع کرده و اضافهاش کنار صورتم فر خورده بود...
کیف کردم!!
با لبخندی عمیق سمت پرینازخانم برگشتم.
_دستتون طلا؛ خیلی خوب شدم.
نخ دور گردنش به ماسکش گیر کرده بود. به زحمت آن را باز کرد و درهمان حال جواب من را داد.
_خواهش میکنم عزیزم.
سوگند قدمی جلو گذاشت و از آینه به من خیره شد.
_چه کیفی بکنه داداشم با دیدن تو.
چشمکی برایم زد.
موهای مشکی او هم، فقط فر شده و گلسر نگیندار ریز خورده بود.
ساده اما زیبا...
به خاطر مراقبتهای بعد از عمل قرار شد سوگند با پرینازخانم صحبت کند و یک وقتی که آرایشگاه خالی هست ما بیایم.
آن هم با رعایت تمام موارد بهداشتی!!
بندهٔ خدا همهیشان به خاطر حرفهای علی ماسک زده و وسایل همه ضدعفونی و نو شده بود...
در آرایشگاه باز شد و پونه داخل آمد.
با ذوق طرفش برگشتم که چشمهایش برق زد.
_سلام...
به به چه ملکهای!
چه حالی کنه علیآقا.
چهرهاش کمی گرفته بود.
خندهای کردم و سلام بلندی بهش دادم.
گوشی سوگند زنگ خورد و قطع شد.
_اوه اوه علی تک انداخته.
زود دیگه لباست رو بپوش که الان میاد.
با کمک پونه و سوگند لباس را تنم کردم.
با لباسم چرخی محتاط زدم جوری که دردم نیاید.
هنوز به قول علی شکستنی بودم!
شنلم را پوشیدم و کمک گرفتن از پونه از پلهها پایین رفتم.
_چرا انقد گرفتهای پونه؟
نگاهی بهم انداخت و انکار کرد.
_نه چه گرفتهای؟
_دروغ نگو...
نفسی گرفت.
_خیلی وقته از اون چیز خبری نیس.
_چیز؟!
_آره دیگه همون پسره...یعنی همون آرمان.
ابرو بالا انداختم و خندهام را خوردم.
_مگه مهمه؟
سریع رفع و رجوع کرد.
_نه بابا بهتر شرش کم.
از این به بعد رو خودت برو الان علیآقا میاد.
این را گفت و رفت.
از ته دل آرزو میکردم او و آرمان هم بهم برسند. همان لحظه در باز شد و قامت علی در قاب در ظاهر...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