سلام بر ابراهیم
داستان پسرک فلافل فروش🌹 #قسمت_بیست_وششم #اهانت_به_رهبر از زماني كه به عراق رفت و در نجف ساكن شد،
داستان پسرک فلافل فروش🌹
#قسمت_بیست_وهفتم
#اسلام_اصيل
🌿محمدحسين طاهري
مؤسسهاي در نجف بود به نام اسلام اصيل كه مشغول كار چاپ و تكثير جزوات و كتاب بود. من با اينكه متولد قم بودم اما ساكن نجف شده و در اين مؤسسه كار مي كردم.
اولين بار هادي ذوالفقاري را در اين مؤسسه ديدم. پسر بسيار با ادب و شوخ
و خندهرويي بود.☺️😁
او در مؤسسه كار ميكرد و همانجا زندگي و استراحت مي كرد. طلبه بود و در مدرسه كاشفالغطا درس ميخواند.
من ماشين داشتم. يك روز پنجشنبه راهي كربلا بودم كه هادي گفت: داري ميري كربلا؟
گفتم: آره، من هر شب جمعه با چند تا از رفيقها ميريم، راستي جا داريم، تو نميخواي بياي؟
گفت: جدي ميگي؟ من آرزو داشتم بتونم هر شب جمعه برم كربلا.
ساعتي بعد با هم راهي شديم. ما توي راه با رفقا مي گفتيم و مي خنديديم،
شوخي مي كرديم، سربهسر هم مي گذاشتيم اما هادي ساكت بود.
بعد اعتراض كرد و گفت: ما داريم براي زيارت كربلا ميريم. بسه، اينقدر شوخي نكنيد.😞
او مي گفت، اما ما گوش نمي كرديم.😔
براي همين رويش را از ما برگرداند و بيرون جاده را نگاه ميكرد.
به كربلا كه رسيديم، ما با هم به زيارت رفتيم.
اما هادي ميگفت: اينجا جاي زيارت دستهجمعي نيست. هركي بايد تنها بره و تو حال خودش باشه، ما هم به او محل نمي گذاشتيم و كار خودمان را مي كرديم!
در مسير برگشت، باز همان روال را داشتيم. شوخي ميکرديم و مي خنديديم.😁
هادي ميگفت: من ديگر با شما نميآيم، شما قدر زيارت امام حسين(ع)آن هم شب جمعه را نمي دانيد.
اما دوباره هفتهي بعد كه به شب جمعه ميرسيد از من ميپرسيد؟ كي ميري كربلا؟
هادي گذرنامهي معتبر نداشت، براي همين، تنها رفتن برايش خطرناك بود. دوباره با ما ميآمد و برمي گشت.
اما بعد از چند هفتهي ديگر به شوخيهاي ما توجهي نداشت. او براي خودش مشغول ذكر و دعا بود📿.
توي كربلا هم از ما جدا ميشد. خودش بود و آقا ابا عبدلله(ع)،بعد هم سر ساعتي كه معين مي كرديم ميآمد كنار ماشين. روزهاي خوبي
بود. هادي غير مستقيم خيلي چيزها به ما ياد داد.
يادم هست هادي خيلي آدم ساده و خاکي بود. در آن ايام با دوچرخه از محل مؤسسه به حوزهي علميه ميرفت. براي همين از او ايراد گرفته بودند.
ميگفت: براي من مهم نيست كه چه ميگويند. مهم درس خواندن و حضور در كنار مولا علي(ع) است.
مدتي كه گذشت از كار در مؤسسه بيرون آمد! حسابي مشغول درس شد. عصرها هم براي مردم مستحق به صورت رايگان كار ميكرد.😊
به من گفت: ميخوام لولهكشي ياد بگيرم! خيلي از اين مردم نجف به آب لولهكشي احتياج دارند و پول ندارند.
رفت پيش يكي از دوستان و كار لولهكشيهاي جديد با دستگاه حرارتي را ياد گرفت.
آنچه را كه براي لولهكشي احتياج بود از ايران تهيه كرد. حالا شده بود يك طلبهي لولهكش!
يادم هست ديگر شهريهي طلبگي نميگرفت. او زندگي زاهدانهاي را آغاز كرده بود.
يک بار از او پرسيدم: تو كه شهريه نميگيري، براي كار هم که مزد نمیگیری!
پس براي غذا چه ميكني🤔؟!
گفت: بيشتر روزهاي خودم را با چاي و بيسكويت مي گذرانم!
با اين حال، روزبهروز حالات معنوي او بهتر ميشد☺️. از آن طلبههايي بود كه
به فكر تهذيب نفس و عمل به دستورات دين هستند.
🌷 #کانال_سلام_برابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0