سلام فرشته
💐۴ روز تا #جشن_انتخابات💐 👈🏻 اساسِ حرف ما 🔺رهبر انقلاب: امروز ایران یک کشور درحال پیشرفتِ سریع است؛
🌺چقدر کیف می کنم وقتی این همه امید و دیدن و خودباوری را در رهبر عزیزمان می بینم.
خدا حفظشان کند و دستشان را در دست حضرت حجت قرار دهد و ما را به حضرت برساند الهی
خودت را باور داشته باشن.
تو، توانا تر از آن چیزی هستی که تا الان دیده ای و شنیده ای.
قدرت از خداست و توان را خدا به بنده اش می دهد. بی نهایت است خدا. بی نهایت می تواند بدهد.
✍️انصافا باید به کسی رای داد که چنین روحیه ای را داشته باشد. مردم را باور داشته باشد. خودباوری ملی داشته باشد..
دردها که یکی دوتا نیست. الهی خداوند درمان را به قلب هایمان بیاندازد و انتخاب درست انجام دهیم..
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#انتخابات
#من_رای_میدهم
#سلام_فرشته
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
🔹 قرآن را که بست، صدای عباس را از پشت سرش شنید:
- ان شاالله حافظ کل شدنتون خانم ناز.
🔻به پشت چرخید. از حضور ناگهانی اش شوکه شد. ساعت را نگاه کرد. دو دقیقه به قرارشان مانده بود.
- گفتم زودتر بیام معطلم نشی.
- از آن تایم بودنت خیلی خوشم می یاد. قبول باشه
🔸کنار عباس نشست. تعریف کرد چه دعایی را پیدا کرده و در مفاتیح، جایش را به عباس نشان داد. حس و حال محضر امام بودن را برایش گفت. عباس هم از زیارت مزار علما گفت و دعاهایی که کرده و پرسید:
- حالا که حال خوشی داری، اجازه هست ازت بپرسم دوست داری چه مدت، فقط خودمون دو نفر باشیم؟ منظورم اینه که .. می دونی... از خانم، نسل شیعه خواستم بهمون هدیه ازدواجمون رو بدن.
- جالبه. بچه نخواستی. نسل خواستی. اونم شیعه. عالم و صالح رو هم می خواستی.
🔹عباس همان جا، دست هایش را بالا برد. ده بار یا الله گفت و از خداوند، به برکت حضرت معصومه، نسل سالم و عالم و صالح خواست. صلوات فرستاد و ضحی آمین گفت. عباس جواب دقیقی از ضحی نگرفت و حمل بر این کرد که ضحی مشکلی در این خصوص ندارد. با نگاه از خانم خواست که برداشتش درست بوده باشد و اگر غیر از این است، خود حضرت، قلب ضحی را آماده این مسئله کند. نمی دانست چه مدت دیگر زنده است یا سر کار، چه بلایی سرش خواهد آمد. نمی خواست از این طریق، حرف را پیش بکشد که ضحی نگران شود. خواست از پنجره جمعیتی حرف بزند. خواست حتی صحبت حضرت آقا را بگوید اما نگفت. به خانم واگذار کرد و فقط پرسید:
- بریم یا بازم بمونیم؟
🔻ضحی بی درنگ، بمانیم را گفت. عباس خوشحال از اینکه ضحی ماندن در حرم را به تنها ماندنشان با همدیگر ترجیح داده، قرآن را از داخل جیب روی قلبش در آورد و پرسید:
- قرآن بخونیم هدیه از طرف خانم به امام زمان؟
🔸ضحی از استقبال شوهرش بر ماندن در حرم، لذت برد و خدا را شکر کرد که شوهری نصیبش شده است که ارزش ماندن در حرم را فهم می کند و ذرت مکزیکی دو نفری خوردن را ترجیح نمی دهد. ارزش عباس برایش بیشتر شد. قرآن را روی دست گرفت و گفت: یس بخونیم؟ قلب قرآن..
🔹طهورا به سفارش ضحی، مادر را در رفتن به جلسه هفتگی قرآن همراهی کرد. داخل ماشین، مادر صحبت خواستگار را پیش کشید و چیزهایی که دوست پدر تحقیق کرده بود را گفت:
- خانواده عالم هستند. به قول دوست پدرت، هم انتخاب سختیه هم آسونه. سخته چون در عمل، خیلی چیزها رو کنار می ذاری. آسونه چون خدا کمکت هست و برخی مسائل با ایشون، حل شده است و خیالت راحته.
🔸در مورد رزق و روزی برای طهورا حرف زد و خاطراتی از دوران جوانی حاج عبدالکریم را تعریف کرد. طهورا فقط گوش می داد و به آدرسی که از ضحی گرفته بود، ماشین را هدایت می کرد. به جلسه رسیدند. از آسانسور بالا رفتند و داخل خانه که شدند، خانم محمدی را روبروی خود دیدند. به محض رسیدنشان، جلسه شروع شد و فرصت حرف زدن از زهرا و معصومه خانم گرفته شد. معصومه خانم، کلید خانه را روی زانوی مادر ضحی گذاشت و زیر لب گفت:
- منزل در اختیار شماست حاج خانم. سعی کردم خلوت و تمیزش کنم.
🔻زهرا خانم قدردانی اش را با تکان دادن سر و لبخند، زیر نگاه سنگین خانم های جلسه، نشان داد. تا آخر جلسه، سکوت بینشان حاکم بود و به تلاوت و نکات تفسیری آیاتی که خوانده می شد گوش دادند. نکاتی که شنیدنش بعد از حرفهای مادر در مورد روزی، تایید کننده بود. گرفتگی چهره طهورا از هم باز شد. تمام دغدغه ای که در مورد خواستگارش داشت، مباحث مالی بود. بعد از جلسه، هر دو به سمت خانه خانم محمدی رفتند تا وسایلی را که قبلا برده بودند بچینند و لوازم مورد نیاز را لیست کنند. ضحی خبر نداشت بی خبر از او، تخت خواب و میزناهارخوری شش نفره ای سفارش داده اند. مبل راحتی ساده ای که خود عباس و ضحی انتخاب کرده بودند، پشت در بود و راننده وانت، به در می کوبید.
🔹خانم محمدی ماشین را کنار خیابان پارک کرد و بدون قفل کردن، به سمت راننده رفت. راننده و یک کارگر، مبل ها را گوشه سالن گذاشتند و رفتند. زهرا خانم، به کف پوش و سقف و دیواره های تمیز شده نگاه کرد:
- تو زحمت افتادین معصومه خانم.
- می خواستم رنگ بزنم منتهی گفتند که تازه رنگ خورده و نیازی نیست. احساس اضافی بودن می کنم زهرا خانم. دوست داشتم این دوتا جوون..
- نفرمایید این حرف رو. شما سرورید. مایه برکت زندگی شون هستید. ضحی از بودن کنارتون خیلی خوشحاله. ما ممنونیم که بچه ها رو تنها نمی ذارین. خیالمون با وجود شما خیلی راحت تره.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
ی وقتی باز کن، یازده بار سوره قل هو الله رو بخون.
از تعقیبات نماز صبحه این یازده بار خوندن سوره توحید اما عجیب خاصیتی داره تو بستن دست شیطان و درگیر گناه و معصیت نشدن. ما هم همینو می خوایم دیگه. اینکه خطا و گناهی نکنیم.
خدایا به برکت سوره توحید، ما را نزدیک خودت قرار ده و از گزند نفس اماره و شیطان جنی و انسی، دورمان کن
🌺امام على عليه السلام: هر كس بعد از گزاردن نماز صبح، يازده مرتبه سوره ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) را بخواند ، در آن روز، علىرغم خواستِ شيطان، هيچ گناهى او را دنبال نمىكند.
💠الإمام عليّ عليه السلام : مَن صَلَّى الفَجرَ ثُمَّ قَرَأَ : (قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ) إحدى عَشرَةَ مَرَّةً لَم يَتبَعهُ في ذلِكَ اليَومِ ذَنبٌ ، وإن رَغَمَ أنفُ الشَّيطانِ . ثواب الأعمال : ص 68 ح 1
👈 اون دنبالت نمی یاد. نکنه تو دنبالش بری!
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#دور_همی
#تلنگر
#تذکر
#شیطان
#سوره_توحید
#قل_هو_الله
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_سی_و_سه
🔹سفره باز شده تعارفات صادقانه مادرها با صدای زنگ تلفن بسته شد. معصومه خانم گوشی را برداشت و شماره پلاک را گفت. میز ناهارخوری در راه بود. سه نفری فرش های ماشینی که مدت ها قبل حاج عبدالکریم برای جهاز دخترانش خریده بود را پهن کردند. مبل ها را به سلیقه زهرا خانم ردیف کردند و میزناهارخوری را نزدیک آشپزخانه، قرار دادند. طهورا به وسایل ساده ای که خواهرش خریده بود نگاه کرد. تنها وصله ناجور، همان میزناهارخوری بود که چوب هایش کنده کاری شده و لبه هایش، بازتاب طلایی رنگ داشت. طهورا به آشپزخانه رفت و کیسه بزرگ خرده وسایل آشپزخانه را که عباس و ضحی با هم خریده بودند، در طبقات کابینت های خالی و تمیزشده، چید.
🌸طبقات دل ضحی هم به مرور با دیدن خوبی های عباس، پر می شد. عباس هم، تواضع و لطافت های زنانه ضحی، وجودش را گرم و نرمتر از همیشه کرده بود. سفر دوره رو به پایان بود و خانه خالی، پُرپَر و پیمان. اما گوشه ذهن ضحی، درگیر سحر و کارهایش بود. مدام تماس می گرفت و پیامک می زد و ضحی به توصیه خانم دکتر بحرینی، بی پاسخش گذاشته بود. گوشه ذهن عباس هم درگیر آن پیامک سحر بود و ماموریتی که از زنش نشنیده بود تا روز آخر که لب باز کرد:
- برای ماموریت کجا باید بری؟
🔹ضحی چشمش گشاد شد و به عباس که سربه زیر، خودش را سرزنش می کرد، نگاه کرد و گفت:
- ی همایش پزشکیه. امروز حدود یک ساعت دیگه. منتهی قصد رفتنش رو نداشتم.
- چرا مگه برگه ماموریت بهت ندادن؟
🔻ضحی مانده بود چه کند. از زبانه گرفتن آتشی که شیطان در آن می دمید ترسید. صدقه ای نیت کرد و صادقانه گفت:
- برگه که دادن. منتهی اختیار هم دادن. بیشتر برای بستن دهن دوستانه که نگن ضحی خوش خوشان کجا رفته و تو این موقعیت کار رو رها کرده. می شناسی که خانم دکتر رو. اولویتشون خانواده و این هاست.
🍀عباس، آرام و قانع، سر بلند کرد و از اینکه این مسئله را پیش کشیده بود عذرخواهی کرد. نخواست بگوید پیامک سحر را دیده که این سوال برایش پیش آمده؛ اما برای جبران گفت:
- اشکالی نداره بری. منم می رم پیش محمد. ازم خواسته برم کمکش برای صحبت با همسایه ها. شاید دو سه ساعتی طول بکشه.
🔹دو سه ساعتی بود که صدیقه، با سیستم ور می رفت اما مدام ارور می داد و کاری از پیش نمی برد. فرهمندپور لیست اقلام سفارشی و قیمت هایش را خواسته بود و صدیقه، درگیر سیستم شده بود. فرهمندپور به خیال اینکه با لیست آماده روبرو می شود، از اتاق بیرون آمد. به سمت صدیقه رفت. با دیدن آشفتگی و صفحه نمایش آبی و اروری که داده بود، فهمید هنوز باید چند ساعتی صبر کند.
- نمی دونم چش شده. هر کاری می کنم وارد ویندوز نمی شه.
- چرا زودتر نگفتین. وقت نداریم. بیاین با لب تاب سریع آماده اش کنین.
🔻ذهن صدیقه برای لحظه ای قفل شد. صدای ضحی در گوشش پیچید:
- اگه تونستی این فلشو بزن به لب تابشون.
🔹به سمت کیفش رفت. از جیب داخلی کیف، فلش را در آورد و در جیب مانتو گذاشت. به اتاق رفت. پشت لب تاب نشست و از روی گوشی، مشغول تایپ سفارشات و درج قیمتی که سحر به او داده بود شد. فرهمندپور سیم های صفحه نمایش و اتصالات را بررسی کرد. کِیس را روی میز گذاشت و بازش کرد. تک تک اتصالات را قطع و وصل کرد و به دوستش زنگ زد. مشکل را که گفت، فهمید کارت گرافیکش سوخته:
- مرد حسابی تازه اینو دادی دست من. هنوز یک ماه نشده کارت گرافیک سوزونده.
- شاید تکون خورده. یا نوسان برق داشته. بیارینش تعویض می کنم . گارانتی داره.
- گارانتی این سیستم خودتی. زحمت بکش خودت بیا. آدرسو برات می فرستم.
🔹فرهمندپور به اتاق برگشت. نزدیک لب تاب، برگه های سفارشات ور رفت و مراقب صدیقه بود. صدیقه راحت و بی هیچ نگرانی، موارد خواسته شده را آماده کرد:
- جناب فرهمندپور، فایل آماده است. پرینت بگیرم؟
- خودم می گیرم.
🔸صدیقه بدون حرف دیگری از روی صندلی بلند شد. خودش را مشغول مرتب کردن فونت و سایز نشان داد و در اصل، کمی صبر کرد تا گرمایی که در اثر نشستنش روی صندلی ایجاد شده بود از بین برود. از اتاق که خارج می شد پرسید:
- سیستم رو چه کنم؟ باید یک نمونه از این فایل رو بفرستم به ایمیل گروه.
- ایمیل چرا؟
- خانم سهندی گفتن از همه چیز یک نسخه پشتیبان در ایمیل گروه بفرستم.
🔹فرهمندپور فکر کرد خودش ایمیل کند اما نمی خواست از نت دفتر، وارد ایمیل شود. برای همین گفت:
- اگه فلش داری بده منتقل کنم روش. سیستم درست شد خودت ایمیل کن.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
عزیزم
مثبت فکر کن.
صد سال تمرین کنی برای یک روز مثبت فکر کردن، ارزششو داره.💯
🌹مثبت اندیشی
راجع به همه چیز، همه کس ، خودت، بقیه، حتی خدا❤️
اولین و مهم ترین نفعش به خودت می رسه ...
ضررش هم به شیطان ..
🍀خدای بی نظیرم، عشقم، به خاطر همه داشته ها و همه نداشته هایم، شکر. الحمدلله
به خاطر همه بد اندیشی هایمان، ما را ببخش
استغفر الله
🌹اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#دور_همی_شبانه
#تلنگر
#تذکر
#استغفار
#حرف_خودمانی
📌 اگه بیدار بودی، در کاری بودی که تو رو به خدا نزدیک تر کنه؟ عبادت برات محسوب بشه؟ قلب مولا رو ازت راضی کنه؟ اگه بودی الحمدلله..
📌اگه خوابیده بودی، با وضو خوابیدی؟ نیت کردی که خوابت رفع خستگی باشه تا فردا رو با نشاط و قوت بیشتر، در راه خدا تلاش کنی؟ خوابت رو تبدیل به عبادت کردی؟ اگه کردی الحمدلله..
🔸اما اگه دیشب رو در غفلت به سر بردی ولو به لحظه ای، خواب بودی یا بیدار، در این ساعات بین الطلوعین بیدار باش و ذکر بگو و با خدا باش و برای همه غافلان طلب مغفرت کن که خداوند غفلت را به ذکر، ببخشاید ..
استغفر الله.. سبحان الله و بحمده..
🍀خدایا ما را ببخش و بیامرز و از غافلان قرارمان مده.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#دور_همی
#بین_الطلوعین
#تلنگر
#تذکر
#استغفار
#حرف_خودمانی
🌺رفقا
تا می تونین صلوات بفرستین..
وزنه سنگینی است این صلوات در نامه اعمالمون..
ورق رو به نفع مون برمی گردونه در آخرت. در دنیا که هیچ، آبادت می کنه.
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#صلوات
#تلنگر
#تذکر
#حرف_خودمانی
-اوضاعم خیلی خوب نیست
-فعلا نمی تونم
-ارادشو نکردم یا ندارم
-شرایطش نیست
-الان موقعیتشو ندارم
-سخته
-عادت نکردم
-فکر کنم از پسش بر نمیام
-نمی دونم حالا ببینیم بعدها چی پیش میاد
-بزار اوضاعم روبراه تر بشه بعد
-الان هوا گرمه، زمستان ان شالله
و و و
👈بنده خدا...
برای خدا کار میکنی یا برای خودت؟
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تلنگر
#تذکر
#حرف_خودمانی
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 کمتر از ۲۴ساعت تا #جشن_انتخابات 💐
📹 #فیلم_نوشت | رهبر انقلاب: هدف دشمنان فاصله گرفتن مردم از نظام است
🔻 در همین انتخابات پسفردای ما ــ روز جمعه ــ الان چند ماه است که رسانههای آمریکایی، رسانههای انگلیسی و آن مزدورهایی که زیر پرچم اینها و در این رسانهها مشغول کارند، دارند خودشان را میکُشند برای اینکه شاید بتوانند انتخابات را زیر سوال ببرند، حضور مردم را کمرنگ کنند و انتخابات جمهوری اسلامی را به نحوی مورد اتّهام قرار بدهند؛ انواع و اقسام حرفها را هم در این زمینه میزنند.
🔻خب هدف آنها این است که این انتخابات به آن صورت مطلوبِ جمهوری اسلامی انجام نگیرد؛ یعنی چه؟ یعنی مردم از نظام فاصله بگیرند؛ چون عدم حضور مردم در انتخابات طبعاً فاصلهگیری مردم از نظام جمهوری اسلامی است؛ این هدف آنها است. البتّه مردم به حرف آنها گوش نکردهاند؛ حالا به بعضی از گروههای خاص کار نداریم که در مطبوعات یا این روزها در رسانههای فضای مجازی همان حرفهای آنها را هم تکرار میکنند، لکن تجربه نشان داده و متن مردم نشان دادهاند که هر چه دشمن خواسته، عکسش را انجام دادهاند؛ هم در مورد انتخابات، هم در مورد راهپیماییها و مسائل گوناگون دیگر. این دفعه هم انشاءاﷲ به توفیق الهی همین جور خواهد شد؛ مردم انشاءاﷲ حضور پیدا خواهند کرد و آبرو خواهند داد به نظام جمهوری اسلامی. ۱۴۰۰/۳/۲۶
🗳 #انتخاب_درست_کار_درست
💻 @Khamenei_ir
🌺دلت چه می خواهد؟
از خدا بخواه👉
📌نه که از خدا بخواهی که آن چیز را بنده ای از بندگانش به تو بدهد. نه. از خود خدا بخواه.
✨دلت نوازش می خواهد، از خدا بخواه نوازشت کند. نه اینکه خدا به دل مادرت بیاندازد و تو را نوازش کند. نوازش الهی چیز دیگری است.
🌸دلت آرام جان می خواهد؟ از خدا آرام جان بخواه
🌼دلت هم نشین و هم دمی الهی می خواهد، از خودش بخواه همنشینت شود.
مگر می شود؟
چرا نشود!
🍀یا انیس من لا انیس له.
🍀یا ذخر من لا ذخر له
🍀یا رفیق من لا رفیق له.
هیچ نداشتن ، اگر تو را به وادی خدا داشتن ببرد، عالمی دارد..
🌹ناز و نوازش های خاص الهی، روزی تان🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تلنگر
#تذکر
#حرف_خودمانی
#خداشناسی
#توحید
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_سی_و_چهار
🔹صدیقه برای درآوردن کارت حافظه به سمت کیفش رفت. طوری وانمود کرد که فلش مشکی رنگ ضحی را که در جیبش گذاشته بود، از کیف در می آورد. به سمت فرهمندپور که او را نگاه می کرد روبرگرداند و فلش را به سمتش گرفت:
- بفرمایید.
🔻فلش به لب تاب فرهمندپور زده شد و آلارم اتصال، برای تیم رصد، ارسال. بچه ها دست به کار شدند و در پنج ثانیه، بدون رد پایی، وارد شدند. فرهمندپور بدون باز کردن کارت حافظه، فایل را منتقل کرد و فلش را در آورد. آن را به صدیقه داد و از او خواست در اتاق را ببندد.
🔹گوشی را در آورد و عکس هایی که از دوربین مدار بسته از ضحی گرفته بود را نگاه کرد و ورق زد. دلش برایش پر کشید. این دو روز آنقدر کار سفارش گیری و هماهنگی کارگرها برای بسته بندی پک ها و ارسال پستی شان به او فشار آورده بود که خلوتی برای با ضحی بودن پیدا نکرده بود. فکر کرد باید شوهر صدیقه رو هم بگم بیاد. اما بلافاصله از فکرش پشیمان شد. از اول مردی را نگفته بود تا خودش وسط بیاید و به این بهانه، نزدیک ضحی باشد.
🔸دستش را به چانه پر ریشش گرفت. چانه اش را کمی مالید و به عکس های ضحی نگاه کرد. چقدر چادر او را با صلابت می کرد. گوشی را به سمت لب هایش آورد. اسم ضحی را آورد و با سیم کارت دومش، پیامک داد:
- عزیزم. خیلی دلم برات تنگ شده. خیلی دوستت دارم. این روزها بدون تو، سرما تا مغز استخوانم می رود. دنیا بی تو برایم رنگی ندارد. عاشق آن چادر و صلابت و مهرت هستم. عاشق صدای ناز و زیبایی که معلوم نیست از کدام فرشته به تو ارث رسیده هستم.
🔻تلالو اشک آن زمانی که روی سبیل های مشکی خاکستری اش سُر خورد، به چشمش آمد. با پشت دست، اشکش را پاک کرد. دکمه ارسال را زد و پیامک بعدی را نوشت:
- از وقتی تو را دیدم، شاعر هم شده ام. سرود زیبای صدایت را می سُرایم. ترانه عاشقانه می خوانم. گرمای نامت، وجود سرمازده ام را به داغی می نشاند. تو کیستی ای محبوب من. معشوق من.
🔹گوشی را روی میز گذاشت. روی ارسال، به نرمی انگشت زد انگار که مُهر رسوایی اش را زده باشد. گردن خم کرد و چانه اش را به سینه رساند. بی صدا اشک ریخت. با دست راست، پوست و گوشت سمت قلبش را فشرد. آرام نشد. به قلبش مُشت زد. تپشش آرام نگرفت. پیامک آخر را نوشت. ارسال کرد و گوشی را روی میز انداخت. به بدبختیای که گرفتارش شده بود زار زد. صدا بلند کرده و یادش رفته بود آنجا کجاست و صدیقه پشت در اتاق، نگران احوالاتش شده و نمی داند چه کند.
🔸ضحی روی صندلی مخمل به رنگ آبی نفتی نشسته بود. کیف کوچکش را روی زانو گذاشته و موقع دریافت پیامک ها حواسش به سخنران و تشریح بود. لرزش چندباره گوشی، نگرانش کرد. پیامک ها را که باز کرد، جز چهره سخنران، چیزی نمی دید و نمی شنید. فکر کرد یعنی کیه این طور نوشته. مردد بود جواب بدهد یا نه. مجدد پیام آمد:
- کاش چادرت بودم تا در آغوشم باشی.
🔻شماره ناشناس بود. ضحی دل نگران شد. کمی صبر کرد. وقتی دید پیامکی نیامد نوشت: شما؟ صدای دریافت پیامک، اشک فرهمندپور را خشکاند. در جواب فقط نوشت: عاشقت. دلش می خواست تماس بگیرد و تمام مکنونات قلبی اش را به ضحی بگوید اما گفتنش مساوی بود با از دست دادنش. برایش نوشت:
- من آن خیلی هایی نیستم که بی تو راحت زندگی می کنند. مرگ برایم شیرین تر از زندگی است وقتی تو نباشی. ضحی جان، باور کن خیلی دوستت دارم. من تو رو می خوام. دوری ات رو نمی تونم تحمل کنم.
🔸اضطراب به جان ضحی افتاد. گوشی اش مدام می لرزید و حرفهای عاشقانه برایش می آمد. نفس عمیق کشید. به سقف سالن همایش نگاه کرد و به خود نهیب زد: خودت را نباز. هر کسی که باشد. تو را با او چه کار. باز هم گوش هایش صدای سخنران را شنید: "جمع بندی این مسئله در شیوه درمان هست. شیوه درمانی برای گروه های خونی متفاوت است و این نکته ای است که در آزمایشات به آن رسیدیم. اما برای گروه خونی مثل o مثبت .." مجدد گوشی اش لرزید. پیامک را خواند. وجودش به لرزه افتاد. پاسخ داد: اشتباه گرفتید. گوشی را داخل کیف گذاشت. صدقه ای نیت کرد و مشغول یادداشت برداری شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌸قبل خوابت، سوره واقعه رو بخون
ارزشش رو داره. باور کن.
🍀امام صادق عليهالسلام : هركس در هر شب جمعه ، سوره واقعه را بخواند،
👈خداوند ، او را دوست مىدارد
👈و محبوب همه مردمانش مىگرداند،
👈و هرگز در دنيا گرفتار درويشى، فقر، درماندگى و هيچ آفتى از آفات دنيا نخواهد شد
👈و از همراهان امير مؤمنان خواهد بود.
👈 اين سوره، ويژه اميرمؤمنان است و كسى در آن ، شريكش نيست.
🌺الإمام الصادق عليهالسلام : مَن قَرَأَ في كُلِّ لَيلَةِ جُمُعَةٍ الواقِعَةَ أحَبَّهُ اللّهُ ، وأحَبَّهُ إلَى النّاسِ أجمَعينَ ، ولَم يَرَ فِي الدُّنيا بُؤسا أبَدا ولا فَقرا ولا فاقَةً ولا آفَةً مِن آفاتِ الدُّنيا ، وكانَ مِن رُفَقاءِ أميرِالمُؤمِنينَ عليهالسلام . وهذِهِ السّورَةُ لِأَميرِالمُؤمِنينَ عليهالسلام خاصَّةً ، لا يَشرَكُهُ فيها أحَدٌ . ثواب الأعمال ص 144
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تلنگر
#سوره_واقعه
#ثروت
#بی_نیازی
#شب_جمعه
هدایت شده از KHAMENEI.IR
💐 کمتر از ۷ ساعت تا #جشن_انتخابات 💐
🔰 مجموعه لوح | گِلایه مردم درست است، اما راه حل قهر با انتخابات نیست
🔻 رهبر انقلاب: بعضی از کسانی که در امر شرکت در انتخابات مردد یا دلسردند، اینها قشرهای ضعیف جامعهاند، گلایهمندند. به نظر من گلایهی اینها بجا است اما مشکلات به این صورت حل میشود که پای صندوق برویم و رای بدهیم به کسی که میتواند این مشکلات را حل بکند.۱۴۰۰/۳/۲۶
🗳 #انتخاب_درست_کار_درست
💻 @Khamenei_ir
سحر جمعه است.. می یای ی دعا بکنیم؟
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
🍀 خدایا، به پهلوی شکسته حضرت زهرا سلام الله علیها، برای عزت اسلام و ذلت کفر و جبهه قاتلین سالار شهیدان، اباعبدالله الحسین، به حق خون حسین و شهدای کربلا قسمت می دهیم، دعای ولی امرمان را در حق تک تک ما مستجاب بگردان:
✨از خداوند متعال میخواهیم که دلهای ما را هدایت کند. پروردگارا! دلها در اختیار تو و در دست تو است؛ همهی این دلها را به آنچه صلاح این کشور و صلاح این ملّت در آن است، هدایت کن.
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تلنگر
#دعا
#انتخابات
#شب_جمعه
🌺چند صفحه، #کتاب بخوانیم
لشگر ملاﺋک
تصویر اول
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تلنگر
#تذکر
#کمک
#نصرت
#انتخابات
🌺چند صفحه، #کتاب بخوانیم
لشگر ملاﺋک
تصویر دوم
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تلنگر
#تذکر
#کمک
#نصرت
#انتخابات
🌺چند صفحه، #کتاب بخوانیم
لشگر ملاﺋک
تصویر سوم
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تلنگر
#تذکر
#کمک
#نصرت
#انتخابات
🌺چند صفحه، #کتاب بخوانیم
لشگر ملاﺋک
تصویر چهارم
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تلنگر
#تذکر
#کمک
#نصرت
#انتخابات
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 سخننگاشت | هر یک رأی مردم دارای اهمیت است
🔺 رهبر انقلاب: یک رأی هم مهم است. هیچ کس نگوید که حالا با یک رأی من چه اتّفاقی خواهد افتاد؛ نه، یک رأی هم قطعاً دارای اهمّیّت است و همین رأیها است که آراء میلیونی ملّت را تشکیل میدهد. ۱۴۰۰/۰۳/۲۸
🗳 #انتخاب_درست_کار_درست
💻 @Khamenei_ir
👈 آنانی که هنوز پای صندوق ها نرفته اند، چه می فهمند انداختن آن برگه کوچکی که به خطمان نوشته شده، چه قدرتی دارد و چه سنت هایی را احیا می کند و چه ایتامی را دست نوازش می کشد و چه سالخورده ای را یاری می رساند. انتقام حلقوم دریده شده علی اصغر را می گیرد و بوسه بر شاهرگ بریده شده سالارشهیدان می زند.
تو چه می فهمی قدرت نوشته من، جمع کردن یک لشگر ملائک زره پوش است که جلوی هر تعرضی را بگیرد و دختران و پسرانم، در آرامش و امنیت باشند.
تویی که برای خود ارزش قائل نیستی و این حقی که به سختی و در گذر تاریخ، از فرعونیان و قلدران و ستمگران گرفته شده تا به دست تو برسد را نمی فهمی، همان بهتر که در جهل مرکبت بمانی.
عالم، برای کسانی است که برای خود و دیگران، ارزشی قائلند. مرا با تو چه کار که خود را به بل هم اضل، فروخته ای.. مبارکت! باشد، کالبد جدید حیوانی ات.
انسانم آرزوست.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#سیاه_مشق
#تولیدی
#نکته
#انتخابات
#حق_رای
🌺خداقوت💪
نه خسته مومن..
✨به شمایی که رفتی و رأی دادی.
✨به شمایی که از صبح زود، بودی و رأی مردم رو ثبت کردی و کمک شون کردی و حالا باز هم باید بمانی و بشماری
خداقوت. 🌺
بهترین خیرها و برکت ها روزیتان باشد..
دعای خاص ما پشت سرتان است..
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#خداقوت
#انتخابات
#کار_درست
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_سی_و_پنج
🔻جلوی در مرکز همایش ها، عباس منتظر ضحی ایستاده بود. با دیدن چهره خسته ضحی، نرمی نگاهش دوچندان شد. لیوان بزرگ آب هویج و کلوچه محلی تعارف کرد و محل پارک ماشین را نشان داد.
🔹خوردن آب هویج، جانی تازه به ضحی داد. کنار عباس تا ماشین را نه تنها راه، که پرواز کرد. هر از گاهی نگاهی به صورت مهربان عباس می کرد و ته قلبش سوزشی احساس می کرد. به قدم هایشان نگاه می کرد و از هماهنگی قدم برداشتنشان، احساس یگانگی می کرد. دلش خواست همین طور بروند و بروند و در سکوت، روح عباس را در آغوش کشد و سیراب شود اما به ماشین رسیدند. سوار که شدند عباس گفت:
- مجید زنگ زد گفت تابش یک هفته مرخصی اجباری برام رد کرده.
- جدا؟
- گفت این ورا پیدات بشه با تیپ پا می اندازیمت بیرون.
🔻ضحی خندید. چنین روابط دوستانه ای را دوست داشت. عباس ادامه داد:
- شما می تونی مرخصی بگیری بریم ی سفر مشهد؟
🔸ضحی شوکه شد. نه تنها از شنیدن مشهدالرضا، بلکه نمی دانست چه کند. گوشی داخل کیف، به لرزش افتاد. ناخودآگاه دست برد و پیامک را بازکرد. احساس شرم تا نوک انگشتان پایش کشیده شد. صدای عباس که پیشنهاد برنامه یک هفته ای شان را می گفت را میشنید اما نمی فهمید. هنوز صدای عاشقانه جملهای که خوانده بود، در گوشش می پیچید. مضطرب و متعجب بود. نمیدانست چه باید کند. مطرح کردنش را با عباس درست ندید. خواست مسدودش کند اما چیزی که زیاد بود، سیم کارت جدید. سعی کرد ذهنش را به چیز دیگری مشغول کند. گوشی را داخل کیف گذاشت. به زنجیر و قاب قرآنی که از آینه جلوی ماشین آویزان بود نگاه کرد و گفت:
- خانم دکتر گفتن اگه بیشتر خواستین بمونین مشکلی نیست ولی خونه رو چه کنیم؟
- تا الان باید چیده باشن.
🔹عباس راست می گفت. تمام وسایل خانه سرجایشان بود و حتی کتابهای ضحی هم منتقل شده بود. حسنا این مسئولیت را به عهده گرفته بود. از کتابخانه ضحی عکس گرفت تا ترتیب چینش کتاب ها را بداند. کتابخانه را در دو طرف تلویزیون گذاشت و به همان ترتیب چید. ضحی هر روز به مادر زنگ می زد و حال و احوال می پرسید. معصومه خانم هم هر روز چند بار با عباس حرف می زد و بیشتر، گزارش کارهایی که انجام داده اند را می داد. خیال عباس از خانه راحت بود.
🔸 گوشی ضحی لرزید. توجهی نکرد. مجدد لرزید. عباس متوجه شد و اشاره کرد: پیامک داری. ضحی می ترسید جلوی عباس، گوشی را در آورد و سوتفاهم به وجود بیاید. دهان ناشناس را که نمی توانست گِل بگیرد. باید برایش رمز می گذاشت. کلوچه محلی روی دست مانده اش را دو نیم کرد. به طرف عباس تعارف کرد و بدون نگاه کردن به چشمان عباس گفت:
- حتما تبلیغاتیه. حالا به نظرت واقعا بریم؟ من برای دو روز فقط لباس آوردهام.
🔹عباس به حرف ضحی خندید و ماشین را کنار مغازه ای نگه داشت.
- اینجا هر چی نیاز داری بخر. خیلی وقته نتونستم برم پابوس. همه اش به خاطر وجود شماست که خدا بهم چنین توفیقی رو می ده.
- نیازخاصی ندارم. همون دو دست لباس کافیه. اگه چیزی نیاز داشتم از همون جا می خرم.
🔸عباس ماشین را به سمت جاده گرمسار حرکت داد. میانه راه با مادر تماس گرفت. هر دو خانواده، در خانه عباس بودند.
- اونجا چی کار می کنند همه شون؟
🔹عباس همین را پرسید و با صدای آرام به ضحی گفت: سبزی فریز می کنند. عباس تشکر کرد و جریان را به مادر و حاج عبدالکریم گفت و خوشحالی شان را به ضحی منتقل کرد. فکری از سر ضحی گذشت و به عباس گفت:
- می خوای بهشون بگو اونا هم راه بیافتن بیان مشهد. مامان و بابا دوست دارن.
🔸عباس پیشنهاد ضحی را گفت. معصومه خانم و زهرا خانم هر دو نظرشان این بود که بمانند و کارهای مانده را انجام دهند. همان جا تلفنی، تصمیم گرفتند جشنی برگزار کرده و فامیل درجه اول را دعوت کنند. عباس صدا آرام کرد و گفت:
- چقدر راحت تصمیم می گیرن. خوشمان آمد.
🔹و با بله بله کردن به گوش همه رساند که در حال گوش دادن توصیه هایشان است. صدا روی بلندگو بود و هر کس حرفی داشت همان طور می زد. انگار که در جلسه کنفرانس تلفنی ای باشد، گوشی را دست ضحی داد و به بلندگو اشاره کرد. ضحی خندید و بلندگو را فعال کرد. سر اینکه چه کسی را دعوت کنند و مراسم چطور باشند، جلسه گرفتند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
✍️حال و احوالات این دنیا، مختلف و متفاوته. یکی در حال خوشی وصال و عشقه. یکی در بی قراری و فراق. یکی غمگین و یکی خوشحال. یکی عصبانی و یکی ناامید. یکی امیدوار ..
تشنگی آموز اگر طالب فیضی..
✨حال تشنگی، حال عجیبی است.
🍀در هر حال که هستی، الهی که به بهترین حال برسی و سرشار از نور شوی
یا مدبر الحول و الاحوال، حوّل حالنا الی أحسن الحال🌼
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
با صلوات و استغفار، خودمان را در کانال نور بیاندازیم
خدایا، به تاسی از امام زمان عزیزمان، بقیه الله الاعظم، یک دور تسبیح برای مومنین و مومنات، زنده یا وفات یافته، استغفار می کنیم و به فضلت، امید داریم
استغفر الله..
استغفر الله..
استغفر الله..
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#دور_همی_شبانه
#تلنگر
#تذکر
#استغفار
#حرف_خودمانی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_سی_و_شش
🔹عباس به نظرات ضحی گوش می داد و برایش جالب بود یک خانم دکتر، اینقدر همه چیز را آسان بگیرد. خرید هم با او کرده بود. در سفر هم رفتارش را دیده بود. نق نشنیده بود که چرا جوجه کباب و چلوگوشت جلویم نگذاشتهای. چرا برایم سیب زمینی کباب شده آوردهای. آخر عروس را میبرند کوهنوردی که مرا به کوه خضر بردهای؟ هر جا میرفت و هر چه میخرید، ضحی ساده ترینش را انتخاب می کرد. اظهار نیازی نداشت و قانع و آرام بود. دست ضحی روی پای عباس خورد.
- می گن شما چند نفر از آتش نشان ها رو دعوت می کنی؟
🔸 برای اینکه نشان بدهد حواسش بوده و فکر می کرده؛ آرام گفت:
- آقای تابش که حتما باید باشن. بقیه رو ی شب دیگه مهمون می کنم.
🔹صحبت ها تمام شد و سکوت جاده، به جان ضحی ریخته شد. چند دقیقه نگذشته بود که صدای لرزش گوشی داخل کیف را شنید. فکر کرد حتما طهوراست و نتیجه بقیه مذاکرات اهل خانه را نوشته است. خوشحال و شاد، گوشی را در آورد. هفت پیامک جدید داشت. دوتا از طهورا بود که لیست مهمان ها را نوشته بود و پنج تای دیگر، از همان شماره ناشناس بود. گوشی را داخل کیف گذاشت. به جاده نگاه کرد. کنجکاو شده بود که چه نوشته است. عبارت نوشته شده در پیامک به چشمش خورد. "برق نگاهت آتش به " صفحه پیامک را بست و سعی کرد توجهی نکند. صفحه گوشی خاموش شد. چند ثانیه بعد دستش رفت که بخواند اما مجدد رهایش کرد. رادیو ماشین را روشن کرد و فرکانس را روی رادیو معارف برد.
🔻مسابقه رادیویی بود. خوشحال شد و سعی کرد خودش را درگیر مسابقه کند و پیامک ها را فراموش کند. سوال که خوانده می شد، ضحی و عباس مشغول جواب دادن می شدند. گوشی داخل دست راستش مانده بود. بعد از پاسخ سومین سوال که عباس درست گفته بود، گوشی لرزید و صفحه اش روشن شد. بلافاصله دکمه خاموش شدن صفحه را نرم فشار داد و گوشی را داخل کیف گذاشت. پیامک اما مستمر می آمد و ضحی سعی می کرد توجهی نکند.
🔹تعداد پیام هایی که نوشته از دستش در رفته بود. حال خوشی نداشت و مدام می نوشت. صدای تقه ای که به در خورد، او را از حال خود بیرون کشید. بفرمایید گفت و صدای صدیقه را شنید. صدیقه، در را کامل باز نکرد. کمی لای آن را باز کرد و بدون اینکه به حال زار فرهمندپور نگاه کند، اجازه مرخص شدن گرفت. با بفرمایید، در را کامل بست و از آپارتمان خارج شد. فرهمندپور از اتاق بیرون رفت. در اپارتمان را از داخل قفل کرد و کلید را روی آن گذاشت. می دانست بعضی شب ها سحر و دوستانش برای گذران وقتشان به اینجا می آمدند و دوست نداشت غافلگیر شود. به اتاق برگشت و به سحر زنگ زد. رسمی و خشک پرسید:
- از خانم سهندی خبری نیست. استعفا دادن؟
🔸سحر از لحن فرهمندپور خوشش نیامد و عینا با همان لحن پاسخ داد:
- به بنده که ندادن.
- کجا هستند پس؟
- مگه من بپّای ایشونم؟
- دوستشون که هستید. خبر ندارید کجا هستند؟
- باید داشته باشم؟!
- خبربگیرید. منتظرم.
🔻و گوشی را قطع کرد. سحر از زور عصبانیت، روی بوق ممتد گوشی فریاد کشید: مگه من نوکرتم مرتیکه! و گوشی را روی تخت اتاقش پرت کرد. فکر کرد ضحی جوابی به تماس ها و پیامک هایش نمی دهد. حتما خبری است. سریع لباس پوشیده ای تن کرد و با ماشین، نزدیک خانه ضحی شد. زنگ زد. کسی خانه نبود. کمی جلوتر منتظر برگشتنشان شد. نیم ساعتی صبر کرد اما خبری نشد. زنگ همسایه شان را زد و پرس و جو کرد و متوجه شد ضحی به سفر رفته است. به خانه برگشت و روی تخت دراز کشید و فکر کرد یعنی کجا رفته؟ و انگار کشف مهمی کرده باشد فریاد زد: ماه عسل. خودشه. گوشی را برداشت و به فرهمندپور پیامک زد:
- عروس خانم رفتن گل بچینن، گلاب بیارن.
🔸آوار روی سر فرهمندپور خراب شد. دو دستی برسرش کوفت و به ناکامی و بیچارگی خودش گریست. از مادر فرانک که خیری ندیده بود و ضحی هم این طور. دلش چنان سوخته بود که مدام اشک می ریخت و در سکوت اتاق، جز صدای خود، هیچ نمی شنید. گوشی را برداشت و با سوز، چیزی نوشت و بلند بلند ناله کرد.
🔹ضحی داخل سرویس بهداشتی شده بود. آستین ها را بالا زد تا وضو بگیرد و نماز مغرب را بخواند. کیف را آویزان کرد و جوراب ها را در آورد و داخل کیف که گذاشت، گوشی مجدد لرزید. فکر کرد شاید باز هم آن شماره ناشناس است. شاید هم طهورا یا بابا باشه. شاید عباس چیزی یادش رفته. همه این شاید ها از ذهنش گذشت و پیامک را باز کرد:
- کجایی نازنینم؟
🍀 چشمش روی پیامک های قبلی رفت و دستش شُل شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
💠 نماز توبه
🔰 یکشنبه ی ماه ذی القعدة بود، پیامبر اکرم (صلی الله علیه و اله) رو به مردم کردند و فرمودند:
چه کسی از شما دوست دارد توبه کند؟
مردم گفتند: همه ی ما دوست داریم که توبه کنیم.
💚پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمودند: پس غسل کنید و بعد وضو بگیرید و دو تا نماز دو رکعتی بخوانید،که در هر رکعت
✅ سوره ی حمد یکمرتبه
✅ سوره ی توحید3مرتبه
✅ و سوره ی فلق و ناس یک مرتبه
👇👇👇
بعد از تمام شدن نماز 70هفتاد مرتبه استغفرالله ربی و اتوب الیه می گویی
و بعد از تمام شدن آن یک مرتبه، لاحَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ را می گویی
سپس این دعا را می خوانی
💠يَا عَزِيزُ يَا غَفَّارُ اغْفِرْ لِي ذُنُوبِي وَ ذُنُوبَ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لَا يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ
🔰 در مورد آثار و فضیلت این نماز پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمودند: هر کس این نماز را بخواند:
1️⃣ 👈توبه اش پذیرفته می شود.
2️⃣ 👈گناهانش آمرزیده می شود.
3️⃣ 👈خودش و خانواده و نسلش مشمول برکت الهی می شوند.
4️⃣ 👈در روز قیامت، کسانی که از او طلبی یا حقی دارند، از او راضی می شوند.
5️⃣ 👈با دین و ایمان از دنیا می رود.
6️⃣ 👈قبرش برای او وسیع و نورانی می شود.
7️⃣ 👈پدر و مادرش اگر از او ناراضی بوده اند،از او راضی می شوند.
8️⃣ 👈پدر و مادر و فرزندانش آمرزیده می شوند.
9️⃣ 👈روزی او زیاد می شود.
🔟 👈فرشته ی مرگ به هنگام مرگ با او مدارا می کند و جانش را به آسانی می گیرد.
📚إقبال الأعمال؛ ج1 ؛ ص308
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#نماز