❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1137
وقتی همه چیزو به یاد آوردم و خط قدیمی مو انداختم تو گوشیم و آخرین ویسی که برام فرستاده بودی رو شنیدم
حرفات دیگه شب و روز برام نزاشت ، منِ خوش خیال تو هول و لا افتاده بودم و بد دلم شورتونو میزد که چه بلایی تو نبودم به سرتون اومده که اونطور التماس می کردی برای برگشتنم
با اینکه تو آسایشگاه پزشکای معالجم میگفتند نباید برگردم چون هنوز احتیاج به تراپیهای سنگین دارم ، دیگه نتونستم تاب بیارم
بلیط رزرو کردم و به مصطفی گفتم به کسی چیزی نگه ، حوصله ی هیچ احدی رو نداشتم
میخواستم ببینم امکاناتی ، مثل اینجا پیدا میکنم که همه ی تراپیهامو بتونم انجام بدم تا بعد که یکم رو به راهتر شدم بیام پیشت
_ منِ لعنتی ... تک و تنها ... هنوز خودمو با واکر و با بدبختی میکشیدم که اومدم ایران
این دل زبون نفهمم برای بچه ها خیلی تنگ بود اما برای توی بی معرفت پرپر میزد
تا رسیدم ، کارم شده بود بعد از ظهرا از هتل تاکسی بگیرم بیام اون کافه ی خراب شده ی روبروی دفترت بشینم تا بلکه از دور ببینمت اما یه روز دیدم با سروش خانتون تشریف آوردید
دسته گلی که بهت پیش کش کرد خیلی خوب یادمه ، و خنده های تو بدتر
دوباره محکم زد رو میزو نعره کشید اون دلبریهایی که برای من میکردی برای اونم داشتی ؟؟؟
_ نه نه نه ... این نبوده اصلا
باور کن این نبود
_ روزگار منو جهنم کردی تو
از بس که شبانه روز با اون تصورت میکردم ، برای خلاصی از اون افکار آواره ی خیابونای هامبورگ شدم
تو سوز سگ کشِ زمستونای اینجا همنشین دور آتیشِ کارتون خوابای آلتونا شدم تا توی بیمعرفت دست از سرم برداری
_ باید میومدی با خودم حرف میزدی نه اینکه به این حال و روز بیفتی
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1138
اشکی روی صورتش چکید و با صدایی که از زور بغض میلرزید گفت :
_ چشمم دیده بود ، عقلم دیده بود ، سلول به سلول تنم فریاد میزد : دیگه تموم شد ، بردنت ، برای همیشه ازم گرفتنت
اما این دل لعنتی باور نکرد ، گفتم شاید موضوع چیز دیگه ای باشه گفتم شاید هنوز دیر نشده بعد از کلی کلنجار با خودم دو روز بعد اومدم باهات حرف بزنم اما دیدم آقا با پدر و مادرش تشریف آورده
ی دفعه هوار کشید : خونه ی من ، خواستگاری زنی که با خریت محض خودم از دست داده بودمش
_ این ... این نبوده
حداقل از برادرات میپرسیدی
_ چی رو بپرسم ؟ مگه کار خطایی ازت سر زده بود ؟ خودم خواسته بودم بری پیِ زندگیت و به پام نسوزی
بعد برم بندازمت سر زبونای این و اون تا هر جایی پشت سرت حرف باشه ؟
_ پس حداقل الان حرفهامو بشنو
اشکاشو پاک کرد سرشو آورد جلوتر
_ به اندازه ی کافی شناختمت ... پاشو برو همون گورستونی که بودی ، خیلی وقته که دیگه برام هیچی نیستی
نفسم حبس شد و چشمامو بستم
_ اگر هنوز سرپا موندم به خاطر بچههامه ... شبانه روز به خاطرشون جون کندم تا براشون همه چی رو اینجا فراهم کردم
یک ماه دیگه پرواز داشتم بیام ایران تا کاراشونو درست کنم بیارمشون پیش خودم تا یه وقت مزاحم خوشبختید با همسرتون نباشند
دست کرد تو کمد کنار میزشو کیفشو درآورد و برگهای را انداخت جلوم
_ بخونش رزرو پروازمه ...حالا که اینجایی میتونی بیای خونم و ببینی چه زندگیی براشون آماده کردم
دستام روی زانو هام مشت شد اونقدر که فرو رفتن ناخونامو تو پوستم حس کردم ، نفس عمیقی گرفتم و ایستادم
و خواستم برم بیرون که نتونستم
برگشتم به سمتشو گفتم :
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1139
_ همتون پستید ... بی وجود تر از شماها تو زندگیم ندیدم . بچههای منو بگیری ؟؟؟ اونم بعد از این همه سختی و خون دلی که خوردم جوابم اینه ؟
_ آره ... ی چشمه از خون دل خوردناتو تو کافه دیدم
_ دهنتو ببند وقتی هیچی رو نمیدونی ، اگر اون برادرای بیغیرتت وقتی تا اینجا اومدن دیدنت ، شرف نداشتن که حقیقتو بگن ، باید خودت یک درصد احتمال میدادی که شاید پشت اون چیزایی که دیدی اونی نباشه که فکر میکنی ، حداقل باهام تماس بگیری بپرسی دارم چه غلطی میکنم
برعکس تصورت آقای دکتر تعهد برای من محدود به چهار تا امضای تو سند ازدواج نیست
تعهد من همون قولی بود که قبل از عملت دادم ، تعهد برای من وجود بچههامه ، عشقی بود که فکر میکردم بینمون وجود داره
اشکمو پاک کردم و با بغضی که با نامردی دست به دستش داده بود تا راه نفس کشیدنمو ببنده ادامه دادم :
هیچ اشکالی نداره ... اینم بالاخره میگذره ... حداقلش اینه که اونقدر به پاکی خودم و تعهدی که بهت داشتم مطمئنم که شبا با وجدان راحت سرمو روی بالشت میگذارم
و برام اصلاً مهم نیست که تو چی دیدی و چی فکر میکنی در موردم
هر غلطی که میخوای بکنی بکن
حتی به ذهنت خطور نکنه که التماست میکنم برگردی ، لیاقت خواهشم نداری چه برسه التماس
اگر منم ... که اونقدر عرضه دارم هر وقت دلم برای بچههام تنگ بشه بیام ببینمشون
اما ... دلم میخواد بدونم ... وقتی این کارو کردی بعدها شبا ... چطور خوابت میبره ؟
فقط ای کاش ... جناب دکتر پارسا اونقدر وجود داشته باشی که ... که قبل از هر اقدامی از برادرات ، داییت و حتی مهرآذر و پسرش پرس و جو کنی ببینی چه خبر بوده
اینو گفتمو نگاهمو ازش گرفتم
و برگشتم به سمت در
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1140
#امیرحسین
ناباور به صندلی خالی که تا چند لحظه ی پیش روش نشسته بود خیره شدم !!
مریم هرچی که بود دروغگو نبود ، امکان نداشت رو هوا حرفی بزنه ...
چرا گفت قبل از اینکه اقدامی انجام بدم از برادرام بپرسم ؟؟!!
گفت: بی وجودتر از شماها ندیدم !
چرا جمع بست ؟؟!!!!
_ نه نه ... خودم تو کافه با اون پسره دیدمش ، اگر چیزی نبود پس اون خنده هاش ...
_Herr Doktor, es gibt niemanden sonst, sie wollen die Klinik schließen
(آقای دکتر دیگه کسی نیست ، میخوان در کلینیکو ببندند )
چشمام محکم روی هم فشار دادن نفس عمیقی گرفتم و بعد بلند شدم ، روپوشمو درآوردم و آویزون کردم
_ Hat dieser Raum eine Tür, Madam?
(_ این اتاق در نداره خانوم ؟)
_ Entschuldigung, ich habe ein paar Mal an die Tür geklopft, als ob Sie es nicht verstanden hätten. Ich habe im System gesehen, dass Sie morgen früh zwei Operationen haben. Kommen Sie in die Klinik?
(_ ببخشید چند بار در زدم گویا متوجه نشدید، تو سیستم دیدم فردا صبح دو تا جراحی دارید ، میرسید کلینیک بیاید ؟)
Ich weiß nicht, wie lange es dauern wird
(_ نمیدونم مشخص نیست چقدر طول بکشه)
همینطور که وسایلمو برمیداشتم دیدم ایستاده داره نگام میکنه
Gibt es sonst noch etwas, das Sie noch hier haben?
(_ چیز دیگهای هست که هنوز اینجایی ؟)
به خودش اومد و دستپاچه گفت
_Nein, nein... möchtest du dich verabschieden?
( نه نه .... اجازه ی مرخصی میدید؟)
_Ist diese Dame weg?
(_ اون خانم رفته ؟)
_ Ja, es gibt sonst niemanden
(_ بله دیگه کسی نیست )
- Sehr gut, ich gehe jetzt raus
(_ خیلی خب بفرمایید منم الان میام بیرون)
اینو به زبون گفتم اما این دل بی جنبه م خودشو به درو دیوار میزد و التماس میکرد بیشتر تو اتاق بمونم تا بعد از مدتها عطر تنشو عمیق نفس بکشم ...
نه ... دیگه نباید گول میخوردم ، دیگه نمیخواستم آواره ی کوچه و خیابونا بشم
کیفمو برداشتم و با قدمهای بلندی زدم بیرون ؛ وقتی پشت فرمون نشستم دوباره تصویرش جلوی چشمام نقش بست ، اومده بود دوباره دیوونم کنه
ماشینو روشن کردم راه افتادم
تو خیابونا بدون اینکه مقصد خاصی مد نظرم باشه
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1141
_" تعهد برای من وجود بچههامه ، عشقی بود که فکر میکردم بینمون وجود داره"
کلافه مشتمو کوبندم روی فرمون
_ این قدرتو از کجا آورده بود که مدتها تلاشمو برای اینکه از ذهنم بیرونش کنم با چند دقیقه دیدنش داشت نقش بر آب میکرد طوریکه تموم فکر و ذکر و سلول به سلول بدن خیانتکارم باهاش همکاری میکردند
تو اوج عصبانیت حتی زبونمم به خاطرش بی اختیار کار افتاد
_ دستاش ... دستاش میلرزید
و حالا نوبت چشمام بود که این خیانتو تکمیل کنند
آروم آروم خیابون تار شد دست کشیدم روی چشمام که تاریش از بین بره اما به ثانیه نشده برگشت
زدم کنارو پیاده شدم ، به در ماشین تکیه دادمو خیره شدم به رودی که از وسط شهر عبور میکرد
خیلی از شبا زیر پل روبروم شده بود مأمنی برای فرار کردن از خیالش ، کیلومترها ازم دور بود اما اونقدر قدرت داشت که جنونی تو روح و روانم بندازه که اونطور آوارم کنه وای به حال اینکه الان خودش اومده
آخه برای چی اومدی ؟ من که بی صدا خودمو از زندگیت کشیدم کنار تا تو زندگی کنی ! چرا اومدی تا این آرامش خیلی ناچیزی که بعد از مدتها به دست آوردمو بگیری ؟
برو باهاش خوش باش ، منو میخواستی چیکار لعنتی
دستامو بالای سرم به هم قفل کردم
و از اعماق وجودم نجوایی تو سرم پیچید : اگر خوش بود پس چرا اینقدر لاغر شده ؟ چرا اینقدر رنگ پریده بود ؟
_" باید یک درصد احتمال میدادی که شاید پشت اون چیزایی که دیدی اونی نباشه که فکر میکنی"
ناخواسته ذهنم رفت به زمانیکه له شده و داغون از ایران برگشتم ، اتاقی اجاره کرده بودم اما هیچ وقت مثل آدم نتونستم توش سر کنم
نفسم میگرفت تو اون چهار دیواری لعنتی ؛ پاتوقم شده بود زیر یکی از پل های رود آلستر ... با چهار پنج تا کارتون خوابی که هر وقت میرفتم با مهربونی به دور آتیششون دعوتم میکردند
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1142
در حد چند تا کلمه باهاشون هم صحبت شده بودم و هیچ وقت اصرار نکردند که بدونند چی به سرم اومده شاید به خاطر همین بود که همیشه با واکر میرفتم اونجا و مینشستم و ساعتها خیره می موندم به آتیش روشنشون
اگر مصطفی مجبورم نمیکرد به رفتن میموندم همون جا تا بلکه اون سوز سگ کش راحتم کنه از این زندگی زهرماری که توش دست و پا میزدم
اما نمیشد مثل کنه چسبیده بود بهم و ولم نمیکرد
《📌دوستان این قسمت به دلیل حجم بالای مکالمات ، ترجمه به زبان آلمانی قرار داده نمیشه 》
یه روز که رفته بودم اونجا و طبق معمول نشسته بودم کنارشون با صدای آشنایی به خودم اومدم
_ امیرحسین سلام
سرمو بلند کردمو دکتر والترو دیدم
_ عجب آتیش خوبیه
_ در شأن شما اینجور جاها نیست دکتر
_ در شأن تو هم نیست ؛ جات اینجا نیست به خودت بیا پسر
_ دیگه نمیخوام به خودم بیام ، از دست دادمش دکتر ... برای کی به خودم بیام ، دیگه نمیخوام این نفس بالا بیاد
_ این عشق امید به زندگیو اونقدر تو وجودت بالا برد که از عملِ به اون سختی جون سالم به در بردی ، چطور اینقدر زود کوتاه اومدی باید باهاش حرف میزدی
_ چی بگم بهش ؟؟؟
خودم گفتم بره پی زندگیش ؛ حالا که رفته برم بگم من به غلط کردن افتادم نمیتونم ببینم با یکی دیگه هستی ، التماسش کنم برگرده ؟
ناراحت سرشو انداخت پایین و
چیزی نگفت
_ هانا : اگر نمیخوای با خودش حرف بزنی حداقل به خانوادت بگو برن تحقیق کنند
_ خانم هانا شما اینجا چه کار میکنید ؟ اومدید جلسات تراپی راه بندازید ؟
_ هانا : با این حال روزی که برای خودت درست کردی چرا که نه ...
ببین امیرحسین من نمیتونم باور کنم اون زنی که دونه به دونه ی ویساشو برام ترجمه کردی و اون همه از مهربونی هاش برام تعریف کردی این کارو کرده باشه ، من تو حجم غمی که تو صداش بود و گریه ها و التماسایی که میکرد فقط و فقط عشق دیدم ، باید به خانوادت بگی تا ببینند واقعیت چی بوده
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1143
اشک تو چشمام جمع شد
_ جامعه ی ما متاسفانه طوریه که اگه اینطور مسائل در مورد یک زن تنها مطرح بشه براش مشکلات زیادی رو به وجود میاره ، نمیخوام بعدها که بچه هام بزرگ شدند با حرفای اطرافیان ذهنیت بدی در مورد مادرشون پیدا کنند ، مریم من مثل برگ گل پاکه لیاقتش این نیست که بخوام زندگیشو تلخ کنم ، اونم برای چیزی که خودم ازش خواستم ...
من نتونستم اما از خدا میخوام اون مرد ارزششو داشته باشه و خوشبختش کنه
خانم هانا اشکاشو پاک کرد و گفت : حق نداری زود جا بزنی ... باید به یکی که بهش اعتماد داری بگی بره ببینه واقعا موضوع چی بوده
و دیگه نمیای اینجا باید همین الان با ما بیای آسایشگاه
_ خانم هانا در این مورد قبلاً حرف زدیم ، هزینه ی اونجا برای من سخته نمیخوام دیگه جیره خور خانوادم باشم ؛ اختلاف ارزش پولی کشور من با کشور شما زیاده
_ دکتر والتر : الان چه منبع درآمدی داری ؟ اون اتاق اجاره نداره ؟
هزینه سیستم گرمایشی آب برق ، هیچی هم نخوری نون و آب که باید بخوری ... پس جیره خور هستی و با این روند بازم خواهی بود ... و باید بدونی عمق فاجعه اونجاست که علاوه بر خودت ، بچههاتم الان جیره خور یکی دیگه هستند
اینا تو فرهنگشون اصلاً تعارف و طرف ناراحت میشه و اینجور چیزا نداشتند خیلی رک هر حرفی که به دهنشون میومد میزدند
این حرفش متأسفانه حقیقت داشت و خیلی به غرورم برخورد حتی تصورشم نمیکردم روزی برسه که یکی به خودش اجازه بده همچین حرفی رو بهم بزنه
_ دکتر : ببین امیرحسین شاید هزینه اونجا برات خیلی زیاد باشه اما از ی جایی به بعد دیگه خوب میشی و تموم میشه
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1144
با پیشرفتی که داشتی همه میگفتند تا چند ماه دیگه کامل میتونی رو پا بشی و حتی دوباره به کارت ادامه بدی ، من خودم کارتو تضمین میکنم تو بیمارستانمون منتها باید مثل قبل تمام تلاشتو بکنی
بعدشم که با توجه به اختلاف ارزش پول اینجا ، ظرف چند ماه میتونی تمام پرداختیهاشونو جبران کنی و از بچه هاتم حمایت کنی
_ خانومِ هانا : امیرحسین من با مدیر آسایشگاه صحبت میکنم ، تا اونجا که میتونه هزینهها رو کم کنه ، خودمم بابت جلساتمون هزینهای نمیگیرم ... ببین این حالاتت طبیعی نیست اینکه به مصطفی گفتی نفست میگیره تو اون اتاق ، یعنی ... یعنی ...
_ دارم دیوونه میشم ... منظورتون همینه خانم هانا ؟
چند لحظهای سکوت کرد و بد خیلی رک گفت : آره
پوزخندی رو لبم نشست و با انگشت شصت و اشارم چشمامو فشار دادم
_ میبینی دکتر چه موجود ترحم برانگیزی شدم ؟ از کجا رسیدم به کجا
یادتون هست بعد از جایزهای که پروژهمون تو اسپانیا گرفت چی بهم گفتید ؟
_ آره خیلی خوب یادمه ... گفتم امروز آرزو کردم ای کاش جای تو بودم
بهت حسودیم شد که با اون سن کمت اونقدر موفق بودی
_ تموم شد ، دیگه حسرت نمیخورید
_ امیرحسین ... میدونی چرا من اینقدر بهت نزدیک شدم
_ از خوبی تونه
_ نه ... این نیست چون تو این دنیای مدرن امروزی که عشقو فقط میشه تو افسانه ها پیدا کرد ، بالاخره یکی رو مثل خودم پیدا کردم با این تفاوت که مرگ ما رو از هم جدا کرد
اگر الان بود حتی اگر میدونستم با کسی دیگهای هست تمام سعیمو برای برگشتنش میکردم
_ غرور مردای ایرانی همچین چیزی رو نمیتونه تحمل کنه دکتر جان
من از فکر اینکه سر انگشت مرد غریبه ای به چادرش بخوره دارم دیوونه میشم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1145
همونطور که نشسته بودم خم شدم و سرمو گرفتم میون دستام
دکتر دست گذاشت روی شونمو گفت من درون تو خودمو میبینم نباید بزاری تو این حالت غرق بشی ، من از یه جایی به بعد به خودم اومدم و فهمیدم دنیا برای هیچ کسی استپ نمیشه تا حالش خوب بشه و بتونه ادامه بده
دیدم باید زندگی کنم برای همین سعی کردم کاترین و عشقی که بهش داشتم و بزارم تو همون گذشته بمونه ، با خودم کنار اومدم و تلاشم بر این شد که اون عشقو به مریضام هدیه کنم و هر طوری که میتونم باعث حال خوبشون بشم
تو باید به خاطر بچههاتم که شده بلند شی و البته آدم قابل اعتمادی تو ایران پیدا کنی تا مطمئن بشی قضیه چی بوده و در عین حال چیزایی که میگی و برای من قابل درک نیست به مریمت آسیب نزنه
به حالت مسخره ای گفتم : باشه حتما
دکتر : پاشو پسر ... بخوای هم دیگه من نمیزارم اینجا بمونی ، پاشو اینجا جای تو نیست
با خوردن توپی به سرشونم به خودم اومدم
دوتا بچه از اون طرف خیابون داد زدند: ببخشید میشه توپمونو شوت کنید ؟
توپشونو که وسط خیابون افتاده بود دادم بهشون و نشستم تو ماشین
همین که رسیدم خونه لباسامو عوض کردم و دست و صورتمو شستم
از دستشویی که اومدم بیرون دیدم گوشی زنگ میخوره
بیحوصله جواب دادم : جانم دکتر
_ چطوری امیرحسین ؟
_ خوبم ممنون
_ یادت هست که امروز کلینیک خیلی شلوغه ؟
_ یادمه نگران نباشید الان راه میفتم
_ نه یک ساعتی استراحت کن بعد بیا
_ باشه چشم
_ پس منتظرتم
خودمو انداختم روی کاناپه و همین که چشم روی هم گذاشتم ، تصویر چشمای عسلی پر اشکش با وضوح غیر قابل باوری تو نظرم نقش بست
سریع چشمامو باز کردم و به سقف خیره شدم ، و حالا صدای پر بغضش تو گوشم زنگ خورد
" دلم میخواد ببینم وقتی این کارو کردی بعدها شبا چطور خوابت میبره ؟ "
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1146
بلند شدم و نشستم و دست گذاشتم روی صورتم صداش ولم نمیکرد
"_ای کاش جناب دکتر پارسا اونقدر وجود داشته باشی که قبل از هر اقدامی از برادرات ، داییت و حتی مهرآذر و پسرش پرس و جو کنی ببینی چه خبر بوده"
نه اینکارو نمیکنم ، دیگه بسه
دیگه خودمو امیدوار نمیکنم که دوباره ی مدت تو بخش اعصاب و روان بستری بشم
به کسرا ( وکیلش ) سپرده بودم تحقیق کنه ، بارها با هم دیده بودشون و با اون پسره حرف زده بودو گفته بود نامزدشه
دیگه چی رو بپرسم آخه لعنتی
اصلا بیجا کرد وقتی با یکی دیگه رفته اومده دوباره آتیش بندازه تو روزگار من
همش زیر سر مصطفی ست ، بزار برگرده خدمتی ازش برسم اون سرش ناپیدا
بی فایده بود باز صداش تو گوشم تکرار شد و تکرار شد حتی وقتی رفتم کلینیک دکتر والتر ، تمام طول مدت خوره ی روانم شده بود
بعد از کارم میدونستم پامو بزارم خونه و تنها بشم وضعیت بدتر میشه برای همین ماشینو که پارک کردم جلوی خونه راه افتادم تو خیابون و با هر قدمی که برمیداشتم دونه به دونه کلماتش بدون اینکه بتونم جلوشو بگیرم مرور میشد
مثل همیشه برنده اون بود ، اگر از عالم و آدم عصبانی بودم کاریزمایی تو وجودش داشت که فقط یک دقیقه زمان میخواست تا به آرومترین مرد روی زمین تبدیلم کنه ... هنوزم همون بود و چه بسا بدتر
بالاخره بعد از کلی کلنجار تصمیم گرفتم بپرسم تا خیالش دست از سرم برداره
به ساعت نگاه کردم الان تو ایران ۲ نصف شب بود ، نمیتونستم تا صبح صبر کنم ، برای همین با مجتبی تماس گرفتم و بعد از کلی بوق ممتد آهسته بالاخره صدای خواب آلودش رو شنیدم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1147
_ سلام داداش خوبی ؟
_ سلام بلند شو برو یه جایی که زن و بچت بیدار نشن
_ چیزی شده ؟
_ آره بلند شو برو
_ گوشی دستت باشه
چند لحظه بعد صدای بسته شدن در اومد و گفت : بگو داداش چیزی شده مشکلی پیش اومده برات ؟
_ ی سوال خیلی مهمی برام پیش اومده فقط خواهش میکنم مجتبی که هرچی دیدی و میدونی رو بهم بگی
_ من کی بهت دروغ گفتم بپرس داداش
_ قضیه اون پسره سروش با مریم چیه ؟
چند لحظهای سکوت کرد
_ چ ... چه قضیه ای داداش ؟
_ مجتبی برای من این جریان حیاتیه ... پس لطف کن طفره نرو
چی هست بین این پسره و مریم ؟
_ داداش این چه حرفیه میزنی
چیزی نیست بینشون
_ مجتبی من حالم خوب نیست ... میفهمی وقتی میگم حیاتیه برام ینی چی ؟؟؟؟
مثل بچه ی آدم بگو یک سال و ۸ ماه پیش تو خونه ی من اون پسره و پدر مادرش چکار داشتند ...
برای چی به خودش اجازه داده پاشو بزاره تو خونه ی من ؟ اصلا قبلش چه اتفاقی بین اون و مریم افتاده ؟ میخوام هر چی بوده از اولش بگی
_ داداشششش
_ داداشو زهرمار اینقدر حرف نکش از من نصف شبی ، فردا هم خودت کار داری هم من ، بگو مجتبی
_ مجتبی : خب راستش اگر از اول بخوام بگم این بوده که ...
داداش اصلا شما چی میدونی ؟
_ شما چی میدونید که هر وقت میومدید اینجا لباتون به هم دوخته شده بود ؟
مثل اینکه واقعاً چیزی بوده بینشون که هیچ کدومتون به من نگفتید نه ؟!
_ مجتبی : نه نه داداش اصلاً اونجور که فکر میکنی نیست
فقط ما قول دادیم برای اینکه مشکلی بین شما و مریم خانم اتفاق نیفته چیزی نگیم ، بهتره زنگ بزنی از خودش بپرسی
_ یعنی چی که مریم پاس میده به شما و شما پاس میدید به مریم
_ ما که سری آخر با دایی اومدیم اونجا خودمونو کشتیم با مریم خانوم چند کلام حرف بزنی ، گفتی دیگه نمیخوای صداشو بشنوی چی شده که الان ...
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1148
_ من نخواستم باهاش حرف بزنم خودش پا شده اومده اینجا
_ چییییی؟؟!!
الان مریم خانم اونجاست ؟؟؟
صدای خانمش اومد که پرسید چی شده مجتبی مریم کجاست ؟
_ شما برو بخواب بعدا حرف میزنیم
و انگار جاشو عوض کردو بعد صدای در اومد
_ کجا راه افتادی ؟
_ اومدم بیرون ... داداش واقعاً مریم خانم اومده آلمان ؟
_ آره ... حالا میگی یا نه
_ با کی اومده ؟
یهو از کوره در رفتم و داد کشیدم : سوال منو با سوال جواب نده ، مجتبی پام برسه به ایران تضمین نمیدم سالم بمونیا
_ چشم یکم مهلت بده
_ بگو زودباش
_ خلاصش اینه که شرکت ما ی پروژه رو با دایی و شرکت مهرآذر شریک شد
_ خب ؟
_ شروع به کار کردیم و بعد ی مدت دیدیم برای زمینه ، مدعی پیدا شد که اون زمین خیلی سال پیش به صورت فضولی معامله شده
_ خب ؟
_ هیچی دیگه ... بعدش با مریم خانوم صحبت کردیم که وکیل اون پرونده بشن
_ شما خیلی بیجا کردید ، همه تون میدونستید من با اونا مشکل دارم ، مگه وکیل قحط بود
_ داداش چند لحظه صبر کن
اون پروژه یه مجتمع ۵۰۰ واحدی بود که اگه از دستش میدادیم هم شرکت دایی هم مهرآذر ورشکست میشد ما که دیگه هیچی ، از هستی ساقط میشدیم ، باور کن همه ی دارو ندارمونو گذاشته بودیم وسط ، حتی خونه مونو فروختیم
آقای مهر آذر میگفت مریم خانم دقیقاً همچین پروندهای رو خیلی راحت برده بود
قبول نمیکرد بنده خدا ما مجبورش کردیم ینی در واقع ...
مجتبی میگفت و هر لحظه بدنم سستتر میشد و همانطور که به درختی تکیه زده بودم سر خوردم و آروم آروم کف زمین ولو شدم ، خیره به رود آروم و پهن آلستر حتی پلک نمیتونستم بزنم
وقتی از جریان خواستگاری و دعواشون و حرفای مریم گفت حس کردم نفسم به سختی بالا میاد ، دکمه ی بالای پیراهنمو باز کردم تا بلکه حس خفگیم کمتر بشه
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401