eitaa logo
سلام بر آل یاسین
27.6هزار دنبال‌کننده
374 عکس
746 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3119973802Cd03c2bd4bd
مشاهده در ایتا
دانلود
اللهمَّ اجْعَل قائدنا و سَیدنا السَیّد علی الخامنه ای فی دِرعِکَ الحَصینَةِ الَّتی تَجْعَلُ فیها مَن تُرید. (لطفاً ۳ مرتبه بخوانید)
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
جهانِ غرب پشت اسرائیل خدایِ جهان پشت ایران وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ کمی به طرفم آمد _ چه اتفاقی بینتون افتاده کژال؟ ایلشام می‌گفت صدای داد و فریاد زیار کل جنگل رو گرفته بود، می‌گفت اونقدر با مشت به در و دیوار کوبید که دستش گمونم مو‌ برداشته شوری اشک را روی لبهایم احساس می‌کردم _ زیار فقط سَرِ تو اینجوری میشه، یادمه وقتی فهمید که بهش دروغ گفتیم و تو زنده ای داشت ایلشام رو می‌کشت. ایلشام خیلی نگرانِ زیار، میگه روزهایی که دنبال کژال میگشت باهاش بودم ، اینقدر آشفته نبود که الان هست بی حرفی نگاهش می‌کردم و اشک می ریختم _ نمی‌خوای با خواهرت حرف بزنی کژال؟ من روجام ، ما رازمون رو فقط به همدیگه می‌گفتیم ، حالا هم من گوش شنوام صورتم را با دستانم پوشاندم و زار زدم . کمی آرام که گرفتم ماجرا را برای روجا گفتم ، حرفهای آنه و زیار و حرفهایی که الکس هنگام مرخص شدن از بیمارستان به من گفته بود. _ زیار حق داشته به هم بریزه... تو به حرف یکی که معلوم نیست از کجا اومده... تموم عشق و علاقه ی پاکش رو زیر سوال بردی! با عملت گفتی که اعتماد نداری بهش ... اون انتظار نداشته از تو و همین اونو اینطور داغون کرده _ حالا چکار کنم روجا ؟؟ _ باید دعا کنیم که پیدا شه از دعا کردن و چشم به راه بودنم دو ماه می‌گذشت ، هر روز انرژیم تحلیل می رفت اما کاری از من بر نمی آمد . ، زیار به ناکجا آبادی رفته بود که حتی ایلشام هم اسپند روی آتش شد و نگران همه جا دنبالش می گشت . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ نمی شد به نبودن زیار عادت کرد ، قبلاً که از او دور افتادم خودم خواسته بودم و هرچند سخت ولی تاب آوردم. اما اینبار زیار رفت انگار این رفتنش به من گران آمد که این دوماه به اندازه ی چهار سال زجر کشیدم. اگر نبود میجان ، من در تنهایی خود جان داده بودم. مدام خودم را سرزنش می کردم که چرا هر چه برزبانم آمده بود به زیار گفتم ؟ چرا نشان دادم به او بی اعتمادم؟ اما زیار چرا رفته بود ؟ چرا این همه برگشتنش طول کشیده بود؟ من بد کرده بودم اما او چرا اینطور تلافی کرده بود ؟به قول روجا شاید به اینکه دوستش دارم شک کرده بود و میخواست بفهمد چقدر خواهانش هستم. دلم گرفته بود و نمی دانستم چه کنم تا کمی آرام بگیرم. پیراهن زیار را برداشتم و بوسیدم و دمِ عمیقی گرفتم ، هنوز عطر خودش را داشت ، هنوز هم این عطر مرهم بود بر دل من. دی ماه و هوای سرد اینجا ، نیاز به هیزم را بیشتر می‌کرد ، بیچاره ایلشام که زحمت خانه ی رفیقش هم بر دوشش بود . هیمه ها را داخل انبار گذاشت _ دیگه شما به زحمت نیافتید ، من کارگر می گیرم _ یعنی در حد یه کارگر هم نمی تونم برای زن و بچه ی رفیقم کمک حال باشم خجالت زده گفتم _ به خدا شرمنده ، می دونم خودتون هزارتا کار دارید ، زحمت های من هم روی دوش شماست، کاش زیار برگرده و.... _ بر میگرده.... من مطمئنم بر میگرده... اون مغروره ولی کم میاره و بر میگرده انباری را که پر کرد گالن نفت را روی پله ها گذاشت و رفت . میجان را به پشتم بستم و پتوی کوچکی را رویش انداختم تا از سوز سرما در امان باشد. چکمه هایم را پا کردم و با احتیاط میان برفی که بر زمین نشسته بود به طرف مزار باباعلی و فاراب رفتم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با قیمت ۴۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
5029381062244199
مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
3.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و باز آسمان خیالِ من رویِ ماه تو را آرزو می‌کند 💚¦↫
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۹۳ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است سرم رو پایین انداختم و دوباره با قاشق شروع به ور رفتن با دونه های برنج شدم. که صدای پر از بغض مامانم اومد. سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. _ من مقصرم. مقصر حال الانت. میدونم الان وقتش نیست. ولی ازت میخوام ببخشیم. اگه من نگاهم رو اون روزا کنترل میکردم. اگه دلم خطا نمیرفت. اتفاقات بعدی هم نمی افتاد. اگه اون موقع که مهدی به من گفت دختر داییش رو‌میخواد و من از تهدید آقاجونت نترسیده بودم. اتفاقات الان نمی افتاد. همینطور که سرم پایین بود با بغض گفتم: _ هم...همه ماجرا رو میدونستند؟!!! مامان بله ی آرومی گفت و قطری اشکی از گوشه چشمم چکید. _ علیرضا؟! مامان ملیحه سرش رو به معنی بله تکون داد. سرم رو به طرف بالا بردم و دم عمیقی از هوای گرفته ی خونه گرفتم. تا صدای هق هقم بیشتر نشه. ولی کنترل اشکام از دستم خارج شد. با دستم اشکم رو پاک کردم و گفتم: _ پس آقا به من ترحم کرده که خواسته بود بیاد. دست مامان ملیحه روی دستم نشست. _ نهال دوست داشتن عمو احمد، زن عمو مریم، حتی برادرانه های احمدرضا همه واقعی بودند. اونا واقعا تو رو دوست دارند. دستم رو از زیر دست مامان کشیدم سرم رو دوطرف تکون دادم و گفتم: _ دیگه... دیگه نمیخوام درموردشون حرفی بشنوم. هیچ وقت. سرم رو با دو دستام گرفتم. و قطرات اشکم بیشتر شد.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۹۴ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است سرم رو بالا آوردم و نگاهم رو به چشمای مامانم دادم و گفتم: _ مامان؟! _ جانم، عمرِمادر. نگاه اشکیم رو پاک کردم تا تصویر مامان رو بهتر ببینم. _ چرا... چرا الان گفتی. بعد از این همه سال ؟ کاش هیچ وقت نمیگفتی. کاش میزاشتی برای همیشه ی خدا فکر کنم پدرم مرده. سرم رو پایین انداختم و آروم اشک ریختم. مامان ملیحه دستم رو آروم نوازش کرد: _ یه روز باید میفهمیدی. من هر چقدر مخالفت خودم رو با ازدواجت با علیرضا نشون میدادم. تو گوش نمیکردی و مدام حرف خودتو می‌زدی اصلا همش تو عالم خودت سیر میکردی من نمیتونستم بهت امر رو نهی کنم. ولی خیلی نگران بودم. وقتی خواستگاری میومد و همسایه‌ها حرفای نامربوط درمورد ما بهشون میگفتند، درسته میرفتند و تو بخاطر علیرضا خوشحال میشدی. ولی من نگران بودم. که نکنه روزی کسی بهت چیزی بگه. گفتم خودم همه چیز رو درست و واقعی بهت بگم تا اینکه بقیه از دید خودشون بگن و اون بلایی که سر من آوردند سر تو نیارند. کمی سکوت کرد و با مکث گفت: _ نهال‌ِمادر من میترسم اون موقعی که علیرضا و خانومش برگردند، نتونی... نتونی تحمل کنی و اذیت بشی. ملتمسانه نگاهم کرد _ نهال، قلبِ‌ من زمانی داغون شد و تیکه تیکه شد که مهدی و رضوانه رو با هم بعد از ده سال دیدم مادر. شکستم. گریه کردم. ضجه زدم. ولی فایده ای نداشت مادر. چون صدای دلم هیچ وقت از این خونه بیرون نرفت. سرش رو پایین انداخت و ادامه داد: _ چون...چون کسی نبود صدای قلبم رو بیرون این خونه بشنوه و بهم حق بده. میترسم مادر قلبت درد بگیره. میترسم قلبت تیکه تیکه بشه. نهالم، علیرضا به خ....خانوم...همکارش علاقه داره. میترسم.مادر میترسم از آینده ی تو که مبادا بشی امروز من.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۹۵ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است با جملات آخر مادرم، بغض بدی راه نفس کشیدنم رو بست. دستی به گردنم کشیدم و همزمان سعی کردم. نفس عمیق بکشم. با خودم گفتم: خوشبحالش که علیرضا عاشقش شد. با نهال گفتن مامانم به خودم اومدم. _با صدای گرفته ایی گفتم:بله نگاهم رو به مامانم دادم. مامانم انگار میخواست چیزی بگه ،ولی براش سخت بود بگه. بگو مامان...حالم دیگه بدتر از این نمیشه. مامان نگاه ملتمسی بهم انداخت و همزمان دوتا دستم رو گرفت و گفت: نهال من....من....من قول دادم هیچ وقت من و تو سراغ زندگی مهدی نمیریم. خیره به مادرم بودم و مغزم در حال تفسیر تک تک کلماتی بود که از بین لب های مادرم بیرون اومده بود. تک خنده ایی کردم. دستم رو از زیر دست مادرم کشیدم و گفتم: دیگه چه قول و قراری گذاشتین.بگید. مامان دوباره دستم رو گرفت و گفت: میدونم حالت بده ولی بگو بهم متوجه منظورم شدی مادر؟!هیچوقت.... خیره به چشمای مامانم ،چشمام پر از اشک شد. سرم رو به نشانه ی بله تکون دادم. کمی بعد مامان ملیح یه پاکت جلوم گذاشت. مامان قبل از اینکه پاکت رو باز کنه گفت: میدونم این حقِ‌ توعه که بری داد بزنی و حق پدریت رو طلب کنی. ولی من...من میخوام به همه اثبات کنم من و تو هیچ وقت به پول خانواده ی صولتی چشم نداشتیم. نمیخوام بری داد و بیداد راه بندازی،بعد یه چیزی بدن و بگن اینم سهم تو از خانواده ی ما. متوجهی مادر. سرم پایین بود. دستام رو مشت کرده بودم. سرم به نشانه ی بله تکون دادم _با همون صدای گرفته گفتم: این چیه.... مامان ملیحه خودش آروم پاکت رو باز کرد. و هر چی داخلش بود رو یکی یکی جلوم گذاشت. گرهی از اخم بین ابروهام نقش بست. یه سند و چندتا دفتر چه حساب... _مامان ملیحه نفسش رو آه مانند بیرون داد و گفت: اینا امانتهای این بیست سال هستند این سند این خونه است. آقاجونت قبل از فوتش به نام تو زد. این دفتر چه حساب هم آقاجونت تا بود هر ماه برات هزینه ای رو میریخت وقتی هم که فوت کرد عمو احمدت هر ماه پول واریز میکرد. این یکی دفترچه حساب هم....مال توعه..اینو... مهدی برات فرستاد. وقتی بعد از ۱۰سال از آلمان برگشتند و اولین بار تو رو خونه ی عمو احمدت دید. چند وقت بعد اینو داد دست مریم که برات بفرسته. نگاه پر از بغضم رو به مامانم دادم. مامانم ادامه داد: من از دفترچه مهدی هیچ وقت برات استفاده نکردم. فکر کنم الان پول زیادی توش باشه.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۹۶ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است همه رو مقابلم گذاشت . خیره به پاکت روبروم بودم. ولی فکرم در حال پرواز به حدود۱۰سال قبل. روزی که فرشته دست در دست پدر و مادرش وارد خونه ی عمو احمد شد. و همه به استقبالش تا دم در رفته بودند. با صدای مامانم از فکر بیرون اومدم. باید درمورد موضوعی باهم صحبت کنیم. دستی به صورتم کشیدم و با صدای گرفته گفتم: چیزی هم مونده که من نمیدونم. مامان ملیحه:نه. فقط.... چطوری بگمت. دستاش رو مضطرب به هم حلقه کرده و فشار میداد انگار. گفت براش سخته. من سالهای ساله که دلم میخواد از اینجا برم. ولی آقاجونت شناسنامه های من و تو رو برده بود . چون میترسید من برم.چون شرمنده ی‌من بود و به نوعی با نگه داشتن من و تو میخواست از عذاب وجدانش کم کنه. ولی الان....الان اگه.. اگه تو راضی باشی. از اینجا بعد از ۲۰سال میریم. یه جای دیگه. با بُهت و چشمهایی که بیشتر از این باز نمیشدند به مامانم خیره بودم. چی میگفت. از اینجا بریم؟!!!! کجا؟!!! مامانم در حالی که بلند میشد با بغض ادامه داد: من هیچ وقت به این خانواده تعلق نداشتم. یه آدم اشتباهی وسط یه جای اشتباهی بودم. تا کی باید عمو احمدت و زن عموت جور ما رو بکشن. و نگران ما دوتا باشن. نگرانیم وابستگی تو به علیرضا بود. که اونم.....ادامه ی حرفش رو نزد.... و سرش رو پایین انداخت.