پروردگارا! ملّت ایران را در همهی میدانها پیروز و سربلند بفرما؛ شهدای عزیز ما را با پیغمبر محشور بفرما
#دعا
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
@salamfereshte
✅پرسش:
من شناخت زيادي نسبت به سياست ندارم و علاقه اي هم ندارم.کانديداهاي انتخابات مجلس هم اصلا نميشناسم و نميدونم کي خوبه کي بده و اوني که خوبه واقعا خوبه يا داره فيلم بازي ميکنه.حتما بايد راي بدم؟
پاسخ:🌺
رأي ندادن اگر منجر به تضعيف نظام مقدس جمهوري اسلامي شود جايز نيست. در صورتي که شناختي نسبت به کانديداي انتخاباتي نداريد مي توانيد از افراد مطمئن نسبت به صلاحيت کانديداي مختلف کسب اطلاع کنيد.
@salamfereshte
💎تکیه و امید بر اراده خداوند در مکتب امام خمینی رحمه الله علیه
🔹حضرت امام خمینی ره در پایان پیامشان، قبل از ورود به کشور ایران، در پنجم بهمن ماه 1357 خطاب به ملت ایران اینگونه فرمودند:
🍀" ...ولی دیگر دیر شده است و اراده آهنین ملت به خواست خدای تعالی این آخرین توطئه را نیز درهم خواهد شکست. از خداوند متعال نصرت اسلام و مسلمین را خواستارم. و السلام علیکم و رحمه الله.
روح الله الموسوی الخمینی"🍀
✍️درست است که منافق را حضرت امام خوب می شناسد و با آن، چون سربازی، در هر جا و هر صورت که بتواند به مبارزه علیه استعمار و استبداد و ظلم برمی خیزد و به ملت آگاه ایران، اعتماد کامل دارد اما ذره ای جای امیدش را به لطف و اراده الهی نگرفته و 👈با نگاه توحیدی شگرفی که دارد، تک تک اراده های آهنین ملت و نصرت و پیروزی را از خداوند دیده و خواستار است.
#سردار_سلیمانی_شاگرد_مکتب_امام_خمینی رحمه الله علیه
#مکتب_امام_خمینی
#مکتب_اسلام
#سردار_سلیمانی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_ششم
🔹بیمارستان شریعتی. می دانم کجاست. سوار تاکسی می شوم که بروم بیمارستان. در راه با مادر تماس می گیرم که امروز کمی دیرتر می آیم و با یکی از دوستانم هستم. صدای آژیر آمبولانس پشت سر هم تکرار می شود و بوق ممتد می زند که ماشین ها سریعتر راه را برایش باز کنند. افسر محمدی هم پابه پای امبولانس می دود تا راه را برای ش باز کند. وقتی به سرچهار راه می رسد راه باز می شود و آمبولانس با شتابی زیاد دور می شود و محمدی به محل حادثه برمی گردد.
🔻پشت چراغ قرمز گیر می کنم. دل تو دلم نیست. خیلی نگران نرگس هستم. زیپ کیفش که نیمه باز بود را می بندم و به خودم فشارش می دهم. دعا می کنم حالش خیلی بد نباشد ولی مگه می شود. با آن وضعیتی که ماشین سواری زد توی شکمش و چسبوندش پشت اتوبوس و آن پرشی که اتوبوس به جلو داشت خیلی امید ندارم. خوبه راننده اتوبوس ترمز دستی را نکشیده بود والا نرگس وسط این دوماشین له می شد. همین باعث شده بود که اتوبوس به جلو بپرد و نرگس.... اشک تمام صورتم را پر می کند. مسافری مستقیم می گوید و سوار می شود. از امبولانس می پرسد و راننده از جزئیات اظهار بی اطلاعی می کند. نزدیک بیمارستان نگه می دارد. دوهزارتومان بهش می دهم و سمت اورژانس می دوم. صدای راننده را که داد می زنه " بقیه پولتون خانم" را می شنوم. همین طور که می دوم دستم را بالا می برم که یعنی نمی خواهد و برود.
داخل اورژانس دنبال نرگس می گردم.
- می بخشید خانم، خسته نباشید، آن خانمی که تصادف کرده بود الان کجاست؟ حالش چطوره؟
+ بردنش اتاق عمل، وضعیتش خیلی خوب نبود. فقط براش دعا کنید
🔹دنبال اتاق عمل می گردم ولی پیدایش نمی کنم. شماره تماس بیمارستان را از بورد دم در یادداشت می کنم و شماره تماسم را به سرپرستار می دهم که اگر کاری داشت تماس بگیرد. می دانم که ماندنم فایده ندارد. از بیمارستان می آیم بیرون و می روم سمت مترو.
به زور خودم را در واگن خواهران جا می دهم و به ساعت نگاهی می اندازم. می خواهم به مادرم زنگ بزنم اما گوشی آنتن نمی دهد. شروع می کنم به نوشتن پیامک: " سلام بابا. تو مترو ام و گوشی آنتن نمی ده برای تماس. یکی از دوستام تصادف کرده و اتاق عمله. دارم می روم قطعه شهدا و تا قبل غروب برمی گردم. به مادر هم بگین که نگران نباشن و براش دعا کنین" پیام تحویل داده شد را که می بینم خیالم راحت می شود و گوشی را می گذارم در جیب کیفم. خود پدر می داند چرا می روم قطعه شهدا.
☘️شروع به خواندن حمد می کنم و بعد از حمد صلواتی می فرستم. حسابی با شهدا درد و دل می کنم و یک دل سیر خواهش و تمنا از آن ها دارم. این کار همیشگی ام است. آن ها از بس هر بار این طور به سراغشان آمده ام، به گمانم عادت کرده باشند اما من هیچ وقت نمی توانم عادت کنم به نبودنشان. هستند برایم. درد و دل هایم تمامی ندارد اما باید بروم. همان طور که از قطعه شهدا دور می شوم، به حسرت نگاهی به پشت سرم می اندازم و با چشم های پر التماسم، نگاهشان می کنم. سرم را برمی گردانم و پا تند می کنم و سوار مترو می شوم.
🔸 مثل همیشه شلوغ است. چشمم به خانمی که روبرویم ایستاده و وسایل زیادی دستش است می افتد. شال مشکی روی سرش، به کِش موهایش گیر کرده ومانع از افتادنش شده. مانتوی بدن نمایی پوشیده. می روم سمتش. با لبخند می گویم خواهرم، پوششتون مناسب روح و شخصیت خوبتون نیست. این طور درست نیست. اجازه می دید کمکتون کنم؟ و بدون اینکه منتظر بشوم حرفی بزند وسایلش را از دستش می گیرم تا کمی نفس بکشد. دست هایش آزاد می شوند. شالش را می کشد جلوتر و دور گردنش می پیچد و دنباله اش را می اندازد قسمت جلوی بدنش. با حالتی خشک که مشخص است از حرفم دلگیر شده است، تشکر می کند و می خواهد وسایلش را بگیرد که می گویم:
- اشکالی ندارد. من راحت هستم.
+ زحمتتان می شود . می گیرم خودم.
- نه خواهرجان. چه زحمتی. خوشحال می شوم اگه اجازه بدید کمکی بکنم. شما یک کم استراحت کنید.
🔹این بار لبخند می زند و تشکر می کند. جواب لبخندش را می دهم و در دلم برایش دعا می کنم. نگران نرگس هستم.
@salamfereshte
پروردگارا! به حقّ فاطمهی زهرا ما را فاطمی زنده بدار و فاطمی بمیران.
#دعا
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتم
🔹گرمای دستانی را حس می کنم. چشمانم را باز می کنم. سرم سنگین شده و درد می کند. دلم می خواهد این سر چند کیلویی را محکم بکوبانم به دیوار بلکه بشکند و سبک تر شود. نگاهش روی قرآن است. این سرب سنگین را کمی تکان می دهم. متوجه می شود و سرش را بالا می آورد. قرآن را با احترام می بندد و می گوید:
- به هوش اومدی نرگس جان. حالت چطوره؟ خوبی؟ احساس درد نمی کنی؟
+ خوبم. درد که دارم. بدنم کوفته است. چرا اینقدر خسته ام. احساس می کنم هیچ جونی ندارم.
- خب طبیعیه. دوبار عملت کردن. اجازه بده پرستار را صدا کنم. سفارش کرده به هوش اومدی خبرش کنم.
🔸از اتاق می رود بیرون. او اینجا چی کار می کند؟ همان دخترهمسایه که فحش شنید و لبخند زد! عکس العمل آن روزش برایم عجیب بود. دستم را می برم سمت شکمم. با چسب بزرگی رویش بسته شده . دستم را به چسب می مالم و آخ. چقدر درد می کند. اصلا من اینجا چه کار می کنم؟ اینجا بیمارستان است. مگر چه شده؟ به مغزم فشار می آورم تا یادم بیاید چرا من این جا هستم.. آخرین چیزی که یادم می آید دست تکون دادن نسیم بود که داشت سوار ماشین دوستش می شد. من هم می خواستم سوار ماشین بشوم که بروم خانه. دیگر چیزی یادم نیست. دختره به همراه پرستار می آید
= خداروشکر حالت بهتره. درد داری؟ خانم اگه خیلی درد داشتی زنگ بالاسرت هست. فعلا تا 12 ساعت نباید چیزی بخوره تا دکتر بیاد و معاینه کند.
- بله چشم. حتما
= این هم (سِرُم) که خوب می ره. یک ربع دیگر می یام که برات آمپولی را بزنم. اگه کاری داشتی حتما بهم بگو.
🔻این ها را پرستار می گوید و از اتاق می رود بیرون. حتی صبر نکرد که جوابی به سوالش بدهم. دختره می نشیند کنارم.
- خداروشکر خطر رفع شد
+ من این جا چه کار می کنم؟ چرا شکمم را بستن و درد می کند؟
- چیزی یادت نیست؟
+ نه. آخرین چیزی که یادمه داشتم با دوستم که آنطرف خیابون بود خداحافظی می کردم و منتظر تاکسی بودم.
- منم دقیقا آن جا نبودم که بدونم چه اتفاقی افتاده ولی ظاهرا ماشینی بهت می زنه و همون جا از هوش می ری.
🔹دارد یک چیزهایی یادم می آید. آره. قیافه آن مردی که پشت ماشین دودستی زد توی سر خودش. یک چیزی خورد داخل شکمم. از پشت خوردم به اتوبوسی که تو ایستگاه یک هو ترمز کرده بود. پس من تصادف کرده بودم.
- بعد آمبولانس خبر می کنن و می یارنت بیمارستان شریعتی که نزدیک تره به دانشکده. چون وضعیت وخیم بوده و خونریزی داخلی داشتی می برنت اتاق عمل و این ها. الحمدلله که الان بهتری. هر وقت احساس درد داشتی بگوها. پرستار می گفت چندساعتی طول می کشه که اثر مسکن قبلی از بین برود
+ باشه ممنون.
🔻حوصله حرف زدن ندارم. آنم با دختری که اصلا نمی شناسمش. اطرافم را نگاه می کنم. چند تا خانم روی تخت ها دراز کشیدند و هیچ همراهی کنارشان نیست.
- نرگس جان، خواهر جان، به خانم پرستار قول دادم که زود بروم. گفته حداقل باید یک روز اینجا تحت مراقبت باشی و بعد می فرستنت بخش. این جا هم که می بینی، حضور همراه ممنوعه. مادرت خیلی نگرانت بود. با التماس بردیمش خانه کمی استراحت کند. پرستارا مراقبت هستن. بازم بهت سر می زنم. کاری باهام نداری؟
🔻با بی حالی تمام و بی حوصلگی جوابش را می دهم:
+ نه. ممنون. مامان کی این جا بود؟
- از وقتی تو اتاق عمل بودی. رفتم دم خونتون و با خودم آوردمشون تا خیالشون راحت بشه. و تا چندساعت پیش اینجا بودن. خیلی خسته بودن ولی هر چی می گفتیم نمی رفتن خانه. مادرم راضیشون کرد که برگردن.
+ آهان. باشه. ممنون.
- مراقب خودت باش. خداحافظت باشه
+ ممنون.
🔹دختر همسایه از اتاق می رود بیرون. تا برسد به در اتاق چندبار برمی گردد و با لبخند نگاهم می کند و آخرش هم دست تکان می دهد.
بقیه بیمارها خوابیده اند. شاید هم بیهوش هستند. اتاق خیلی ساکت است و صدای دستگاه ها عین پتک می خورد تو سرم. اعصابم را خورد می کند. سردم شده است. سعی می کنم پتو را روی بدنم بکشم. می خواهم پایم را بالا بیارم و ببرم زیر پتو ولی نمی توانم حرکتش بدهم. شاید مال داروی بی حسی است. با این فکر دیگر تقلا نمی کنم. همان مقداری که دستم می رسد پتو را روی خودم می کشم
@salamfereshte
#ویروس !
#آنفولانزا !
#مرگ !
#مرگ اگر #مرد است گو نزد من آی، تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ..
به خیالمان #مردن به این راحتی هاست!
#فردا عرصه #امتحان است.
#مرد حرفی یا #عمل؟
حواست باشد #الشیطان_یعدکم.. شیطان شما را می ترساند
او کارش تراسانیدن است، با استفاده از هر موضوعی.
تو اما، بازی نخور.
#القائات ش را رها کن.
ما ملتی شجاعیم.
بگذار این #ترس، بیافتد در دل دشمنان.
که هیچ چیز جلودار ایرانیان نیست.
#دولتی ها هم بترسند ما ملت انقلابی، نمی ترسیم.
پیامی از #قم
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هشتم
🔹پرستار می آید و از دستم خون می گیرد و آمپولی را داخل سِرُم کوچک تری فرو می کند. سِرُم اصلی را در می آورد می کند داخل آن سِرُمِ کوچک تر. با دست هایش فشار می دهد و آب داخل سِرُم می رود آن تو. سِرُم کوچیکه را وصل می کند به دستم.
- حدود بیست دقیقه طول می کشه. سردت شده؟
🔻پتو را رویم مرتب می کند و تا نوک انگشتان پاهایم می کشد. پرونده جلوی تختم را بر می دارد و چیزی را یادداشت می کند. ظرف آمپول ها را بر می دارد و می رود سمت تخت روبروئی ام. همین کار را برای او هم می کند. با این تفاوت که یک تب گیر هم در دهانش می گذارد و بعد از اینکه سِرُمش را وصل کرد، تب گیر را بر می دارد و در پرونده او هم یادداشت می کند. نگاهی به بقیه بیمارها می اندازد و از اتاق بیرون می رود.
🔹سعی می کنم بخوابم ولی سرما و دردی که کم کم دارد بیشتر می شود این اجازه را بهم نمی دهد. شاکی ام که چرا تصادف کرده ام. من که وسط خیابان نبودم. چرا باید ماشین به من بزند. جوابی برای چراهایم پیدا نمی کنم. درد تمام شکمم را فراگرفته است. از تحملش خسته می شوم. می خواهم زنگ را به صدا در بیاورم ولی دستم نمی رسد. هر چه تلاش می کنم و دستم را می کِشم باز هم دستم به زنگ نمی رسد. به خودم لعنت می فرستم که چرا به آن دختره یا پرستار نگفتم که این دکمه زنگ را بدهند دستم. خودم را دلداری می دهم که الان خانم پرستار می آید تا سِرُم را عوض کند، بهش می گویم که درد دارم. تمام سَرَم گُر می گیرد. دلم یک حالی می شود. حالت تهوع می گیرم. با دستم دست دیگرم را فشار می دهم و چنگ می اندازم. ناله هایم شروع می شود. دیگر نمی توانم درد را تحمل کنم...
- آآآآی. ای خدا..آی.
🔸جان ندارم ناله بزنم. گریه ام می گیرد. پس کِی این خانم پرستار می آید. ای خداااا. شروع می کنم به گریه کردن. سرم بیشتر درد می گیرد. حالم به هم می خورد. ولی چیزی بالا نمی آورم. بازهم عوق می زنم. نگاهی به سِرُم می اندازم. دیگر چیزی نمانده ولی چرا پرستار نمی آید. چنگ می اندازم به گوشه تخت. از بس درد می کشم دلم می خواهد پاهایم را تکان بدهم و بکشم روی تخت. در خودم جمع بشوم و عضلاتم را منقبض کنم. ولی نمی توانم پاهایم را حرکت بدهم. پس چرا این داروی بی حسی از پاهایم بیرون نمی رود؟ دیگر اعصاب ندارم.. بلند می گویم: ای خدااااا. وااای خدااا. آآآآی و بازهم گریه می کنم. بیمار روبه رویی از صدای دادم بیدار می شود.
- چی شده خانم؟
🔺به سختی می توانم ببینمش . با ناله جوابش را می دهم:
+ خیلی درد دارم..آآآی...
🔸به نفس نفس می افتم. با هر بازدم آیییی از عمق وجودم می کشم و اشک می ریزم. چراغ بالای سربیمار روبه رویی هی روشن وخاموش می شود. چراغ را خیلی مات می بینم. دیگر جانی برایم نمانده. سرم را هی این طرف و آنطرف می کنم. یادم می افتد که مادربزرگ می گفت وقتی یک جایی ات خیلی درد می کند، اگه به جای دیگر بدنت کتک بزنی درد آن قسمت کم می شود. دستم را بلند می کنم که بزنم روی دست دیگرم. سِرُم گیر می کند و جای سوزن تیر می کشد. دستم را می گذارم روی تخت. دو تا پرستار با عجله می آیند داخل. بالاسر بیمار روبه رویی می روند و چیزاهایی می گویند. صداها را مبهم می شنوم. جلوی چشمانم تار می شود. پرستارها می آیند بالای سرم. یکی شان آمپولی وارد انژیوکید می کند و یکی دیگر سِرُم را عوض می کند. سردم می شود. چشمانم را روی هم می گذارم و می خوابم.
****
🔹گرمای دستی را حس می کنم. سرم را بر می گردانم. مامان کنارم نشسته است. دستان مادرم است که دست هایم را گرفته. خوشحال می شوم. دلم برایش تنگ شده بود.
+ سلام مامان.
- سلام عزیزم.خوبی؟ بهتری؟ درد نداری؟
+ نه مامان. خوبم.
- خداروشکر.
+ بابا چطوره؟ داداش خوبه؟
- همه خوبن. آمده بودن این جا ملاقاتت ولی خوابیده بودی. پرستار می گفت خیلی درد داشتی و خبرشون نکردی تا آمپول مسکن بزنن. برای همین بهت آرام بخش زدن تا یک مدت راحت بخوابی.
+ آره . یادمه. خیلی درد داشت. خب آخه دستگاهی که باید خبرشون می کردم را بهم نداده بودن! گذاشته بودن بالای سرم و دست من بهش نمی رسید. برای همین نتونستم خبرشون کنم. و الا که مغز خر نخوردم که درد را تحمل کنم.
🔺مامان لبخند تلخی می زند. دست هایم را فشار می دهد و قربان صدقه ام می رود. می گوید جایم چقدر خالی است و چقدر مشتاق است که زودتر برگردم به خانه.
@salamfereshte
🤝دست وحدت
آن هایی که تا چند روز قبل می گفتی چرا وحدت نمی کنند، به #وحدت رسیدند.
تو اما، دست #وحدت به #لیست_وحدت می دهی؟
آری، #سخت است #انسان، از #منیت هایش بگذرد و دست #وحدت بدهد..
الان، توپ در زمین توست.
#نکته
#انتخابات
#لیستی_رای_بدهیم
@salamfereshte
جایت خالی است
اما
دستت بازتر است
پشتیبانی ولایتت را از همان بالا نثار همه ملت ایران بکن
ای
شهید
عزیز
@salamfereshte