#خـنده_هـای_پـشت_خـاکـریز
😂دشمن😂
اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. 😬
ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می خزید، جلو می رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم.
فهمیدم که همان عراقی سر پران است. تا دست طرف، رفت بالا، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.😏
لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت:« دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست که کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه ی عقب شده.» 🙄
از ترس صدایش را در نیاوردم که آن« شیر پاک خورده» من بوده ام!😉
🌷 #کانال_سلام_برابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
┄═❁๑🍃๑🔶๑🍃๑❁═┄
#خنـده_های_پـشت_خـاکـریز
😂این طوری لو رفت😂
دو تا بچه بسيجی ، غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های می خنديدند.😂
گفتم : «اين كيه؟»🤔
گفتند : «عراقی»🙄
گفتم: «چطوری اسيرش كرديد ؟» می خنديدند !!!😀
گفتند:«از شب عمليات پنهان شده بود ، تشنگی فشار آورده با لباس بسيجی های خودمان آمده ايستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود ، اين طوری لو رفت » و هنوز می خنديدند.😉
🌷 #کانال_سلام_برابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
۰❁۰----۰🍃🌸🍃۰----۰❁۰
#خنده_های_پشت_خاکریز
😂 بادگیر سفید😂
من مسئول تعاون لشکر ویژه شهدا بودم، لشکری که اکثر عملیاتش در مناطق مختلف کردستان بود.☺
پاسدار وظیفه ای داشتم از اهالی سبزوار که از شهید و جنازه می ترسید. 😬
شب بادگیر سفید می پوشیدم و به چادری که او خوابیده بود می رفتم و آرام در کنار او دراز می کشیدم، طفلی خواب سبک هم بود و هوشیار می خوابید.🙄
یک مرتبه در آن تاریکی متوجه می شد قدری جایش تنگ شده، خودش را تکان می داد و زیر چشمی اطرافش را نگاه می کرد، بعد چشمش می افتاد به من👻
و در آن نیمه شب چه بساطی راه می انداخت. داد، جیغ، فرار. آن وقت من باید جواب بقیه را هم می دادم.😩
🌷 #کانال_سلام_برابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
┄┅═══🍃🌺🍃═══┅┄
#خنده_هـای_پـشت_خاکـریز
😂گور به گور شده😂
در منطقه جایی كه ما بودیم بچه ها اغلب برای خودشان چاله ای كنده بودند و در آن نماز شب می خواندند.😔
گاهی پیش می آمد كسی اشتباها در محلی كه دیگری درست كرده بود نماز می خواند و صاحب اصلی قبر را سر گردان می كرد.🤔
یك شب این وضع برای خود من اتفاق افتاد. فردای آن روز كسی كه گویا من در جای او ایستاده بودم مرا دید و گفت:فلانی،دیشب خوب ما را گور به گور كردی!😂
پرسیدم:منظورت چیه؟ گفت:هیچی می گویم یك خرده بیشتر حواست راجمع كن و ما را مثل كولیها خانه به دوش نكن.😉
🌷 #کانال_سلام_برابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
#خنده_های_پشت_خاکریز
😂استقبال مسلحانه😂
گفتم بروم از دوستانم در گردان مجاور مقر احوالی بپرسم، زدم بیرون، هوا به غایت گرم بود. 😥
مثل اینکه طاعون آمده باشد، یک نفر برای دل خوشی در محوطه نبود. صدا زدم صاحبخانه!
یکی یکی سر و کله شان پیدا شد:🤔
به به چه عجب، بابا خبر می کردی «گرا» می دادیم برادران بعثی با توپخانه آتش تهیه می ریختند و مقدمتان را گلوله باران می کردند😆
دیگران از آن طرف: پسر اطلاع می دادی ترابری ویژه (قاطرچی) را می فرستادیم دنبالت!
من هم برای اینکه کم نیاورده باشم گفتم: حالا چرا زمینها را شخم زده اید؟😳
جواب دادند: به میمنت ورود حضرتعالی، بناست بعد از شخم بدهیم علف هم بکارند که این چند روز که اینجا تشریف دارید بی آذوقه نمانید!😉
🌷 #کانال_سلام_برابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
#خنده_های_پشت_خاکریز
لبخند بزن رزمنده✋🏻
« ایام مجروحیت ابراهیم بود. جعفر جنگروی از دوســتان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور میرفت و دوستانش را صدا ميكرد. يكی يكی آنها را مي آورد و میگفت : ابرام جون، ايشون خيلی دوست داشتند شما را ببينند و... ابراهيم كه خيلی غذا خورده بود و به خاطر مجروحيت، پايش درد ميكرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسی كند.
جعفر هم پشت سرشان آرام و بیصدا می خنديد. 🙃😬وقتی ابراهيم مینشست، جعفر میرفت و نفر بعدی را می آورد!
چندين بار اين كار را تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصی گفت: جعفر جون، نوبت ما هم ميرسه!
آخرشب میخواستيم برگرديم.
ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن!
جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسی! من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكی از جوانهای مسلح جلو آمد.
ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقای راننده هم از بچه های سپاه هستند. يك موتور دنبال ما داره مياد كه... بعد كمی مكث كرد و گفت: من چيزی نگم بهتره، فقط خيلی مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه!
بعــد گفت: با اجازه و حركت كرديم. 😎
كمي جلوتر رفتم تــوی پياده رو و ايستادم. دوتايی داشتيم می خنديديم. موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه كمری جعفر شدند! ديگر هر چه می گفت كسی اهميت نميداد و... تقريبا نيم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلی معذرت خواهی كــرد و به بچه های گروهش گفت: ايشــون، حاج جعفر جنگروی از فرماندهان لشگر سيدالشهداء هستند.
بچه های گروه، با خجالت از ايشان معذرت خواهی كردند. جعفر هم كه خيلی عصبانی شده بود، بدون اينكه حرفی بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد.
كمی جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد میخنديد!😁😂
تازه فهميد كه چه اتفاقی افتاده.
ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوسيد. اخم های جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد. »
📚کتاب سلام بر ابراهیم ج۱
🌷 #کانال_سلام_برابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
🐌🐌🐔🐣🐔🐌🐌
#خنده_های_پشت_خاکریز
😂راکت بدون توپ😂
بمباران هوایی که می شد و دشمن با راکت مناطق مسکونی و غیر مسکونی را مورد تجاوز قرار می داد. 😔
بچه ها سرشان را رو به آسمان و در جهت هواپیماهای عراقی بلند می کردند و می گفتند: نگاه کن یک مثقال عقل به کله این صدام نیست😁
آخر ما راکت بدون توپ به چه دردمان می خورد! و بعضی اضافه می کردند: ولش کن بابا چه می داند تنیس چیست؟ بابایش ورزشکار بوده؟ ننه اش ورزشکار بوده؟
به هیکلش نگاه نکن، دو دفعه به او بشین پاشو بدهی به اسهال و استفراغ می افتد..😉
🌷 #کانال_سلام_بر_ابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0