eitaa logo
سلام فرشته
174 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹پرستار می آید و از دستم خون می گیرد و آمپولی را داخل سِرُم کوچک تری فرو می کند. سِرُم اصلی را در می آورد می کند داخل آن سِرُمِ کوچک تر. با دست هایش فشار می دهد و آب داخل سِرُم می رود آن تو. سِرُم کوچیکه را وصل می کند به دستم. - حدود بیست دقیقه طول می کشه. سردت شده؟ 🔻پتو را رویم مرتب می کند و تا نوک انگشتان پاهایم می کشد. پرونده جلوی تختم را بر می دارد و چیزی را یادداشت می کند. ظرف آمپول ها را بر می دارد و می رود سمت تخت روبروئی ام. همین کار را برای او هم می کند. با این تفاوت که یک تب گیر هم در دهانش می گذارد و بعد از اینکه سِرُمش را وصل کرد، تب گیر را بر می دارد و در پرونده او هم یادداشت می کند. نگاهی به بقیه بیمارها می اندازد و از اتاق بیرون می رود. 🔹سعی می کنم بخوابم ولی سرما و دردی که کم کم دارد بیشتر می شود این اجازه را بهم نمی دهد. شاکی ام که چرا تصادف کرده ام. من که وسط خیابان نبودم. چرا باید ماشین به من بزند. جوابی برای چراهایم پیدا نمی کنم. درد تمام شکمم را فراگرفته است. از تحملش خسته می شوم. می خواهم زنگ را به صدا در بیاورم ولی دستم نمی رسد. هر چه تلاش می کنم و دستم را می کِشم باز هم دستم به زنگ نمی رسد. به خودم لعنت می فرستم که چرا به آن دختره یا پرستار نگفتم که این دکمه زنگ را بدهند دستم. خودم را دلداری می دهم که الان خانم پرستار می آید تا سِرُم را عوض کند، بهش می گویم که درد دارم. تمام سَرَم گُر می گیرد. دلم یک حالی می شود. حالت تهوع می گیرم. با دستم دست دیگرم را فشار می دهم و چنگ می اندازم. ناله هایم شروع می شود. دیگر نمی توانم درد را تحمل کنم... - آآآآی. ای خدا..آی. 🔸جان ندارم ناله بزنم. گریه ام می گیرد. پس کِی این خانم پرستار می آید. ای خداااا. شروع می کنم به گریه کردن. سرم بیشتر درد می گیرد. حالم به هم می خورد. ولی چیزی بالا نمی آورم. بازهم عوق می زنم. نگاهی به سِرُم می اندازم. دیگر چیزی نمانده ولی چرا پرستار نمی آید. چنگ می اندازم به گوشه تخت. از بس درد می کشم دلم می خواهد پاهایم را تکان بدهم و بکشم روی تخت. در خودم جمع بشوم و عضلاتم را منقبض کنم. ولی نمی توانم پاهایم را حرکت بدهم. پس چرا این داروی بی حسی از پاهایم بیرون نمی رود؟ دیگر اعصاب ندارم.. بلند می گویم: ای خدااااا. وااای خدااا. آآآآی و بازهم گریه می کنم. بیمار روبه رویی از صدای دادم بیدار می شود. - چی شده خانم؟ 🔺به سختی می توانم ببینمش . با ناله جوابش را می دهم: + خیلی درد دارم..آآآی... 🔸به نفس نفس می افتم. با هر بازدم آیییی از عمق وجودم می کشم و اشک می ریزم. چراغ بالای سربیمار روبه رویی هی روشن وخاموش می شود. چراغ را خیلی مات می بینم. دیگر جانی برایم نمانده. سرم را هی این طرف و آنطرف می کنم. یادم می افتد که مادربزرگ می گفت وقتی یک جایی ات خیلی درد می کند، اگه به جای دیگر بدنت کتک بزنی درد آن قسمت کم می شود. دستم را بلند می کنم که بزنم روی دست دیگرم. سِرُم گیر می کند و جای سوزن تیر می کشد. دستم را می گذارم روی تخت. دو تا پرستار با عجله می آیند داخل. بالاسر بیمار روبه رویی می روند و چیزاهایی می گویند. صداها را مبهم می شنوم. جلوی چشمانم تار می شود. پرستارها می آیند بالای سرم. یکی شان آمپولی وارد انژیوکید می کند و یکی دیگر سِرُم را عوض می کند. سردم می شود. چشمانم را روی هم می گذارم و می خوابم. **** 🔹گرمای دستی را حس می کنم. سرم را بر می گردانم. مامان کنارم نشسته است. دستان مادرم است که دست هایم را گرفته. خوشحال می شوم. دلم برایش تنگ شده بود. + سلام مامان. - سلام عزیزم.خوبی؟ بهتری؟ درد نداری؟ + نه مامان. خوبم. - خداروشکر. + بابا چطوره؟ داداش خوبه؟ - همه خوبن. آمده بودن این جا ملاقاتت ولی خوابیده بودی. پرستار می گفت خیلی درد داشتی و خبرشون نکردی تا آمپول مسکن بزنن. برای همین بهت آرام بخش زدن تا یک مدت راحت بخوابی. + آره . یادمه. خیلی درد داشت. خب آخه دستگاهی که باید خبرشون می کردم را بهم نداده بودن! گذاشته بودن بالای سرم و دست من بهش نمی رسید. برای همین نتونستم خبرشون کنم. و الا که مغز خر نخوردم که درد را تحمل کنم. 🔺مامان لبخند تلخی می زند. دست هایم را فشار می دهد و قربان صدقه ام می رود. می گوید جایم چقدر خالی است و چقدر مشتاق است که زودتر برگردم به خانه. @salamfereshte
🤝دست وحدت آن هایی که تا چند روز قبل می گفتی چرا وحدت نمی کنند، به رسیدند. تو اما، دست به می دهی؟ آری، است ، از هایش بگذرد و دست بدهد.. الان، توپ در زمین توست. @salamfereshte
جایت خالی است اما دستت بازتر است پشتیبانی ولایتت را از همان بالا نثار همه ملت ایران بکن ای شهید عزیز @salamfereshte
🔹از مامان می پرسم: + دکتر گفت کی مرخص می شوم؟ - ان شاالله تو همین روزا. پرستار می آید بالای سرم. به سِرُم نگاهی می اندازد و لبخندی تحویل مادرم می دهد. - درد نداری؟ حالت چطوره؟ بهتری؟ - خوبم. کی می تونم برم خانه؟ نگاهی به ساعت اتاق که تا آن موقع ندیده بودم می اندازد و می گوید: - نیم ساعت دیگر دکتر می یان. هر وقت ایشون بگن مرخص می شید. باید ازت خون بگیرم برای آزمایش. شروع می کند به خون گرفتن. درد زیاد سوزن صدایم را در می آورد و آخی می گویم. جای سوزن را فشار می دهد و به مامان می گوید : - چند دقیقه این جا را محکم فشار بدین تا خون بند بیاد. مامان انگشتش را می گذارد روی دستم و فشار می دهد. خیلی محکم فشار می دهد. دردم می گیرد. + مامان ! یواش تر! - پرستار گفت محکم فشار بدهم. این طوری زودتر خون بند می یاد. 🔹چاره ای جز تسلیم شدن ندارم. باید نیم ساعت تحمل کنم تا دکتر بیابد و وضعیتم را بررسی کند. مامان شروع می کند به حرف زدن و از خانه و چیدن وسایل اتاقم تعریف کردن. خوشحالم که دیگر مجبور نیستم خودم اتاقم را مرتب کنم و وسایلم را بچینم. از مامان تشکر می کنم. 🔸دکتر می آید. مامان چادرش را مرتب می کند و سلام و خداقوتی می گوید. دکتر جواب مادر را خیلی خشک می دهد. نگاهی به پرونده ام می کند و توضیحات سرپرستار را در مورد من گوش می کند. پرونده را می گذارد روی میز جلوی تختم. جلو می آید. - می خوام شکمت را معاینه کنم. دست می گذارد روی شکمم و فشار می دهد. انگار دنبال چیزی می گردد. - خوبه. شکمت آب نیاورده. انگشت های پات را تکون بده ملحفه را از روی پام می دهد عقب. انگشت پایم را تکان می دهم. دکتر نگاهی به من می اندازد و می گوید: - انگشت هر دوپات را تکون بده همین کار را می کنم. باز نگاهی به من می اندازد و ملحفه را می کشد روی پاهایم. چیزی را داخل پرونده می نویسد و می رود سراغ مریض بعدی. می پرسم: + دکتر من کی مرخص می شوم؟ - همین روزا. جواب آزمایش و عکست باید بیاد تا بگم. 🔹مادر نوازشم می کند. وقتی دکتر از اتاق می رود بیرون، پرستاری می آید و به مادر می گوید که باید برای عکس ببریمش. تختم را حرکت می دهد و از اتاق می رویم بیرون. مامان همراهم می آید و همین طور که لبخند می زند برایم زیر لب حمد می خواند. به روبرو خیره می شوم و رژه چراغهای مهتابی بیمارستان را نگاه می کنم. داخل آسانسور می شویم و مادر دیگر داخل نمی آید و می گوید منتظرت می مانم. خانم پرستار کنارم ایستاده است. خیلی جدی دارد به روبرویش نگاه می کند. داخل اتاق می شویم. دو نفر کنارم می آیند و همه باهم ملحفه زیر من را بلند می کنند و من را روی تخت می خوابانند. عکس را می گیرد و دوباره همان طور برم می گرداند داخل بخش. 🔻آدم ها با سرعت از کنارم رد می شوند. حس خوبی دارد این تخت سواری. در همین فکر و حس و حال بودم که تختم می خورد به جایی و تکانی می خورم و شکمم درد می گیرد. با خود می گویم به من نیامده کمی حس و حال خوش داشته باشم. می خواهم به پرستار بگویم یواش تر. چرا این طوری هُل می دی ولی حرفم را می خورم. مادر دارد دست هایش را که زیر شیر آب داخل اتاق شسته خشک می کند. لبخند می زند و خداقوتی می گوید. پرستار از اتاق می رود بیرون. - نرگس جان، اگه دوست داری حوله خیس کنم و بکشم روی دستت. سه روزه روی تخت هستی و گفتم شاید دوست داشته باشی. + آره دوست دارم. 🔹مادر مشغول می شود و من حالم جا می آید. احساس خنکی مطبوعی می کنم. احساس می کنم سلول های بدنم تازه دارند نفس می کشند و تا آن موقع تمام منفذهایش بسته بوده است. به مامان خیره نگاه می کنم و مهر مادری اش را درک می کنم. نگاهم می کند و لبخند می زند. آنقدر آرام و با محبت حوله نمناک را روی دست هایم می کشد که احساس می کنم دارد تمام محبتش را فرو می کند در تک تک سلول هایم. ناخودآگاه بدنم کمی بیحال می شود. چشمانم هنوز روی صورت مادر است. کسی داخل اتاق می شود . نگاهم را از مادر می گیرم. @salamfereshte
💎جایگاه درس اخلاق در مکتب امام خمینی رحمه الله 🔹حضرت امام خمینی رحمه الله علیه در سخنرانی صبح روز پنجم بهمن ماه سال 1365 که در حسینیه جماران در جمع شورای مدیریت حوزه علمیه قم داشتند این طور فرمودند: ☘️"... اخلاق باید در همه جا و در همه دروس، مورد توجه قرار گیرد. و اعتقادم بر این است که باید هر کس حوزه درسی بزرگ یا کوچکی دارد، یکی دو دقیقه- مقدمتاً یا موخرتاً- درس اخلاق بگوید که طلاب با اخلاق اسلامی بار بیایند..."☘️ ✍️شمایی که رسانه ای ولو کوچک، دست شماست، کانالی داری، پیجی داری، عده ای هستند که ولو به ده دقیقه حرفهایت را بشنوند، تدریس می کنی، معلم یا فرهنگی هستی، این از توصیه های خمینی کبیر است که راه را می شناسد و می داند رهزن ها کدام اند. 👈 حتما هر روز، هر جلسه، ولو به اقل میزان که همان یکی دو دقیقه است، درس اخلاق بگو که برای این درس اخلاق گفتن هم خود باید پای چنان درسی بنشینی و چه خواهد شد نویسنده و گوینده ای که پای درس اخلاق رفته است و خود، درس اخلاق را تحویل می دهد. 🔻و این فقط برای مخاطبان طلاب ما نیست. مخاطب هر که باشد، او را به این واسطه با اخلاق اسلامی آشنا ساز و از قبل او، خودت نیز سیراب شو. رحمه الله علیه @salamfereshte
🔸نزدیک تختم می آید و جعبه شیرینی و دسته گل قشنگی را می گذارد روی میز کنار تختم. همین طور که با مادر روبوسی می کند می گوید: - سلام حاج خانم. خداقوت. خسته نباشید. خواهر خوب ما چطوره؟ = سلام ریحانه جان. ممنونم. الحمدلله بهتره. دکتر صبح اومد ویزیتش کرد و گفت جواب آزمایش و عکسش که بیاد مرخصش می کند. - خب خداروشکر. الحمدلله. 🔹پس اسمش ریحانه است. بر می گردد سمت من، دستش را می گذارد روی شانه ام و به حالت ماساژ کمی فشار می دهد و می گوید: - سلام نرگس جان. خوبی؟ بهتری؟ شنیدم روی هر چی بیماره را کم کردی و حسابی درد را تحمل کردی و مقاومت نشون دادی.. همه تو بخش تعجب کرده بودن که چطور یک ساعت بدون دارو آن هم بعد از عمل تونستی درد رو تحمل کنی. + تحمل چیه. بیچاره شدم. زنگ رو دم دستم نذاشته بودن والا که هزار بار تا آن موقع زده بودم. 🔸فقط لبخندی تحویلم می دهد. انگار انتظار نداشت این طور بزنم تو ذوقش. کنارم می شیند و با مادر شروع می کنند به صحبت. مادر از حال و اوضاعم می گوید و اینکه چقدر پدرم دلتنگم است و بیمار شده و کسی نیست به او رسیدگی کند و دست تنهاست و نمی داند کنار کدامیک از ما باشد. مسیر خانه تا بیمارستان هم طولانی است و خیلی زمان می برد که بخواهد بیاید و برگردد. آن جا بود که می فهمم پدر بیمار شده. از مامان می پرسم: + بابا چش شده؟ = چیزی نیست. سرماخوردگی ساده است. 🔹خانم دیگری داخل اتاق می شود. می آید کنار تخت ما و با مامان دیده بوسی می کند. ریحانه هم به او لبخند می زند. مامان همه حرفهایی که به ریحانه زده بود را به آن خانم می زند. خانواده ها یکی یکی داخل اتاق می شوند و هر کدام می روند سمت تخت بیمار خودشان. ریحانه جلویم ایستاده و نمی توانم ببینم کی می آید و کی می رود. خیلی هم برایم مهم نیست. ریحانه شال سرم را مرتب می کند. بوسه ای می زند و باز هم شروع می کند به ماساژ دادن شانه ام. آقایی می آید بالای تختم. آبمیوه ها را می گذارد روی میز تخت و با مادرم حال و احوال می کند. چهره ی آرام و نورانی ای دارد. سرش پایین است و متواضعانه به حرف های مادرم گوش می کند. جواب مادر را آنقدر آرام می دهد که من نمی شنوم. خانواده های دیگر بلند بلند با بیمارشان حرف می زنند و بعضی هم صدای خنده شان بلند شده. ریحانه می رود سمت آن خانم و آقا و با آن ها صحبتی می کند ، بعد به مادرم چیزی می گوید. مادر می آید کنارم، بوسه ای به پیشانی ام می زند. دستم را از سر محبت فشار می دهد و می گوید: = نرگس جان، اگه اجازه بدی یک سر برم خانه به بابات سر بزنم و سوپی براش بپزم و دوباره بیام. ریحانه می گوید: - بله حاج خانم. شما بفرمایید. من کنارش می مونم. حاج آقا الان به جز شما کسی را ندارن. خیالتون از بابت نرگس راحت باشه. 🔸مادر هنوز منتظر است که من جوابی بدهم و اجازه رفتنش را صادر کنم. اگرچه که دوست ندارم از پیشم برود ولی نگران حال بابا هم هستم. برای همین می گویم: + باشه مامان. برین. خیلی مراقب خودتون باشین. من حالم خوبه. نگران نباشین. = وسایلی چیزی نمی خوای برات بیارم؟ + وسایل که نه. فقط شارژر گوشی ام را بیارین چون باطریش تموم شده. = باشه. برات می یارم. ریحانه جان شما کاری نداری؟ خدا خیرت بده. - نه حاج خانم. بزرگوارید. = فعلا خداحافظ - خدانگهدارتون باشه حاج خانم. 🔹مادر می رود. رفتنش غصه دارم می کند. ریحانه نگاهی به من می کند و لبخند می زند. به سختی لبخندی تحویلش می دهم و ساکت سقف بالای سرم را نگاه می کنم. یک ریل بالای سرم روی سقف نصب شده که از او زنجیری آویزان هست. سِرم را به زنجیر آویزان کرده اند. با تعجب نگاه می کنم که خب این ریل را برای چه زده اند. صدای مردی می آید که بلند بلند ملاقاتی ها را به بیرون از اتاق ها راهنمایی می کند. تازه می فهمم که وقت ملاقات بوده. ریحانه کارت همراه را می گذارد در جیبش. کیفش را می گذارد داخل کمدی که کنار تختم است. آبمیوه ها و شیرینی را داخل یخچال می گذارد. ملحفه رویم را مرتب می کند و می نشیند کنارم و لبخند می زند. مات نگاهش می کنم. حال و حوصله حرف زدن با غریبه ها را ندارم و از نظر من ریحانه یک غریبه است. @salamfereshte
چقدر این روزها جایت خالی است دلم برای حضورت تنگ است حضور پر نورت را بر ما بباران سردار، بی تو ما را نور، کم است. @salamfereshte
🔹همه ملاقات کننده ها رفته اند بیرون و سکوتی ناگهانی بر اتاق حکمفرما می شود. چند دقیقه ای همان طور می گذرد. ریحانه بلند می شود و با اجازه بقیه هم اتاقی ها، پرده های اتاق را کنار می زند. نور عصرگاهی داخل اتاق می افتد. پنجره ها را کمی باز می کند و به ساعت نگاهی می اندازد: - دو سه دقیقه باز می ذارم که هوا عوض بشه. 🔻دقیق سر سه دقیقه پنجره ها را می بندد. همراه های بیمارهای دیگر مشغول جاساز کردن آبمیوه ها در یخچال هستند. برخی به بیمارهایشان آبمیوه می دهند. احساس تشنگی می کنم. دلم لک زده برای آب ولی دوست ندارم از ریحانه آب بخواهم. آخر برایم یک غریبه است. می آید کنارم. مدام لبخند روی لب هایش است. انگار بلد نیست عضلات صورتش را عادی نگه دارد. با اجازه ای می گوید و شروع می کند آن دستی که سِرُم بهش وصل نیست را ماساژ نرم دادن. از درون مقاومت می کنم. چون آن یک غریبه است. می خواهم بگویم نمی خواهد. نیازی نیست اما کمی که می گذرد آنقدر احساس راحتی می کنم که دیگر نمی توانم مقاومت کنم و چشمایم را می بندم. دست دیگرم را خیلی با احتیاط ماساژ می دهد. شانه هایم را یکی یکی ماساژ می دهد. هنوز چشم هایم بسته است. دستش به صورتم می خورد. شالم را باز می کند. دست می کند داخل موهای سرم. با سر انگشت هایش سرم را خیلی نرم ماساژ می دهد. احساس می کنم خون می آید در سرم و چندبار پلک می زنم و چشمانم باز باز می شود. 🔹احساس می کنم اتاق نورانی تر از قبل شده است. خستگی از تنم بیرون رفته و سرحال تر از صبح هستم. پیشانی ام را هم دستی می کشد و آخر سر، باز هم من را می بوسد و شانه ای را از کیفش در می آورد. می گوید شانه را تازه خریده. هنوز بوی نوگی می دهد. موهایم را خیلی آرام و با طمانینه شانه می کند و گُل سری را از کیفش در می آورد و موهای جلوی سرم را گیره می زند. باز هم من را می بوسد و صورتم را نوازشی می کند. شانه را داخل پلاستیکش، در کمد کنار تختم می گذارد. کارهایش را در سکوت نگاه می کنم. دستمالی را از جا دستمالی برمی دارد و زیرشیر آب می گیرد و کمی می چلاند. دستمال نم دار را روی لب هایم می کشد و این کار را چند بار تکرار می کند. سعی می کنم آب روی دستمال را بمکم. باز دستمال را زیر آب می گیرد و فشار کمی می دهد و روی لبم می گذارد. کمی از احساس تشنگی ام برطرف می شود. همین طور که این کار را دو سه بار انجام می دهد می گوید: - معمولا تا مدتی نباید چیزی بخوری. فعلا این دستمال را می کشم تا یک کم از تشنگی ات برطرف بشه. بعد می روم از پرستار می پرسم که اجازه داری آب بخوری یا نه. 🔸چیزی نمی گویم. کارش که تمام می شود از اتاق می رود بیرون. شانه هایم را عقب و جلو می برم و دست هایم را مشت می کنم و به حالت کشیدگی، کمی به راست و چپ می خرچانم. انگشت های دستم را باز و بسته می کنم تا کرختی ای که در عضلاتم مانده از تنم بیرون برود. دلم می خواهد چنان خودم را کش بدهم تا از این مچالگی در بیایم. اما با همین هم حس خوبی به من دست می دهد. نفس عمیقی می کشم و به بیرون از پنجره خیره می شوم. **** 📌 از اتاق می زنم بیرون. نگاه سنگینش را احساس می کنم. حق دارد اینقدر ناراحت باشد. سه روزه روی تخت خوابیده و دانشکده اش تعطیل شده. با دوستانش نیست و درد هم که می کشد. از پرستار می پرسم: - خسته نباشید. ببخشید، مریض اتاق 6 می تونه آب بخوره؟ = اسمشون؟ - نرگس = نرگس مولایی؟ تخت 4؟ - بله بله. = خانم شفیعی، تخت 4 ، عمل شکم، می تونه مایعات بخوره؟ * تا 24 ساعت بعد از عملش نه. کی عمل شده؟ = پریشب ساعت 7. * بخوره. کم کم بخوره و چیزهای نفخ دار نخوره. - بله ممنونم. 🔸دکتر شیفت می آید. سرپرستار و سه پرستار دیگر کنارش جمع می شوند. همه پرونده ها جلویش است. یکی یکی وارسی می کند. می روم سمت آب سردکن و لیوان آبی را پر می کنم. در حال برگشتن خانم پرستار اشاره ای به من می کند و می گوید : = ایشون همراهشونه. دکتر نگاه سرد و سرسری ای می اندازد و در حالی که دارد عکسی را وارسی می کند، می گوید: -خانم بیا اینجا. @salamfereshte
✅پرسش: اعمال شب اول ماه رجب چیست؟ 🌺پاسخ: انجام اعمالى در اين شب با ارزش، مورد سفارش است اول:📌 از رسول خدا (ص) نقل شده است که به هنگام رويت هلال ماه رجب، اين دعا را مى‌خواند: اَللّـهُمَّ اَهِلَّهُ عَلَيْنا بِالاَْمْنِ وَ الاْيمانِ، وَ السَّلامَةِ وَ الاِْسْلامِ، رَبّى وَرَبُّکَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ؛ خدايا اين ماه را بر ما نو کن به امنيت و ايمان و سلامت و دين اسلام پروردگار من و پروردگار تو (اى ماه) خداى عزوجل است. و همچنين از آن حضرت نقل شده است که وقتى هلال ماه رجب را مى‌ديد، مى‌فرمودند: اَللّـهُمَّ بارِکْ لَنا فى رَجَب وَ شَعْبانَ، وَ بَلِّغْنا شَهْرَ رَمَضانَ، وَ اَعِنّا عَلَى الصِّيامِ وَ الْقِيامِ، وَ حِفْظِ اللِّسانِ، وَ غَضِّ الْبَصَرِ، وَ لا تَجْعَلْ حَظَّنا مِنْهُ الْجُوعَ وَ الْعَطَشَ؛ خدايا برکت ده بر ما در ماه رجب و شعبان و ما را به ماه رمضان برسان و کمکمان ده براى گرفتن روزه و شب زنده دارى و نگهدارى زبان و پوشيدن چشم و بهره ما را از آن ماه تنها گرسنگى و تشنگى قرار مده. دوم: 📌غسل کردن مرحوم «سيّد بن طاووس» مى گويد در کتب «عبادات» روايتى از رسول خدا (ص) يافتم که آن حضرت فرمود: «هر کس درک کند ماه رجب را و در اول، وسط و آخر آن، غسل کند همانند روزى که از مادر متولد شده، از گناهان خارج گردد (و پاک شود).» سوم: 📌زيارت امام حسين (ع) در اين شب فضيلت بسيار دارد. چهارم:📌 بعد از نماز مغرب، بيست رکعت نماز بخواند (هر دو رکعت به يک سلام) و در هر رکعت يک بار سوره «حمد» و يک بار سوره «توحيد» بخواند. رسول خدا (ص) در پاداش اين عمل فرمود: هر کس چنين کند، به خدا سوگند خودش، خانواده‌اش، مالش و فرزندانش محفوظ بمانند و از عذاب قبر پناه داده شود... و در قيامت به سرعت از صراط بگذرد. پنجم: 📌بعد از نماز عشا، دو رکعت نماز به‌جا آورد، در رکعت اول «حمد» و «الم نشرح» را يک مرتبه و سوره «قل هو الله احد» را سه مرتبه بخواند و در رکعت دوم، سوره هاى «حمد»، «اَلَم نشرح»، «قل هو الله احد» و «معوّذتين» (سوره هاى ناس و فلق) را يک‌بار بخواند و پس از سلام سى مرتبه بگويد: «لا اله الاّ الله» و سى مرتبه «صلوات» بفرستد. 🍃رسول خدا (ص) فرمود: کسى که اين عمل را انجام دهد، خداوند گناهانش را مى‌آمرزد و از گناه پاک مى‌شود. 🍀روزه گرفتن در اين روز پاداش فراوانى دارد. در روايتى از رسول خدا(ص) مى خوانيم: «هرکس که روز چهاردهم ماه رجب را روزه بگيرد، خداوند پاداشى به وى عنايت کند که نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده و نه بر قلبى خطور کرده باشد... .» @salamfereshte
هدایت شده از علیرضا پناهیان
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 یا من ارجوه لکل خیر 👆🏻چقدر به این جمله باور دارید؟ @Panahian_ir
🔹لیوان به دست می روم نزدیک دکتر. با یک دست لیوان را گرفتم و با دست دیگر چادرم را. - سلام آقای دکتر. خسته نباشید. = سلام . تخت 4 بیمار شمان؟ - بله. = عکسشون خوب نیست و این طور که نشون می ده، ضربه سختی خورده. با اینکه ما روده ها و طحالش رو ترمیم کردیم ولی ظاهرا به نخاعش هم آسیب رسیده. صبح که عکس العملی به معاینات نشون نداد. عکسشون هم ورم نخاعی را نشون می ده. باز فردا می یام بهش سر می زنم. - یعنی به نخاعش آسیب رسیده؟ یعنی نمی تواند حرکت کند؟ = در بعضی موارد فلج کامل می شن. در بعضی موارد هم وقتی ورم نخاع بخوابه، با فیزیوتراپی و نرمش و ماساژ تا حدی میزان حرکتی افراد برمی گرده. همین طور هاج و واج نگاه می کنم. دست هایم سست شده است. دکتر نگاهی به آزمایشاتش می کند و می رود سراغ پرونده بعدی. 🔻اینقدر توضیحات دکتر شوک آور بود که چند قدم آنطرف تر می ایستم. دکتر و پرستارها همه در ایستگاه پرستاری ایستاده اند. دکتر توضیحاتی می دهد و سرپرستار یادداشت می کند. نگاهم به آن هاست اما مدام با خود می گویم یعنی فلج شده؟ خدا نکندی می گویم و خودم را مدام دلداری می دهم که چیزی نیست. خوب می شود. لیوان آب را خودم می خورم. کمی که حالم جا می آید، برمی گردم سمت آب سرد کن و لیوانی دیگر برای نرگس پر می کنم. تصمیم می گیرم فعلا چیزی به او نگویم. به بخش پرستاری می روم و می گویم: - اگه ممکنه فعلا بیمار در مورد وضعیتش چیزی ندونه تا به خانواده اش اطلاع بدهم. - باشه. خیالم که از پرستارها راحت می شود می روم سمت اتاق تا تشنگی چندین ساعته نرگس را با آب و مایعات برطرف کنم. 🔹کمی که می گذرد، مادر نرگس پیدایش می شود. طاقت نیاورده و خودش را به بیمارستان رسانده. خداقوتی می گویم و بعد از شرمندگی های بسیار از تشکرهای فراوانشان، راهی خانه می شوم. هنوز اول راه هستم که گوشی ام زنگ می خورد: - سلام علیکم . حال شما؟ الحمدلله. خوبیم. شکر. الحمدلله بهترن. براشون دعا کنین. بله. بله چشم. حتما می یام. می بخشید کارهای ما هم افتاد به عهده شما. بله. چشم. حتما. ممنونم. خدانگهدار. التماس دعا 🔸مسئول پایگاه بسیج، تماس گرفته بودند حال نرگس را بپرسند. از علت نرفتنم سر جلسه راهبردی پرسیده بودند و وقتی متوجه حادثه شده بودند، هر چند وقت یک بار تماس می گرفتند و بنده خدا تمام کارهای من را هم به عهده گرفته بودند. خدا حفظشان کند. یک سر به پایگاه می زنم. جریان آسیب نخاعی را به مسئول بسیج که می گویم خیلی ناراحت می شوند. - موندم خانم امیدی، چه طوری باید بهشون بگیم؟ نرگس دختر فعالیه. درس و دانشکده دارد و با دوستاش دائما این طرف و آن طرف می ره. حالا اگه بفهمه که دیگر نمی تواند رو پاهاش راه بروه چه حالی می شه؟ + خدا قدرت تحملش رو بهش بده ان شاالله. اول باید با خانواده اش در میون بزاری و آن ها یواش یواش بهش بگن. شاید هم خود دکتر به صورت علمی براش توضیح بده خوب باشه و پذیرشش آسون تر. - بله. همین طوره. 🔹بعد از رسیدگی به چند کار کوچک، خانم امیدی من را راهی خانه می کند تا استراحت کنم اما مگر می شود استراحت کرد. اینقدر نگران حال و عکس العمل نرگس و وضعیت آینده اش هستم که خواب به چشمانم نمی آید. پدر داخل اتاقم می شود. حال و احوالی می کند و از حال نرگس جویا می شود. جریان را برایشان می گویم. سرشان پایین می افتد و به حرفایم گوش می دهند. تسبیح در دستانشان می چرخد و می گویند: - عجب، عجب، خیر باشه ان شاالله. باشه دخترم، من با پدرشون صحبت می کنم. 🔻دیگر نمی دانم چه بگویم. سکوت می کنم و سرم را می اندازم پایین. پدر دستی به سرم می کشد و سرم را بوسه ای می کنند و همان طور که مشغول ذکر گفتن هستند، خیلی آرام از اتاق بیرون می روند. یا ارحم الراحمین، یا ارحم الراحمین... @salamfereshte
💎امشب را دریاب 🌺الإمامُ عليٌّ عليه السلام :يُعجِبُني أن يُفَرِّغَ الرَّجُلُ نَفسَهُ في السَّنَةِ أربَعَ لَيالٍ : لَيلةَ الفِطرِ ، و لَيلةَ الأضحى، و لَيلةَ النِّصفِ مِن شَعبانَ ، و أوّلَ لَيلةٍ مِن رَجَبٍ . 🍀امام على عليه السلام : خوش دارم كه انسان ، سالى چهار شب خود را وقف عبادت خدا كند : شب عيد فطر ، شب عيد قربان ، شب نيمه شعبان و شب اول ماه رجب . 📚بحار الأنوار : 97/87/12 . @salamfereshte