eitaa logo
سلام بر ابراهیم
8.3هزار دنبال‌کننده
59.6هزار عکس
19.2هزار ویدیو
34 فایل
"خداحافظ رفیق "واژه ای است که شهدابه ما می‌گویند،نه مابه شهدا خداحافظ رفیق،یعنی خدا،ما راخرید وبرد وخدا، شمارا دربلیات دنیاحفظ کند😔💔 میزبان شما هستیم با خاطرات زندگی #شهدا،پست های ناب #سیاسی ، #توییت های داغ، #شاه_بیت و ... به ما بپیوندید. یا علی
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بر ابراهیم
💠💠 داستان #ابراهیم💠💠 🔹 تاثیر کلام🔹 روای: مهدی فریدوند 🌿ابراهیم شروع به صحبت کرد و حدود یک ساعت مش
💠💠 داستان 💠💠 🔹 رسیدگی به مردم🔹 راوی : جمعی از دوستان شهید 💕از پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم سؤال شد:"کدامیک از مؤمنین ایمانی کاملتر دارند؟" فرمودند: "آنکه در راه خدا با جان و مال خود جهاد کند » الحکم الظاهره ج ۲ ص ۲۸۰ 🌼از جبهه بر می‌گشتم. وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی ‌همراهم نبود. پیاده به سمت خونه در حرکت بودم. مطمئن بودم که الان برم خونه همسرم و بچه‌هام و صاحب خونه از من پول می‌خوان و من... 💕نمی‌دونستم به چه کسی رو بندازم. خواستم برم خونه برادرم، اما اون هم وضع خوبی نداشت. سر چهارراه عارف ایستاده بودم و فکر می‌کردم. با خودم گفتم: "فقط باید خدا کمک کنه، من نمي‌دانم به سراغ چه كسي بروم" 🌼در همين فكر بودم که ناگهان دیدم ابراهیم از دور سوار بر موتور به سمت من می‌یاد. خیلی خوشحال شدم. تا من رو دید از موتور پیاده شد و مرا در آغوش کشید. بعد از چند دقیقه صحبت وقتی می‌خواست بره اشاره کرد که: حقوق گرفته‌ای ؟ گفتم: "نه هنوز نگرفتم. ولی مهم نیست". 💕دست کرد توی جیبش و یک دسته اسکناس درآورد. گفتم: "به جون ابرام نمی‌گیرم، خودت احتیاج داری" گفت: "باشه، این قرض الحسنه است هر وقت حقوق گرفتی برمی‌گردونی" بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت.آن پول خیلی برکت داشت بطوری که خیلی از مشکلاتم را حل کرد و تا چند وقت مشکلی از لحاظ مالی نداشتم.آن روز خدا، ابراهیم را رساند. خیلی دعایش کردم. ادامه دارد... 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
سلام بر ابراهیم
💠💠 داستان #ابراهیم 💠💠 🔹 رسیدگی به مردم🔹 راوی : جمعی از دوستان شهید 💕از پیامبر صلی الله علیه وآله
💠💠داستان 💠💠 🔹رسیدگی به مردم 🔹 راوی: جمعی از دوستان شهید 🦋زمانی که ابراهیم در بازرسی تربیت بدنی مشغول بود یک روز بعد از گرفتن حقوق و تمام شدن ساعت اداری، پرسید:"آقا مهدی موتور آوردی؟ " گفتم: "آره چطور ؟" 🌺گفت:"اگه کاری نداری بیا با هم بریم فروشگاه" با هم رفتیم فروشگاه و تقریباً همه حقوقش رو خرید کرد، از برنج و گوشت تا صابون و... همه چیز خرید، انگار که یک لیست برای خرید به او داده‌اند، بعد با هم رفتیم طرف‌های مجیدیه، داخل یه کوچه و ابراهیم درب خانه‌ای رو زد. 🦋پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در آمد و ابراهیم همه وسائل را تحویل داد. از صلیبی که گردن پیرزن بود خیلی تعجب کردم، در راه برگشت گفتم:"داش ابرام این خانم ارمنی بود؟!" 🌺گفت: "آره چطور مگه ؟" آمدم كنار خيابان موتور را نگه‌داشتم وگفتم:"بابا، این همه فقیر مسلمون هستن تو رفتی سراغ مسیحیا!" 🦋همين طور كه پشت سرم نشسته بود جواب داد که: "مسلمونا رو کسی هست کمکشون کنه، تازه کمیته امداد هم راه افتاده، انشاءالله کمکشون می‌کنه. اما این بنده‌های خدا کسی رو ندارن. با این کار هم مشکلات اونا کم می‌شه هم دلِ اونا به امام و انقلاب گرم می‌شه". ادامه دارد... 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
سلام بر ابراهیم
💠💠داستان #ابراهیم 💠💠 🔹رسیدگی به مردم 🔹 راوی: جمعی از دوستان شهید 🦋زمانی که ابراهیم در بازرسی تربی
💠💠 داستان 💠💠 🔹رسیدگی🔹 راوی: جمعی از دوستان شهید 🌾امام‌صادق علیه السلام می فرمایند: "خداوند فرموده است : بندگان خانواده من هستند پس محبوب‌ترین بنده نزد من کسانی هستند که نسبت به آن ها مهربان تر و در رفع حوائج آنها بیشتر کوشش کنند". اصول کافی جلد ۲ ص ۱۹۹ 🌾سردار محمد کوثری ( فرمانده اسبق لشگر حضرت رسول (ص) ) ضمن بيان خاطراتی از ابراهيم تعريف می‌كرد كه : "در همان ایام اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهیم گفتم : " برادر هادی حقوق شما آماده است هر وقت صلاح می‌دانی بیا و بگیر." 🌾در جواب خیلی آروم گفت: "شما کي می‌ری تهران ؟" گفتم: "یکی دو روز دیگه" 🌾گفت: "سه تا آدرس رو می‌نویسم، تهران رفتی حقوقم رو بده در این خونه‌ها"، من هم این کار رو انجام دادم و بعدها فهمیدم هر سه از خانواده‌های مستحق و آبرودار بودن. 🌾رسیدگی ابراهیم به مشکلات مردم فقط در رساندن پول و کمک خلاصه نمی‌شد بلکه هر طور که می توانست به مردم کمک مي‌کرد و در رفع مشکلات آنها تلاش می‌نمود. 🌹یادش با ذکر صلوات 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سلام بر ابراهیم
💠💠 داستان #ابراهیم 💠💠 🔹رسیدگی🔹 راوی: جمعی از دوستان شهید 🌾امام‌صادق علیه السلام می فرمایند: "خ
💠💠داستان 💠💠 🔹رسیدگی🔹 راوی: جمعی از دوستان شهید 🌻از سر خیابان شهید سعیدی داشتیم رد می‌شدیم که دیدیم جمعیت تقریباً زیادي جمع شده‌اند، با ابراهیم رفتیم جلو و پرسیدیم: چی شده ؟ 🌿یکی گفت:"این پسره عقب مونده است. هر روز میاد اینجا و یه سطل آب کثیف از جوی بر می‌داره و به آدم‌های خوش تیپ می‌پاشه" 🌻مردم کم کم متفرق می‌شدند. مردی که با کت و شلوار شیک توسط اون پسر خیس شده بود گفت: "نمی‌دونم با اين آدم عقب مونده چیکار کنم" اون آقا هم رفت و ما ماندیم و آن پسر. 🌿ابراهیم به پسرک گفت: "چرا مردم رو خیس می‌کنی ؟" پسرك خندید و گفت: "خوشم می‌یاد" ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: "کسی بهت میگه آب بپاشي؟" 🌻او هم گفت: "اونا ۵ ریال به من می‌دن و میگن به کی آب بپاشم". و بعد طرف دیگر خیابان را نشان داد. دو سه تا از همون جوان‌های هرزه و بیکار داشتن می‌خندیدند. ابراهیم آماده شد که به سمت اونها بره، اما ایستاد وکمی فکر کرد. بعد گفت: "پسر، خونه شما کجاس ؟" پسر راه خانه‌شان را نشان داد. 🌿ابراهیم گفت: "اگه دیگه سر خیابون نیای و مردم رو اذیت نکنی من روزی ده ریال بهت می‌دم، باشه؟" پسرک هم قبول کرد، وقتی جلوی خانه آنها رسیدیم، با مادر پسرك هم صحبت کرد و به این ترتیب مشکلی را از سر راه مردم برطرف کرد. ادامه دارد... 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
سلام بر ابراهیم
💠💠داستان #ابراهیم 💠💠 🔹رسیدگی🔹 راوی: جمعی از دوستان شهید 🌻از سر خیابان شهید سعیدی داشتیم رد می‌شد
💠💠داستان 💠💠 🔹رسیدگی🔹 راوی: جمعی از دوستان شهید 🌀آخرين روزهاي جمع‌آوري مطالب كتاب و ۲۶ سال از شهادت ابراهيم گذشته بود. يكي از نمازگزاران مسجد مرا صدا كرد و گفت:" براي مراسم يادمان آقا ابرام هر كاري داشته باشين ما هستيم." 🌀گفتم: " چشم، اما مگه شما شهيد هادي رو مي‌شناختي؟مگه ايشون رو ديده بودي؟" گفت:" نه ، من تا پارسال كه مراسم ايشون برگزار شد هيچي از ايشون نمي‌دونستم. اما آقا ابرام حق بزرگي گردن من داره." 🌀با اينكه براي رفتن عجله داشتم نزديكتر اومدم و باتعجب پرسيدم :"چه حقي!؟" گفت:" پارسال توي مراسم جاسوئيچي توزيع كردين كه عكس آقا ابرام روي اون بود. من هم گرفتم و بستم به سوئيچ ماشينم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برمي‌گشتيم. 🌀توي راه جائي توقف كرديم. وقتي مي‌خواستيم سوار شيم باتعجب ديدم كه، سوئيچ رو توي ماشين جا گذاشتم و درها رو قفل كردم. به خانمم گفتم:كليد يدكي رو همراه داري؟ او هم گفت: نه ،كيفم توي ماشينه 🌀خيلي ناراحت بودم هر كاري كردم كه در رو باز كنم نشد. هوا هم خيلي سرد بود. با خودم گفتم شيشه بغل رو بشكنم. اما هوا سرد بود و راه طولاني. يكدفعه چشمم به عكس آقا ابرام افتاد كه انگار از روي جاسوئيچي به من نگاه مي‌كرد. 🌀من هم كمي نگاهش كردم و گفتم: آقا ابرام، من شنيدم شما تا زنده بودي مشكل مردم رو حل مي‌كردي. شهيد هم كه هميشه زنده است. بعد هم از خدا خواستم به حق شهيد هادي مشكلم رو حل كنه. 🌀تو همين حال يكدفعه دستم داخل جيب كُتم رفت و دسته كليد منزل رو برداشتم. ناخواسته يكي از كليدها رو داخل قفل دَر ماشين كردم و با يه تكان قفل باز شد. با خوشحالي وارد ماشين شدم و از خدا تشكر كردم. 🌀بعد به عكس آقا ابرام خيره شدم وگفتم: "ممنونم، انشاءالله جبران كنم." هنوز حركت نكرده بودم كه خانمم پرسيد:" كدوم كليد در ماشين رو باز كرد." با تعجب گفتم: "راست ميگي، كدوم كليد بود!" پياده شدم و يكي يكي كليدها رو امتحان كردم. چند بار هم امتحان كردم اما هيچ كدام از كليدها اصلاً وارد قفل نمي‌شد. 🌀همين طور كه ايستاده بودم نفس عميقي كشيدم و با حسرت گفتم: آقا ابرام ممنونم ، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشكلات مردمي. ادامه دارد... 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
┄┅═◈═◈🌺◈═◈═┅┄ 💗دلم به مرهمی احتیاج داشت تا سامان بگیرد نگاهت سراسر مرهمِ غم های من شد تو گفتی اگر عشق حسین باشد و بس. در سرای آن جهان شفاعت فرداست. 🔸از نهی کردن رفقایت فهمیدم تو نمونه زیبای عمل به عاشورایی تو بزرگ زاده ی مکتب حسین فاطمه ای تو دلیر مرد فرمانده سپاهی تو برای من همان بهترین ، دوست شهید زیبایی 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄ 🥅 نه تنها معلم ورزش، بلکه معلمی برای اخلاق و رفتار بچه ها بود دانش آموزان هم که از پهلوانی ها و قهرمانی ها مـعـــلم خودشان شنیده بودند شیفته او بودند. 🔷در آن زمان که اکثر بچه های انقلابی به ظاهرشان اهمیت نمی دادند ابراهیم با ظاهری آراسته و کت و شلوار به مدرسه می آمد. ✨چهره ی زیبا و نورانی، کلامی گیرا و رفتاری صحیح، از او معلمی کامل ساخته بود. در کلاس داری بسیار قوی بود، به موقع می خندید به موقع جذبه داشت. 🎈 زنگ های تفریح را به حیاط مدرسه می آمد. اکثر بچه ها در کنار آقای هادی جمع می شدند. اولین نفر به مدرسه می آمد و آخرین نفر خارج می شد و همیشه در اطرافش پر از دانش آموز بود. 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
┄┅┅┅┅❀🦋🌼🦋❀┅┅┅┅┄ ✨از ویژگی‌های ، احترام به دیگران حتی به اسیران جنگی بود. همیشه این حرف را از ابراهیم می‌شنیدیم که اکثر این دشمنان ما انسان‌های جاهل و ناآگاه هستند. باید اسلام واقعی را از ما ببیند. آن‌ وقت خواهید دید که آن‌ها هم مخالف حزب بعث خواهند شد. ⛰در ارتفاعات کوره‌موش، در همان روزهای اول، چهار اسیر گرفتیم. ما در یکی از خانه‌های ابتدای شهر مستقر بودیم. همراه با ابراهیم، این چهار اسیر را به خانه آوردیم تا چند روز بعد به پادگان ابوذر منتقل شوند. 🏡آن سوی حیاط، یک اتاق با درب آهنی وجود داشت. رفقا پیشنهاد کردند که اسرا را به آنجا منتقل کنیم و دربش را قفل کنیم. ابراهیم قبول نکرد. گفت: «اینها مهمان ما هستند.» 💢 گفتم: آقا ابرام چی می‌گی؟ اینها اسیر جنگی هستند. یه وقت فرار می‌کنند. ابراهیم گفت: «نه، اگر برخورد ما صحیح باشد مطمئن باش هیچ کاری نمی‌کنند». دستان اسرا را باز کرد و آورد داخل اتاق. سفره ناهار پهن شد. نان و کنسرو را آوردم. تعداد کنسروها کم بود. با تقسیم‌بندی ابراهیم، خودمان هر دو نفر یک کنسرو خوردیم، اما به اسرای عراقی، هر نفر یک کنسرو دادیم! 🚿دو روز گذشت. ابراهیم به من گفت: «حمام را روشن کن.» من هم آبگرمکن را روشن کردم و حمام آماده شد. ابراهیم چهار دست لباس زیر تهیه کرد و یکی یکی اسرای عراقی را به حمام فرستاد تا تمیز شوند. عصر همان روز ابراهیم به پادگان ابوذر رفت. 🚐همان موقع یک خودرو برای انتقال اسرا به محل استقرار ما آمدند. اسرای عراقی گریه می‌کردند و نمی‌رفتند! مرتب هم اسم ابراهیم را صدا می‌کردند. با بی‌سیم تماس گرفتم و ابراهیم برگشت. اسرای عراقی یکی یکی با او دست و روبوسی و خداحافظی کردند. آنها التماس می‌کردند که پیش ابراهیم بمانند ولی قانون چنین اجازه‌ای به ما نمی‌داد. تا چند دقیقه نگاه آنها به ابراهیم بود. گویی نمی‌خواستند از او دور شوند. ابراهیم تمام این کارها را خالصانه انجام می‌داد، هرگز به دنبال خودنمایی و مطرح کردن خودش نبود. 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
•.¸¸.•✫ 🦋🌸🦋 ✫•.¸¸.• ☘ آنچه را الگوئی برای تمام دوستانش نمود. دوری از گناه بود. او به هیچ وجه گرد گناه نمی‌چرخید. حتی جائی که حرف از گناه زده می‌شد سریع موضوع را عوض می‌کرد.  💢 هر وقت هم می‌دید که بچه‌ها در جمع مشغول غیبت کسی هستند مرتب می‌گفت : صلوات بفرست و یا به هر طریقی بحث رو عوض می‌کرد. هیچ گاه از کسی بد نمی‌گفت ، مگر به قصد اصلاح کردن. 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
┄┅┅┅┅❀🌺❀┅┅┅┅┄ 📿نمـاز به شیوه 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
̶┏━━𖡛⪻𖣔✿𖣔⪼𖡛━━┓ ☀ظهر روز دوشنبه سی و يكم شهريور ۱۳۵۹ با حمله هواپيماهای عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان به سمت آسمان نگاه مي كردند. قاسم تشكري با يك جيپ آهو، پر از وسايل تداركاتی آمد. علی خرّمدل هم بود. موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاث كشی نداشتيد؟! گفت: اثاثها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم. 🔻روز دوم جنگ قبل از ظهر با سختی بسيار و عبور از چندين جاده خاكی رسيديم سرپل ذهاب. هيچكس نمی توانست آنچه را می بيند باور كند. مردم دسته دسته از شهر فرار می كردند. از داخل شهر صدای انفجار گلوله های توپ و خمپاره شنيده می شد مانده بوديم چه كنيم.؟ 🔸 يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد. از پشت تپه تانكهای عراقی كاملاً پيدا بود. مرتب شليك می كردند. چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولی خدا را شكر به خير گذشت. از گردنه رد شديم. يكي از بچه های سپاه جلو آمد و گفت: شما كی هستيد!؟ من مرتب اشاره می كردم كه نياييد، اما شما گاز می داديد! قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟! آن رزمنده هم جواب داد: آقای بروجردی تو شهر پيش بچه هاست. امروز صبح عراقيها بيشتر شهر را گرفته بودند 🔸 بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردی، ايشان از قبل قاسم را می شناخت. . بعد از كمی صحبت، جائی را به ما نشان داد و گفت: دو گردان سرباز آنطرف رفتند و فرمانده ندارند. سربازها همه مسلح و آماده، ولی خيلی ترسيده بودند. اصلاً آمادگی چنين حمله ای را از طرف عراق نداشتند. قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوری با آنها حرف زدند كه خيلي از آنها غيرتی شدند. آخر صحبتها هم گفتند: هر كی مَرده و غيرت داره و نمی خواد دست اين بعثيها به ناموسش برسه با ما بياد. 🔸 سخنان آنها باعث شد كه تقريباً همه سربازها حركت كردند. قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندی. چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ ۱۰۶ هم داريم. قاسم هم منطقه خوبی را پيدا كرد و نشان داد. توپها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليك کردند. با شليك چند گلوله توپ، تانكهای عراقی عقب رفتند و پشت مواضع مستقر شدند. بچه های ما خيلی روحيه گرفتند. 📚سلام بر ابراهیم ۱ 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸جوان دانشجویی بود که به جبهه آمد مدتی در جنگ حضور داشت اما یک سال بعد پشیمان شد می گفت عراقی ها مثل ما مسلمان هستند چرا باید با این ها بجنگیم ؟ 💭 با او صحبت کرد و گفت ما نخواستیم و نمی توانستیم جنگ را شروع کنیم این صدام بود که آغاز گر جنگ بود. صدام حتی کسانی که میانجی صلح شده بودند را رد کرد وظیفه ما در چنین شرایطی طبق آیه ۹سوره حجرات جنگیدن است. 📚خدای خوب ابراهیم 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
┄┅══✼🏮✼══┅┄ 🔔به یکی از زورخانه های تهران رفتیم و در گوشه ای نشستیم، با وارد شدن هر پیشکسوت صدای زنگ مرشد به صدا در می آمد و کار ورزش چند لحظه ای قطع می شد، تازه وارد هم دستی از دور برای ورزشکاران تکان می داد و با لبخندی برلب در گوشه ای می نشست. 🔹 با دقت به حرکات مردم نگاه می کرد، بعد برگشت و آرام به من گفت: اینها را ببین، ببین چطور از شنیدن صدای زنگ خوشحال می شوند، بعد ادامه داد: بعضی آدم ها عاشق زنگ زورخانه اند، آنها اگر اینقدر که عاشق این زنگ هستند عاشق خدا بودند دیگر روی زمین نبودند بلکه در آسمان ها راه می رفتند. 🔻بعد گفت: دنیا همین است تا آدم عاشق دنیاست و به این دنیا چسبیده حال و روزش همین است اما اگر انسان سرش را به سمت آسمان بیاورد و کارهایش را برای رضای خدا انجام دهد مطمئنا زندگیش عوض میشود و تازه معنی زندگی کردن را می فهمد، می گفت: انسان باید هرکاری حتی مسائل شخصی خودش را برای رضای خدا انجام دهد. 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
