📿 پایه ای از طرف سردارشهیدمان، یک دور تسبیح استغفارمان را هدیه کنیم به همه مومنین و مومنات؟
خدایا ما #سلام_فرشته ای ها، به تاسی از امام زمانمان، ارواحنا له الفداء، طلب رحمت و مغفرت، برای همه مومنین و مومنات، باهر درجه ای از ایمان، می کنیم :
استغفر الله
استغفرالله
استغفرالله
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#استغفار
#ذکر
#دور_همی_شبانه
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_بیست_و_یک
✨پیروز میدان
🔹دستهایش را دور حریف حلقه کرده بود و با تمام قدرت، سعی در سرنگون کردنش داشت. لحظه ای چشمش به پای حریف افتاد. ریسک خطرناکی بود اما به جان خرید. چندثانیه بیشتر فرصت نداشت. کمرش را شل کرد. کمی به پایین سُرخورد و پشت پایی به حریف زد و سنگینی بدنش را به سمتی که زیرپای حریف را خالی کرده بود انداخت. حریف خاک شد و او پیروز میدان.
📌در این دنیا، هر موجودی قابل شکست است و برای هر چیزی، ضدّي است که او را از پا در می آورد و شکستش می دهد الا یک چیز و آن، معجزه است.
🌼حتما حدس زده اید که چرا هیچ چیز در جهان، نمی تواند معجزه را شکست دهد. سرّش در این است که معجزه، به یک مبدا شکست ناپذیر تکیه کرده است.
🌸اگر پیامبر و ولی خدا می تواند به اذن الهی، معجزه ای کند، به این دلیل است که خداوند او را کلیددار مخزن غیب خود قرار داده است. (1) و قرآن، معجزه جاوید پیامبراکرم صلی الله علیه و آله و سلم است که هیچگاه، مغلوب نمی شود و همواره، در همه عرصه ها، پیروز میدان است.
📚سوره انعام، آيه 59. وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيبِ..
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#قرآن_را_بشناسیم #قرآن_شناسی #قرآن #قرآنی #نور #سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#تولیدی
#سیاه_مشق
🖇 تفاوت اندیشه ها
🔹هر دو در یک اداره کار می کردند. هر دو یک سمت را داشتند. امکاناتشان یکی بود. حقوقشان یکی بود اما حالا پای یکی شان به خاطر رشوه، به اتاق رئیس کشیده شده بود و دیگری، تشویق رئیس، نصیبش شده بود. با توجه به یکسان بودن مقدمات، علت تفاوت شان در چه بود؟
✍️هر تصمیم و به تبع آن، روشی که انتخاب می کنیم، از خرد و آگاهی ما انسان ها برمی خیزد و در زندگی مان جاری می شود. اندیشه ای که نسبت به خودم، نسبت به جهان پیرامونم، و حتی باوری که نسبت به وجود جهانی دیگر دارم، باعث می شود راه و روش های خاصی را انتخاب کنم.
📌انسان الهی که نگاه اندیشه اش به رضایت خدا و ملاقات با او در جهان آخرت است؛ در موقعیت یکسان با انسان مادی، راه بقا را انتخاب می کند.
📌انسان مادی با نگاه لذت و منفعت طلبی این دنیایی اش، هر راهی را که به این دو برسد، برمی گزیند.
☘️إِنَّا هَدَينَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا(1)
ما راه را به او نشان داديم خواه شاکر باشد و پذيرا گردد يا ناسپاس
⚡️هر بذری، میوه ای دارد. بذر اندیشه صالح است که منجر به عمل صالح می شود.
پی نوشت:
1. سوره انسان، آیه 3
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#به_انتخاب_تو
#سیاه_مشق
#تولیدی
#حدیث
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_هجده
🍀ضحی سینی چای را روی تخت گذاشت. در ظرف عسل را باز کرد. دستانش را به سمت مچ دست چپ عباس برد و دکمه آستینش را باز کرد. عباس ابتدا خواست مقاومت نشان دهد اما ضحی دیگر همسر او بود و خبرداشتن از زخم های بدنش، حق او بود. ضحی ماده ضد عفونی کننده را روی پانسمان ریخت.کمی صبر کرد تا مایع، به زخم برسد و پانسمان را خیس کند. آن را با نوک انگشت به آرامی برداشت. عفونت کمی اطراف سوختگی روی دست عباس را گرفته بود. پانسمان کهنه را داخل بشقاب خالی درون سینی گذاشت. قاشق را برداشت و داخل ظرف عسل کرد. عسل زیادی دور قاشق چرخاند و بالای دست عباس گرفت.
🔹عباس به حرکات ضحی نگاه می کرد. نخواست تا خود ضحی توضیحی نداده، حرفی بزند. عوضش، سعی کرد از رسیدگی دختری که حالا عنوان همسر برایش داشت، لذت ببرد. دستش می سوخت و درد می کرد. ضحی با پشت قاشق، عسل را به آرامی روی زخم و عفونت های زخم مالید. خوب که همه جا را آغشته کرد، قاشق را که حالا از عسل خالی شده بود، روی پانسمان کهنه داخل بشقاب گذاشت. پانسمان جدیدی را از زیر بشقاب بیرون آورد. باز کرد و روی عسل ها گذاشت. مجدد پانسمان دیگری را به گونه ای باز کرد که بتواند دور دست عباس بپیچد و پانسمان عسلی زیرین را نگه دارد. همان طور که چسب کاغذی نگهدارنده را روی پانسمان می زد، برای اینکه عباس را به حرف در بیاورد پرسید:
- درد و سوزش هم داری؟ مسکن خوردی؟
- نه چیزی نخوردم.
🔸صدای عباس، راحت نبود. ضربان قلب ضحی بالاتر رفت. چین های ریزی روی گونه اش افتاد و چشمان نگرانش را به صورت عباس دوخت. او هم احساس درد کرد. عباس به نگاه پر مهر ضحی لبخند که زد، ضحی آرام تر شد:
- اگه می خوای برات بیارم ولی این عسلی که زدم حدودا تا نیم ساعت دیگه، درد و سوزشش رو کمتر می کنه. عسل معجزه می کنه.
- ضحی جان ممنونم.
- خواهش می کنم کاری نکردم که. وظیفه بود.
- منظورم اینه که ممنونم ازدواج با من رو قبول کردی. امشب خیلی احساس خوشبختی کردم وقتی رفتار پدرجان رو دیدم؛ انگار که پدر خودم بودن. ممنونم.
🔹حس افتخار از رفتار زیبای پدر، دل ضحی را لرزاند. چطور قرار است چنین پدری را ترک کند. لرزش گوشی، او را یاد سحر انداخت. پلاستیک های خرید را از روی تخت برداشت. عباس را تشویق کرد کمی استراحت کند و برای بردن سینی، از اتاق خارج شد. عباس چایی نبات را خورد و همزمان با تشکرکردن، روی تخت دراز کشید.
🍀به مادر فکر کرد. دلش از تنهایی های مادر غصه دار شد و آرزو کرد ایکاش پدر زنده بود. نه برای اینکه دامادی اش را ببیند؛ برای اینکه مادر اینقدر تنها نباشد. دلش را به اخلاق خوش ضحی خوش کرد که شاید در نبود او، مادر کمتر دلتنگ شود اما کار ضحی هم کم از کار خودش نداشت. یاد بچه و نوه آوردن برای مادرش که افتاد، ضربان قلبش تندتر تپید. لبخند روی لب هایش نشست. به پهلو غلتید و خود را در خیال بچه، غرق کرد.
🔸ضحی سینی را روی کابینت گذاشت. رمز گوشی را زد و وارد اینستا شد. از چیزی که می دید شوکه شده بود. بلافاصله به سحر زنگ زد اما پاسخی دریافت نکرد. پیامک زد:
- سحر جان این چه پستیه گذاشتی؟
🔹با دقت زیادی ویدئو را نگاه کرد. بیشتر حرص خورد. خواست مطلب را حذف کند که پیامک و پیامی در اینستا با هم رسید. پیامک سحر را نگاه کرد:
- خودت گفتی من مسئول فروشم. کارموکردم دیگه. تازه سفارش هم گرفتم همین اول کاری. برو ببین.
🔻پیامک اینستا را باز کرد و متعجب ماند. همان فالور پریروزی بود که سراغ بسته هایی را برای اهدا به مادر و بچه های کم بضاعت گرفته بود. دو سفارش داده بود. فقط یکی از سفارش هایش، صد بسته بود و از سحر اطلاعات گرفته بود. داشت نوشته های سحر و مشتری را می خواند که دایی روی خط آمد:
- سلام دایی جان. این ورا نمی یای؟ زهره خیلی سراغتو می گیره و بی تابی می کنه.
🔸ضحی قول داد فردا حتما سری به خانه دایی بزند که دایی وسط حرفش پرسید:
- سفارشو دیدی؟ شما که پاسخ نمی دادی نه؟
🔻تا ضحی بخواهد منظور دایی را بفهمد، دایی نام گروه مادر و ماما را برد. ضحی با صدای کشیده ای، گفت:
- آهان. بله. نه. من جواب ندادم. تازه دیدم. چطور؟
- آشنان. خواستم در جریان باشی.
با کمی مکث، ادامه داد:
- راستی دایی، به مامان سلام برسون و بگو طهورا و حسنا امشب اینجا می مونن.
🔸ضحی تلفن را قطع کرد و از اینستا خارج شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
برای اینکه کارهامون گره نخوره
برای اینکه معطلی های الکی نداشته باشیم
برای اینکه وقتمون رو کارهای بیخودی و حرف های بیخودی هدر نده
برای اینکه اعصابمون رو کسی خط خطی نکنه و آرامشمون سرجاش بمونه و و و ...
و برای اینکه سایه! نورانی حضور خدا روی سرمون باشه و ما رو حمایت کنه
بسم الله الرحمن الرحیم می گیم.
اگه یادتون بود و دوباره اومدین #سلام_فرشته رو چک کردین، بازم بسم الله بگین.. این بسم الله هاست که گره ها رو باز می کنه. کارها رو به نتیجه می رسونه. قفل دل ها رو می شکنه و نور خدا رو در ما جاری می کنه.
خدایا.. به امید تو.. بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#یاد_خدا
#ذکر
#دور_همی
☄️راحت اما مرگ آور
🔹هنوز به سر پیچ جاده نرسیده، از فریبا پرسید:
- از کودوم طرف باید برم؟ مسیر اینوری هم خوشگله ها. چه عطری از این ور می یاد.
- اون جا باغه. خونه ما این طرفته. وقتی بپیچی جاده اصلی مشخص می شه.
📌راه، یکی است. همان راه اصلی و کوتاهی که در کمترین زمان، و به بهترین حالت، ما را به مقصد می رساند. اما مدام از این راه اصلی، راه های فرعی منشعب می شوند. و تو ثانیه به ثانیه باید تصمیم بگیری از انشعاب بروی یا در راه اصلی بمانی. شاید از یکی از انشعاب ها، آواز خوشی بشنوی. شاید بوی خوشی احساس کنی. آواز و بویی که در راه اصلی، تا به این لحظه نشنیده بودی و حالا به حساب آن آواز زیبا و بوی خوش، دو دل شده ای که از کدام سمت، مسیر را ادامه دهم.
⚡️اگر توانستی بر تمایلاتت فائق آیی، دنبال بو و آواز و .. نرفتی و در راه ماندی و استقامت ورزیدی، آوازی زیباتر و بویی خوش تر، خواهی شنید.
☘️امام علي عليه السلام :اِنَّ الْحَقَّ ثَقيلٌ مَرِى ءٌ وَ اِنَّ الْباطِلَ خَفيفٌ وَبِى ءٌ.
🌸حق ، سنگين ولى گواراست ، و باطل ، سبك امّا بلاخيز و مرگ آور.
📚نهج البلاغه ، ح 368، ص 1265.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#حدیث
#به_انتخاب_تو
#سیاه_مشق
#تولیدی
مرحبا به اونایی که گفتن آره. اول وقت خوندیم 👏👏..
🍀عبدالله بن مسعود از پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله و سلم پرسید: كدام كار نزد خدا محبوبتر است؟
رسول الله فرمود: نماز اول وقت(الصَّلاةُ لِوَقتِها 1)
✍️ان شاالله نماز مغرب و عشا رو دریابیم که اول وقت باشه..
💫ما، مقامات عالیه رو می خواهیم. به گفته آیت الله قاضی رحمه الله، با نمازهای اول وقت بهمون می دن.
🌸الهی که موفق به خواندن نمازهایتان در اول وقتش باشید و به مقامت عالیه برسید و قلب پیامبراکرم صلی الله علیه و آله و سلم رو شاد کنید.
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
پی نوشت:
1. الخصال , جلد۱ , صفحه۱۶۳
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#یار_اخلاقی
#تذکر
#نماز_اول_وقت
#مقامات_عالیه
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_نوزده
🔹نرم افزار قرآنی گوشی را آورد و سهمیه آیات قرآنی که اخر شب می بایست مرور کند را مرور کرد. وسط مرور، پیامک آمد اما توجهی نکرد. بعد از زمان مرورآیات که سراغ پیامک رفت، عباس هم از اتاق بیرون آمد:
- یاالله.. یاالله..
🔸ضحی از مراعاتی که عباس کرد خوشش آمد. پیامکی که خوانده بود را هضم نکرده، رها کرد. گوشی را گذاشت و به سمت عباس رفت.
- ضحی جان اگه اجازه بدی برگردم خونه. اخه مامان..
🔹عباس مکثی کرد و فکری که همان لحظه به ذهنش آمده بود را گفت:
- اگه شما بخواهی می تونیم با هم بریم و شما شب پیش ما بمونی.
🔸ضحی خجالت کشید. به گوشی که روی کابینت رها کرده بود نگاه کرد و گفت:
- راستش ی کاری برام پیش اومده نمی دونم باید چی کارش کنم.
- چه کاری؟
🔹ضحی دهانش را نزدیک گوش عباس برد و خیلی آرام گفت:
- باید خبری رو به کسی بدم ولی تلفنی و پیامکی نمی شه. می ترسم روی گوشیم شنود گذاشته باشن.
🔸عباس سعی کرد به نگرانی ای که با شنیدن کلمه شنود، وجودش را فرا گرفته بود، بها ندهد و به خود مسلط باشد. ابروانش در هم شد و به ضحی خیره شد. ضحی نمی دانست چه بگوید. عباس را در جریان نگذاشته بود و حالا مانده بود چه کند. باید به صدیقه خبر می داد اما از وقتی عقد کرده بود، به خودش اجازه نمی داد تنهایی نصف شب، به جز برای بیمارستان، ماشین را بیرون ببرد. عباس دهانش را نزدیک گوش ضحی برد و خیلی آرام تر از ضحی گفت:
- حاضرشو خودم در خدمتتم عزیزم.
🔻گرمای نفسهای عباس به گوش و گردن ضحی خورد. دلش از داشتن او قرص شد. سر تکان داد و به سمت اتاق پدر و مادر رفت. جریان رفتنشان را گفت. گوشیاش را برداشت و ادرس خانه صدیقه را پرسید. به فکرش رسید خبر را به خانم بحرینی هم باید بدهد؛ برای همین از ایشان هم آدرس منزلشان را پرسید. تا آدرسها برسد، سریع لباس پوشید و با عباس از خانه خارج شد.
🔹صدیقه با چادر مشکی، جلوی در ایستاده بود و به حرفهای ضحی گوش میکرد. ضحی فلشی که دایی داده بود را کف دست صدیقه گذاشت و گفت:
- اگه پیش اومد، اینو بزن به لب تابشون. ممکنه گوشی ات شنود داشته باشه. مراقب باش.
- واقعا؟ پس برا همین پرسیدی گوشیمو آوردم یا نه؟
- آره. منم گوشی رو گذاشتم تو ماشین پیش عباس. داره زیارت عاشورا با صدای بلند می خونه. احتیاطه دیگه. نمی دونم! این طور حدس می زنم.
🔸نگاهی به داخل ماشین کرد و گفت:
- اصلا بو نبره ما رفتیم مسافرت و عروسی و این ها. دردسر می شه. من به شوهرم هم نگفتم.
- واقعا؟ ولی من همه چی رو بهش گفتم. یعنی اینا رو نگم بهش؟
- هر طور خودت می دونی. نگران می شن فقط. کار ما مراقبت و ماماییه. بقیه چیزها به ما مربوط نیست. هست؟
🔻صدیقه چین به پیشانی انداخت که یعنی نمی دانم.
- خانم دکتر رو هم در جریان می ذارم. مشکلی پیش اومد با ایشون صحبت کن. دیگه باید برم عزیزم..
🔸به هم دست دادند و ضحی به سمت ماشین، رفت. عباس با دیدن ضحی، صدای زیارت را کمتر کرد. در را از داخل برایش باز کرد و سوئیچ را چرخاند. ضحی آدرس خانم دکتر بحرینی را به عباس نشان داد. عباس چشمش به ساعت گوشی ضحی افتاد و گفت:
- شاید بهتر باشه صبح اول وقت بریم.
🌸شب از نیمه گذشته بود. ضحی با درماندگی، پیامکی نوشت و ارسال کرد.
- اگه اشکال نداره به مامان جون بگو امشب رو می یای خونه ما ضحی جان.
- خسته ای نه؟ ی آژانس می گیرم خودم برمی گردم. شما خیلی زحمت کشیدی.
- نه اصلا به خاطر این نگفتم. من که عادت دارم به شب بیداری و کارشبانه. اصلا مگه الان به خواب هم می رسیم. یک ساعت دیگه اذونه. می خواستم ببرمت ی جایی.
🌼ضحی به لبخند شیرین عباس و برق چشمانش نگاه کرد و به پدر پیامک داد منتظر آمدنش نباشند و با عباس است. جواب شیرین به شادی بگذردِ پدر که آمد، گوشی را خاموش کرد و داخل داشبورد ماشین گذاشت. سرش را نزدیک گوش عباس کرد و پرسید:
- کجا قراره بریم این وقت شب عباس؟
- اگه بگم که فایده نداره
🍀خیابان ها خلوت بود و عباس پدال گاز را بیشتر فشار داد. پشت چراغ قرمز ایستاد و منتظر شد تایمر ساعتی اش تمام شود. لابلای رانندگی و دنده عوض کردن هایش، با ضحی شوخی می کرد تا فکرش از آن نگرانی بیرون بیاید. نزدیک امامزاده که شدند، ضحی جریان را فهمید. ذوق زده، به چراغ سبز بالای گنبد امامزاده نگاه کرد و از همان دور، سلام داد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق