eitaa logo
سلام فرشته
173 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹گوشی تلفن، هنوز دست ضحی بود و داشت به حرفهای فرهمندپور گوش می داد: - پک های مختلفی آماده کنین. برخی دو قلم جنس داشته باشن و برخی شون بیشتر. قیمت ها هم که متفاوت می شه خودتون واردین. اینکه می گم پک های مختلف هم برای فروش بهتره هم رعایت سلیقه مشتری و هم کم هزینه تر شدن. فقط پکی بفروشین. تکی نباشه. این خودش ی شگرده. - بله متوجه ام. این جور مسائل مربوط به فروش رو سحر خانم به عهده گرفتن که همین الان رفتن والا گوشی رو می دادم خدمتشون. جناب فرهمندپور، دو روز آخر هفته رو بنده نمی تونم بیام. مشکلاتی دارم که باید بهشون رسیدگی کنم. از نظر شما مشکلی نیست؟ - اختیار دارید. شما خودتون رئیس هستید نیازی به اجازه گرفتن از بنده نیست. 🔻ضحی از طولانی شدن مکالمه، معذب بود و می ترسید زبان احساس فرهمندپور باز شود و حرفهایی که مناسب نیست را بشنود. برای همین بدون مکث خاصی گفت: - متشکرم. با اجازه تون خانم ها رفته ان. باید برم در رو قفل کنم. امر دیگه ای اگر ندارید خداحافظی می کنم. 🔸چند ثانیه ای مکث کرد اما مهلت چندانی نداد که فرهمندپور بخواهد چیزی بگوید. خداحافظی گفت و گوشی را قطع کرد. بدون اینکه عکس العمل خاصی در رفتارش نشان بدهد، تبلت را داخل کشوی میز گذاشت و قفلش کرد. کیفش را برداشت و گوشی به دست، از آپارتمان خارج شد. کلید را داخل قفل انداخت و هر سه قفل آن را چرخاند. داخل آسانسور شد و قبل از اینکه پیامک عباس برسد، برایش نوشت: - کارم تموم شده. دارم می رم خونه. دوش می گیرم که ان شالله با هم بریم خرید. مرخصی هم گرفتم. شما می یای دنبالم ؟ 🔻به محض ارسال، پیامک عباس آمد: - سلام عشقم. رفتی خونه خبر بده که بیام دنبالت بریم خرید. منتظرتم. ضحی از هم زمانی پیامک ها خندید. سوار ماشین شد و به سمت خانه حرکت کرد. 🔹خرید مختصر ضحی، چند ساعت بیشتر طول نکشید و برای خوردن شامی ای که مادر زحمتش را کشیده بود، به خانه برگشتند. کیسه های خرید را روی تخت گذاشت. در فاصله ای که عباس تجدید وضو می کرد، لباس عوض کرد و به همراه عباس، سر سفره نشست. 🌸حس خوش کنار عباس بودن در حضور پدر و مادر و خوردن شامی دست پخت مادر لای نان بربری که پدر خریده بود، اشک را به چشمانش آورد. عباس متوجه تغییر حالت ضحی شد. موقع خرید هم بغض ضحی را چند بار دیده بود و می دانست به خاطر دلتنگی است. مادر، به وجود آمدن این حالت را برایش گفته بود و توصیه کرده بود هوای عروست را داشته باش. عباس لیوان دوغی پر کرد و دست ضحی داد و لبخند شیرینی هدیه اش کرد بلکه سفره اشکش را پهن نشده، جمع کند. ضحی دوغ را جرعه جرعه و به سختی خورد و بغضش را با آن، قورت داد. با خوردن دوغ، تازه فهمید که چقدر تشنه است. پارچ را برداشت. برای مادر و پدر و عباس دوغ ریخت. لیوان خودش را هم مجدد پر کرد. جای حسنا و طهورا خالی بود اما می دانست که مادر، بهترین کار را کرده. طهورا، زهره را کنار خودش نشاند و صدایش را بلند کرد: - زن داداش اشکال نداره برای زهره بکشم؟ 🔸کف گیر را برداشت و همزمان با اجازه ماکارونی را ها داخل بشقاب روی هم ریخت. کوه بزرگی درست کرد و جلوی زهره گذاشت. نگاه مات زهره به کوه ماکارونی، دهانش را باز کرد: - وای چقدر زیاد - زیاده؟ من که بچه بودم دوبرابرشو می خوردم. یعنی تو نمی تونی بخوری؟ بیا حالا ببین برای خودمم می کشم 🔻چند روزی بود زهره، درست غذا نمی خورد. طهورا حدس می زد به خاطر ازدواج ضحی و وابستگی زهره به ضحی است. به سفارش مادر، از ظهر به خانه دایی رفته بود و با زهره بازی می کرد. گاهی حواسش به خواستگاری که قرار بود بیاید پرت می شد اما سعی می کرد توجهی نکند. از مادر خواسته بود خواستگاری را یک هفته عقب بیاندازند و مادر هم به خاطر کارهای عروسی ضحی، قبول کرده بود. حسنا پشت میز دایی، درس می خواند و هر از گاهی برای هواخوری، به کمک طهورا می آمد و با زهره بازی می کرد. 🔹زهره، چنگالی که طهورا روی هوا نگه داشته بود را گرفت و داخل ماکارونی ها کرد. آن را چرخاند و به سمت دهانش برد. به جز سه چهار رشته، بقیه ماکارونی هایی که روی چنگال بود به سمت بشقاب، سرازیر شد. طهورا خندید. قاشق را به سمت طهورا گرفت و گفت: - آماده مسابقه هستی؟ تا مامانت می یاد، می تونی جلو بزنی. من صبر می کنم زن دایی که اومد شروع می کنم. بدو بخور که برنده بشی. من تو مسابقه به هیشکی رحم نمی کنما. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
آماده ای؟
📿 تسبیحی (تربت کربلا اگر باشد که عالی. ثوابش ضربدر هفتاد می شود) برداریم و به تاسی از امام زمانمان، ارواحنا له الفداه که برای همه مومنین و مومنات و .. استغفار می کنند و بارها و بارها برای ما و خطاهایمان طلب بخشایش کرده اند، ✨ از خداوند، طلب رحمت و مغفرت و بازگشت به سوی او را برای همه مومنین و مومنات بکنیم و صد بار بگوییم: استغفر الله استغفرالله استغفرالله 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔗سر سلسله علت ها 🔹چوب را بیانداز. موسی علیه السلام چوب را انداخت و تبدیل به مار بزرگی شد. چه شد که تبدیل به مار شد؟ بی هیچ علتی؟ نمی شود! آیا خارق العاده بودن معجزه، به معنای بی علت بودن آن است؟ 🌸این طور نیست که معجزه، خارج از چارچوب علت و معلول حاکم بر این جهان صورت بگیرد. اعجاز هم عللی دارد که پنهان است و صاحب معجزه است که از آن علل خبر دارد و چون افراد عادی، خبر ندارند نمی توانند اعجاز را انجام دهند. جریان شتر حضرت صالح و طوفان حضرت نوح علیهم السلام هم برپایه علت و معلول ایجاد شده اما به طور عادی، زمان زیادی می خواهد تا آن ها به وجود آیند که به امر الهی، در مدت بسیار کوتاهی تحقق پیدا کردند. 💠قرآن کریم بر اصل علیت که یکی از اصول و ضروریات عقل است، صحه گذاشته و همه موجودات جهان را نیازمند علت دانسته و آن ها را مخلوق خدا می داند: اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيءٍ (1) 🌱هیچ جنبنده ای در جهان، وجود ندارد که زمامش دست خدا نباشد(2) و سنت غیرقابل تغییر(3) خداوند، بر پایه ریزی سراسر هستی بر نظام علی و معلولی، قرار گرفته است. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، صص 93-96. پی نوشت: 1. سوره زمر، آيه 62. 2. سوره هود، آيه 56: إِنِّي تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ رَبِّي وَرَبِّكُمْ مَا مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِنَاصِيتِهَا إِنَّ رَبِّي عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ 3. سوره فاطر، آيه 43: فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِيلًا وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلًا 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
⏰ اذان مغرب، ساعت چند است؟ 📌چک کن اذان مغرب به افق شهرتان ساعت چند است. به ذهنت بسپار و برنامه ات را به گونه ای بریز که پنج دقیقه قبلش، آزاد باشی تا وقت کنی کمی تلاوت آیات پر نور را داشته باشی و اول وقت، نمازت را بخوانی. ☘️خدایا توفیق نماز اول وقت خواندن را به همه ما بده.. 🌹اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
وضو گرفتی؟
📿 موافقی امشب، یک دور تسبیح استغفارمان را از طرف (علیهاالسلام)، هدیه کنیم به همه مومنین و مومنات؟ مطمئنم موافقی. چی بهتر از دعای مادر❤️🌹 پس شروع می کنیم: خدایا ما ای ها، به تاسی از امام زمانمان، ارواحنا له الفداء، طلب رحمت و مغفرت، برای همه مومنین و مومنات می کنیم : استغفر الله استغفرالله استغفرالله 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💫 سریع و خارق العاده 🔹چشمش به حرکت توپی بود که مرتضی، پرتاب کرد. از دستانش که رها شد، روی هوا انگار که سر بخورد، حرکت کرد و کرد تا رسید به دست او. توپ را به سمت مرتضی پرتاب کرد. حرکت همان بود. از ابتدا.. وسط.. انتها اما با سرعتی بیشتر. یاد مستندی افتاد که سرعت توپ پرتابی بیس بال یکی از بازیکن ها را اندازه گرفته بود و برای نشان دادنش، مجبور شده بودند سرعت فیلم را بارها کم کنند تا قابل مشاهده باشد. جالب بود. ✍️طفره یعنی چیزی از ابتدا به انتهایش برسد اما بین ابتدا و انتها را طی نکند. وسطی نداشته باشد. 🌀اعجاز قرآن، طفره پذیر نیست. در اعجاز پیامبران، مانند زمانی که حضرت عیسی از گِل، هیئت مرغی را ساخت و به اذن خداوند در آن دمید؛ به طور قطع، مراحل میانی بین ابتدا و انتهایش طی می شود اما به خاطر اعجازش، به اذن خداوند این مراحل میانی، به صورت خارق العاده و به سرعت، طی می شوند. 📌نکته: در هستی، همه چیز بر اساس علت و اسباب خود صورت می گیرد و هیچ طفره ای، رخ نمی دهد. پی نوشت: 1. سوره مائده، آیه 110: َ... إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيئَةِ الطَّيرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيهَا فَتَكُونُ طَيرًا بِإِذْنِي... 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 96-98 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
حواست هست؟
در حضور بزرگی هستیم که از همه، بزرگ تر هست. الله اکبر.. 💐با بقیه مخلوقات چنین خدای بزرگ و نازنینی، خوشگل رفتار کنیم.💐 خوشگل حرف بزنیم. 💐 🍀با خودمون خوشگل فکر کنیم.🙂 خوشگل نیت کنیم. 😊 کارهامونو برای خوشحالی آن بزرگ انجام بدیم.☺️ 🌸خدایا، به فضل و کرمت، ما را موفق به درک حضورداﺋمی ات بگردان و از ما بپذیر. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹زهره از لحن بامزه طهورا خنده اش گرفت و همان چهار رشته ماکارونی روی چنگال هم سُر خورد و افتاد. غذای خانه دایی ماکارونی بود و خانه خواهرش، شامی. پدر زودتر از همه دست از خوردن کشید و تا تمام شدن غذای بقیه، با کاسه کوچک ماستی که جلویش قرار داشت، بازی بازی کرد و نوک قاشق نوک قاشق، ماست به دهان گذاشت. خدا را شکر کرد و بشقاب های خالی شده شامی را روی هم گذاشت. مادر لبخند تشکر آمیزی به پدر زد و بشقاب ها را گرفت. ضحی نیم خیز شد و بشقاب های دست به دست شده را از مادر گرفت و خندید: - بقیه کارها با من مامان گلم. شما خیلی زحمت کشیدین. - زنده باشی دخترم. انجام می دم شما بشین کنار عباس آقا. 🔸ضحی نگاه شرمگینانه ای به عباس کرد و دید او زودتر از خودش و مادر، از جا بلند شد. بشقاب ها را از ضحی که هنوز در حالت نیم خیز مانده بود گرفت و فرز، آن ها را روی کابینت گذاشت و برگشت. پارچ دوغ را که برداشت صدای مادر بلند شد: - ئه عباس آقا شما چرا.. عباس پارچ را هم به یک شماره روی کابینت گذاشت و برگشت: - شما بفرمایید. من و ضحی جان بقیه کارها رو می کنیم. خیلی شامی خوشمزه ای بود. دست شما درد نکنه. 🔹تا مادر جواب تعارف عباس را بدهد، او نان هایی که ضحی از سفره جمع کرده بود را به همراه بشقاب های سبزی و کاسه های خورده شده ماست و نمکدان و .. روی دست گرفت و همه را با هم، به سمت کابینت برد. حاج عبدالکریم برای شستن دستش از جا بلند شد. قامت که راست کرد، عباس برای بردن باقی چیزهای سفره، جلوی رویش رسیده بود. لبخند عباس، مهرش را در دل حاج عبدالکریم بیشتر کرد. دو طرف سر عباس را به نرمی گرفت و پیشانی اش را با همان محبت زیادش، بوسید و روی سرش دست کشید: - خدا حفظت کنه باباجان. خدا بهت برکت بده بابا. 🔸 عباس تشکر کرد. حاج عبدالکریم به سمت روشویی رفت اما عباس همان جا ایستاده بود. حالا او بغض کرده بود. دلتنگ پدر و محبت هایش شده بود و حالا انگار پدر را در حاج عبدالکریم دیده بود. ضحی متوجه بغض عباس شد. از کمک هایش تشکر کرد و گفت: - عباس آقا می خواین تا من بقیه کارها رو بکنم، شما برید ی کمی استراحت کنین. 🔸و منتظر جواب عباس نشد. همان طور که سفره تا شده روی دستش بود، عباس را به سمت اتاقش راهنمایی کرد. عباس آرام و مظلومانه به سمت اتاق ضحی رفت. روی تخت، کنار پلاستیک های خرید نشست و به لبخند ضحی که داشت در اتاق را می بست، با بالابردن دستش، جواب داد. 🔻در که بسته شد، چشمان عباس به اشک نشست. خستگی کار و خرید و نبود پدری که مدت هاست جای خالی حضورش را احساس می کرد، به یکباره بر تنش هجوم آورد. دست چپش به سوزش شدید افتاد. دکمه آستین را باز کرد و به سوختگی ای که ایجاد شده بود نگاه کرد. کمی عفونت کرده بود. به خود یادآوری کرد آنتی بیوتیک بخورد و پانسمان عوض کند. دلش می خواست خودش را برای ضحی لوس کند و او این کارها را برایش بکند اما وجدانش اجازه چنین کاری را نمی داد. آستین لباسش را پایین کشید و دکمه اش را بست. 🔹 به کیف ضحی که می لرزید دست زد. احساس کرد گوشی اش زنگ می خورد. خواست گوشی را در بیاورد اما این کار را هم صحیح ندید. روی تخت ضحی دراز کشید و خاطره خوش با ضحی بودن را جایگزین دلتنگی هایش کرد و لبخند زد. مجدد کیف ضحی لرزید. فکر کرد بالاخره ضحی پزشک و ماما هست و باید دم دست باشه. بهتره برم خبر بدم. از جا بلند شد. در اتاق را که باز کرد جا خورد. ضحی با سینی چای و عسل وارد شد. - ضحی جان گمونم گوشی ات داره زنگ می خوره. - راست می گی. بعد مسجد یادم رفت صداشو در بیارم. ممنون که گفتی. بفرما بشین عزیزم. خسته نباشی 🔸سینی را روی میز گذاشت و گوشی را از داخل کیف در آورد. چند تماس بی پاسخ و پیامک از صدیقه و سحر داشت. صدیقه در آخرین پیامک نوشته بود: - بار رسیده. سحر خانم چند تا عکس از بسته ها گرفته. اینستا رو چک کن. گفت پیدات نکرده خودش کار رو انجام داده. 🔹ضحی از سلیقه سحر خبر داشت و کمی نگران شد. نمی دانست اینستا را چک کند یا به عباس برسد. گوشی را کنار گذاشت. سینی را برداشت و روی تخت، کنار عباس نشست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte