eitaa logo
سلام فرشته
180 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
*🌹ظهور نزدیک است؛* حضرت آیت الله قرهی (مدظله العالی) 🧡 یقین بدانید اخرالزمان است، کسی نمی‌تواند وقت تعیین کند اما علایم نشان می دهد نزدیک است، یقین بدانید که 1400 در 1400 دیگر باید لحظه شماری کرد. تمام شد، چه سرعتی هم دارد، به قول معروف بعضی به مزاح می گویند: از بس دارد به سرعت می گذرد باید بگوییم پیشاپیش سال نو را به شما تبریک می گوییم، خیلی عجیب است، واقعا می شود؟ همین طور دارد به سرعت می گذرد، دیگر نهایتا، معلوم نیست شاید هم درهمین ایام بیاید، «انهم یرونه بعیداً و نراه قریبا» ولی 1400 در 1400 شد دیگر باید لحظه شماری کنیم. 🧡 آیا ما برای ظهور آماده هستیم؟ *نشانه های منتظرین این است که باید قرآن را حفظ کنند، عرض کردم روزی یک آیه هم شده حفظ کنید، خودش برکت می دهد، روزی یک آیه حفظ کنید، خیلی مهمّ است، من می دانم، بعضی در همین چند وقت پیش که من بیان کردم، شروع کردند و بعضی حافظ کل قران شدند و بعضی حافظ ده بیست جز شدند.* توسل به آقا جان، عرض کردم: *هرساعت یاد آقا جان کنید و حداقل این است که هرساعت دعای سلامتی بخوانید*«فی هذه السّاعة و فی کل ساعة »خدا گواه است عزیز دلم! اگر هر ساعت یاد آقا جان بودی، می شودآقا جان یاد ما نباشد؟ ایشان که «سجیتکم الکرم» هستند، «عادتکم الاحسان» هستند. پس اولین خصلت اینکه سربازان امام زمان باید حفظ قرآن کنند، *تنبل شدی و خوابیدی و با موبایل، عمرت را تباه کردی، نمی‌شود.* مگر اینکه با آن، قرآن و معارف کار کنی، امّا تمام شد، عمر رفت، حالا در روایات بعدی می خوانم ان‌شاءالله که یکی از نشانه ها این است که جوان‌ها زود از دنیا می روند و... . 🧡«شاهراً سیفی»، می خواهی برگردی؟ به یاد آقا جان باش و هر شب با آقا جان حرف بزن، محضر مبارکتان عرض کردم: هر شب قبل از خواب، با آقا جان حرف بزن، دعای سلامتی بخوان، اگر هم اوایل یادت می رود، موبایلت را کوک کن و هر وقت نخواندی قضا کن. مثلا اگر میخواهی یازده بخوابی و سه و چهار بلند شوی، قضای این چند ساعت را بخوان، قبل از خواب هم دو سه دقیقه با آقا جان حرف بزن. 🌼کانال یاوران امام مهدی(عج) 🆔 @emammahdy81
🌺مبارک ✨شب مبارک قدر .. شبی که اگر انسان، چشم دلش باز باشد و بتواند حقایق عالم را ببیند، محو و خیره از رفت و آمد فرشتگان و تفضل های خاص الهی می شود. شب، ظرف زمان است. به خودی خود، قدر و منزلت خاصی نداشت اما از آن زمان که قرآن کریم، در این شب نازل شد، شبی پر برکت شد. إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيلَةٍ مُبَارَكَةٍ .. 💠بارالها، آن زمان که مرا خلق کردی، به خود، تبارک گفتی و خلقت را از صفت خیر و برکت خود بیان کردی. فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ (1) 🌿و حالا، برای هدایت و ره نمون کردنم به سمت لقائت، کتابی را نازل فرموده ای که به خاطر وجود مبارکش، ظرف زمان شب را نیز برکت داد. إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيلَةٍ مُبَارَكَةٍ .. (2) 🌱مرا نیز در محضر کتابت، بپذیر و برکتی که در آن قرار دادی و به شب، تفضلش فرمودی، به من نیز تفضل بفرما. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 30 پی نوشت: 1. سوره مومنون، آیه 14 2. سوره دخان، آیه 3 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از دهڪده ‌مثبت
✍️من و واجب فراموش شده 🌺 وقتی سوار اتوبوس شدم جایی برای نشستن نبود و تعداد زیادی از خانمها بین دو ردیف صندلی ایستاده بودند من هم چادرم را محکم‌تر گرفتم و کیفم را برای در امان بودن از دستبرد احتمالی، بیشتر به خود چسباندم و به یکی از صندلی ها تکیه دادم تا با ترمزهای ناگهانیِ آقای راننده، نقش بر زمین نشوم. در حال جمع و جور کردن خودم بودم و توجه زیادی به اطرافم نداشتم اما وقتی که روی حالت ایستادن و گرفتن چادر و سایر متعلقاتم، تسلط کافی پیدا کردم و از مرتب کردن چادر روی سرم، فارغ شدم، نگاهی به خانمهایی که کنارم بودند، انداختم. 🌸طبق معمول دخترهای جوانی را دیدم که فارغ از محیط بیرون و نگاه تیزبین مردان ، با هم صحبت می کردند و می خندیدند. لبخندی از شادی آنها روی لبهایم نشست اما در دلم غوغایی بود که آیا تذکر بدهم یا نه؟! همان‌موقع توجهم به یکی از دخترها جلب شد که ساق سفید و لطیفِ دستش نمایان بود و گاهی میله‌ی بالای سرش را می گرفت و آستین لباسش پایین تر می آمد. با خودم کلنجار می رفتم که چگونه او را از این کار منع کنم در حالیکه با تکان‌های اتوبوس ناچار بود که تعادلِ خودش را اینگونه حفظ کند. 🌼در همین فکر بودم که نگاهم به ساق دستهایم اُفتاد که به تازگی خریده بودم و بخاطر جنس خوب و لطیف و طرح قشنگش، خیلی خواستنی بودند، با تصمیم ناگهانی آنها را درآوردم و با لبخند ملیحی، به سمت آن دخترخانم گرفتم و گفتم: « عزیزم اینها را بپوش که وقتی میله را می گیری، دست قشنگت پیدا نباشه» . مدت کمی با تعجب نگاهم کرد بعد به طوری که غافلگیر شده باشد، ناخودآگاه آنها را گرفت و تشکر کرد بعد با بی میلی و شاید در عمل انجام شده، ساق دستها را پوشید. من هم با اینکه دل کندن از آن خواستنی ها، برایم کمی سخت بود اما رضایت شیرینی در دلم موج می زد. در ایستگاه بعدی پیاده شدم و تصمیم گرفتم حتما در اولین فرصت به همان مغازه بروم و مثل آنها را دوباره برای خودم، بخرم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
🔹ضحی به همراه صدیقه و خانم دکتر بحرینی، پشت سر فرهمندپور به سمت آپارتمان تجهیز شده حرکت کرد. آپارتمان نزدیک بیمارستان بود و جای پارک خوبی داشت. ماشین را پارک کرد و پیاده شد. خانم دکتر بحرینی با نگاه های معمولی، اطراف را بررسی کرد. دوربین های مدار بسته بیرون و داخل آپارتمان نظرش را جلب کرد و فهمید کارشان بسیار سخت است. باید این مورد را هم به ضحی و صدیقه سر فرصت می گفت. 🔸 دستگاه قهوه ساز، دستگاه ظرفشویی، یخچال فریزر بزرگ و مفروش بودن پذیرایی و اتاق ها بحرینی را به این آپارتمان مشکوک کرد. داخل یکی از اتاق ها، سیستم کامپیوتر و تبلت و پرینتر و در گوشه دیگر همان اتاق، میز بزرگ با امکانات فیلم برداری و رینگ لایتی به قطر بیست و دو سانتی متر قرار داشت. بحرینی دلش نمی خواست دوتا از نیروهای خوبش را آنجا تنها بگذارد اما چاره ای نداشت. فرهمندپور کلید آپارتمان را به سمت ضحی گرفت و گفت: - خدمت شما. ان شاالله سحرخانم و دوستتون هم فردا بهتون ملحق می شن. یک کلید هم اونها دارن. اگر چیزی نیاز هست بفرمایید. همان طور که در قرارداد ذکر شده، مسئول پروژه شما هستین و طبق خواسته شما موارد پیش می ره. اون رینگ لایت هم برای عکسبرداری و فیلم برداری صفحه مجازی تون هست. سیستم و لوازم جانبی اش هم اوکی هست. 🔹ضحی کلید را گرفت. نگاهی به خانم دکتر انداخت. فرهمندپور کمی ایستاد تا اگر سوالی دارند بپرسد. صدیقه سر سیستم رفت و آن را روشن کرد. سیستم نو و کار نکرده ای بود. ویندوزش تازه نصب و به روز رسانی شده بود. اتصال وای فای بسیار قوی بود. ضحی از این همه تجهیزات، به سخت بودن کارش پی برد. نمی دانست باید چه کار کند. فکر کرد حتما باید طرحی بنویسم و طبق همان پیش برویم و الا مدت زمان پروژه طولانی می شود. فرهمندپور ماندن بیشتر را جایز ندانست. خداحافظی کرد و از ساختمان بیرون رفت. داخل ماشین نشست و چند کوچه آن طرف تر، پارک کرد. گوشی اش را در آورد و از طریق دوربین مداربسته آپارتمان، به تماشای ضحی نشست. 🔸ضحی سر میز نشسته بود و روی برگه، یادداشت می نوشت. خانم دکتر بحرینی داخل آپارتمان نبود و صدیقه هم میوه و نوشابه ای از یخچال روی میز گذاشته بود و با دوربین عکسبرداری، مشغول تست کردن تصویربرداری با نورهای مختلف رینگ لایت بود. - حرارت که می ره بالا، میوه ها جذاب تر می شن. ولی وقتی می ره به سمت نور آبی، تصویر خمارتر و مست تر می شه. 🔹ضحی حرف صدیقه را تایید کرد. صدیقه پشت سیستم نشست. صفحه مجازی شان را باز کرد. - افتتاحیه رو بنویسم؟ - بنویس. به نظرت باید با سحر اینا هم مشورت کنیم؟ - دست خودته. می تونی بکنی می تونی نکنی. ی کاری هم برای اون ها در نظر بگیر. مثل پاسخگویی به تلفن ها. تصویربرداری یا حتی تبلیغ محصولات. - حالا نمی دونی چی رو باید تبلیغ کنیم؟ - هنوز که زوده ولی نه منم مثل شمام. نمی دونم. ✍️صدیقه مشغول نوشتن مطلب افتتاحیه شد. تحت وب آن را به پیام رسانش فرستاد و با گوشی، صفحه را به روز رسانی کرد. - سایت هم می زنیم؟ - فعلا از همین اینستاگرام پیش بریم. ببینیم چی می شه. اگر چه اینستا رو هم من دوست ندارم. چاره چیه! 🔸ضحی فکر کرد حتما باید در خلوت، صدیقه را توجیه کند که قرار است حداقلی کار کنند تا دست آن ها رو شود اما نمی دانست واقعا در چه سطحی و چه کارهایی باید انجام دهند. رو به صدیقه کرد و گفت: - عزیزم اگه زحمتت نمی شه ی سر به صفحه های مجازی همکاران بزن ببین اونا چه کارایی کردن. - آره فکر خیلی خوبیه. 🔹چند ساعتی مشغول بررسی کارهایی که می توانستند انجام دهند بودند. فرهمندپور، به خانه رفت. لب تابش را روشن کرد و باقی دیدن هایش را از طریق لب تاب صورت داد. باید سفارش محصولات کودک را به مسئول دفترش در خارج می داد تا دست پُر به آپارتمان برود. تصمیم گرفته بود با دو روز تاخیر، کلید آپارتمان را به سحر بدهد و در این دو روز، چشمش را از دیدن ضحی که لحظه ای چادر را از سرش در نیاورده بود، سیر کند. 🍀همان شب دایی و خانواده شان به خانه سهندی ها آمدند. ضحی از دیدن دایی خیلی خوشحال شد و با شنیدن حرف در گوشی دایی، کمی هم نگران شد: - دایی جان قبل از اینکه عباس آقا بیان، ی ساعتی بریم اتاق کارت دارم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🍃نزدیک یا دور؟ 🌟در دستانم است. می بوسمش. به چشمانم می گذارم. آرام و با احترام، با شوقی وصف ناشدنی، یادگار عزیزم را باز می کنم. ورق می زنم. به آیات قرآن نگاه می کنم و آرزو می کنم ایکاش بهره هایم از نورانیت کلام خدا، بیشتر شود. چشمم به آیه ای می افتد. روی کلمه ای از آیه، ذهنم درگیر می شود که یعنی چه طور؟ چرا به این مصحف مبارک و کریمه ای که در دستانم است؛ همین جاست، عبارت ذلک آورده شده که برای اشاره به دور استفاده می شود؟ ذَلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيبَ فِيهِ (1) ✍️ نکته بسیار لطیفی اینجا نهفته است. خداوند تبارک و تعالی که از رگ گردن به ما نزدیک تر است(2)، در آیاتی، اسم اشاره دور را برای خود برگزیده است (3) و همین تعابیر دوگانه دور و نزدیک را در مورد قرآن، که تجلی ذات اوست نیز، به کار برده. 📌سرّش در مراتبی است که قرآن دارد. یک مرتبه والا و مرحله اعلایی دارد که به فرموده خداوند، این وجود حقیقی، نزد ذات اقدس اله است (4). همین قرآن، یک مرتبه عالیه ای دارد که در دست فرشتگان "کراما برره" است(5). و مرحله نازله قرآن، در قالب الفاظ عربی، دست ما انسان هاست: إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآنًا عَرَبِيا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (6) 🌸در آیات، وقتی تعبیر هَذَا الْقُرْآنُ به کار رفته، سخن از هدایت است و وقتی می فرماید ذَلِكَ الْكِتَابُ، سخن از غیب است و این نشانگر این است که این قرآن، «غيب» و «كتاب مكنوني» دارد. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 36. پی نوشت: 1. سوره بقره، آیه 2. 2. سوره ق، آیه 16 : َنحْنُ أَقْرَبُ إِلَيهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ 3. سوره انعام، آیه 102 : ذَلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ خَالِقُ كُلِّ شَيءٍ فَاعْبُدُوهُ ... 4. سوره زخرف، آیه 4 : وَإِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتَابِ لَدَينَا لَعَلِي حَكِيمٌ 5. سوره عبس، آیه 15و16: بِأَيدِي سَفَرَةٍ - كِرَامٍ بَرَرَةٍ 6. سوره زخرف، آیه 3. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌟من هم کنار تو 🔹چند دقیقه ای فرصت خواست. روی صندلی داخل داهرو نشست. سرما به بدنش رفت و لرزش خفیفی وجودش را گرفت. دودل بود. می توانست نظرش را عوض نکند. اما چه دردی از او دوا می کرد. دل داغدارش را چه چیزی تسلی می داد. کیف پولش را از جیب کتش در آورد. باز کرد. نگاهی به عکس پسرنوجوانش انداخت. گریست. داغ نوجوان پشت لبش سبز نشده، داغ سختی بود. مقصر موتور سوار بود اما چه فایده. عزیزش که زنده نمی شد. 🍁تنها آمده بود. زنش نتوانسته بود قدم از قدم بردارد. از وقتی عزیزشان زیر خاک رفته بود، زنش هم پس افتاده بود. دستی روی عکس پسرش کشید و با صدایی که اگر کسی آن اطراف بود، به راحتی می شنید با پسرش حرف زد: - فایده مردنش چیه؟ مصطفی، تو که جات تو بهشته. بزار از خونت بگذرم که منم بیام پیشت تو بهشت. کمکم کن. 🍃دست روی زانو گذاشت و بلند شد. به جای رفتن به جایگاه، به سمت اتاق رئیس رفت. 🌺رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : مَن عَفا عِندَ قُدرَةٍ عَفا اللّه ُ عَنهُ يَومَ العَثرَةِ . 🌸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : هر كس هنگام قدرت [بر انتقام] گذشت كند، خداوند در روز لغزش از او در گذرد. 📚كنز العمّال : 7023. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺مادر، میوه ها را از قبل آماده کرده بود. حسنا وسط برنامه فشرده اش، دو سه باری بیرون آمد و قاتی مهمانی نشست و مجدد سر درس و تست زدن هایش رفت. طهورا با خیال راحت کنار زن دایی نشسته بود و از پروژه جدیدش حرف می زد و از درس زن دایی می پرسید: - مجازیه. سی دی های درسی رو فرستادن. فعلا دو ترم رو می خوام مجازی بردارم تا بعد خدا چی بخاد. - می شه سی دی هاتونو بگیرم منم گوش بدم؟ - آره چرا نشه. اگه دوست داری برای ترم دیگه می تونی ثبت نام کنی. 🔹طهورا به فکر فرو رفته بود که این دوره مجازی را ثبت نام بکند یا نه. از درسهای عربی و صرف و نحوش می ترسید. - نمی دونم از عهده اش برمی یام یا نه؟ 🔻زن دایی که نگرانی را در چهره طهورا دید گفت: - عزیزم شما از عهده سخت ترش براومدی. شاید قبل از ثبت نام در مورد جزئیاتش با دایی صحبت کنی بد نباشه. 🔸پدر و دایی هم در مورد مسائل سیاسی و انتخابات، با صدایی آهسته که بیشتر درگوشی بود، صحبت می کردند و ضحی مانده بود با دختردایی نازنازی اش زهره جان. قرار بود عباس آقا برای شام بیاید. انتظار کشیدن برای ضحی سخت بود. سعی کرد خودش را با زهره مشغول کند و کمتر به حرف دایی و انتظاری که برای دیدن عباس می کشید، فکر کند. با دستمال کاغذی های روی میز، برای زهره اوریگامی درست کرد. یک بشقاب حیوان دستمال کاغذی درست کرده بود و زهره باز هم حیوان جدیدی می خواست. مادر سینی چایی به دست، از آشپزخانه بیرون آمد. طهورا بلافاصله بلند شد تا چایی را از مادر بگیرد. بوی هل و دارچین داخل چایی، در فضا پیچید و تمام صداها را با خود شست و یک صدا کرد: - به به. عجب بویی. 🔹زنگ تلفن خانه بلند شد. پدر گوشی را برداشت و مجبور شد برای ادامه مکالمه، به اتاق دیگر برود. دایی فرصت را مناسب دید. لیوان چایی و قندش را برداشت و با اشاره ای که به ضحی کرد، به سمت اتاقش رفت. ضحی سیب قرمزی را که مادر زحمت قاچ کردنش را کشیده بود دست زهره داد. او را بوسید و از جا بلند شد. - خب دایی جان بگو ببینم. عباس آقا خوبن؟ امشب نمی یان؟ - می یان ان شاالله. چی شده دایی؟ 🔻دایی لیوان چایی را روی میز ضحی گذاشت و روی صندلی نشست. همان طور که قندها را بین انگشتان دست چپش رد و بدل می کرد گفت: - با گروه چه کردی؟ ی کم توضیح بده. 🔸ضحی در اتاق را کامل بست و به سمت دایی برگشت. همان طور ایستاده گفت: - هنوز کار خاصی نکردیم. صفحه مجازی رو کمی راست و ریست کردیم. ی چندتا عکس نوشته تبلیغی درست کردیم. اسم گروه رو انتخاب کردیم. دوتا از بچه های بیمارستان آریا هم دیروز اومدن. - سحر خانم دیگه. درسته؟ - بله. - رابطه ات با سحر چطوره؟ 🔹ضحی به چشمان جدی دایی نگاه کرد. به سمت تخت رفت و لبه آن نشست. - خوبه. سعی می کنم ازش دوری کنم. رفتاراش اذیتم می کنه اما به خاطر انسی که باهاش داشتم، خیلی به سمتش کشش دارم. خودمو کنترل می کنم دیگه. - تا حالا عباس آقا اونجا اومده دنبالت؟ - نه. چطور؟ - مراقب باش خیلی جلوی چشم فرهمندپور نباشه. ممکنه حسادتش گل کنه و کار دستتون بده. کلید آپارتمان دست شماست؟ - بله. بیارم؟ 🔸تا ضحی دسته کلید را از داخل کیفش بیرون می آورد، دایی هم جعبه ای را از جیبش بیرون کشید. درش را باز کرد. کلید را از ضحی گرفت و روی حجم خمیرمانندی که داخل جعبه بود، فشار داد. - آپارتمانتون دوربین هم داره. دقت کن. دوربین های بیرونی تحت کنترل بچه هاست. - داخل سالن و اتاق ها هم دوربین داره. - آره می دونم. ی عکس ازشون بگیر که بچه ها روش سوار بشن. این فلش دستت باشه به سیستم فرهمندپور دسترسی پیدا کردی بزن بهش. یک دقیقه کافیه. خود به خود نصب می شه. برای رد گیری حساب های مالیه. تا به حال فرهمندپور هم اونجا اومده؟ - نه هنوز. - باید ی کلکی بزنیم تا لب تابش رو بیاره. احتمالا همه کارهاش با اونه. از درسا چه خبر؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🍀بهره مندی از قرآن کریم 💎وقتی به حقیقت و مراتبی که قرآن دارد، آگاه شدیم، تازه متوجه می شویم که چقدر راه برای رفتن داریم. این قرآن کریم و مبارکی که در دستانمان است، با تمام عظمت و نورانیتش، مرحله نازله ای است که با تلاوت و فهم و عمل کردن به معارف، ما را بالا می برد. آنقدر باید بالا برویم تا عنداللهی شویم. تا به آن مرتبه عالی قرآن دسترسی پیدا کنیم و حقایقش را بفهمیم. 🌺 آن وقت است که علمی فراموش نشدنی، به انسان داده می شود. حقیقت با روح او درهم می آمیزد و از او جدا نمی شود. فقط کافیست، به مقام لدن برسیم و نزد خدا، از او، حقایق را شهودا، ادارک کنیم. ✨و ما چقدر مشتاق آن مقام هستیم. خدایا، ما را به مقام لدنی ات برسان و ادراک شهودی حقایق قرآن را به ما بده. ما را به این آرزو، برسان که مشتاق وصل توییم. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 37و 38 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹با تصور نشست های درسی و فعالیت هایی که در بیمارستان انجام می داد، چهره اش باز شد و پاسخ دایی را شاداب تر از قبل داد: - خوبه خداروشکر. با برنامه ای که سیستم بیمارستان بهار برام ریخته، خیلی خوب جلو می رم. - چطور؟ - چکیده شو جلوتر می خونم. ی تایم مطالعاتی داخل بیمارستان داریم. ی یادآور نکات داریم. کلاس های توضیح و تبیین هم هر هفته دوتا بعد از ظهرمون رو گرفته. بقیه بعد از ظهرها هم که سر کار گروهیم. با این اوصاف هر کسی باشه مدرکش رو می گیره چون تمام این کارهامون هم همش امتیاز داره؛ حتی استراحتمون! صبح تا ظهر هم سر شیفت و اورژانس و کارای دیگه ایم. ماما همراهی ها رو هم به ما نمی دن فعلا تا به درسمون برسیم. عصر به بعد هم آزادیم. گاهی با عباس می ریم جاهای مختلف. گاهی هم که عباس شیفت داره به مامان و .. الحمدلله همه چی سرجاشه. - خیلی خوبه. با سحر جایی نمی ری؟ - نه. باید برم؟ - آره برو هر از گاهی. بالاخره با هم همکارین تو گروه. ▪️دایی، فلش مشکی رنگ کوچکی را به ضحی داد. ضحی آن را در جیب داخلی کیفش جاداد. کیف را داخل کمد گذاشت و مجدد روی تخت نشست. دایی جواد، لیوان چایی را بدون قند آرام آرام نوشید. از جا بلند شد و گفت: - مراقب خودت باش. چیزی اگه شد حتما بگو. 🔹با رفتن دایی، ضحی به تصویر رهبر نگاه کرد. از اینکه خرده تلاش هایش باعث از بین رفتن فساد و خوشحالی رهبر می شد، خدا را شکر کرد. صدای زنگ در، او را از جا پراند. حتما عباس بود. تپش قلبش تندتر شد. از گوشه پرده اتاقش، بیرون را نگاه کرد. دستی به موهایش کشید. خواست رژ لب بزند اما از خواهر و مهمان ها شرم کرد. گُلسر آفتابگردانی که عباس برایش خریده بود را روی موهایش مرتب کرد. دستی به دامن شیری رنگش کشید. نوک جوراب شلواری هم رنگ دامنش را نگاه کرد. اضطراب در پاهایش رفته بود و می خواست بدود. نفس عمیق کشید. صدای عباس به گوشش رسید. به سمت در اتاق دوید. در را باز کرد و بیرون رفت. 🌸بوی گل مریم، داخل خانه شد. نگاهش به صورت مهربان عباس و دست گلی که گرفته بود افتاد و لبخند روی صورتش، بازتر شد. دسته گل را گرفت و تشکر کرد. تا پدر عباس را به سمت پذیرایی ببرد، او گل ها را چند بار بو کرد و برای گذاشتنش در گلدان، به آشپزخانه رفت. ************ 🔹خوشحال و شاد از اتاق پدر بیرون آمد. نصف یک جزء را به پدر تحویل داد و از پس سوالات برآمده بود و حالا می توانست ادامه اش را شروع کند. حفظ آیات از آنچه گمان می کرد راحت تر و سریع تر پیش رفته بود. قرآن را در کتابخانه، سرجایش گذاشت. دفتر حفظش را در آورد. جلوی تحویل داده شد تیک زد و به همه تلاش های ماه قبلش نگاه کرد. خدا را شکر کرد. آن را بست و دفتر سبز رنگش را برداشت تا موفقیتش را برای آقا بنویسد. اگر چه خود آقا این را می دانستند: - سلام آقاجان. شنیدید؟ شما هم بودید؟ شکر خدا همه سوالات را توانستم جواب دهم. گاهی احساس می کردم در گوشم کسی جواب را زمزمه می کند. نکند شما بودید آقاجان؟ فدایتان شوم خیلی دوست دارم به شما قرآن تحویل بدهم. هر روز که به اتاق پدر می روم، احساس می کنم محضر شما دارم می آیم و قرآن را قرار است به شما تحویل بدهم. حس شیرین و زیبایی است. این احساس ها و حضورتان را در قلب و روحم دوست دارم. دوست دارم همیشه با شما باشم آقاجان. حضورتان خیلی شیرین و دل گرم کننده است. هوایمان را داشته باشید. 🍀صلواتی انتهای صفحه نوشت و دفتر را بست. ساعت هفت و نیم صبح بود. وضوی مجددی گرفت و لباس پوشید. دفتر یادداشت سبزرنگ و قرآن جیبی اش را داخل کیف گذاشت. صبحانه نخورده، از خانه بیرون زد و عباس را دید که جلوی خانه، منتظر اوست: - سحر خیز باش تا کامروا باشی. - سلام عباس جان. سحرخیزی ای که کامش شما باشی رو با هزار تا خواب عوضش نمی کنم. صبحت بخیر. - سلام عزیزم. ضحی جان. خانم دکتر سحرخیز خودم. این خدمت شما. 🎁ضحی از دیدن بسته کادوپیچ شده، ذوق کرد و تمام ذوقش را هم مانند منفجر شدن ترقه های چهارشنبه سوری نشان داد. عباس از کارهای ضحی خنده اش گرفت. سوئیچ را چرخاند تا ضحی را سرکار برساند و خودش هم برای استراحت، به خانه برود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🖇همراهی قرآن ✨اولین چیزی که خداوند خلق کرد، نور رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بود(1). و این نشان از مرتبه و شرافت وجودی حضرت بر دیگر مخلوقات، حتی قرآن دارد. 🍀با توجه به این نکته، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و حقیقت قرآن، هر دو، در آن مرتبه عالیه، با هم هستند. فقط یکی (پیامبر اکرم) از آن مرتبه عالیه، به عالم طبیعت، ارسال شد و دیگری(قرآن کریم)، انزال شد و این قرآن نازل شده، در معیت و همراهی با رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است که فرستاده شده است.(2) 📌اما در این عالم ظاهر و طبیعت، از آنجایی که انسان های کامل هم مانند دیگر مردمان، بشر هستند(3)، با سایر مردم در احکام، یکسان هستند و از این جهت است که رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم هم مطیع قرآن که فرامین و قانون الهی است، هستند. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، صص 39-42 پی نوشت: 1. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم: اول ما خلق الله، نوری. بحار، ج 1، ص 97. 2. سوره اعراف، آیه 157 : وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ 3. سوره مومنون، آیه 33 : مَا هَذَا إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يأْكُلُ مِمَّا تَأْكُلُونَ مِنْهُ وَيشْرَبُ مِمَّا تَشْرَبُونَ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
9.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 بشکند دستی که ویران کرد این گلخانه را... 🔘"بايد اين واقعهٔ دلخراش (تخریب قبور ائمه بقیع) را همه ساله مسلمانان روز عزا و مصيبت اعلام كنند و آن را محكوم نمايند." آیت الله العظمی صافی گلپایگانی ▪️◾️🔳◾️▪️ کانال رسمی آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️@astanqom
💦نیاز واقعی - چقدر طول می کشه؟ - دو ماه. - یا خدا. دو ماه. اونوقت تو این دوماه که قراره بریم طرح، پس من کی کار کنم و پول در بیارم؟ تو طرح که بهمون پول نمی دن؛ درسته؟ - درسته. کار جهادیه. 🔹یک هفته ای می شد در فکر بود برود یا نرود. اگر برود، کارهایش عقب می افتد و مهم تر از همه، فروشش کمتر می شود و ضرر می کند. اما اگر نرود، چنین موقعیتی برای دیدن یک پیرمرد روحانی را از دست می داد. تصمیم گرفت برود. رفت. دیوار مسجد را که بالاتر بردند، شب شده بود. حساب کرد تا حالا باید روزی چند میلیون در می آورد و حالا که اینجا آمده، غیر از دوتا پیرزن و پیرمرد و ی زدن و دوسه تا بچه، هیچ مراجعه کننده مهمی نداشت. فردای آن روز، دست هادی را گرفت و گفت: - به روستاهای اطراف خبر دادین؟ بیمار کمه ها. - بله خبر رسیده. این کتاب رو بخون حوصله ات سر نره بیمارها رو بشماری. خدا رو شکر که کمه. 📚کتاب را گرفت و مشغول خواندن شد. پرده خیمه ای که زده بودند بالا رفت. مرد میانسالی داخل شد. بچه ای را روی دست گرفته بود که دست هایش آویزان بود. کتاب را بست. از جا بلند و مشغول چک کردن علائم حیاتی بچه شد. بلافاصله مشغول احیا شد و التماسش را کرد که برگردد. بعد از یک هفته، بالاخره احساس مفید بودن به او دست داد. 🌺امام على عليه السلام : إنّكُم إلى إنفاقِ ما اكتَسَبتُم أحوَجُ مِنكُم إلَى اكتِسابِ ما تَجمَعونَ . ☘️شما به انفاق كردن آنچه به دست آورده ايد محتاجتريد تا به دست آوردن آنچه گرد مى آوريد. 📚 غرر الحكم : 3827. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte