eitaa logo
سلام فرشته
181 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹کپسول اکسیژن اورژانس را روی صورت مادربزرگ گذاشتند. آمپول و سرم به دستشان تزریق شد. سید، گوشه ای ایستاده بود و ذکر می گفت. خانم پرستار با هیجان گفت:"آقای دکتر" دکتر نگاهی به دستگاه کرد. دکتر گفت: " دستگاه احیا را شارژ کنید" و همزمان مشت محکمی روی قلب مادربزرگ زد. پرستار به این شیوه احیای قلبی آقای دکتر عادت کرده بود. روشی موثر بود که دکتر خیلی وقت ها به خاطر خانواده بیمار و احساسات قلبی شان، این کار را نمی کرد. اما با این پیرزن، جز یک سید روحانی کسی نبود. همزمان ماساژ هم داد. ضربان برنگشت. مجدد محکم تر، مشتی به ضرب، روی قلب مادر بزرگ زد و برداشت. لحظه‌ای توقف کرد و ماساژ داد. ضربان مادربزرگ برگشت. به دستور دکتر، آمپولی تزریق شد. دستگاه احیا آماده شوک وارد کردن بود." خاموشش کنم آقای دکتر؟" چند دقیقه دیگر" این را دکتر گفت و کار ماساژ قلبی را به پرستار دیگر سپرد. به سمت سید رفت. صورت سید غرق اشک بود. دکتر گفت: "نگران نباشید." سید جریان فشاری که روی مادربزرگ آمده بود را برای آقای دکتر تعریف کرد. دکتر، دوز آرام بخش و تقویتی هم برای مادربزرگ نوشت و دستورات لازم را داد و رفت. موقع رفتن، یک لحظه برگشت و سید را نگاه کرد. به نظرش آشنا می‌آمد. اما هرچه فکر کرد یادش نیامد او را کجا دیده است. 🔸مادربزرگ به هوش نبود. سید، به حیاط بیمارستان رفت تا سری به زهرا بزند. بچه ها روی پای مادرشان خوابیده بودند. از همان دور، دستش را بالا برد که "خیالت راحت باشد." ماشین عبدالله هنوز گوشه حیاط بود. "خدا خیرت بدهد آقا عبدالله هنوز نرفتی؟" این را سید گفت و لبخند تشکر آمیزی نثار عبدالله کرد. عبدالله از ماشین پیاده شد. به در تکیه داد و گفت: "نتوانستم کاری برایش بکنم. حرفی نمی زند. حال مادربزرگ چطور است؟" سید از تلاش عبدالله تشکر کرد و گفت:"الحمدلله. حالشان خوب است. ان شاالله بهتر هم می شوند. شما برو دیروقته مزاحمت نباشیم. ما تا صبح اینجا می‌مانیم." عبدالله شماره اش را داد و رفت. چنگیز، همان طور خیره به زمین، ایستاده بود. سید، دستش را گرفت و او را که اراده و اختیاری از خود نشان نمی‌داد، بالای سر مادربزرگ برد. صورتش را به سمت مادربزرگ چرخاند و در گوشش گفت: "مادربزرگ توست آنجا غریب و بی کس افتاده؟" خواست با این جمله رگ غیرتش را تحریک کند و به وجودش گرما بخشد. چنگیز هنوز در حال خودش بود. نگاهش روی مادربزرگ ثابت شد. هیچ عکس العملی نشان نداد. پرستار بخش بالای سر مادربزرگ بود و علائمش را یادداشت می‌کرد. سید پرسید: "حالشان چطور است؟" پرستار گفت: "مجدد حالشان به هم خورد اما الان بهترند." سید، چنگیز را روی صندلی کنار مادربزرگ نشاند و سراغ زهرا و بچه ها رفت. 🔹"چه خبر سید؟ " این را زهرا با صدای آرام گفت که بچه ها بیدار نشوند. سید، روبروی زهرا، روی دوپا نشست. دستی به سربچه ها کشید و گفت: "حمله قلبی داشتند چند بار. پرستار گفت بهتر هستند. بنده خدا خیلی اذیت شدند" و شروع کرد به گریه کردن. زهرا سعی کرد سید را دلداری بدهد اما می دانست روح لطیفش، تاب دیدن این چیزها را ندارد. فقط گفت: "خودت همیشه می گویی خیرباشد. خدا کمک کند." بعد انگار که یاد چیزی بیافتد گفت: "وای جواد. امشب سوره واقعه ام را نخوانده ام." سید، قرآن جیبی اش را در آورد. همان جا روی زمین جلوی زهرا نشست و با لحنی حزین شروع کرد به خواندن سوره واقعه. " " اشک ریخت و خواند. وسط تلاوت سید، آمبولانسی وارد بیمارستان شد. تخت روان را آوردند و بیماری را روی آن گذاشتند. مرد و زنانی جیغ زنان به سر و صورت خود می زدند. نگهبان از ورودشان به بیمارستان جلوگیری کرد و بیمار به همراه پرستار و یکی دو نفر که آرام تر بودند داخل شدند. سید، مشغول خواندن بود و حرکتی نکرد. انگار نمی شنید. نمی فهمید. گریه می کرد و می خواند. حال زهرا از دیدن شیون آن ها منقلب تر شد و اشک هایش روان تر. دعا کرد که به خیر و عافیت تمام شود. 🔸 بعد از تمام شدن سوره، سید سربلند کرد. زهرا را دید که رویش را گرفته و سرش پایین است. قرآن را داخل جیبش گذاشت. سروصدای همراهان بیمار، کم تر شده بود و برخی نزدیک سید آمده بودند و به صدای قرآن خواندنش، گوش می دادند. سید برخاست. به سمت آن‌ها رفت. از حال و احوالشان پرسید. صداها بلند شد. زهرا صدای سید را نمی شنید. حتی نمی دیدش. وسط همراهان بیمار گم شده بود. صداها کم شد. و ناگهان همه زدند زیر گریه. برخی نشستند و به سروصورت خود زدند. پرستاری دوان دوان وارد حیاط شد: "همراه پیرزن سکته ای.. حاج آقا سید کجاست؟" سید از بین جمعیت بیرون آمد و به سمت پرستار دوید. "کجایید آقا. همراه بیمار بخش را روی سرش گذاشته. " @salamfereshte
🔹فرزانه با آیدی های مختلف چت می کند و همه با هم هماهنگ می شوند که یک مطلب را بازنویسی و بازنشر کنند. آن هم مطلبی که بار علمی و فرهنگی خاصی ندارد. از فیس نما و کلوپ و دیگر شبکه های اجتماعی گرفته تا واتسآپ و وایبر و غیره . حسابی برای خودش دنیایی ساخته است. کمتر دیده ام به درس و کتابهایش برسد یا حتی سراغ من بیاید و بیشتر یادم می آید پشت سیستم نشسته و فید می زند و جواب می دهد و لایک می زند و غیره. چندبار دستم را روی شانه اش می زنم و همزمان طوری که انگار در حال رفتن هستم می گویم: -همه این ها ابزاره برای رسیدن به یه چیز. ابزارها نشه هدف برات خواهر جون. 🔻سریع همین جمله را تایپ می کند و فید می زند داخل شبکه های اجتماعی مختلف. عجب. اصلا روی حرفم فکر کردی که سریع فرستادی روی آنتن! به دقیقه نکشیده چند لایک و :دی هم می خورد زیرش. مادر از راه می رسد. من را که در راهرو می بیند تعجب می کند. -از احمد خواستم بیارتم پایین که یه هوایی بخورم و بیشتر کنارتون باشم. راستی مامان، ریحانه خانم زنگ زد. با شما کار داشت. قرار شد شما که اومدین بهش پیام بدم که زنگ بزنه. -باشه تماس می گیرم. چیزی می خوری برات بیارم؟ - نه ممنونم. 🔸زمانی که مادر لباسهایش را عوض می کند، پیام را به ریحانه می دهم و از آشپزخانه شربت خنکی را برای مادر آماده می کنم. فرزانه که تازه متوجه حضور مادر شده سلامی می دهد و گزارش می دهد که : خانم فلانی زنگ زد. ریحانه خانم هم زنگ زد. زیر غذا را هم خاموش کردم. یک بشقاب هم شکست که جارو کردم. مادر نگاهی به من می کند و لبخند می زند. 🔻صدای تلفن، مادر را به اتاق می کشاند. من هم سری به حیاط می زنم تا از گرما و نور خورشید بهره بیشتری ببرم. یادم می افتد بازی شطرنجم را نیمه کاره رها کرده بودم و هر چندوقت یک بار که ریحانه نتیجه را ازم می پرسد جوابی برایش ندارم. تصمیم می گیرم بازی ام را از سربگیرم. ویلچر را به گوشه حیاط، پشت در می برم و شروع می کنم: 🔸پیاده جلوی شاه را دو خانه به جلو می برم. حریف، پیاده جلو وزیر را یک خانه جلو می آورد. پیاده جلوی رخ را جلو می برم تا بتوانم رخ هایم را از بند رها کنم. وزیر را همیشه برای روز مبادا نگه می دارم. گنج گران بهایی است و به عنوان پشتیبان، قدرت حرکت بیشتری دارد. اسب را با حرکت اِل به سمت راس می کشانم تا اگر حریف حواسش نبود بتوانم با حمایت فیل، به شاه کیش بدهم و رخش را بزنم ولی حواس حریفم جمع تر از این هاست. -نرگس جان، ریحانه خانم پنجشنبه شب دعوتمون کردن خونشون. فعلا نه نگفتم تا بابا بیاد ببینم نظرشون چیه. 🔹بازی ام را تمام می کنم. با حریف مساوی می شوم. خوشحال از اینکه بالاخره نتیجه بازی مشخص شد. خنده ای می کنم که چقدر این بازی را جدی گرفته ام. داخل خانه می شوم. مادر بساط ناهار را پهن کرده است. فرزانه همزمان که پای سیستم لایک می زند و تایپ می کند، وسایل سفره را می چیند. -بدین من درست کنم مامان. 🔻وسایل سالاد را از مادر می گیرم و همان جلوی در آشپزخانه، سالاد را روی پاهایم درست می کنم. دستم را در روشویی مخصوص می شویم. مادر می پرسد: +براشون چی کادو ببریم نرگس؟ برای ریحانه خانم کادو چی می خوای بگیری؟ -نمی دونم. بنظرتون چی بگیرم؟ +اگه دوست داشته باشی با هم بریم همین بازارچه و ببینیم چیزی پیدا می کنیم. دو روز بیشتر وقت نداریم -باشه بریم. هر وقت بگین من حاضرم. +امروز هم دل پیچه داشتی؟ -بله. صبح زود بود. به موقع رسیدم به توالت فرنگی. دیگه یاد گرفتم. نگران نباشین. +خب خداروشکر. الحمدلله که وضعیتت بهتر شده و حالت هم خوب تر شده. -الحمدلله. ببخشین خیلی اذیت شدین. +این حرفا چیه! احمد، احمد بیا پایین ناهار 🔹همه سر سفره حاضر می شویم. فرزانه همه چیز را قرینه چیده و زیبایی خاصی به سفره داده است. گلدان گل کوچکی را وسط سفره گذاشته و پارچ و لیوان ها را دو طرف گلدان بلوری. -خیلی قشنگ سفره می چینی ها. دستت درد نکنه. 🔻مادر و فرزانه لبخند رضایتی می زنند. وسط ناهار، فرزانه بلند می شود و پای سیستم می نویسد که سرسفره است و برای مدتی نمی تواند جواب بدهد. -گزارش لحظه به لحظه خونه رو بین المللی کردی ها فرزانه ^نه بابا. بچه های خودمونن. -فضای مجازی یعنی همه چی بین المللی. بچه های خودمونن نداره. وب کم که خاموشه؟ ^خاموش بود تا جاییکه یادمه. 🔸احمد نگاهی می اندازد و از جا بلند می شود. وب کم را از پشت سیستم در می آورد و می گذارد پشت مانیتور: "هزار بار گفتم این وبکم هیچوقت وصل نباشه. وب کم می خوای چی کار اصلا تو فرزانه؟ @salamfereshte
