#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_دو
🔸با دلسردی تمام، حلیم پرگوشت را در کاسه ها کشید. چای و نان و پنیر و استامبولی پلو با گوشت را هم روی میزناهارخوری گذاشت. پرویز منتظر الله اکبر بود. به محض شنیدن، شروع کرد به خوردن حلیم. دو کاسه بزرگ حلیم خورد. صادق استامبولی خواست. پرویز گفت: "حلیم بخور کمتر بخوابی." صادق گفت:"چشم" و یک قاشق حلیم کنار بشقابش کشید. سامان مشغول بازی کامپیوتری بود. خانم قدیری ناراحت سامان بود و مدام نگاهش میکرد. جلوی پرویز کسی حق نداشت به او بگوید بالای چشمت ابروست. صادق بی تفاوت، برادرش را نگاه کرد. او اجازه بازی نداشت. غذایش که تمام شد، از مادر تشکر کرد. خانم قدیری، چند کشمش کف دستش گذاشت و لبخند پرمهری به او زد. صادق کشمش ها را گرفت و به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید. کشمش ها را کنارش ریخت. صورتش را با کف دستانش پوشاند و گریه کرد. گریه کرد و هی به خود گفت: "بابا من را دوست ندارد. بین ما فرق میگذارد. من چه گناهی کردهام که بچه اول شدهام. من چه گناهی کردهام که اجازه هیچ کاری ندارم. ای خدا.." آنقدر گریه کرد که بی حال شد.
🔻 خانم قدیری، نگران حال پسرش بود اما تا غذاخوردن پرویز و تمام شدن دستورهایش نمیخواست بلند شود. پرویز که رفت، سفره را سریع جمع کرد. به اتاق صادق رفت. صادق زیر لحاف بود. خانم قدیری، دستش را روی لحاف گذاشت و گفت: "صادق جان حاضر شو با هم بریم مسجد. به نماز نمیرسیم ولی به سخنرانیاش میرسیم. اگر هم دوست داری میتوانی خانه بمانی" صادق که از خانهی بدون مادر بیزار بود، بلند شد. دل مادر، از چشمان قرمز و پف کرده صادق لرزید: " این طور نمی شود زندگی کرد. این بچه که گناهی ندارد با او اینطور رفتار میشود." همان طور که راهرو را طی کرد، آرام اشک ریخت. به اتاق رفت و حاضر شد. پرویز گفت: "کجا شال و کلاه کردین؟" خانم قدیری گفت: "شب های ماه مبارک است. مسجد برنامه دارد. می رویم سخنرانی" پرویز حرفی نزد. روی مبل لم داد و تلویزیون نگاه کرد.
🔹نزدیک مسجد شده بودند. صادق، آرام و سر به زیر کنار مادر قدم برمیداشت. حال و حوصله حرف زدن نداشت. مادربزرگ آقا چنگیز هم از روبرویشان نزدیک مسجد شد. خیلی تندتر از همیشه، از پله ها بالارفت. نگاهی به داخل مسجد انداخت و به قسمت خواهران رفت. خانم قدیری، دستی روی سر صادق کشید و گفت:"من خیلی دوستت دارم پسرم و بهت افتخار میکنم. تو را همین طور که هستی دوست دارم صادق عزیزم" صادق، غمگینانه به مهرمادرش لبخند زد و گفت: "ممنون" صدای سید به گوش صادق آشنا آمد. از لای در نگاه کرد و دید:" بله، حاج آقای خودمان است." خوشحال شد. به مادر رو کرد و گفت: "مامان حاج آقاست". مادر، از باز شدن چهره پسرش خوشحال شد و گفت: "آره عزیزم. حاج آقاست. بعد از مراسم کنار اون تیر چراغ برق، قرارمان." صادق باشدی گفت و داخل شد.
🔸نماز جماعت تمام شده بود. دیگر نای راه رفتن نداشت. تپش قلب شدیدی گرفت. زهرا دیس خرمایی که در دست داشت را به مادربزرگ آقاچنگیز که تازه آمده بود، تعارف کرد. مادر بزرگ، خودش را در آغوش زهرا انداخت. تمام بدنش می لرزید. زهرا با نگرانی گفت: "چه شده مادربزرگ؟ چه اتفاقی افتاده؟ حالتان خوب است؟" صحنه درگیری از جلو چشمانش کنار نمیرفت. با بغض گفت: "به دادم برس خانم حاجی. پسرم.." و حالش به هم خورد. زهرا مادربزرگ را روی زمین نشاند. خانم قدیری و خانمهای دیگر جلو آمدند. مادربزرگ چنگیز، نایی برای ایستادن و حرف زدن نداشت. فقط به صدای بسیار ضعیف مدام تکرار کرد: "به داد پسرم برسید."
🔻 از صدای همهمه خانمها، سید نگران شد. صحبتش را تمام کرد و از منبر، پایین آمد. صادق را دید که وارد مسجد شده. جلو رفت و با خوشحالی خوش آمد گفت و او را در آغوش گرفت و در گوشش دعا کرد. گوشیاش زنگ خورد:"سلام... چه شده؟"زهرا به سرعت حال مادربزرگ را برای سید گفت. سید، دست آقای مرتضوی را گرفت و پرسید: "آدرس خانه آقاچنگیز را می دانید؟" آقای مرتضوی گفت:"بله. چه شده؟" سید گفت: "ظاهرا اتفاقی افتاده. مادربزرگش آمده مسجد و از حال رفته. برویم حاج آقا.. برویم عجله کنید."
🔹زهرا به مادربزرگ گفت که سید و آقای مرتضوی راهی خانهشان هستند. مادربزرگ با شنیدن این حرف کمی آرام شد. زینب و علی اصغر، مبهوت، کنار مادر ایستاده بودند. زهرا لبخند زد و گفت: "چیزی نیست پسرم. الان بهتر میشوند." و با پر چادرش مادربزرگ را باد زد. بعد از چند دقیقه، حال مادر بزرگ، بهتر شد. نشست. از خانم ها تشکر کرد و به زهرا گفت: "مادر جان بیا برویم من را برسان خانه" این را گفت و به سختی برخاست. زهرا تمام مدت، زیر بغل مادربزرگ را گرفته بود. علی اصغر و زینب، چادر مادر را گرفتند و با هم از مسجد خارج شدند. مادربزرگ گفت:"نمیخواستم آنجا بگویم. خانه خراب شدیم خانم حاجی. نمیدانم چه بلایی سر چنگیز آورد فقط خودم را رساندم مسجد کمک ببرم"
@salamfereshte
📌از خدا بخواه
✅به هر کجا که می خواهی برسی، خدا باید برساندنت.
بله تو تلاش بکن.. وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا .. اما آنکه تو را به مقصود می رساند خداست: لَنَهْدِينَّهُمْ ..
☘️ وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِينَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ(العنکبوت/69)
و کساني که در راه ما کوشيدهاند به يقين راههاي خود را بر آنان مينماييم و در حقيقتخدا با نيکوکاران است
🌸این مبنا را از قرآن آموختی، این را هم بیاموزیم که راهش، خواستن است. طلب کردن است. باید بخواهی. خواستنت را به خدا نشان دهی. در قالب چه؟ در قالب دعا.. اهدنا.. خدایا هدایتمان کند.. ربنا آتنا.. پروردگارا به ما بده..
👈هر قطعه از این مجموعه مهم است. خواستن. دعا. تلاش و .. .
☘️خدایا، به برکت صلوات بر محمد و آل محمد، بهترین هایی که به اولیائت می دهی را به ما نیز بده.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
📌پرسیدند نذر چهارده هزار صلوات چیست ؟
🔹🔸🔹🔸
✍️خب شیوه های متفاوتی گفته شده که البته تا چقدر مستند باشد یا ذوقی مشخص نیست. آنچه مهم است این است که به نیت برآورده شدن حاجت، 14 هزار صلوات به نیت چهارده معصوم، هدیه حضرات معصومین علیهم السلام می کنیم. حالا چه به همین نیت کلی، چه اینکه هر هزار صلوات را هدیه خاص به یک معصوم کنیم.
✨در صلوات خواص فوق االعاده شگفت انگیزی است که چه بسا جز در روز قیامت، آگاه از این خواص نخواهیم شد.. دست کم نگیرید صلوات را...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از #قسمت_سی #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
💫حدو مرز دوست داشتن
💟انسان وقتی به کسی علاقه پیدا می کند به طور آگاه و ناآگاه به سوی او جذب می شود.
☘اگر آن فرد دارای کمالاتی باشد نفس ماهم به سوی آن کمالات سوق داده می شود.
واگر دارای نواقصی باشد نفس ما هم به آن نواقص سوق داده می شود.
👌بنابراین میزان محبت انسان نسبت به دیگران،باید متناسب با میزان شایستگی آن ها باشد.
🌸🍃امام علی علیه السلام می فرمایند:أحبِبِ الإِخوانَ عَلی قَدرِ التَّقوی.
🌸🍃برادران ایمانی خود را به مقدار تقوا[یی كه دارند،]دوست بدار.
📚بحارالانوار،۳۳/۷.
#اخلاقی
@salamfereshte
داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_سه
🔸پیرزن نای راه رفتن نداشت. سید تاکید کرده بود مراقبشان باشد. به محض رسیدن، زینب به سفارش مادر، رفت که پتو و بالشتی بیاورد. علی اصغر هم رفت بطری آب و لیوان و قندان را بیاورد. زهرا پاهای مادربزرگ را مالید تا کمی از لرزش در بیاید. پتو را در بالکن پهن کرد. پشتی را گذاشت و به سختی، مادربزرگ را از آن دو پله، بالا برد. نگران بود. وضعیتی که پیرزن در آن سن، با آن مواجه شده و بدو بدویی که کرده، احتمال سکته قلبی را برایش داشت. دستگاه فشارسنج را از اتاق آورد. فشار مادربزرگ را گرفت. حدسش درست بود. فشارشان بالا بود. پرسید: "قرص فشار می خورید؟ " مادربزرگ به سختی گفت: "بله خانم حاجی. آنقدر عجله کردم هیچی با خودم نیاوردم. وسط راه گفتم الان است که سکته کنم"
🔹زینب کنار مادربزرگ نشست و دستهایشان را به تقلید از زهرا، مالید. زهرا، همان طور که زیرلب حمد میخواند، لبخند رضایتی به زینب زد. داخل آشپزخانه رفت. لیوان آبی برداشت. کمی آبلیمو داخلش ریخت. به بالکن رفت. از قندانی که علی اصغر آورده بود، یکی دو قند داخل لیوان انداخت و لبخند رضایتش را به علی اصغر هم حواله کرد. لیوان را هم زد و دو دستی، تعارف مادربزرگ کرد :"نه ننه. هیچی نمی تونم بخورم. دستت درد نکنه" زهرا گفت: "فشارتان بالاست. کمی آبلیمو فشارتان را پایین می آورد. الان به سید زنگ می زنم قرص فشارتان را هم بیاورد. بفرمایید" زهرا داخل اتاق رفت که به سید زنگ بزند. حرف زدنش کمی طول کشید. وقتی برگشت مادر بزرگ داشت برای زینب و علی اصغر قصه تعریف می کرد. نصف لیوان خورده شده بود. بی حال بود و سمت قلبش را فشار میداد. زهرا مجدد فشار مادربزرگ را گرفت. دستگاه را جمع نکرد که اگر چند دقیقه بعد هم پایین نیامده بود، به درمانگاه بروند.
🔸یک ساعت قبل بود که آقای میر شکاری درِ خانهی چنگیز را کوبید. داخل کوچه را برانداز کرد. چند نفر از همسایه ها دمِ خانههایشان نشسته بودند. سعی کرد چهره گشاده و خوشرو به خود بگیرد. هرچه باشد همه او را در آن محل به عنوان مردی محترم و خیر میشناختند. عصبانیتش را کنترل کرد. به صدای بلند، با چنگیز که در آستانه در ایستاده بود گرم گرفت: "به به آقا چنگیز خان. حال و احوالت چطور است پسرم؟" و چنگیز را به داخل هُل داد و در را پشت سرش بست. به اتاق اشاره کرد و گفت: "چیه زبانت را موش خورده؟ تعارف نمیخواهد. خودم راه را بلدم." نگاهی به اتاق تاریک سمت راستی کرد و فکر کرد: "لابد مسعود خانه نیست" و همان طور که به اتاق سمت چپ خانه کلنگی رنگ و رو رفته رفت، چنگیز را هم با خود به داخل کشاند. به محض چفت شدن در اتاق، دستش را به یقه چنگیز گره زد. او را به دیوار کوبید. خون جلوی چشمانش را گرفته بود. با عصبانیت فریاد زد: "نمک نشناسِ نمک به حرام، نان من را خوردی و مفت مفت در خانه من نشستهای بعد برای سید، دُم تکان میدهی؟ بزنم همین جا لت و پارت کنم که یادت بیاید چه کسی تو و مادر پیرت را از بدبختی و دربدری نجات داد؟" چنگیز نگاهی به گوشه اتاق کرد.
♦️مادربزرگ، چادر بر سر انداخت. به سختی برخاست. تشر زد: " آقای میر شکاری این بچه را چکار داری؟ مگر چه گناهی کرده؟ گفتید برایش پدری میکنید این بود پدری شما ؟" میر شکاری با چهرهی برافروخته و رگهای بیرون زده، فریاد زد: " تا زمانی برایش پدری میکردم که گوش به فرمان من بود. نه حالا که مثل قاطر چموش هر کاری دلش بخواهد میکند." مادربزرگ چنگیز اشک روی گونه اش را پاک کرد و گفت: "خدا از شما نگذرد. از او میخواهی مردم محل را علیه سید اولاد پیغمبر بشوراند؟ کورخواندی. پسر من با نان حلال بزرگ شده. نامردی را پیراهن تنش نکرده و تا آخر عمرم نمیگذارم کسی دست روی پسرم بلند کند." دنباله کت میرشکاری را گرفت و کشید.
🔸میرشکاری به راحتی کتش را از دست پیرزن کشید و گفت: "مثلا می خواهی چکار کنی پیرزن؟" عبارت پیرزن را چنان به تحقیر گفت که ناراحتی در چهره مادربزرگ پیدا شد. چنگیز که تا آن موقع به احترام مادربزرگ و حرمت بزرگتری، بی حرکت ایستاده بود، یقه میرشکاری را چسبید و گفت: "به مادر بزرگ من بیحرمتی میکنی؟" مادربزرگ هر چه نیرو و توان داشت در خود جمع کرد و با عجله از اتاق بیرون رفت:"خدایا مراقب چنگیز باش.. خدایا مراقبش باش.. خدایا" صدای شکسته شدن وسایل خانه و فریادهای میرشکاری در حیاط پخش شد: " همین الان گمشو از خانهی من برو بیرون"
@salamfereshte
🌺چرا او؟
🌱از همان روزگاران قدیم، خدایان زیادی بوده است که مردم آنها را عبادت می کردند. حالا که عصر ماست، ما چه کسی را عبادت میکنیم؟
👈قرآن کریم، صریحا بارها بیان کرده که الله را بپرسید. و از آنجایی که مخاطبانش را عاقل می داند، علت این انتخاب را هم بیان می کند:
1.📌 زیرا من خالق شما هستم. خیلی حرف دارد در اینکه او، ما را خلق کرده. و ما میلمان به همو است نه دیگری. يا أَيهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ وَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ(البقرة/21) اي مردم پروردگارتان را که شما و کساني را که پيش از شما بودهاند آفريده است پرستش کنيد باشد که به تقوا گراييد
2.📌 زیرا من هستم که "رب" شما هستم و پرورش و تربیتتان می کنم: اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ ...(المائدة/72) پروردگار من و پروردگار خودتان را بپرستيد
3.📌 زیرا من هستم که روزی شما را می دهم: فَلْيعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَيتِ . الَّذِي أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ( ... قريش/3 و 4) پس بايد خداوند اين خانه را بپرستند.. همان [خدايي] که در گرسنگي غذايشان داد
4.📌 زیرا من هستم که برایتان امنیت می آورم: فَلْيعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَيتِ ..وَآمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ(قريش/4)همان [خدايي] که از بيم [دشمن] آسودهخاطرشان کرد
5. 📌و اساسا چون غیر از من هیچ، اله و خدایی نیست: إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي وَأَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِكْرِي(طه/14) منم من خدايي که جز من خدايي نيست پس مرا پرستش کن و به ياد من نماز برپا داری.
این حرف را حضرت نوح هم بارها به قومش گفت که: اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيرُهُ ..(الأعراف/59) خدا را بپرستيد که براي شما معبودي جز او نيست
☘️ یک معنی اش شاید این است که یعنی تو ای بنده من، فراتر از این هستی که کسی غیر از من را اله خود بگیری.. چقدر این ها حرف دارد . چقدر شناخت خداوند، زیباست.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
📌پرسیدند چرا زهرا بچه ها را از سمت راست بلند می کرد؟ این مسئله در بداخلاقی و لجبازی های بچه ها تاثیر دارد؟
🔹🔸🔹🔸
✍️بله. شدیدا تاثیر دارد. از قدیم شنیده اید وقتی اخلاق خوشی ندارد می گفتند امروز از دنده چپ بلند شده.
این مسئله نکته ای علمی دارد. وقتی انسان از سمت چپ بلند می شود، صفرا داخل معده می ریزد و روی خلق و خو تاثیر منفی می گذارد. از سمت راست بلند شدن، خلق خوش به ارمغان می آورد. روی خودتان هم می توانید امتحان کنید.
الهی که همیشه خوش خلق باشیم
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از#قسمت_بیست_و_پنج #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_چهار
🔻میرشکاری دست سنگینی داشت. چنگیز تمام همت و مردانگیاش را گذاشت که دست روی میرشکاری بلند نکند. گذاشت هر چقدر میخواهد بزند و فحاشی کند و وسایل خانه را به بیرون پرت کند. فکر کرد شکستن این ها چه ارزشی دارد. ما که دیگر جایی برای زندگی نداریم. با خود گفت "مادربزرگ کجا رفت؟" نگرانی به جانش افتاد. خواست برود اما آقا مسعود دستش را گرفت. اشاره کرد "بگو غلط کردم و راضیاش کن." اما چنگیز، لب از لب باز نکرد. سکوت چنگیز، میرشکاری را وحشی تر کرد. انتظار داشت دعوا راه بیندازد. میرشکاری فریاد زد :" تا یک ساعت دیگه برمیگردم وای به حالت اگه اینجا باشی. " و درِ خانه را محکم بست. آنقدر عصبانی بود که موقع برگشت، صدای آقای مرتضوی را نشنید که او را صدا میکند. سوار ماشین شاسی بلندش شد و رفت.
🔸چنگیز به سمت در خیز برداشت. همزمان سید و آقای مرتضوی، داخل حیاط شدند. آقای مرتضوی دست چنگیز را که در حال بیرون رفتن از درِ خانه بود گرفت و گفت: "حاج خانم منزل سید هستند." اسم سید که آمد، خیال چنگیز راحت شد. نگاه قدرشناسانهای کرد و روی رختخواب هایی که آقای میرشکاری بیرون انداخته بود زانوی غم بغل گرفت. حال حرف زدن نداشت. حیاط پر بود از خرده ریزه و وسایل شکسته قدیمی. هر از گاهی چشمش به چیزی میافتاد و بلند میشد برمیداشت و کنارش روی زمین میگذاشت. آقا مسعود که از حضور سید شوکه شده بود، جلو رفت و جریان را تعریف کرد. آقای مرتضوی همین طور تسبیح می گرداند و لااله الا الله می گفت. رفتار میرشکاری را نمی توانست هضم کند. سید، ساکی که گوشه حیاط افتاده بود را برداشت. خرده وسایلی که سالم مانده بود را با دقت داخل ساک گذاشت. رو به چنگیز گفت: آقا چنگیز قرصهای حاج خانم و کمی لوازم شخصی برایشان بیاور، همه بریم منزل ما."
🔹زهرا ظرف میوه را جلوی سید گرفت که برای مهمانان ببرد و گفت: "احساس میکنم حال مادربزرگ خوب نیست. به نظرم بهتره درمانگاه برویم" سید موافقت کرد. میوهها را جلوی آقای مرتضوی و چنگیز گذاشت و بفرمایید گفت. آقای مرتضوی به خانه ساده سید نگاه میکرد و تسبیح میچرخاند. به نظرش آمد خانهی سید زیادی ساده است" سید، علی اصغر را حاضر کرد. زینب و زهرا هم حاضر شدند. آقای مرتضوی گفت: "خیلی دوست داشتم در خدمت حاج خانم میبودم ولی خانواده منزل نیستند." چیزی بخور آقا چنگیز" این را سید گفت و سیب قاچ شدهای را جلوی چنگیز گرفت. "اشتها ندارم حاج آقا" این اولین جمله ای بود که چنگیز از بدو ورود، بر زبان راند. آقای مرتضوی بلند شد که برود. سید، ایشان را بدرقه کرد و به سرخیابان رفت تا تاکسی بگیرد. همان جوان تاکسی ران را دید. تا جلوی کوچه آمدند اما کوچه باریک بود و ماشین داخل نمیشد.
🔸زهرا زیربغل مادربزرگ را که قدم از قدم نمی توانست بردارد، گرفته بود. چنگیز در حال خودش نبود. گوشهای ایستاده بود. سید حال و اوضاع مادربزرگ را که دید، ترسید. با وجود خوردن قرص فشار و قرص زیرزبانی، هنوز حالش بد بود. قلبش درد میکرد و نفس نفس میزد. سید به چنگیز نگاهی انداخت. در حالی نبود که بتواند کاری کند. یکی باید خود چنگیز را جمع میکرد. فرصت نبود. زهرا چادر را دور مادربزرگ به نرمی پیچید. سید خم شد. مادربزرگ را کول گرفت و تا سرکوچه سریع و نرم، دوید. جسم نحیف مادربزرگ، روی دوش سید، تکان نخورد. زهرا و بچهها دویدند. چنگیز به صدای بلند سید، از جا پرید: "بدو آقا چنگیز. بیا سوار شو." چنگیز دوید. ماشین حرکت کرد.
🔻عبدالله از دیدن چنگیز در خانهی سید، تعجب کرد. به نزدیک ترین درمانگاه رفت. دکتر شیفت به محض دیدن مادربزرگ گفت "باید به بیمارستان ببرید." دلهرهای عجیب به جان زهرا افتاد:"کاش نیم ساعت پیش از همان مسجد به درمانگاه میرفتیم." تا بیمارستان یک ربعی راه بود. مادربزرگ نمیتوانست نفس بکشد. سید داروخانه بزرگی دید: "وایسا آقا عبدالله" سرعت ماشین که کم شد، سید در را باز کرد و بیرون پرید. به دقیقه نکشیده بود که با کپسول کوچکی برگشت. آمادهاش کرد و داد دست زهرا: "بگیر جلوی دهانشان." زهرا ماسک اکسیژن را جلوی صورت مادر بزرگ گرفت. بعد از چند دقیقه، قفسه سینه مادربزرگ آرامتر بالا و پایین رفت. به بیمارستان رسیدند، سید مادربزرگ را روی ویلچر گذاشت و همزمان به عبدالله گفت:" ی کم به نرمی با چنگیز حرف بزن از شوک در بیاد. چیزی بخورد هم خوب است."و رفت. ویلچر را به سرعت از شیب کنار پله ها بالا برد و داخل اورژانس شد. پرستار که چشمش به چهره مادربزرگ و کپسول اکسیژن افتاد، سریع دکتر را صدا زد و به سمت مادربزرگ دوید.
@salamfereshte
💫زهد دودرجه دارد:
🌸🍃درجه یکم:آنکه آدمی به دنیا دل نبنددواز آن بهره برداری بد؛یعنی نافرمانی خدارا نکند.زاهدی که این درجه از زهد رادارد،در پی آن است که در آخرت بهشتی باشد،نه جهنمی.
🌸🍃درجه دوم:این است که آدمی به هیچ چیز جز خدا دل نبنددودل وجان واندیشه اوگرفتار بهشت ودوزخ نیز نباشد.
این درجه از زهد از آن شیفتگان خداست وپیشوایان معصوم علیهم السلام.
✨امام علی علیه السلام می فرماید:فَهَبْنِي يَا إِلَهِي وَ سَيِّدِي صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِكَ فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِكَ
✨اگر فرضا صبر و تحمل آن عذاب دردناك را بنمايم ولى رنج و عذاب جانکاه فراق و هجران را چگونه تحمل نمايم.
📚مفاتیح الجنان،شیخ عباس قمی،دعای کمیل
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_پنج
🔹کپسول اکسیژن اورژانس را روی صورت مادربزرگ گذاشتند. آمپول و سرم به دستشان تزریق شد. سید، گوشه ای ایستاده بود و ذکر می گفت. خانم پرستار با هیجان گفت:"آقای دکتر" دکتر نگاهی به دستگاه کرد. دکتر گفت: " دستگاه احیا را شارژ کنید" و همزمان مشت محکمی روی قلب مادربزرگ زد. پرستار به این شیوه احیای قلبی آقای دکتر عادت کرده بود. روشی موثر بود که دکتر خیلی وقت ها به خاطر خانواده بیمار و احساسات قلبی شان، این کار را نمی کرد. اما با این پیرزن، جز یک سید روحانی کسی نبود. همزمان ماساژ هم داد. ضربان برنگشت. مجدد محکم تر، مشتی به ضرب، روی قلب مادر بزرگ زد و برداشت. لحظهای توقف کرد و ماساژ داد. ضربان مادربزرگ برگشت. به دستور دکتر، آمپولی تزریق شد. دستگاه احیا آماده شوک وارد کردن بود." خاموشش کنم آقای دکتر؟" چند دقیقه دیگر" این را دکتر گفت و کار ماساژ قلبی را به پرستار دیگر سپرد. به سمت سید رفت. صورت سید غرق اشک بود. دکتر گفت: "نگران نباشید." سید جریان فشاری که روی مادربزرگ آمده بود را برای آقای دکتر تعریف کرد. دکتر، دوز آرام بخش و تقویتی هم برای مادربزرگ نوشت و دستورات لازم را داد و رفت. موقع رفتن، یک لحظه برگشت و سید را نگاه کرد. به نظرش آشنا میآمد. اما هرچه فکر کرد یادش نیامد او را کجا دیده است.
🔸مادربزرگ به هوش نبود. سید، به حیاط بیمارستان رفت تا سری به زهرا بزند. بچه ها روی پای مادرشان خوابیده بودند. از همان دور، دستش را بالا برد که "خیالت راحت باشد." ماشین عبدالله هنوز گوشه حیاط بود. "خدا خیرت بدهد آقا عبدالله هنوز نرفتی؟" این را سید گفت و لبخند تشکر آمیزی نثار عبدالله کرد. عبدالله از ماشین پیاده شد. به در تکیه داد و گفت: "نتوانستم کاری برایش بکنم. حرفی نمی زند. حال مادربزرگ چطور است؟" سید از تلاش عبدالله تشکر کرد و گفت:"الحمدلله. حالشان خوب است. ان شاالله بهتر هم می شوند. شما برو دیروقته مزاحمت نباشیم. ما تا صبح اینجا میمانیم." عبدالله شماره اش را داد و رفت. چنگیز، همان طور خیره به زمین، ایستاده بود. سید، دستش را گرفت و او را که اراده و اختیاری از خود نشان نمیداد، بالای سر مادربزرگ برد. صورتش را به سمت مادربزرگ چرخاند و در گوشش گفت: "مادربزرگ توست آنجا غریب و بی کس افتاده؟" خواست با این جمله رگ غیرتش را تحریک کند و به وجودش گرما بخشد. چنگیز هنوز در حال خودش بود. نگاهش روی مادربزرگ ثابت شد. هیچ عکس العملی نشان نداد. پرستار بخش بالای سر مادربزرگ بود و علائمش را یادداشت میکرد. سید پرسید: "حالشان چطور است؟" پرستار گفت: "مجدد حالشان به هم خورد اما الان بهترند." سید، چنگیز را روی صندلی کنار مادربزرگ نشاند و سراغ زهرا و بچه ها رفت.
🔹"چه خبر سید؟ " این را زهرا با صدای آرام گفت که بچه ها بیدار نشوند. سید، روبروی زهرا، روی دوپا نشست. دستی به سربچه ها کشید و گفت: "حمله قلبی داشتند چند بار. پرستار گفت بهتر هستند. بنده خدا خیلی اذیت شدند" و شروع کرد به گریه کردن. زهرا سعی کرد سید را دلداری بدهد اما می دانست روح لطیفش، تاب دیدن این چیزها را ندارد. فقط گفت: "خودت همیشه می گویی خیرباشد. خدا کمک کند." بعد انگار که یاد چیزی بیافتد گفت: "وای جواد. امشب سوره واقعه ام را نخوانده ام." سید، قرآن جیبی اش را در آورد. همان جا روی زمین جلوی زهرا نشست و با لحنی حزین شروع کرد به خواندن سوره واقعه. " " اشک ریخت و خواند. وسط تلاوت سید، آمبولانسی وارد بیمارستان شد. تخت روان را آوردند و بیماری را روی آن گذاشتند. مرد و زنانی جیغ زنان به سر و صورت خود می زدند. نگهبان از ورودشان به بیمارستان جلوگیری کرد و بیمار به همراه پرستار و یکی دو نفر که آرام تر بودند داخل شدند. سید، مشغول خواندن بود و حرکتی نکرد. انگار نمی شنید. نمی فهمید. گریه می کرد و می خواند. حال زهرا از دیدن شیون آن ها منقلب تر شد و اشک هایش روان تر. دعا کرد که به خیر و عافیت تمام شود.
🔸 بعد از تمام شدن سوره، سید سربلند کرد. زهرا را دید که رویش را گرفته و سرش پایین است. قرآن را داخل جیبش گذاشت. سروصدای همراهان بیمار، کم تر شده بود و برخی نزدیک سید آمده بودند و به صدای قرآن خواندنش، گوش می دادند. سید برخاست. به سمت آنها رفت. از حال و احوالشان پرسید. صداها بلند شد. زهرا صدای سید را نمی شنید. حتی نمی دیدش. وسط همراهان بیمار گم شده بود. صداها کم شد. و ناگهان همه زدند زیر گریه. برخی نشستند و به سروصورت خود زدند. پرستاری دوان دوان وارد حیاط شد: "همراه پیرزن سکته ای.. حاج آقا سید کجاست؟" سید از بین جمعیت بیرون آمد و به سمت پرستار دوید. "کجایید آقا. همراه بیمار بخش را روی سرش گذاشته. "
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_شش
🔸سید دوید. چنگیز مدام به سر و صورتش می زد و مادربزرگ مادربزرگ می کرد. فریاد می زد میرشکاری می کشمت. هر چه نگهبان بازوهایش را قفل می کرد که به بیرون بیمارستان ببرد زورش نمی رسید و رها می کرد. سید جلو آمد و با کمک نگهبان، چنگیز را به حیاط بردند. حال خوبی نداشت. در اتاق نگهبانی نشست و گریه کرد. حال مادربزرگ تثبیت شده بود اما تا فردا باید در بیمارستان میماند. سید تاکسی ای گرفت تا زهرا و بچه ها را به خانه برساند. در ماشین هم چنگیز مثل مادرمرده ها ناله و گریه میکرد. چشم چنگیز که به محله افتاد، در ماشین را باز کرد که بیرون بپرد و برود سروقت میرشکاری. سید دو کتف چنگیز را از صندلی عقب چسبید و به صندلی فشار داد تا پیاده نشود. راننده ترسید. "آخر چه کسی از ماشین در حال حرکت پایین میرود؟ " این را با خود گفت و قفل مرکزی را زد تا این مردک دیوانه، برایش دردساز نشود. سید از راننده خواست دو سه دقیقه چنگیز را داخل ماشین نگه دارد. زهرا و بچه ها را پیاده کرد. علی اصغر را که با وجود صدای گریه های چنگیز از خواب بیدار نشده بود، بغل گرفت و به خانه برد. چنگیز سر راننده داد کشید که در را باز کن و دیوانه وار دستگیره در را باز و بسته می کرد و به قفل ور می رفت. سید آمد. راننده از خدا خواسته، قفل مرکزی را زد و چنگیز که از ماشین بیرون پرید، افتاد در بغل سید. سید او را در آغوش گرفت. محکم فشار داد نه آنقدر که دردی احساس کند. آن طور که قلبش آرام شود و در فراق هر که میخواهد روی شانه های سید گریه کند و گوش هایش را به صدای تکبیر سید، نوازش دهد.
🔹شمع کوچکی که در جیبش گذاشته بود را روشن کرد. گوشه مسجد، کمی نور گرفت. چنگیز که کنار سید در تاریکی نشسته بود به شمع خیره شد: "این همه سال برایش خدمت کردم، دیدی سید چطور مزد دستم را داد؟ چقدر به خاطر او دل مردم را شکاندم. آن همه گناه را به خاطر او کردم. عین سگ پیشمانم سید. امشب به من فهماند که ارزشش را نداشت. کاش زودتر میفهمیدم. تا به حال او را اینطور ندیده بودم. خیلی وحشی شده بود سید. " سید خنده تلخی کرد و گفت: "خوشا به حالت که این را فهمیدهای. دعا کن من هم بفهمم که این دنیا ارزشش را ندارد." چنگیز گریه کرد. سید مفاتیح را برداشت و مشغول به خواندن شد: اللهم انی اسئلک برحمتک التی وسعت کل شی، و بقوتک التی غلبت بها کل شی، و خضع لها کل شی.. اشک های سید هم خودش را نشان داد : " و ذلّ لها کل شی..." فرازهای دعای کمیل را خواند و ترجمه کرد. همین طور خواند و ترجمه کرد و گریه کرد.
🔸دعا تمام شد و چنگیز، آرام. صدای تق تق آمد. زهرا برایشان سحری مختصری آورده بود: "ببخش. همین را توانستم جور کنم" سید گفت: "خیلی هم خوب است. شرمندگی بخوریم یا سحری زهرا خانم؟ " زهرا خندید و به مزاح گفت: "هر دو را با هم بخورید. نوش جان. من بروم. بچهها خانه تنها اند. " سید، داخل رفت و زهرا به سرعت، مسافت سه دقیقهای مسجد تا خانه را طی کرد که نکند علی اصغر بیدار شده باشد و بترسد. الحمدلله خواب بودند. سیبی برداشت. نیت سحری کرد و خورد. کمی آب و رفت سراغ جانماز سید.
🔹 زمان هایی که سید خانه نبود، زهرا دوست داشت روی جانماز او نماز بخواند. خیلی دلش می خواست نمازهایش مثل سید با تمرکز و توجه و طمانینه باشد. روی سجاده نشست. فکر کرد: "زهرا، این همه نعمت را چه کسی به تو داده؟ این همه لطف و رحمت که از کودکی به تو رسیده، این عافیت و بچه ها و همسر و خانه و سلامتی را چه کسی به تو داده؟ زهرا، توفیق و قدرت این که الان نشسته ای سر سجاده و می خواهی نماز بخوانی را که داده؟مگر تو چقدر قدرت داشتی که این ها را خودت برای خودت فراهم کنی. نه زهرا. ذره ای قدرت نداری. همه این ها را خدا به تو داده. همانی که به همه عالم روزی داده. همانی که با این همه بدی هایت، باز هم رهایت نکرده. همانی که اجازه داده هر وقت خواستی با او حرف بزنی و تو را از درگاهت نرانده. این ها را خدای مهربان داده. مهربانی که خیلی مهربان است. خدایا، ممنونم که اجازه داده ای با تو حرف بزنم. یادمان داده ای چطور عبادتت را بکنیم." قلب زهرا منقلب که شد، برخاست. "دو رکعت نمازشب می خوانم خدایا برای تقرب به تو، الله اکبر". سعی کرد مانند سید، شمردهتر بگوید. دوباره گفت: "الله اکبر. احساس کرد چقدر خدا بزرگ تر از هر توصیفی است." بسم الله الرحمن الرحیم.." صدای اذان بلند شد. سر از سجده برداشت. با خود اندیشید: "بالاخره روز جمعه آمد. الحمدلله"
@salamfereshte
سلام فرشته
#داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک #قسمت_سی_و_شش 🔸سید دوید. چنگیز مدام به سر و صورتش می زد و مادربزرگ مادر
📌پرسیدند اینکه زهرا قبل از نماز نعمت های خدا را برای خود یاداوری کرد، در نمازش تاثیر دارد؟
🔹🔸🔹🔸
✍️خدمت شما عارضم که : بله. صد در صد.
مقدمه ی حضور قلب در نماز، تمرکز حواس و ذهن است. ابتدا باید فکر و ذهنمان را متوجه خداوند بکنیم تا قلب نیز این توجه و حضور را پیدا کند.
🌟یکی از تمرین های تمرکز و توجه ذهن به خداوند، این است که نعمت هایی که او به ما داده را برشماریم. روی آن ها تامل کنیم. این راه کاربردی را حتما امتحان کنید. خواهید دید به مرور و با استمرار، چقدر ذهنتان در نماز آرام تر و قلبتان حاضر تر خواهد شد. بلطف و رحمت الهی
الهی که قلب و دلتان همواره پر نور باشد.
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از #قسمت_سی_و_شش #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
حتما در طول روز، وقت باز کنیم برای تلاوت های پر نور و خود را به حضور در محضر قرآن ببریم.. لحظاتتان پر نور الهی
🔹امیرالمؤمنین علیه السلام:
🍃هر كس كه قرآن در روز قيامت، برايش شفاعت كند، شفاعت میشود و هر كس كه قرآن در روز قيامت، از او شكايت كند، محكوم میگردد
📚از خطبه 176 نهج البلاغه
@salamfereshte
#حدیث
🔥گناهی که شیطان هم از آن بیزار است.
📌تهمت زدن به کسی به این است که کار زشت وگناهی را به او نسبت داده شودکه او آن را انجام نداده است.
🚫تهمت(افترا بستن) کاری نکوهیده وگناهی بس بزرگ است ویک مسلمان هرگز به آن آلوده نمی گردد.
🌸🍃امام صادق علیه السلام فرموده است:اِذَا اتَّهَمَ المُؤُمِنُ اَخاهُ اِنماثَ الايمانُ مِن قَلبِهِ كَما يَنماثُ المِلحُ فِى الماءِ ؛
🌸🍃هرگاه مؤمن به برادر [دينى] خود تهمت بزند، ايمان در قلب او از ميان مى رود، همچنان كه نمك در آب، ذوب مى شود.
📚كافى، ج 2، ص 361، ح 1
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_هفت
🔹چنگیز خیره سید شده بود که با چه آرامشی وضو تازه میکند. یاد مادربزرگ افتاد. گوشیاش را از جیب شلوار لی اش بیرون کشید و شماره بیمارستان را گرفت تا جویای حال مادربزرگ شود. گوشی را قطع کرد. با هیجانی همراه با بغض گفت:"حاج آقا، مادربزرگ به هوش آمده، یعنی خدا صدایم را شنید؟" سید جورابی تمیز از جیبش درآورد و همان طور که میپوشید گفت: "نه تنها شنیده بلکه خودش صدایت کرده بود. الحمدلله. پس بعد از نماز حتما برویم دیدنشان." "نه حاج آقا نمیشود. گفتند تا ساعت ملاقات نروم." سید که آستین پیراهن و قبایش را پایین میداد گفت: " از بس داد و قال راه انداختی لابد بنده خوب خدا" و خندید. چنگیز هم خندید و گفت: "لابد نه، حتما". سید، دست روی شانه اش گذاشت و گفت: " خدا حفظت کند آقا چنگیز" و داخل مسجد شد. چنگیز شیرآب را باز کرد. سعی کرد با همان آرامشی که از سید دیده بود وضو بگیرد. داخل مسجد شد. سید در محراب مشغول نافله بود. تک و توک از مردم محل، پشت سرش صف بسته بودند. نافله که تمام شد، اذان را گفت. برای سلامتی و شفای بیماران دعا کرد. اقامه را گفت و قامت بست. چنگیز، تهِ صف ایستاد و الله اکبر گفت و مثل سید، مشغول خواندن حمد شد.
🔸نماز که تمام شد، کنار دستی چنگیز زد روی ران پایش و پرسید: "شما نماز جماعت خواندی؟" چنگیز که جا خورده بود گفت : "بله چطور؟" مرد میانسال، تسبیح از جلوی مهر برداشت: "حمد و سوره نباید بخوانی در نماز جماعت" چنگیز خجالت زده، نگاهش را از او دزدید. بعد از تعقیبات، سید، به سمت چنگیز آمدن و کنارش نشست: "چیه آقا چنگیز تو خودتی؟ بلندشو برویم منزل ما کمی استراحت کن. پاشو پهلوان" فرصت فکرکردن نداد. دستش را گرفت و بلند کرد. حاج عباس چراغهای مسجد را خاموش کرد و در مسجد را پشت سر سید و چنگیز قفل کرد.
🔹سید، به زهرا پیامک داد که در حال آمدن هستند. زهرا پتو و بالشتها را آماده کرد. زینب را در اتاق مجدد خواباند و پیامک داد: "ما در اتاقیم" سید ، کلید انداخت. آرام یاالله گفت و چنگیز را که بیرون ایستاده بود، به ملاطفت، داخل کشاند: "بیا تو آقا چنگیز. بیا یک کم اوقاتت را با ما بد بگذران." پتویی را در ایوان پهن کرد. بالشت را گذاشت. مجدد دست چنگیز را که عین مجسمه بی حرکت ایستاده بود گرفت و روی پتو آورد: "سرویس بهداشتی آن گوشه حیاط است. من یک دقیقه بروم و بیایم. شما بفرما بنشین. راحت باش اخوی" چنگیز محو صورت پرمهر سید شد. سید جواد، لبخند زد و داخل خانه رفت.
🔸زهرا پرسید "مادربزرگ چطور است؟" سید، لب تاب را از داخل کمد در آورد. دفتر و خودکارش را برداشت و گفت:" بهترند شکرخدا. کمی استراحت کن زهرا. دیشب خیلی اذیت شدی. خدا اجرت بدهد. خیلی خوب و مهربانی زهرا. ممنونم ازت" زهرا دراز کشید و گفت: "در کلاس شما شاگردی میکنیم. مراقب خودت باش جواد. کم خوابی از پا نیاندازدت" سید، خم شد و پیشانی همسرش را بوسید و به نجوا گفت: " چشم. خوب بخوابی زهرا جانم"
🔹با آمدن سید چنگیز برخاست. "بنشین عزیزم. چرا بلند میشوی. راحت باش"و دستش را گرفت و نشاند. زیرلب بسم الله گفت و لب تاب را روشن کرد. چنگیز به سید و کارهایش نگاه میکرد. برایش تازگی داشت. تا ویندوز لب تاب بالا بیاید، سید رفت و وضویی تازه کرد. با همان آداب همیشگی. دعای وضو و طمانینه و فکر کردن به تک تک فرازهای وضو و نجواهای دعایی و .. ویندوز که بالا آمد هیچ، مجدد صفحه دسکتاپ خاموش شد. چنگیز نگاهش به لب تاب بود و گفت: "خاموش شد" سید گفت: "آمدم آمدم" و با نوک پنجه، قدم های بلند برداشت. موس را تکان داد و رمز را وارد کرد. نگاهی به چنگیز انداخت و گفت: "خوابت نمیآید؟" چنگیز گفت: "نه راستش تا حالا یک روحانی را از نزدیک ندیدهام" سید، صفحه وُرد را باز کرد. رو به چنگیز کرد و گفت:"ما که طلبهای بیش نیستیم و یدک کش نام روحانی. دعایمان کن آقا چنگیز. خواهش میکنم دراز بکش. من هم کارم که تمام بشود، همین جا میخوابم ان شاالله."
🔸سید انگار که یاد خاطره ای شیرین بیافتد، لبخند دل نشینی زد. دفترش را باز کرد. بسم الله گفت. صفحه بازشده را خواند و در دفتر نوشت: " تعبیرات خوب، جمله بندیهای خوب" و در سطر بعدی نوشت: " حرکت باید درونجوش، درونزا، متّکی به اصالتها باشد " روبروی این جمله از خود سوال نوشت: "عوامل درون جوش بودن چیست؟ عوامل درون زا بودن چیست؟ فرق درون جوش و درون زا چیست؟ اصالت های مدنظر آقا چیست؟ چگونه متکی به این اصالت ها میتوان شد؟" چنگیز که روی دست سید را نگاه میکرد پرسید: "اینها چیست؟" پاسخ گرفت: " فرمایشات رهبرمان، امام خامنهای " و زیر لب ادامه داد دامت برکاته. جانم فدایش و سه بار صلوات فرستاد. برای چنگیز، این نوع رفتار جدید و عجیب آمد.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_هشت
🔹صدای درهمِ آواز پرندهها بلند شد. آخرین دقایق بین الطلوعین بود. سید، نگاهی به وظایفی که از صحبت های رهبر استخراج کرده بود کرد. کارهایی که در طول هفته باید انجام بدهد. دفتر و لب تاب را بست: الحمدلله. تسبیح تربتش را از جیب پیراهن بیرون آورد. خیره چهره زیبای جلد تقویم، مشغول ذکر صلوات شد. صدای پرندگان پُرتر شد. سید همنوا با پرندهها شمرده شمرده میگفت و میاندیشید: "اللهم خدایا صلّ علی درود و سلام خاصت را بفرست بر محمد و آل محمد." با هر صلوات لبش به لبخندی شکفته میشد. مجدد به زبان گفت:" اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم" و به قلب با خدا مناجات می کرد : "خدایا، درود و سلام و صلواتت را بر محمد پیامبر و خاندانش بفرست و در فرجشان تعجیل فرما." با خود فکر کرد تک تک درخواستهای صلواتش از خدا به پیامبر میرسد و پیامبر پاسخش را میگویند. فکر کرد وقتی از خدا میخواهد که صلوات و درودش را به آل محمد بفرستد، خداوند سلامشان میکند. با خود گفت من جاهل چه میدانم درود خداوند یعنی چه؟ خدای بینهایت. "روی بینهایت بودن خدا مکث کرد. تکرار کرد:"خدای بـــــی نهایت. نهایتی ندارد از هیچ لحاظ" و اندیشه اش را ادامه داد: "حالا این خدای بینهایت وقتی درودش را بر بنده خود میفرستد یعنی چه. فقط میدانم خیلی عظیم و خاص است." و باز میگفت: "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم."
🔸سعی کرد تک تک حضرات را جلوی خود حاضر ببیند. پیامبر اکرم صل الله علیه و آله را، وصیشان علی علیه السلام را، دخترشان، بهترین بانوی دو عالم، فاطمه زهرا سلام الله علیها را، مادر را؛ شرمنده شد که پسرخوبی برایشان نبوده. چشمانش به اشک نشست. مجدد گفت:" اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. "یادش افتاد امروز جمعه است و روز خاص صلوات. با خود گفت" الان فرشته هایی با قلمهای طلایی دارند صلوات را از دو لب صلوات فرستنده میگیرند و مینویسند. "مجدد اشک ریخت و شکر کرد: "خدایا به خاطر اینکه به ما اجازه دادی درخواست کنیم درود و صلواتت را بر بهترین بندگانت بفرستی متشکرم. چه نیازی داشتی ما را واسطهی این درود کنی؟ هیچ. الا اینکه خواستی با این وساطت، مرا از حضیض تاریکی بیرون بکشانی." اشکهایش به هق هق تبدیل شد. هوا روشنتر شده بود و صدای پرندهها کمتر. زبانش همراه اندیشهاش گویا شد: " اللهم.. تو، الله جهان، پرورش دهندهی جهان، تویی که همه چیز از توست، صلّ علی صلوات و درودت را بفرست بر محمّد و آل محمّد، بر تک تک آن انوار نورانی، که چه سختیها به خاطر هدایت ما آدم های خطاکار به سمت تو کشیدند. درود عظیمت را بر تک تکشان بفرست. و عجّل فرجهم." به سجده افتاد. قاتی هق هق و اشکهایش، نیمه بلند، با امام زمان حرف زد. چنگیز، چشمانش بسته بود و گوشهایش شنوا. به محض سجده رفتن سید، چشمانش را باز کرد و نگاهش به بدن لرزانش قفل شد. اشک از گوشه چشمش غلتید. بسیار آرام گفت: "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم"
🔹سید سر از سجده برداشت. تسبیح تربت را داخل جیب پیراهن، قرارداد و دست روی جیب و تربت و قلبش. نفسی عمیق کشید:" الحمدلله رب العالمین. همهاش هدیه مولایمان. قبولمان میکنی آقاجان؟" اینها را به نجوا گفت. لب تاب را گوشهای گذاشت. روی پنجه پا به سمت شیرآب رفت. وضو تازه کرد. وضویی که چشمانش را غرق اشک کرد. و آرامتر و سبکبالتر از رفتنش، برگشت. رو به قبله، چهره به آسمان، دراز کشید. صورتش را به سمت چنگیز چرخاند و آرام گفت: "خدا حفظت کند بنده خوب خدا" لبخند زد و رو به آسمان، چشمانش را بست و دهانش چرخید: " قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يوحَى إِلَي أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَمَنْ كَانَ يرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ " چشمانش را باز کرد. با خود فکر کرد: "چقدر تو مهربانی خدایا." لبش به لبخند نشست. فکر کرد "چه لذتی از این بالاتر که در محضر بهترین و کاملترین و عظیمترین باشی هر لحظه. و او لحظه به لحظه مهربانیاش را نثارت کند." قلبش باز هم لرزید. به خود گفت: "بخواب. بخواب اینقدر فکر و نجوا نکن."مجدد یادش افتاد امروز جمعه است. از این فکر شاد شد. به پهلوی راست چرخید و گفت: "الحمدلله رب العالمین. "
🔸چنگیز چشمانش را باز کرد. چهره استخوانی سید را که آرامتر از قبل، خوابیده بود نگریست. با خود فکر کرد"سید در چه عالمی است و ما در چه عالمی." یاد بچههای گیمنت و نادر و کارهایشان افتاد. اذیتهایی که برای مردم محل و دیگران داشتند. آنقدر خجالت زده شد که دیگر نتوانست به سید نگاه کند. رو به آسمان کرد و گفت: "خدایا، از کارهایم پشیمانم. مرا می بخشی؟" چشمش را بست. رد اشک، کناره صورتش را خیس کرد. آرنجش را روی چشمانش گذاشت و سعی کرد بخوابد.
@salamfereshte
📌پرسیدند بین الطلوعین چه زمانی است؟
🔹🔸🔹🔸
✍️ خدمتتان عارض شوم که:
🍀بین الطلوعین زمان بسیار با فضیلتی است. در فضیلتش همین بس که گفته اند در این زمان، بیدار باشید و از خداوند هر چه می خواهید طلب کنید. نه از رحمتش. نه از عدلش. نه صرفا از رزاقیتش. بلکه از فضلش. از فضل خواستن یعنی ورای همه صفات خداوند، اضافه تر خواستن. در دعاها می خوانیم که خدایا عاملنا بفضلک با فضلت با ما رفتار کن و لا تعاملنا بعدلک با عدلت با ما رفتار نکن..
🌸پس در زمان بین الطلوعین، زمانی است که خداوند از سر فضلش می دهد. و آنکس که بیدار است و از خدا می خواهد، حسابی می برد. صلوات بفرستد. استغفار کند. دعا کند. قرآن بخواند. برنده کسی است که بیدار باشد و از فضل الهی بخواهد. اما این زمان چه زمانی است؟
👈هر روز. از اذان صبح تا طلوع آفتاب..
💎یعنی هر روز یک ساعت و خورده ای خدا این فرصت را داده که از فضلش، من بنده عاصی جاهل خطاکارِ فقیر، از او بخواهم و خودم را حسابی سیراب کنم.
خدایا، به برکت صلوات بر محمد و آل محمد، چنان کن که تا آخر عمر، بین الطلوعین را بیدار باشیم و از فضل تو، طلب کنیم.
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از#قسمت_سی_و_هشت #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_نه
🔹علی اصغر چشمانش را باز کرد و فریاد زد: "هورا امروز جمعه است." زهرا که مشغول کتاب خواندن بود همزمان با فریاد علیاصغر، دستش به بینی رفت و هیس گفت ولی دیر شده بود. زینب هم بیدار شد. سید، کیسه زباله پُری را در دست داشت و گفت: "بیسر و صدا حاضر بشید بریم. آقا چنگیز خوابند. بریم زهرا خانم؟" برق نگاه سید، به زهرا هم منتقل شد و گفت: "بریم... بچه ها مسابقه. بیصدا. یک. دو. سه." بچهها از رختخوابها بیرون پریدند و مشغول پوشیدن لباس شدند. زهرا چند دست لباس برای همه برداشت. سید رختخوابهای بچهها را جمع کرد و گوشهای گذاشت. در عرض چند دقیقه، همه حاضر شدند. پشت سر سید، به سمت آشپزخانه قطار شدند و به صدای آهسته "هوهوچیچی" راه انداختند. اول سید دست و صورتش را شست. نوبت را به زهرا داد و رفت ته قطار ایستاد. زهرا هم شست و وضو گرفت. نوبت را به زینب داد. زینب هم شست و وضو گرفت. نوبت علی اصغر که شد، سید از کمر بلندش کرد، او هم شست. تا علی اصغر به کمک زهرا صورتش را خشک کند، سید هم وضو گرفت. عبا پوشید و عمامه برسر گذاشت. همه پاورچین پاورچین، پله ها را پایین آمدند. بچهها به حرکات پاورچین بابا، ریز خندیدند و مثل بابا، پاها را بالا آورند و نوک پنجه، مورچهوار حرکت کردند و از خانه خارج شدند.
🔸"زینگ زینگ" صدای علی اصغر بود که همزمان با صدای زنگ خانه، به گوش زن عمو رسید. در باز شد و بچهها با جیغ و فریاد داخل خانه شدند. سلام و حال و احوال زن عمو، از حیاط به گوش عمومحسن رسید. خندید. سید همزمان با خنده عمو داخل شد و گفت: "به به. عموی خندان ما. سلام علیکم . حال شما چطور است؟" او را غرق بوسه کرد و در آغوش کشید. نفسی از عمق وجود کشید و گفت: "آخ که چقدر دلم برایتان تنگ شده بود." عمو محسن به محبتهای سید پاسخ داد و گفت:"من هم دلم تنگ شده بود" سید، عمو را در آغوش کشید و روی ویلچر گذاشت و گفت: "خب عمو جان، امروز جمعه است. آمادهاید؟" عمو محسن که ساعتها منتظر این لحظه بود گفت:"بله که آمادهام. برویم" و هر دو وارد حیاط شدند.
🔹علی اصغر و زینب با لباس، داخل حوض کوچکی که تا نیمه آب داشت شدند. زهرا، یک کاسه پودر دست زینب داد و یک کاسه دست علی اصغر. همه به هم نگاه معناداری کردند و با هیجان گفتند: "یک. دو. سه" و کاسه را داخل حوض خالی کردند. خالی کردن همان و بپر بپر کردن بچهها و بلند شدن صدای خنده همان. آنقدر بپر بپر کردند که سطح حوض پر از کف شد. سید، سبد لباسهای عمو و زن عمو را داخل حوض خالی کرد و گفت: "این هم ترامپولین آبی. بپرید" بچهها با خنده و بازی روی لباسها میپریدند و به هم آب میپاشیدند. حسابی که لباسها مالش داده شد، لباسها را در آوردند و در تشت ریختند. حالا نوبت زهرا و سید بود که آب و آبکشی کنند. هم زمان، کیسه زباله لباسی را که سید از خانه آورده بود، داخل حوض ریختند و مجدد بچه ها پریدند. چه عشقی میکردند و میپریدند. عمومحسن، دیدن این صحنهها را بسیار دوست داشت. اوایل با کمک سید، داخل حوض میشد اما بدنش دیگر، تماس زیاد آب ولرم حوض را نمیپذیرفت. زن عمو روی پتویی گوشه حیاط نشسته بود و تسبیح به دست، شادی داخل خانهاش را نگاه میکرد و خدا را شکر میگفت.
🔸بعد از یک ساعت، آب کفی حوض را خالی کردند. کل بند رخت حیاط پر از لباس شده بود و حالا نوبت مرحله آخر بود. سید، شیلنگ آب را دست گرفت و سرتا پای بچه ها را که کفی بود، شست. صدای خنده همه بلند بود. بچهها به کمک زهرا، لباسهای خیسشان را پشت چادری که گوشه حیاط بسته شده بود، عوض کردند. زن عمو ماچ آبداری به هر دو داد و قربان صدقهشان رفت. زهرا شروع کرد به خشک کردن موهای بچهها زیر نور آفتاب. سید، مشغول حمام کردن عمو محسن بود. عمو حمام زیر تیغ آفتاب را خیلی دوست داشت. عمو را به همان روش شستن بچه ها، با لباس و شیلنگ آب، شست و غسل جمعه داد. پشت چادر گوشه حیاط، لباسهای تازه به عمو پوشاند و حاضر و آماده، تحویل زن عمو داد: "بفرمایید حاج خانم، آقا داماد خدمت شما." و خودش برای دوش گرفتن، وارد خانه شد.
🔹بعد از چند دقیقه، به حیاط آمد. چفیهای دور سر عمو بست که باد نخورد و همه، راهی نمازجمعه شدند. بعد از نمازجمعه، طبق رسم همیشگی سید، برای همه بستنی قیفی خرید و یالله گویان وارد خانه شدند. خبری از آقا چنگیز در ایوان نبود. پتو و بالشت، مچاله افتاده بود. صدای جیغ زینب که زودتر وارد خانه شده بود، بلند شد. همه پا تند کردند که ببیند چه شده. کمد و وسایل خانه، روی زمین افتاده بود. زن عمو به اضطراب گفت: "دزد آمده؟"
@salamfereshte