࿐᪥✧🍃🌸🍃✧᪥࿐ 📖قرآن می گوید: اگر بخواهی از اکثریت مردم فقط به این خاطر که اکثریت هستند پیروی کنی بدون شک از راه خدا دور می شوی همیشه با چشمانی باز تصمیم بگیر . 🔻برای هیچ گاه حضور در میان اکثریت ملاک نبود بارها دیده بود که دوستانش به دنبال عمل نادرستی می روند. با اینکه بیشتر جوان ها همراهی با دوستان و همسالان را دوست دارند اما ابراهیم به خاطر خدا از جمع آن ها جدا می شد و تلاش می کرد آن ها را هدایت کند. 📚خدای خوب ابراهیم 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
࿐᪥✧🍃🌸🍃✧᪥࿐ 💶 با اینکه خیلی برای رفقایش خرج می کرد و به بسیاری از افراد کمک مالی می کرد. 💞 اما وقتی دوستان متاهل را می دید که زیاد انفاق می کنند به آنها گوشزد می کرد که شما حسابی خرج دارید پس به اندازه انفاق کنید. 📚خدای خوب ابراهیم 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄ 🔘از جبهه برمی گشتم هیچ پولی نداشتم فکرم مشغول بود سرچهار راه عارف ایستاده بودم با خودم گفتم فقط باید خدا کمک کنه در همین فکر بودم که یکدفعه سوار بر موتور به سمت من آمد پیاده شد و مرا در آغوش کشید وقتی خواست برود گفت حقوق گرفتی؟ گفتم نه ولی مهم نیست. 💶دست کرد توی جیبش و یک دسته اسکناس در آورد و گفتم: به جون آقا ابراهیم نمی گیرم. گفت که قرص الحسنه است هر وقت حقوق گرفتی پس می دی و پول را گذاشت داخل جیبم و رفت. ❇آن پول با برکت خیلی از مشکلاتم راحل کرد خیلی ابراهیم را دعا کردم مثل همیشه حلال مشکلات بود. 📚سلام بر ابراهیم ۱ 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
سلام بر ابراهیم
#طوبی_محبت حاج میرزا اسماعیل دولابی و ابراهیم هادی ....👇🏻 🌷 #کانال_سلام_بر_ابراهیم https://eita
̶✿🍃🌸🍃𖣔𖣔̶𖣔🍃🌸🍃✿ 1⃣سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود. ⛔از خیابانی رد شدیم. یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟! گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا!‌ من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم. 🏘با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یا الله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان‌ها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهره‌ای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ‌ها! 🌾ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی‌کنیم خدمت برسیم. همین طور که صحبت می‌کردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب می‌شناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. ◽وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم کن! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش می‌کنم این طوری حرف نزنید بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. ان شاء‌الله در جلسه هفتگی خدمت می‌رسیم بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم. ✨بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت می‌کردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره!‌ با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی می‌گی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟ 🔷جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلی‌ها نمی‌دانند. ایشون بودند. سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده است. 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮ ✨فروتنی در رفتار ✨ تواضع در کردار ✨خشوع در اعمال شبانه روز در زندگیش جاری بود. 🔻فارغ از منم ، منم های شیطان درون زیبایی زندگی را در گذشتن از خود ، و رسیدن به دیگری می دید ! 🌀 با عبور از خـود محوری خـود پسنـدی خـود شیفتگی رسید به دوستـی و 🌷 کانال_سلام_بر_ابراهیم https://eitaa.com/salambarebraHem
♥️🍃 با دانش، خودتان‌ را مجهّـز کنید! من توصیه می‌کنم‌، به همه‌ے شما جوانان‌ عزیز❣ که درس‌خواندن‌ را جدے بگیرید! "امام‌خامنـه‌اے" رهبـرانه 🌱 کانال_سلام_بر_ https://eitaa.com/salambarebraHem 🌷 کانال_سلام_بر_ابراهیم
┄┅═🔹🔹🌺🔹🔹═┅┄ 🕊 و حکمت کارهایش 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
گـاهی مَـــرا نگاه کنـی رد شـوی بَـس است آنـان که بـی کَسنـد بـه یک دَر زدن خوشــند آقا ... گاهی ... نگاهی ابراهیم هادی 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
‌‌‌‌‌‌‌┄༻‌☘🌸☘༺‌‌‌┄ 🍂روح خشک و بی لطافت هیچ گاه در امر تربیت موفق نمی شود وقتی مجروح بود و در خانه بستری بود گروه گروه افراد برای ملاقاتش می آمدند که با شخصیت او سنخیت نداشتند. 🍎 از صنف قصابان تهران از میوه فروش ها حتی گروهی از جوانان شمال شهری که به ظاهر با دین بیگانه بودند و همه اقرار داشتند که به خاطر آقا ابراهیم جذبش شدند او واقعا پیرو رسول الله بود که خداوند در توصیفش می فرماید. 📚خدای خوب ابراهیم 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
┄┅══✼🍃🌸🍃✼══┅┄ ☘از علمایی که به او ارادت خاصی داشت مرحوم حاج آقا هرندی بود. این عالم بزرگوار غیر از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشی بود. ☀اواخر تابستان ۱۳۶۱ بود. به همراه ابراهیم خدمت حاج آقا رفتیم. مقداری پارچه به اندازه دو دست پیراهن گرفت. هفته بعد موقع نماز دیدم که ابراهیم آمده مسجد و رفت پیش حاج آقا. من هم رفتم ببینم چی شده. ابراهیم مشغول حساب سال بود و خمس اموالش را حساب می‌کرد! خنده ام گرفت! او برای خودش چیزی نگه نمی‌داشت. هر چه داشت خرج دیگران می‌کرد. پس می‌خواهد خمس چه چیزی را حساب کند؟! 💶حاج آقا حساب سال را انجام داد. گفت: ۴۰۰ تومان خمس شما می‌شود. بعد ادامه داد: من با اجازه‌ای که از آقایان مراجع دارم و با شناختی که از شما دارم آن را می‌بخشم. اما ابراهیم اصرار داشت که این واجب دینی را پرداخت کند. بالاخره خمس را پرداخت. ✨کار ابراهیم مرا به یاد حدیثی از امام صادق (ع) انداخت که می‌فرماید: «کسی که حق خداوند (مانند خمس) را نپردازد دو برابر آن را در راه باطل صرف خواهد کرد». 💭راوی: مصطفی صفار هرندی 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
✫.¸¸.✫🔹🔷🔹✫.¸¸.✫ 💪بعضی ها هنوز چند جلسه به کلاس ورزشی نرفته اند برای بقیه قیافه می گیرند و با غرور راه می روند. 💦ولی اینگونه نبود باران شدیدی دو تهران باریده بود و خیابان ۱۷ شهریور را آب گرفته بود. ابراهیم پاچه هایش را بالا زد و در آن شرایط مشغول کمک کردن و انتقال پیرمرد ها به آن سوی خیابان شد. 🤼‍♂ او قهرمان کشتی بود اما تکبر در وجودش راه نداشت. ابراهـیم مصداق آیه ۳۷ سوره اسرا بود.👆 📚خدای خوب ابراهیم 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem