❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت819
_ میدونم ... شاید فکر کنی فقط حرف میزنم اما واقعاً دارم میگم مریم برای من همیشه اولویت اول زندگیمه ، هر کاری از دستم بر بیاد براش میکنم
برای اولین بار دست گذاشت روی شونمو با محبتی که تا به حال از سمتش حس نکرده بودم زیر لب گفت : خیلی مردی
از تعجب ابروهام رفت بالا که خندید و ادامه داد البته منهای قضایای قبل از ازدواجتون که دارم سعی میکنم فراموشش کنم به شرطی که همه چی رو تنهایی به دوش نکشی و یه مِیدونی هم به من بدی
دیگه باید منو شناخته باشی اهل تعارف و اینجور چیزام نیستم
منتی هم نیست اینطوری کمک میکنی وجدانم بابت مریم و امیرعلی راحتتر باشه
_ نزن این حرفو وحید جان ... مطمئن باش وجود هر دوشون برای من بزرگترین موهبته ، خیالتم راحت باشه اگر دوباره خواستیم بریم حتما بهت میگم ؛ البته اگر این خواهر شما از بچههاش دل بکنه
خندید و گفت : باهاش صحبت میکنم ... بریم تو که الان فکر میکنن دوباره بحثمون شده
با ورودمون دیدم امیر مهدی بغل سامان گریه میکنه و تا منو دید دستاشو گرفت به سمتمو همینکه به سمتش رفتم خوشو انداخت تو بغلم
بابا قربونت بره پسرم
_ وحید : مگه گریه کردنم بلدن اینا ؟ چی شده سامان ؟
_ احتمالاً دنبال مامانش گریه میکنه اون دوتا رو برده شیر بده اینم سرش کلاه رفته
بلند زد زیر خنده ، فریده خانم با ی شیشه شیر از آشپزخانه اومد بیرون و بعد از احوالپرسی شیشه رو داد دستم
_ خاله شکوه بهشون تخم مرغ دادن ، دیگه احتمالا بخوابن
_ دستت درد نکنه خاله ، ان شاءلله بتونیم زحمات همگی تونو جبران کنیم
همزمان نشستم روی مبل و تو بغلم بهش شیر دادم و آروم خوابش برد
_ بچهها کجان سبحان جان
_ دیشب تا ساعت ۲ بیدار بودند هنوز خوابن
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401