#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_چهل_و_سه
🔹صدای گوشی سید بلند شد. زهرا دست زینب و علی اصغر را گرفت و به آشپزخانه رفتند. سید تلفنش را پاسخ داد: "سلام علیکم. بله. بفرمایید. بله خانم قدیری. الحمدلله. بفرمایید در خدمتم. بله.." سید همین طور که به حرفهای خانم قدیری گوش میداد، دست چنگیز را گرفت و هدایت کرد به سمت اتاقی که مادربزرگ در آن بود. لبخندی زد. چنگیز وارد اتاق شد. سید در اتاق را پشت سر چنگیز بست و به آشپزخانه رفت: " خانم قدیری امروز جمعه است و بنده در خدمت خانواده هستم. " زهرا با اشاره سر و چشم و دست از سید می پرسد که چه شده؟ سید همان طور که گوشی روی گوشش است، از جلوی دهانش کنار میبرد و میگوید: "مادر شاگرد خصوصیام هست. گویا حال پسرش خوب نیست میگوید بروم آنجا" زهرا به فکر فرو میرود. سید مجدد میگوید:"بله. عجب.. بله.. متوجهام اما ..." خانم قدیری مهلت نمیدهد و ادامه میدهد. سید با صدای بسیار آرام رو به زهرا میگوید:"پدر و پسر دعوایشان شده" زهرا به صدایی آرام میگوید:"خب اگر لازم است برو. اشکالی ندارد." قلب سید به همسرایثارگرش گرم میشود، لبخند میزند و میگوید: "درسته خانم قدیری. اما مهمان هم دارم آخر.بله... چشم... چشم خدمت میرسم"
🔸سید علی اصغر را بغل کرد. دست دیگرش را روی سر زینب کشید و گفت:" اگر دوست دارید شما هم بیایید. زهرا گفت: "ما کجا بیاییم جوادجان؟" سید مکث کوتاهی کرد و گفت:"شاید خوب باشد کمی با خانم قدیری صحبت کنی، با گریه صحبت میکردند" زهرا با اینکه خانم قدیری را نمیشناخت، نگران حالش شد. با خود گفت :"یعنی چه اتفاقی افتاده " به سید گفت:"بگذار کمی فکر کنم" سید، علی اصغر را برای دستشویی به حیاط برد. زهرا زودپز را روی گاز گذاشت. دو لیوان نخود در آن ریخت. نمک و ادویه اش را زد. گوجه ای داخلش انداخت. پیازی را حلقه کرد و داخلش ریخت. درش را بست و فکر کرد " تاچند دقیقه که جوش بیاید فرصت هست."
🔹گوشیاش را برداشت. اتصال همراه را روشن کرد. بسم الله الرحمن الرحیم گفت و همزمان وارد پیامرسان ایتا شد. یکی از مطلب هایی که دیشب نوشته و ذخیره کرده بود را کپی کرد. زیر لب گفت: "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. قربه الی الله هدیه شما یا صاحب الزمان" و در کانال، ارسال کرد. همین کار را برای کانال سروش و بله هم کرد. اینترنت را قطع که کرد، سید و علی اصغر هم از حیاط آمدند. سید گفت:"خب؟ نظرت چیست؟" زهرا گفت: "بچه ها خیلی خسته اند. آب بازی و نمازجمعه و.. بعد هم که زن عمو اینجا بودند نخوابیدند.” سید گفت:"هر طور شما بگویی. شما بهتر میدانی" زهرا با کمی تردید به زینب نگاه کرد. زینب که گوشه آشپزخانه چادر به سر بیحال نشسته بود گفت:"نه من خسته نیستم. میآیم" علی اصغر هم گفت:"من هم میآیم" صدای زودپز کمی در آمد. زهرا شعله زیرزودپز را تنظیم کرد و حرکت کردند.
🔸نفس زهرا از گرمای هوا بالا نمیآمد. با خود فکر کرد:"بندگان خدا مردمی که در این هوا و با زبان روزه کار میکنند. خدا خیرشان بدهد. این ها اراده دارند و دین داری میکنند."همان سه دقیقه اول، بچه ها داخل تاکسی خوابشان برد. سید ماجراهایی که خانم قدیری پشت تلفن تعریف کرده بود را برای زهرا گفت. بعد از حدود ده دقیقه، به منزل خانم قدیری رسیدند. منزلی دو نبش با حیاطی پر گل. خانم قدیری در را باز کرد و با دیدن زهرا و بچه ها، لبخند به جانش نشست:"خیلی خوش آمدید. بفرمایید. صفا آوردید. " همه وارد خانه شدند و با تعارف خانم قدیری روی مبلهای سالن نشستند. سامان مشغول دیدن تلویزیون بود. سلامی کرد و گوشه مبلی کز کرد. علی اصغر و زینب روی مبلهای جداگانهای نشستند. سید گفت:"خوب هستید؟ آقا صادق خوب هستند؟ آقای قدیری خوب هستند؟ تشریف ندارند؟" خانم قدیری که یاد جریان چند ساعت قبل افتاد با صدایی غمگین گفت: " نه. منزل نیستند." سکوتی عجیب، فضا را سنگین کرد. سید همان طور که نگاهش به پاهایش بود پرسید:"آقا صادق داخل اتاقشان هستند؟" خانم قدیری گفت:"بله متشکرم" سید از جا برخاست. خانم قدیری خواست راهنمایی کند که یادش افتاد سید قبلا طبقه بالا رفته است. فقط گفت:"بعد از راه پله، درِ دوم اتاق صادق است. خدا خیرتان بدهد"
🔹سید پله ها را بالا رفت. در زد. صدایی نیامد. لای در را باز کرد و بلند گفت: "با اجازه آقا صادق.. سلااام. کسی خونه هست؟" و آرام در را بازتر کرد. صادق زیر لحاف رفته بود. با صدای سید، از جا بلند شد. لب تخت نشست و اشک هایش را پاک کرد. چشمان قرمز و صورت پف کرده و غمگینش دل سید را به درد آورد. سید در را بست. کنار صادق لب تخت نشست و گفت:"به به. چه اتاق مرتب و تمیزی. چه وسایل زیبا و خوشگلی. چه تخت نرم و خوبی." صادق گفت:"اینها که برای من نیست" سید متعجبانه پرسید: "پس برای کیست؟" صادق گفت: "برای پدرم. هر بار میگوید فلان قدر میلیون خرج اینهاست و یادآوری میکند که مال خودش است"
@salamfereshte
🔸🌹🔸 یک دستور بین دو تمرین
🌟اگر اهل تمرین کردن هستی، دوست داری پیشرفت کنی، بخوان. والا که بیخیال شو.
بی مقدمه برویم سراغ تمرین اول:
1️⃣به احسان های خدا نگاه کن.. خود همین نگاه کردن هنر می خواهد.
وقتی چشمانت، احسان های خدا را دید و قشنگ فهم کرد
2️⃣مانند خدا احسان کن.
☘️آنوقت است که می توانی بگویی سعی کردم به یک آیه قرآن عمل کنم:
... و أَحْسِنْ كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيكَ .. (القصص/77) همچنانکه خدا به تو نيکي کرده نيکي کن
📌به شبیه شدن به خدا توجه کنی ها نه به احسان هایت.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_چهل_و_چهار
🔹زینب نگاهش در صورت به اشک نشسته خانم قدیری قفل شده بود. علی اصغر و سامان همان طور که چشمشان به شبکه پویا بود، یکدیگر را برانداز میکردند. زهرا، کنار خانم قدیری، مودب و آرام نشسته بود. در دلش غوغا بود. قلبش از دیدن اشکهای دیگران از جا کنده میشد. دلش میخواست همه جا صلح و صفا باشد و همه با هم خوب و عالی زندگی کنند. نه دعوایی باشد نه صدایی بلند شود نه بی احترامی صورت گیرد. نه حقی خورده شود و نه هیچ بدیای. خانم قدیری گفت:"نمی دانم با صادق چه مشکلی دارد ولی از وقتی برادرش به دنیا آمد دیگر او را نمیدید. نه خودش را و نه نیازهایش را. خیلی نگران صادق هستم . ترسیدم دست به کار احمقانهای بزند که تماس گرفتم و از حاج آقا خواستم با او صحبت کند" زهرا گفت:"کار خوبی کردید. نگرانیتان به جا است. من هم بودم نگران میشدم. پس فکر میکنید که پدرش او را نمیبیند؟" خانم قدیری گفت:"بله. وقتی به خانه میآید برای سامان هله هوله میخرد و انگار نه انگار که صادق هم هست. وقتی لباسی چیزی میخرد فقط سایز سامان میخرد و اگر من نروم و چندبار از او درخواست نکنم که پولی بدهد تا برای صادق لباسی چیزی بخرم، خودش اصلا به فکر نیست." زهرا گفت:"عجب. فکر میکنید علت این رفتار همسرتان چیست؟" خانم قدیری گفت:"نمیدانم. بارها روی این مسئله فکر کردم." زهرا گفت:" مثلا امروز را بررسی کنید ببینید از صبح چه اتفاقاتی افتاد. از زمانی که خودتان یا همسرتان از خواب بیدار شدید."
🔸خانم قدیری فکر کرد. صبح زود بعد از نماز صبح، او دیگر نخوابیده بود و مشغول تلاوت شده بود. پرویز بعد از نمازِ سَرسَری ای که خواند، در رختخواب دراز کشید. چند بار به او نگاه کرد و او هم نگاهش کرد و بعد خوابید. دو سه ساعت بعد بلند شد و خواست صبحانه بخورد. دید وسایل صبحانه چیده نشده فریاد زد" پس کو صبحانه. اینجا خانه است مثلا؟" و بعد از اینکه او یادآوری کرده که "سحری خوردیم پرویز جان، روزهای." عصبانی تر شد و گفت "چرا باید روزه بگیرم" و داخل اتاق رفت و در را کوبید. بعد هم او رفت و رختخواب را مرتب کرد. کمی گردگیری کرد. کمی دور و بر پرویز چرخید و حرف زد ولی پرویز محل نداد و چهره در هم کشیده بود و به گوشیاش ور میرفت. بعد هم به بچه ها سر زده بود و داد و فریاد سر صادق که "این تنه لَشت را جمع کن" و با لگد، او را از خواب پرانده بود. بعد به اتاق سامان رفت و کنار سامان روی رختخوابش دراز کشید و نوازشش کرد. بعد هم تلویزیون و باز هم موبایل. صادق که از اتاقش بیرون آمده بود را دید و دوباره تیکه ای حواله اش کرد.
🔹زهرا گفت:"وسط همه بررسی هایتان، به این هم فکر کنید که از صبح که بیدار شده اید، چه توجهاتی به همسرتان نشان داده اید. خیلی از دعواهای والدین با بچه ها، ناشی از بیتوجهی یا کمتوجهی همسران به یکدیگر است که به آن صورت بروز میکند. چند وقت پیش خانمی میگفت بعضی وقتها از بچهام متنفر میشوم. از میوه دلش متنفر میشود. انتهای صحبتهایش به این رسید که از دست همسرش عصبانی میشود و این عصبانیت را ناخودآگاه آنطور بروز میدهد." خانم قدیری فکر کرد و گفت:"شاید هم از من دلخور است. یا شاید چون سامان بیشتر شبیه خودش است او را بیشتر دوست دارد و صادق را نه. نمیدانم" زهرا گفت:"باید بررسی کنید و علتها را یکی یکی برطرف کنید تا معلوم شود کدام است. الان خودتان فکر میکنید علت، نیازش به، توجه دیدن از سمت شماست؟" خانم قدیری گفت:"من همه توجهی به او میکنم. سحری و افطاری و... همه چیزش آماده و مرتب است. سعی میکنم همیشه خوش برخورد باشم با اینکه او مرا تحقیر میکند."
🔸صدای باز شدن درِ اتاق صادق، حواس خانم قدیری را به بالا منصرف کرد. صادق از اتاق بیرون آمد و به سمت روشویی طبقه بالا رفت. خانم قدیری ریز، اشک ریخت و گفت:"بچهام را خیلی تحقیر میکند. مدام بی عرضه و تنبل و بی شعور و نفهم و کم عقل و از این دست حرفهاست که نثارش میکند. اوایل جلویش میایستادم که این چه حرفهایی است ولی دیگر خسته شدم از اینکه یکی بگویم و دوتا بشنوم و او باز هم بگوید و به تحقیرهایش ادامه دهد." زهرا گفت:"جلوی آقاپسرتان با همسرتان بحث میکردید؟" خانم قدیری گفت:"همان لحظهای که تیکه میپراند یا حرف نامربوطی میزد میگفتم. اما دیگر آن طور نیستم. فقط به صادق میگویم بالاخره اخلاق پدرت این طور است دیگر. باید تحملش کنیم." خانم قدیری به صادق که با صورتی آب خورده، بی قید و رها به اتاقش برگشت نگاه کرد و گفت:"حاج خانم چه کار باید میکردم که نکردم. من خودم را فدای این بچهها کردهام که زندگی راحتی داشته باشند. درسم را رها کردم. از خانوادهام جدا شدم تا بهانهای برای درگیری نباشد اما هنوز بچههایم روی خوش زندگی را ندیدند."
@salamfereshte
🌸برای چه کاری است؟
🌟اگر بدانی کتابی، ورقی، چیزی را که قرار است بخوانی، با چه هدفی نوشته شده، خودت را بهتر میتوانی در سمت و سوی همان هدف قرار دهی برای اینکه بهره های بیشتری ببری.
🔻این همه سال، قرآن خواندی؛ تا به حال به این مسئله فکر کرده ای که هدف قرآن چیست؟
🍃هدف قرآن هدایت مردم است. هُدًى لِلنَّاسِ (بقره/آیه185)
🌸اگر در قرآن به مسائلی مانند خلقت آسمان و زمین، رویش گیاه و حیوانات و .. اشاره شده برای این است که توجه مردم به این ها، موجب توجه به علم خدا، قدرت او، و حکمت الهی می شود.
📌و البته این هدایت قرآن و بهره مندی از نور آن، برای کسی است که شیشه دلش عاری از غبار و کثیفی باشد و نور را بتواند از شیشه تمیزدلش، عبور دهد. این هدایت برای متقین است هُدًى لِلْمُتَّقِينَ(البقرة/2)
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
☘عاقلترین مردم کسانی هستند که همواره از شرایطی که برایشان ایجاد شده استفاده میکنند و هیچ فرصتی را به رایگان از کف نمیدهند.
💥اگر نعمت جوانی دارد آن را درراه تحصیل علم وتذهیب نفس و خدمت به مردم به کار گیرد.
💥اگر قدرت دارد قدرتش را در مبارزه با دشمن و حفظ وطن و ناموسش به کار گیرد.
🍃 اگر از حافظه وهوش بالایی برخوردار است به حفظ قرآن و عمل به دستورات قرآن بپردازد...هرکسی باید از توانایی وفرصتش خوب استفاده کند تا قبل ازاینکه از دست برود وچیزی جز حسرت برایش نماند.
🌸🍃امام علی علیه السلام فرمودند:«الفُرصَه تمُّر مرِّ السَحاب فانتَهِزوا فُرَصَ الخَیّر»
🌸🍃«فرصت مانند ابر از افق زندگی میگذرد، مواقعی که فرصتهای خیری پیش میآید غنیمت بشمارید و از آنها استفاده کنید».
📚 (نهجالبلاغه فیض، ص 1086)
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_چهل_و_پنج
🔹سید هم از آنطرف پای درد و دل صادق نشسته بود و از پنجره، بازی علی اصغر و سامان را در حیاط، نظارت میکرد. سامان هر از گاهی علی اصغر را اذیتی میکرد و غش غش میخندید. علی اصغر اول ناراحت میشد اما انگار از خنده سامان خوشش آمده باشد، خودش را دلداری میداد که دارند بازی میکنند. صادق از پدرش متنفر نبود اما دل خوشی هم از او نداشت. شاکی بود که خیلی از او ایراد میگیرد. به او توجهی ندارد. کارهای مختلفی از او میخواهد که دوست ندارد. سید پرسید:"مثلا چه کاری؟" صادق پاسخ داد:"مثلا به من مقداری پول میدهد و میگوید بروم چیزهایی بخرم و به مغازههای مختلف بفروشم" سید گفت:"این کاری است که شما دوست نداری انجامش دهی؟" صادق با جدیتی بسیار گفت:"اصلا دوست ندارم. بروم مغازه های مختلف التماس کنم که بیایید این جنس مرا بخرید. خوشم نمیآید"
🔸سید که از روش تربیتی اقتصادی پدر روی صادق خوشش آمده بود گفت:"کار جالبی است. یادم باشد به علی اصغر یاد بدهم" صادق متعجب پرسید:"چه چیز کار جالبی است؟" سید گفت:"همین که جنسی را بخرد و بتواند با توضیح دادن و تعریف کردن از جنسش، فوایدش را به گونه ای بگوید که مخاطبش را قانع کند جنسش را بخرد" سید سعی کرد تعریف دیگری از کاری که پدر صادق از او خواسته بود را در جمله اش بر زبان بیاورد و او را به فکر بیاندازد که آنطورها هم بد نیست. صادق سکوت کرد. سید ادامه داد:"و شما دوست نداری. دیگر چه چیزهایی را دوست نداری؟" صادق گفت:"بین من و سامان فرق میگذارد. برای او چیز می خرد برای من هیچ چیز نمیخرد. با او بازی می کند نوازشش می کند با من فقط دعوا می کند و ایراد می گیرد" و سکوت کرد. انگار یاد تک تک حرفهای پدرش افتاده بود و زجر میکشید. ضرب تند پاهایش ناشی از اضطراب و حساسیت بالایش بود.
🔹 سید گفت:"یادش بخیر ما هم به سن و سال شما که بودیم همین فکرها را میکردیم. پدر فرق میگذارد و برادرمان را بیشتر دوست دارد و هر کاری میکنیم از ما راضی نیست و مدام کارهای جدید انتظار دارد و .. خدا بیامرزدش. چقدر جایش خالی است. پدر داشتن هم نعمتی است آقا صادق. حتی یک پدر بد که پدر شما آنقدرها هم بد نیست. حتما خوبی هایی دارد. تا به حال به خوبی هایش فکر کرده ای؟" صادق بلافاصله با لحن تندی گفت:"خوبی ای ندارد." سید نگاه معنادار و لبخندی دلنشین به او زد و گفت:"حالا مسجد ما چرا نمیآیی؟" صادق گفت:"دیشب که آمدیم اما شما زود رفتید." سید کنار صادق لبه تختش نشست و گفت:"چقدر هم خوشحال شدم دیدمت. انگار کل عالم را به من داده باشند. خدا را به خاطر داشتن چنین دوست خوبی شکر میکنم. خدایا شکرت آقا صادق را به من دادی" صادق از این حرف خالصانه سید خجالت کشید و خندهای کرد. هر چه در سرش گشت که چه جمله ای بگوید چیزی یادش نیامد. سید دست روی پای صادق زد و گفت:"ببخش دیشب وضعیت به گونهای شد که مجبور شدیم سریع برویم و نشد درست و حسابی ببینمت. قضایش را الان به جا بیاورم قبول میکنی؟" صادق که نمیدانست چه باید بگوید گفت:"اشکالی ندارد. بله قبول میکنم" سید از پاکی و بی آلایشی صادق خندهاش گرفت و گفت:"ممنونم که اینقدر خوبی. خب یک کمی از کارهایت برایم بگو."
🔸 صادق که حالش بهتر شده بود از جا بلند شد. دفتر فیلی نقاشی اش را آورد و دست سید داد:"نقاشی کردن را خیلی دوست دارم" سید دفتر را باز کرد. برگهی پوستی را کنار زد و چشمانش گرد شد:"به به. چقدر قشنگ و عالی. خودت کشیدهای؟ عجب سوال بیخودی پرسیدم. معلوم است که خودت کشیده ای.. وای چقدر این زیباست. ماشاالله.. ماشاالله آقا صادق." گل های زنبق را آنقدر ظریف و با طیف رنگی نقاشی کرده بود که گلها روی کاغذ برجسته شده بودند و طرح را زنده شده بود. سید محو نقاشی صادق شده بود و مدام از ظرافت های کارش تعریف میکرد. صادق، از اینکه بالاخره یک نفر ظرافت های کارش را فهمیده بود شاد و سرحال شد. سید گفت: "یک نقشهای برایت کشیدم. با این رنگ آمیزی حرفهای، به نظرم برایت فرقی ندارد روی کاغذ بکشی یا پارچه. درست است؟" صادق که تا به حال به این مسئله فکر نکرده بود گفت:"فکر نکنم فرقی داشته باشد. چطور؟" سید گفت:"فردا بعد از کلاس عربی مفصل برایت میگویم. چطور است کلاس عربی مان را در مسجد برگزار کنیم؛ اشکالی که ندارد؟" و صفحه دفتر نقاشی را ورق زد و با به به و چه چه گفتنهایش، چنان قندی را در دل صادق آب کرد که تا آن روز، آب نشده بود.
@salamfereshte