#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_ششم
جلوی داروخانه رسید. نسخه دکتر را از جیب پیراهن در آورد. چراغ های رنگی داروخانه، به قفسهی داروها و ویترین لوازم بهداشتی جلوه ای زیبا داده بود. به اطراف نگاه کرد. متصدی داروخانه را ندید. پشت پیشخوان شیشه ای آمد و به چینش منظم و چشم نواز انواع کرم های مرطوب کننده نگاهی کرد. دستان لطیف زهرا را به خاطر آورد که به خاطر شستشوی مداوم لباس ها، خشک و شکننده شده بودند. هنوز نتوانسته بود ماشین لباسشویی برای زهرا بخرد و هر بار چشمش به کِرِم مرطوب کننده می افتاد، وجودش پر از شرمندگی می شد. با خود گفت:" خدا اجرت بدهد زهرای من. حقا که هدایت یافتهی بی بی فاطمه زهرا هستی. فدای دستان پر مهرت"
صدایی خواب آلود، او را به روبرو متوجه کرد: " آقا، دوست عزیز، چیزی می خواستید؟ " سید به خود آمد. مرد جوانی را دید که چشمانش به خواب نشسته بود و لبانش به لبخند باز بود. نسخه را به دستش داد. نگاهی کرد و بعد از چند دقیقه، کیسه ای را تحویل سید داد. " متشکرم. لطفا این کرم مرطوب کننده عصاره بادام را هم حساب کنید." درد قفسه سینه اش مجدد شروع شد و نفس کشیدن باز هم برایش سخت شد. نسخه را حساب کرد: " متشکرم. خدا خیرتان بدهد این وقت شب، بیدارید و زحمت می کشید. خداقوت." با این حرف سید، خواب از چشمان دکتر داروساز پرید و گفت: "اختیار دارید .انجام وظیفه است. ان شاالله بهتر بشوید."
🔹هوای خوش و خنک سحرگاهی، سینه پردرد و التهاب سید را خنک کرد. چراغ خانه ها روشن بود و از پنجره ها، سمفونی تق و توق برخورد قاشق با بشقاب به گوش می رسید. چیزی به اذان صبح نمانده بود که سید به خانه رسید. زهرا از دلشوره خوابش نبرده بود و چادر به سر، در حیاط، دور خودش می چرخید و صلوات می فرستاد. سید جواد تا خواست کلید را در قفل فرو بَرَد و دَر را باز کند، صورت پریشان زهرا جلویش ظاهر شد. جا خورد. " سلام. کجا بودی دلم هزار راه رفت. " لقمه سحری ای که در دست داشت را به سید داد و گفت:" بخورید که خیلی وقت نمانده. " و از جلوی در کنار رفت.
سید لقمه به دست وارد خانه شد و پلاستیک داروها را به زهرا داد. نگاهی پرمحبت و و قدردان به زهرا کرد و به مزاح گفت: " به به. سلام زهرا خانم.. چشم ما روشن، پس خانمِ خانهی ما، بی آن که بپرسد کیست، در را باز می کند؟ امان از این چشم سوم که منکر داشتنش هستی" زهرا داخل پلاستیک را نگاه کرد و گفت: " اختیار دارید. آن چشم سوم را که شما دارید. ما به همین دو گوش، دلمان خوش است که سمعک دار نشده و بعد از این همه زندگی مشترک، صدای پای آشناترین یار زندگی ام را خوب تشخیص داده است. بخورید که اواسط دعای سحر است." و همان طور که با هم به سمت اتاق رفتند، جعبه کرم را از کیسه در آورد گفت: " دست شما درد نکند. کِرِم برایم خریده اید."
چهره سید، پر مِهرتر از قبل شد. دست زهرا را گرفت و بوسید و گفت: " شرمنده ام از سختی هایی که به خاطر زندگی با من متحمل شده ای. خدا اجر مضاعف دهد. مادرم جزایت دهد الهی. خدا از شما راضی باشد الهی زهرا جانم. " چقدر دعا کردن های سید را دوست داشت. عاشق انواع و اقسام دعاهای پرخیری بود که سید برایش می کرد. به شوق گفت: " ممنونم از این همه دعاهای خوب. اختیار دارید. انجام وظیفه است آقا.. دِ بخورید دیگر. بی سحری می مانید ها"
🔹صدای قرآن از بلندگوی مسجد پخش شد. سید، برای تجدید وضو، به حیاط رفت. لب حوض نشست. شیر آب را بسیار کم، باز کرد. همان طور که دستانش را شست گفت: "بسم الله الرحمن الرحیم." با دست راست، مشتی آب گرفت و به دست چپ، شیر را بست. مشت پرآبش را به سمت صورت باز کرد. خنکی قطره های آب، نشاط را به صورتش تزریق کرد. دعای وضو را زیر لب زمزمه کرد:" اَللّهُمَّ بَيِّضْ وَجْهى يَوْمَ تَسْوَدُّ فيهِ الْوُجُوهُ.. خدایا صورتم را در روزی که صورت ها سیاه هستند، سفید به نمایش بگذار. " همان طور که در دلش مفهوم دعا را مرور می کرد، با کف دست راستش، از همان جا که موهای مشکی اش در آمده بود، بر صورتش دست کشید گفت:" وَلا تُسَوِّدْ وَجْهى يَوْمَ تَبْيَضُّ فيهِ الْوُجُوهُ.. خدایا در روزی که چهره ها سفید هستند، چهره مرا سیاه مکن."
دلش شکست. وضو را تمام کرد و رو به آسمان گفت: "خدایا، نکند صورتم نازیبا باشد؛ نکند سیاه باشد" قطرات اشک، آب نیمه خشک شده ی صورتش را مجدد خیس کرد: " خدایا به این آب وضو، مرا از هر چه گناه و خطا و سیاهی بوده پاک کن." صدای دمپایی های زهرا، سید را به خود آورد: " مسجد می روید سید جان؟" سید گفت: " بله عزیزم چطور؟" زهرا همان طور که عمامه سید را روی دست گرفته بود، به او نزدیک شد. عمامه مشکی را روی سرِ سید گذاشت. پیشانی اش را بوسید. عبایش را به دستش داد و گفت: " خواستم بگویم مسجد، امام جماعت ندارد." بلندگوی مسجد، تمام صداها را به طنین " الله اکبر " خاموش کرد.
@salamfereshte
📌پرسیدند متن کامل دعای وضو با ترجمه را می خواستم. امکانش هست؟
🔹🔸🔹🔸
✍️بله که امکانش هست. ما را هم دعا بفرمایید. زهرا هم اول که با سید ازدواج کرده بود، متن دعا را به دیوار آشپزخانه اش زده بود که وقتی وضو می گیرد، بخواند و بعد از مدتی حفظ شده بود. متن و ترحمه دعای وضو از این قرار است:
چون نگاهت به آب افتاد، این دعا را بخوانى:
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذى جَعَلَ الْمآءَ طَهُوراً وَلَمْ یَجْعَلْهُ نَجِساً
ستایش خداى را که آب را پاک کننده قرار داد، و آن را ناپاک نگردانید.
پس دست خود را پیش از آن که داخل ظرف آب کنى مى شویى، و به هنگام وارد کردن دست در ظرف آب میگویى:
بِسْمِ اللَّهِ وَبِاللَّهِ اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنَ التَّوّابینَ وَاجْعَلْنى مِنَ الْمُتَطَهِّرینَ .
به نام خدا، و به ذات خدا، خدایا مرا از توبه کنندگان، و پاکى طلبان قرار ده.
پس سه بار به سه کف آب، مضمضه [آب در دهان گرداندن] مى کنى و مى گویى:
اَللّهُمَّ لَقِّنى حُجَّتى یَوْمَ أَلْقاکَ وَأَطْلِقْ لِسانى بِذِکْراکَ
خدایا روزى که ملاقاتت مى کنم دلیل محکم را به من تلقین فرما، و زبانم را به ذات گویا کن.
پس سه بار استنشاق مى کنى و مى گویى:
اَللّهُمَّ لا تُحَرِّمْ عَلَىَّ ریحَ الْجَنَّهِ وَاجْعَلْنى مِمَّنْ یَشَمُّ ریحَها وَرَوْحَها وَطیبَها
خدایا بوى بهشت را بر من حرام مکن، و از کسانى قرارم ده که بو و نسیم و عطر آن را ببوید.
و در آغاز شستن صورت مى گویى:
اَللّهُمَّ بَیِّضْ وَجْهى یَوْمَ تَسْوَدُّ فیهِ الْوُجُوهُ وَلا تُسَوِّدْ وَجْهى یَوْمَ تَبْیَضُّ فیهِ الْوُجُوهُ
خدایا چهره ام را سپید کن، روزى که چهره ها سیاه مى شود، و چهره ام را سیاه مکن، روزى که چهره ها سپید مى گردد.
در هنگام شستن دست راست مى گویى:
اَللّهُمَّ اَعْطِنى کِتابى بِیَمینى وَالْخُلْدَ فِى الْجِنانِ بِیَسارى وَحاسِبْنى حِساباً یَسیراً
خدایا پرونده ام را به دست راستم بده، و نامه جاوید بودن در بهشت را به دست چپم، و حسابم را به حسابى آسان رسیدگى کن.
و به وقت شستن دست چپ مى گویى
اَللّهُمَّ لا تُعْطِنى کِتابى بِشِمالى وَلا مِنْ وَرآءِ ظَهْرى وَلا تَجْعَلْها مَغْلُولَهً اِلى عُنُقى وَاَعُوذُ بِکَ مِنْ مُقَطَّعاتِ النّیرانِ
خدایا پرونده ام را به دست چپم وا مگذار، و از پشت سرم در اختیارم قرار مده، و آن را بسته به گردنم ننما، و از پاره هاى آتش به تو پناه مى برم.
پس با رطوبت دست راست جلوى سر را مسح کن، و در آن حال بگو:
اَللّهُمَّ غَشِّنى رَحْمَتَکَ وَبَرَکاتِکَ .
خدایا رحمت و برکاتت را بر من بپوشان.
آنگاه پاهاى خود را مسح کن، و هنگام مسح بگو:
اَللّهُمَّ ثَبِّتْنى عَلَى الصِّراطِ یَوْمَ تَزِلُّ فیهِ الاَْقْدامُ وَاجْعَلْ سَعْیى فیما یُرْضیکَ عنّى یا ذَاالْجَلالِ وَالاِْکْرامِ
خدایا مرا بر صراط ثابت بدار، روزى که قدمها مى لغزد، و کوششم را در انچه تو را از من خشنود مى کند قرار ده، اى داراى بزرگى و اکرام.
چون از وضو فارغ شدى بگو:
اَللّهُمَّ اِنّى أَسْئَلُکَ تَمامَ الْوُضُوءِ وَتَمامَ الصَّلوهِ وَتَمامَ رِضْوانِکَ وَالْجَنَّهَ .
خدایا از تو مى خواهم کمال وضو، و کمال نماز، و کمال خشنودى ات و بهشت را.
و بگو:
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ
ستایش خاص خداى پروردگار جهانیان است.
#دریچه
سوال از #قسمت_ششم
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_ششم
🔹نگاهم به آسمان می رود. نوشته بالای سردر ورودی حرم را می خوانم: قال الله تبارک و تعالی: سلام علیکم بما صبرتم فنعم عقبی الدار. سرم را از خجالت، پایین می اندازم. به خاطر تمام بی صبری هایم شرمنده ام و عذرخواهی می کنم: الهی العفو. باذنک یا مولای یا صاحب الزمان.. السلام علیک... با قدم هایی سنگین و آرام وارد می شوم. انگشتانم را به ضریح قفل می کنم و باز هم رفیق دیرینه ام اشک: آمده ام خانم.. مرا آورده اید. ممنونم. خدایا شکر. نکند قبولمان نکنید خانم. شما از ما محافظت می کنید و ما به یدک، اسم مدافع حرم را بر شانه داریم. اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ الْحُسَیْنِ الشَّهید. اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا سَیِّدَتَنـا رُقَیَّةَ...
🔸 با مصطفی و حاج محمد، زیارت جانانه ای کردیم. خودمان روضه می خواندیم. یکی می گفت: چه کشید حضرت رقیه وقتی به جای بابا، سر چوب خیزران خورده را هدیه اش کردند. بمیرم برایت .. دیگری می گفت: دیگر پدر نداری که موهایت را نوازش کند... دور ضریح می چرخیدیم و روضه میخواندیم و اشک می ریختیم. اشک رفیق دیرین من است. اگر نبارد، همیشه تنشه می مانم و سیراب نمی شوم.
🔻سرم سنگین شد. به درد، سعی کردم چشمانم را باز کنم. نتوانستم. جایی را نمی دیدم. به پشت روی زمین افتاده بودم. دستانم باز بود و پاهایم با زنجیر بسته شده بود. طناب دور گردنم باز شده بود. به سختی و سوزش، نفس می کشیدم. شکمم می سوخت. دستم خیلی درد میکرد، به سختی توانستم بالا بیاورم و شکمم را لمس کنم. درد و سوزشی طاقت فرسا همه وجودم را پُر کرد. تاریک تاریک بود. از بوی نم و گرد و خاک فهمیدم باز هم زیر خاک هستم. سعی کردم تکانی به بدنم بدهم. نتوانستم. سینه ام سنگینی می کرد. دستم را سمت قفسه سینه ام بردم. جسمی روی آن بود. چیزی دیده نمی شد. شاید از آن بمب های جهنمی شان بود که روی من تله کرده بودند تا اگر دوستانم آمدند، تلفات بگیرند. صدای تیک تاک میآمد. شاید بمب ساعتی است. هر دو دستم را به احتیاط بالا بردم و از اطراف، آن را برانداز کردم. نرم و لطیف بود. صدای همسرم در گوشم پیچید:
+ ناسلامتی پسره. ی آرایشگاه ببرش دیگه موهاش رو می شه دم اسبی از پشت ببندما.
- خوشگله که زهرا. نگاش کن. چه موهای لخت و یک دستی داره. آدم دلش می خواد جای دختر نداشته اش، نوازشش کنه.
هر دو دستم را از دو طرف، به سمت گوش های امین بردم. انگشتانم را لای موهایش کردم. چقدر نرم و لطیف است این موها. نوک انگشتانم را به فرق سرش رساندم و به آرامی، نوازش را به ماساژ تبدیل کردم. چشمان امین از شادی، خندید. خمار شد. بسته شد. باز شد. با هر بار که انگشتانم را لای موهایش می کردم و به ماساژی نرم، به طرف عقب سر، نوازشش می دادم، چشمان بازش خمار می شد، بسته می شد و باز می شد. با خود گفتم: الان است که خوابش ببرد و زهرا غر غر کند که این بچه را چرا خواباندی.. شب خوابش نمی برد و تا نصف شب پدرم را در می آورد. ته دلم میخندم.
🔹غر زدن هایش هم پُر مِهر و دوست داشتنی است. پس بگذار غر بزند. به امین نگاه می کنم. مژه های مشکی بلندش به هم دست می دهند و جدا می شوند. روی هم می افتند و جدا می شوند. دلم نمی آید امین را از این لذت محروم کنم. چهره ناز و دل نشینی دارد. موهایش بلند بلند است. عین دخترها. آنقدر دست در موهایش می کنم و نوازشش می کنم که همان طور نشسته، می خوابد. دراز می کشم و امین را روی سینه ام، می خوابانم. لحظه ای بیدار می شود و باز نوازش و باز خواب. صدای نفس هایش در گوشم میپیچد. بالا و پایین رفتن قفسه سینه اش را روی سینه ام حس می کنم. دستانم را از دو طرف سرش، روی موهایش به آرامی سُر می دهم که بیدار نشود. خواب خواب است. صدایی بلند نمی شود. موهای دخترانه ی بلندش تا روی سینه ام افتاده. نرم و لطیف است. مانند موهای امین. نوازشش می کنم: آرام بخواب دختر گلم. زینب عزیزم. بمیرم برایت.. اشک می ریزم. با هر بار نفس کشیدنم، سرش روی سینه ام بالا و پایین می رود. به یاد عبداللهِ امام حسین می افتم. روضه می خوانم و گریه میکنم و لحظه ای، دست از نوازش موهای زینب بر نمی دارم.
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_ششم
☘️همه دوستان حاج جواد میرزایی یا همان دایی جواد، آماده حرکت بودند. تقریبا همه کارها انجام شده بود. از بسته بندی وسایل گرفته تا گرفتن گذرنامه و مجوزهای عبوری که باید جهاد دانشگاهی آن ها را تایید می کرد. یک کپی هم از تک تک اسناد گرفته بودند و فقط مانده بود دایی جواد که به جمعشان بپیوندند.
🔹به خاطر زینب، دایی جواد می خواست این چند روزه را از بچه ها دور باشد تا بتواند از او مراقبت کند و اگر نیازی داشت کمکش کند. اما زینب مستقل تر از این حرفها بود و حاج محسن هم خیالش از زینب راحت بود و به حاج جواد آقا فقط گفت: "جواد جان، جان تو و بچه ها.. مراقب تک تک شان باش. نیازی به تاکید نیست. خودت می دانی که هر کدامشان برای ما خیلی ارزشمند هستند. تو را به عنوان محافظ شخصی شان می فرستم. این دوربین همراهت، بهانه است. خیلی مراقبشان باش" دایی جواد که پاسدار ورزیده و تکاور یگان ویژه بود، چشم قربانی گفت و به خنده ادامه داد: "حالا دوربینش واقعا کار می کند یا ما را سرکار گذاشته ای حاجی جان؟" حاج محسن خنده ای کرد و گفت:"حسابی کار می کند. همین امروز یک سر بیا اداره که تمام هنرهایش را یادت بدهم. حدود یک ساعت دیگر اداره هستم. "
☘️دایی جواد، قبل از رفتن به اداره یک سر به زینب زد و به شوخی، کوله اش را بالا و پایین کرد و گفت:"یعنی تو اینقدر پهلوانی که این کوله به این سنگینی را حمل کنی؟" زینب که خدا را به خاطر این روحیه شوخ دایی جواد خصوصا بعد از فوت مادر، شکر می کرد گفت:" الحمدلله که دست از شوخی هم برنمی دارید ها. کجاش سنگینه دایی؟! حالا بازم اگر نتوانستم، دوش دایی جوادم که هست. من و کوله ام را با هم روی هوا می برد. دایی تکاور داشته باشی به درد همین روزهایت می خورد دیگر" دایی جواد از این شیرین زبانی زینب خنده اش گرفت. قاتی خنده هایش، لیوان چایی که زینب زحمتش را کشیده بود، بی قند و شیرینی سر کشید و از جا بلند شد و گفت:"خب دایی جان، من بروم که حسابی دیرم شده. ما فردا صبح عازم هستیم. ان شاالله عمود 723 می بینمت. افتخار که می دهی؟"
🔹زینب به احترام از جا برخاست. دست دایی را که به سمتش دراز شده بود گرفت و گفت:"یک ضرب می آیم که چند روز بیافتم ور دل شما ببینم آنجا چه کار می کنید. چرا من را قبول نکردی دایی؟ خیلی دوست داشتم من هم کاری می کردم." دایی جواد، دست زینب را فشرد. به سمت در خروجی رفت و گفت:"به ما گفته اند کودکان نوپا را راه ندهیم. چه می شود کرد. قانونش است دیگر" و خنده ی موزیانه ای کرد و تا در خروجی، دوید که دست زینب به او نرسد. زینب هم بی دمپایی خود را به دایی رساند و گفت: "البته که جای کودکان نیست دایی جان. پیرمردها که حوصله ما کودکان نوپا را ندارند" دایی به این سرعت عمل در پاسخ دادن آن هم به همان روش خودش خندید. خیره صورت خندان زینب شد و گفت:"الحق که به دایی ات رفته ای.. خدانگهدارت. " سر زینب را با دو دست گرفت و بوسه ای بر پیشانی اش زد. در را باز کرد. نگاه آخر را به زینب کرد و گفت:"حلالم کن دایی" و در را به آرامی بست. دل زینب از جمله آخر دایی جواد لرزید. یاد لحظات آخر عمر مادرش افتاد که عین همین جمله را به پدر گفته بود: "حلالم کن حاجی"
☘️حاج محسن، با پیراهنی که چند روز پیش زینب دکمه اش را دوخته بود وارد اداره شد. زینب تا آن روز دستش به دوخت دکمه پیراهنی نرفته بود و حتی نمی دانست چه رنگی بخرد و این شد که این دکمه کِرِم رنگ، بین بقیه دکمه ها گاو پیشانی سفید شد. موقع ورود، همه از بازرسی رد شدند. دستگاه لیزری مخصوص از فرق سر تا کف پای همه را بازرسی کرد. چند بار این کار تکرار شد. حاج رضا ورود و خروج همه را نظارت می کرد. حاج محسن را که دید، او را در آغوش گرفت و خوش آمد گفت. نگاهی به دکمه متفاوت پیراهش کرد و با لبخندی پدرانه گفت: "دسته گل زینب خانم است؟"
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_ششم
🔹بیمارستان شریعتی. می دانم کجاست. سوار تاکسی می شوم که بروم بیمارستان. در راه با مادر تماس می گیرم که امروز کمی دیرتر می آیم و با یکی از دوستانم هستم. صدای آژیر آمبولانس پشت سر هم تکرار می شود و بوق ممتد می زند که ماشین ها سریعتر راه را برایش باز کنند. افسر محمدی هم پابه پای امبولانس می دود تا راه را برای ش باز کند. وقتی به سرچهار راه می رسد راه باز می شود و آمبولانس با شتابی زیاد دور می شود و محمدی به محل حادثه برمی گردد.
🔻پشت چراغ قرمز گیر می کنم. دل تو دلم نیست. خیلی نگران نرگس هستم. زیپ کیفش که نیمه باز بود را می بندم و به خودم فشارش می دهم. دعا می کنم حالش خیلی بد نباشد ولی مگه می شود. با آن وضعیتی که ماشین سواری زد توی شکمش و چسبوندش پشت اتوبوس و آن پرشی که اتوبوس به جلو داشت خیلی امید ندارم. خوبه راننده اتوبوس ترمز دستی را نکشیده بود والا نرگس وسط این دوماشین له می شد. همین باعث شده بود که اتوبوس به جلو بپرد و نرگس.... اشک تمام صورتم را پر می کند. مسافری مستقیم می گوید و سوار می شود. از امبولانس می پرسد و راننده از جزئیات اظهار بی اطلاعی می کند. نزدیک بیمارستان نگه می دارد. دوهزارتومان بهش می دهم و سمت اورژانس می دوم. صدای راننده را که داد می زنه " بقیه پولتون خانم" را می شنوم. همین طور که می دوم دستم را بالا می برم که یعنی نمی خواهد و برود.
داخل اورژانس دنبال نرگس می گردم.
- می بخشید خانم، خسته نباشید، آن خانمی که تصادف کرده بود الان کجاست؟ حالش چطوره؟
+ بردنش اتاق عمل، وضعیتش خیلی خوب نبود. فقط براش دعا کنید
🔹دنبال اتاق عمل می گردم ولی پیدایش نمی کنم. شماره تماس بیمارستان را از بورد دم در یادداشت می کنم و شماره تماسم را به سرپرستار می دهم که اگر کاری داشت تماس بگیرد. می دانم که ماندنم فایده ندارد. از بیمارستان می آیم بیرون و می روم سمت مترو.
به زور خودم را در واگن خواهران جا می دهم و به ساعت نگاهی می اندازم. می خواهم به مادرم زنگ بزنم اما گوشی آنتن نمی دهد. شروع می کنم به نوشتن پیامک: " سلام بابا. تو مترو ام و گوشی آنتن نمی ده برای تماس. یکی از دوستام تصادف کرده و اتاق عمله. دارم می روم قطعه شهدا و تا قبل غروب برمی گردم. به مادر هم بگین که نگران نباشن و براش دعا کنین" پیام تحویل داده شد را که می بینم خیالم راحت می شود و گوشی را می گذارم در جیب کیفم. خود پدر می داند چرا می روم قطعه شهدا.
☘️شروع به خواندن حمد می کنم و بعد از حمد صلواتی می فرستم. حسابی با شهدا درد و دل می کنم و یک دل سیر خواهش و تمنا از آن ها دارم. این کار همیشگی ام است. آن ها از بس هر بار این طور به سراغشان آمده ام، به گمانم عادت کرده باشند اما من هیچ وقت نمی توانم عادت کنم به نبودنشان. هستند برایم. درد و دل هایم تمامی ندارد اما باید بروم. همان طور که از قطعه شهدا دور می شوم، به حسرت نگاهی به پشت سرم می اندازم و با چشم های پر التماسم، نگاهشان می کنم. سرم را برمی گردانم و پا تند می کنم و سوار مترو می شوم.
🔸 مثل همیشه شلوغ است. چشمم به خانمی که روبرویم ایستاده و وسایل زیادی دستش است می افتد. شال مشکی روی سرش، به کِش موهایش گیر کرده ومانع از افتادنش شده. مانتوی بدن نمایی پوشیده. می روم سمتش. با لبخند می گویم خواهرم، پوششتون مناسب روح و شخصیت خوبتون نیست. این طور درست نیست. اجازه می دید کمکتون کنم؟ و بدون اینکه منتظر بشوم حرفی بزند وسایلش را از دستش می گیرم تا کمی نفس بکشد. دست هایش آزاد می شوند. شالش را می کشد جلوتر و دور گردنش می پیچد و دنباله اش را می اندازد قسمت جلوی بدنش. با حالتی خشک که مشخص است از حرفم دلگیر شده است، تشکر می کند و می خواهد وسایلش را بگیرد که می گویم:
- اشکالی ندارد. من راحت هستم.
+ زحمتتان می شود . می گیرم خودم.
- نه خواهرجان. چه زحمتی. خوشحال می شوم اگه اجازه بدید کمکی بکنم. شما یک کم استراحت کنید.
🔹این بار لبخند می زند و تشکر می کند. جواب لبخندش را می دهم و در دلم برایش دعا می کنم. نگران نرگس هستم.
@salamfereshte
#خواستگاری
#داستان_کوتاه
#قسمت_ششم
🔹صحبتهای اولیه شروع شده است. پدر، میوهها را به مادرداماد و مجید خان، تعارف کرده و آقای مقدادی هم، مشغول بریدن سر و ته پرتقالی است که لابد، پدر مجدد به او تعارف کرده است. انگار که اناری درشت را دارد سر میبُرد. رعنا خانم، به دست چپش، چاقوی دسته شیشهای سفیدرنگی گرفته و خیار قلمی کوتاه قدی را دُرشت دُرشت، پوست میگیرد. مجید هم برشی از سیب چهارقاچ شدهاش را با دست، برمی دارد. بدون اینکه وسط سیب را خالی کند، آن را با دندانهایی که مشخص است روکش شده، نصف میکند و می خورد. شاید هم می بلعد. محسن که محو این سبک میوه خوردن متفاوت و عجیب خانواده مقدادی شده، کمی عقبتر از پدر، رو به داماد ، دو زانو مینشیند.
🔸 آقای مقدادی از کارِ نداشتهی مجید و نسیه حقوق ماهانه دو میلیون تومانش میگوید و وقتی پدر، شغل آینده آقای داماد را میپرسند، مجید با دهانی، نیمه پر از سیب قرمز بلعیده نشده، میگوید: دو تا درخواست دادهام. هم باغبانی و هم دربانی . پدر چنان آفرینی نثار مجید خان میکند که اگر غریبهی دیگری آنجا بود فکر میکرد مهندسی بین المللی راه ساخته نشدهی اهواز تا کربلا، محصولی مشترک از ایران و عراق، دستش را بوسه زده و منتظر نزول اجلالش است!
🔹رعنا خانم شروع میکند از وجنات گل پسرش میگوید آنچنان داغ و آبدار که محسن، دهانش آب میافتد و به یاد جوجههای آبداری که اشکان در دورهمیهایشان میپزد و بازارگرمی میکند میافتد. ناخوداگاه به سمت در پذیرایی برمیگردد ببیند عروس خانم مشغول شنیدن این همه کمالات آقا داماد هست یا نه. در بسته است و انسیه، در راهرویی که منتهی به درب خروجی منزل است، زانوی غمِ بیمادری بغل گرفته. با بلندتر شدن صدای مکالمه های داخل اتاق پذیرایی، انسیه سرش را از زانوانش برمی دارد. محسن، با خنده و صدایی بی جوهر، میگوید:
- عروس خانم، ی چایی برای این آقا داماد با وجناتمان بیار خواهر.
🔸انسیه هر چه محتویات قوری را داخل لیوان میریزد و لیوان شیشهای را بالا میگیرد و دقیق روی آن چشم نازک میکند، می بیند هیچ، رنگِ چایی های مادر را ندارد. کمرنگ کمرنگ است. حرفهای مادر را مرور میکند:
- دو پَر چایی از چاییهای داخل کمد بالای سماور بریز تو چایی صاف کن. زیر شیر آب کمی بشورش. نگهدار، آبش که رفت، بریز تو قوری طرح برگی که کنار همان بستهی چایی هاست. آب که جوش آمد، آب جوش تو قوری بریز و بزار روی سماور؛ یکی از حولههای گلدار را از کشوی داخل کابینت، همان جا زیر سماور، بردار و بزار روی در قوری. بعد از ده دقیقه تقریبا دم میکشه و رنگ میده. خیلی چایی نریزیها، تلخ می شه. همون دو پَر کافیه.
🔹با خودش فکر میکند، تمام دستورات مادر را انجام داده است. اما چایی رنگی ندارد. نمی داند چه کار باید بکند. پدر صدایش میزد و هر چه زودتر باید چایی را ببرد. فکری به سرش می زند.
🔸چادر سبز کمرنگ با طرح شکوفههای سفید و صورتی بهاری را روی سرش مرتب میکند. روسری سفید یکدست، چهره رنگ پریده اش را رنگ پریدهتر نشان میدهد. النگوهای زیر ساق دست سفیدرنگش، موقع مرتب کردن چادر، به هم میخورد و صدای ضعیفش، گوش راستش را نوازش میدهد. با خود میگوید :کجایی مادر.. پدر باز هم صدایش کرده. سینی را روی دست بلند میکند. با صدای کلیدانداختن داخل قفل، انسیه در راهرو متوقف میشود.
🔹محمد در را هُل میدهد و مادر به سنگینی، پا بلند میکند وصندل مشکی رنگش را در میآورد. بسم الله میگوید و قدم به درون خانه میگذارد. چند دقیقهای به سلام و پرسیدن حال مادر میگذرد. مادر کمی حالش بهتر و تپش قلبش تنظیم شده اما به گفتهی دکتر، باید استراحت کند. نگاهش به ترکیب انسیه با چادر شکوفه باران و سینی چای افتاده و دلش قنج میرود. چه سالها که این لحظات شیرین را متصور میشده و برای عاقبت به خیریاش، چه نمازها که نخوانده. خدا را عمیقا شکر میکند و چشمانش بلوری میشود. لبش به لبخند گشاده شده و ماشااللهی میخواند و به تک دخترش، فوت میکند.
🔸زن داداش، زیر بغل مادر را گرفته و او را در راه رفتن، کمک میکند. مادر جلو میآید. صورت یخ زدهی انسیه را به نرمی، نوازش میکند. بوسه ای بر پیشانیاش میزند. جوهر صدایش را در گلو خفه میکند و میگوید:
- سینی رو ببر، منم چادر عوض میکنم و مییام. قربون دختر قشنگم برم..
محمد در گوش انسیه میگوید:
- مبارک باشه. مواظب باش پات گیر نکنه بیافتی تو بغل... بابا.
و به خنده ای برادرانه، به صورت رنگ پریده خواهرش نگاه میکند:
- اگه سختته من ببرم؟
در باز میشود:
- آوردی؟ زود بیار تعارف کن منتظرنتن.
@salamfereshte
#تولیدی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_ششم
🔹تا اذان صبح یک ساعتی مانده بود. تجدید وضو کرد. سجاده اش را انداخت و مشغول تلاوت شد. اول سوره واقعه را خواند. روی برگه ای، جلوی آن روز، تیک خوانده شده را زد و سراغ سوره های دیگر رفت. سوره ملک. سوره انسان. صدای زنگ ساعت مادر، از اتاق به گوش رسید. از جا برخاست و مشغول خواندن نماز شب شد.
- سلام ضحی جان. کی اومدی؟ خسته نباشی.
ضحی از سرسجاده بلند شد. مادر را در آغوش گرفت و گفت:
- سلام مامان جان. عیدتون مبارک. ممنونم. یک ساعتی می شه اومدم.
🔻انقباض عضلات ضحی، خستگی مفرطش را نشان می داد. مادر، دست ضحی را گرفت و لبه تخت نشاند و همان طور که با محبت به صورت دختر بزرگش نگاه می کرد گفت:
- خب تعریف کن. دیشب که خواب به چشم ما نیومد. بنده خدا پدرت هم نگران کردم و نذاشتم درست بخوابه
🔻ضحی هر چه اتفاق افتاده بود را برای مادر تعریف کرد. گفت و گفت تا صدای اذان صبح، از مسجد محل، به گوششان رسید. برای اینکه مزاحم نماز اول وقت مادر نشود، گفته هایش را به این جمله ختم کرد که:
- صبح ساعت هفت و نیم هم باید درمانگاه بیمارستان باشم تا ساعت سه. می ترسم خواب بمونم. شما اگه بیدار بودین، برای ساعت هفت لطفا بیدارم کنین.
مادر خیال ضحی را راحت کرد و از اتاق، بیرون رفت. با خود فکر کرد دیشب چه خطرهایی که از سر ضحی نگذشته است و خدا را شکر گفت. صدقه ای دیگر داد و مشغول نماز صبح شد.
🔹🔸🔹🔸🔹
🔹ساعت ده صبح بود و تلفن بیمارستان از همان اول صبح، مدام زنگ می خورد. ضحی گوشی را بر می داشت و می خواست برای فردا و پسفردا نوبت بدهد اما وضعیت اورژانسی بیماران، باعث می شد دست آخر بگوید: سریع خودتون را برسانید. صندلی ها همه پر بود و خانم دکتر، مرتب بیمار می پذیرفت و پیغام داد دیگر بیمار پذیرش نکنند. تلفن باز هم زنگ خورد.
- سلام خانم. من هفته سی و هفتم هستم. قبلا اومده بودم برای ان اس تی. دوقلو دارم. گفته بودین اگه حرکت بچه ها کم شد بازم بیایم. از دیشب احساس می کنم حرکت خاصی نداشتن. می خواستم بیام. کمی هم شکمم سفت می شه. نگرانم.
- عزیزم، حتما مراجعه داشته باشین منتهی اینجا خیلی شلوغه. اذیت می شید. بیمارستان بهار برین
- آخه خانم ما الان نزدیک بیمارستان آریا هستیم.
- عزیزم منم دوست دارم خودم مراقب شما باشم اما گلم، اینجا خیلی شلوغه. دو سه ساعت دیگه هم نوبتتون نمی شه. تخت ها و دستگاه ها همه پرن. بیمارستان بهار برین دو خیابان جلوتر از آریاس.
🔸خداحافظی می کند و گوشی را قطع می کند. نوار قلب بچه ای که هفته سی و نهم است را چک می کند. ضربان قلب بچه نامنظم است. پشت نوار قلب اورژانسی می نویسد. دست مادر را می گیرد از روی تخت بلند شود. کاغذی را دستش می دهد و می گوید به اتاق خانم دکتر برود. نفر بعد را به سمت تخت راهنمایی می کند تا نوار قلب کودکش را بگیرد. تا او دراز بکشد، به منشی اتاق خانم دکتر وضعیت بیمار قبلی را توضیح می دهد. تلفن زنگ می خورد. بیمار بعدی را هم به بیمارستان بهار راهنمایی می کند که منشی خانم دکتر می گوید:
- خانم سهندی، این بیمار باید بستری بشن. برگه مشاوره بیهوشی بدید بفرستیم برای متخصص
🔺برگه را دست همکارش داد. نوار قلب جنین های دو خانمی که روی تخت دراز کشیده بودند را بررسی کرد. یکی شان تکان خورده بود و نوار قلب، چیزی را ثبت نکرده بود. مجدد قلب جنین را پیدا کرد. خیالش که از ثبت ضربان قلب راحت شد از اتاق بیرون رفت. مادر برگه بیهوشی را دست گرفته بود و گوشه ای با تلفن حرف می زد.
- گفتن باید برم مشاوره بیهوشی. من خیلی می ترسم.نه چیزی بهم نگفتن که چی شده.. نوار قلب بچه ها رو گرفتن... چند بار بگم. خانم دکتر خودش گفت باید بستری بشم... ای بابا ولمون کن تو هم. فقط بلدی اعصاب خورد کنی.
🔺گوشی را قطع کرد. اخم هایش در هم رفت. صورتش علاوه بر نگرانی، ناامید و عصبانی هم شد. به دیوار تکیه داد و نفس های کوتاه کوتاه کشید. ضحی، به سمت آبخوری رفت. لیوان آب تعارفش کرد:
- نگران نباشید. خدا خودش کمک می کنه. باید برین طبقه سوم، اولین اتاق سمت راست. پذیرش اونجا راهنمایی تون می کنن برای مشاوره.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_ششم
💠بارگاه کریمانه
🍃صدای وحی، در جانش پیچید: بخوان قرآن را که پروردگار تو، کریم ترین کریمان است. خدایی که بشر را علم نوشتن با قلم آموخت و به انسان، آنچه را که نمی دانست، تعلیم داد. اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ . الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ . عَلَّمَ الْإِنْسَانَ مَا لَمْ يعْلَمْ (1)
🌸چه زیبا کلاس درسی است که خدا، معلمش باشد و ویژگی خاص این معلم، کریم بودنش باشد و کتابی را برای تعلیمت، آورده باشد که آوردندگانش هم حتی، کرام برره باشند. (2)
☘️چنین خدای کریمی، نه تنها تو را حین شاگردی ات، تکریم می کند؛ بلکه با کرامت تعلیم و پرورشت می دهد.
🌼آن معلم کریم، کتاب درسی این کلاس، یعنی قرآن را هم متصف به صفت کریم کرده است(3) تا وقتی از او می آموزی، از کریم بیاموزی و کریمانه، آموزش ببینی.
🌸هیچ اهانتی در بارگاه تعلیم الهی نیست.
📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، صص 28-29.
پی نوشت:
1. سوره علق، آیات 3-5
2. سوره عبس، آیات 15 و 16: بِأَيدِي سَفَرَةٍ . كِرَامٍ بَرَرَةٍ .
3. سوره واقعه، آیه 77 : إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#قرآن_را_بشناسیم #قرآن_شناسی #قرآن #قرآنی #نور #سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
✨معارف، مرتبه دارد
#استاد_عربیان حفظه الله:
🔹 با اینکه این دو بزرگوار(سلمان و ابوذر)، از شیعیان خلّص امیرالمومنین علیه علیه السلام هستند و از مقربین به درگاه ولایت هستند. خیلی به امیرالمومنین نزدیک بوده اند. محرم اسرار حضرت بودند. به پیامبر اسلام هم خیلی نزدیک بودند. از جمله برترین مسلمین و مومنین و شایسته ترین اهل ولایت هستند. اما بین این ها هم خیلی فاصله است.
🔸خیلی فاصله است. فاصله بسیار شگفت انگیز. به گونه ای که در روایات ما، به تعابیر مختلف، آمده است که لَوْ عَلِمَ أَبُو ذَرٍّ مَا فِي قَلْبِ سَلْمَانَ ، در یک نقل، َلقَتَلَهُ.(1) او را می کشد. اگر ابوذر با خبر بشود بر عقیده قلبی سلمان، فکر می کند که این کفر است و ابوذر سلمان را می کشد. طاقت نمی آرود. فاصله چقدر زیاد است. در بعضی نقل ها هست که لکفّره. تکفیرش می کند و می گوید او کافر است. در برخی نقل ها هست رحم الله قاتل سلمان. خدا رحمت کند هر کسی که کشنده سلمان است. یعنی اینقدر فاصله. این باید برای ما خیلی معنا دار باشد و مورد توجه بدهیم.
☘️معارف مراتب دارد. خیلی ها می توانند صاحب و اهل معارف باشند اما در مراتب مختلف. مثل سلمان و ابوذر. اهل معارف بودند. اهل اسرار اهل بیت بودند. اما سلمان در یک مرتبه ای. و ابوذر در مرتبه پایین تری. اینقدر این مرتبه فاصله دارد که ابوذر، طاقت آن مرتبه را ندارد.
1.الکافي , جلد۱ , صفحه۴۰۱
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_اول در تاریخ چهارشنبه 1400/08/05
#قسمت_ششم
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت
#معرفی_حدیث
#حدیث