🔹بعد از آن تماس تلفنی، ضحی به اتاق پدر برگشت. سجاده اش را جمع کرد. تشکر کرد و باز هم، التماس دعا گفت. التماس دعا گفتن به پدر را دوست داشت چون پدر همان لحظه، او را با دعای نابی سیراب می کرد: - زنده باشی دخترم. الهی که روزی پر از امید و نور و رضایت خدا رو تجربه کنی. 🔸در اتاقش را باز کرد. هوا کمی روشن تر شده بود و فضای ساکن و ساکت اتاق، او را به خلسه ای آرام می کشاند. سجاده را داخل جانماز گذاشت. چادرش را که مادر، زحمت تا زدنش را کشیده بود، به همراه سجاده، داخل جانماز گذاشت. گوشی را روی تخت انداخت. جانماز را داخل کمد قرار داد و سر میز نشست. برگه سفیدی برداشت. به سفیدی ورق خیره شد. خودکار را به دست گرفت تا بنویسد. نوشت: " بسم الله الرحمن الرحیم." 🔹به سطر بعد رفت: " چند چندی ضحی؟ می خواهی همین طور وقتت را بیهوده سپری کنی؟ خب فرض می کنیم این چند روز را کمی استراحت کردی. باقی عمرت چه؟ افسوس بر گذشته ای که آینده ات را روی آن برنامه ریزی کرده بودی ؟ بس است دیگر. همین چند روز برای غصه خوردن کافی است. دیگر ساعات آخری است که برای خودت به عزا نشسته ای. مصیبتت را تمام کن. این همه عزاداری وقتت را هدر می دهد. بدبخت ترین دختر روی زمین تو هستی. خب که چه. آن مال گذشته بود. 🖊حالا چه. داخل اتاقت سالم نشسته ای. سایه مادر و پدرت بالای سرت هست. خواهران به این گلی داری. که تا قبل از این، خیلی نمی توانستی با آن ها باشی. زندگی همان بیمارستان و درمانگاه که نیست. بله می دانم عادت و انس پیدا کرده بودی. خب الان نداری. که چه. دنیا که همان جا نیست. بلند شو دیگر. بس است. این همه عزاداری برای خودت نکن. این همه فکر و خیال و یاداوری خاطرات به چه دردت می خورد. آینده هنوز ساخته نشده. باید الان، همین الان، یک کاری بکنی. حالا مثلا چه کاری؟ اول تکلیف خودت را مشخص کن. هنوز می خواهی بر بدبختی هایت گریه کنی و آه بکشی یا نه. نمی دانم. 🖊 نمی دانم ندارد که. تکلیف مشخص کن. اگر می خواهی یک روز دیگر به تو فرصت می دهم تا هر چقدر دلت می خواهد آه بکشی. آه بکش. ولی بعدش تمام کن دیگر. خسته نشدی این همه غصه خوردی. آخر تو که نمی دانی. این همه زحمت کشیدم. این همه تلاش. این همه طرح هایم را به خاطر سحر جابه جا کردم. با چه بدبختی ای شب ها شیفت بودم روزها درس خواندم. روز شیفت بودم شب درس خواندم. کم خوردم. کم خوابیدم که بتوانم پزشکی بخوانم. بروم تخصص بگیرم تا بتوانم خانواده های بیشتری را صاحب فرزند کنم. اما حالا چه؟ آن بیمارستانی که رویش سرمایه گذاری کرده ام بر فنا رفت. هعی. خدایا. چقدر دلم پر از غصه می شود وقتی یادش می افتم. هعی. خبه خبه. این همه غصه خوردی چه فایده ای داشت. تمام شد؟ این آخرین عزاداری ات بود؟" ✨ضحی، به نور صبحگاهی که بیشتر و بیشتر خودش را داخل اتاق پهن می کرد نگاه کرد. از جا بلند شد. پرده را کنار زد. نور بیشتری داخل اتاق شد. پشت میز نشست. نوشته اش را خواند. خودکار را برداشت و ادامه داد: 🖊 "تمام شد. هر روز خورشید طلوع تازه ای دارد. هیچ تکراری در این تکرار روزانه طلوع خورشید نیست. بس است. گذشته ها گذشته. حوصله یاداوری اش را ندارم. خب حالا باید چه کنم؟ می خواهم تخصص را بگیرم ان شاالله. از طرفی دوست دارم بچه ها را به دنیا بیاورم. پس باید بروم به یک بیمارستان و درخواست استخدام بدهم. و ببینم بیمارستان دیگه ای هست که بتوانم از کتابخانه و بقیه چیزهایش استفاده کنم؟ 🖊شاید حتی بروم خارج از کشور و تخصص بگیرم. خدا را چه دیدی. یک کار دیگر هم دوست داشتم بکنم. اهان. لابه لای همه درس خواندن هایم، حواسم را بیشتر به خانواده ام بدهم. کمک شان کنم. راستی. دایی را چه کنم؟ باز هم برایم خواستگار جور کرده است. این یکی دکتر است. از طرفی دلم نمی خواهد ازدواج نکنم. از طرفی انصافا هر کدام یک گیری دارند دیگر. آن از طرز نگاه کردن و حرف زدن هایش که حتی به مادرش هم خشمگین نگاه می کرد. آن یکی هم که اصلا برنامه ای برای زندگی اش نداشت. خب من که نباید تازه به او برنامه ریختن را یاد بدهم. اصلا نمی دانم چرا آمده بود خواستگاری یک خانم دکتر. ها. خانم دکتر. بالاخره من دکتر که هستم. نمی شود این را نادیده گرفت. نه اصلا این طور نیست که مغرور باشم. نمی دانم. شاید هم غرور دارم..." 🔹همین طور یک ریز، می نوشت. ذهنش را خالی می کرد و جواب می داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
✅ ایا ائمه علیهم السلام امتحان می شوند و چرا؟ حفظه الله: 🌺برای ترفیع درجه شان است. امتحاناتشان خیلی بزرگ است غیر قابل توصیف است. اصلا یکی از آن امتحاناتی که بر حضرت سیدالشهدا سلام الله علیه وارد شد در کربلا. این اتفاقی که برای حضرت سیدالشهدا افتاده بود، از اختصاصات حضرت ابی عبدالله سلام الله علیه بود که حتی دیگر انبیا و اولیا هم به این صورت امتحان نشده اند. در یک روز، مجموعه ای از امتحانات، پشت سر هم که هر یک از آن ها، کافی است که یک انسان را کلا از پا در بیاورد. 🌸امام علیه السلام وجود نورانی ای دارد که جنبه عاطفی حضرت در اوج شکوفایی و اوج کمال است. این امام امتحان بشود به اینکه این فرزند خردسالی که نگاهش می کند و چقدر عواطفش برانگیخته می شود، قربانی بشود در راه خدا و راضی باشد به این امر و حضرت مانع نشود. اگر حضرت می خواست مانع بشود براحتی می توانست. این یکی از آن امتحانات است. 🍀(معصومین علیهم السلام) علم داشتند. اما عواطفشان سرجایش بوده است. این طور نبوده که علمشان باعث بشود که عواطفشان از بین برود. مثل رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم. این را توجه داشته باشید که انسان کامل در همه عوالم کامل است. یعنی انسان کامل در عالم دنیا هم وقتی کامل است، یعنی عواطفش کامل کامل است. کامل تر از دیگران است. دریای عواطف است. دریای محبت است. نسبت به دیگران. نسبت به فرزندها. خب یک چنین انسانی، درسته. علم دارد اما عواطفش هم مواج است. حالا یک چنین امتحانی را باید بدهد. با میل و رغبت، این امتحان را می دهند. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ دوشنبه 1400/08/10 ادامه دارد .... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله