💎روشن سازی اهداف و چهره منافق
🔹حضرت امام خمینی رحمه الله علیه، در انتهای پیام پنجم بهمن ماه سال 1357 در رابطه با دولت دست نشانده بختیار این طور فرمودند:
🍀" اینان اگر به قانون اساسی و آرای عمومی ارج میگذاشتند، باید هر چه زودتر کنار میرفتند. ملت شریف و آگاه باید بداند که دولت فعلی با کمال بیشرمی تصمیم دارد شاه مخلوع و فراری را چون گذشته برگرداند و حکومت جابرانه این دودمان ننگین را بار دیگر بر ما تحمیل کرده و برای همیشه ما را در اختناق و زیر سلطه اجانب قرار دهد..."🍀
✍️دست نشانده های اجنبی، دولتی که منافقانه از اهداف دشمن پیروی می کند، قانون برایش اهمیتی ندارد. و مردم و نظر عمومی مردم هم برایشان بی اهمیت است.
👈 حضرت امام رحمه الله علیه این روشنگری را برای ملت ایران داشتند که هدف این ها، زیر سلطه دشمن قرار دادن همیشگی ملت ایران و اختناق است. چرا که خادمان دست نشانده اهداف و نظر اجنبی هستند و آن است که برایشان اهمیت دارد.
#سردار_سلیمانی_شاگرد_مکتب_امام_خمینی رحمه الله علیه
#مکتب_امام_خمینی
#مکتب_اسلام
#سردار_سلیمانی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهارم
🔻بستنی خوردنمان که تمام می شود مثل همیشه به اصرار نیسم، می رویم به سرویس بهداشتی . نسیم رژ لبش را در می آورد و رنگی تازه می کند. دستم را می شویم و با همان دستمال کاغذی ای که خریده بودم دست هایم را خشک می کنم و به نسیم می گویم:
+ کارت تموم شد خانم خوشگله!؟ برویم؟
- آره. یک کم صبر کن مات کننده را بزنم.
حوصله صبر کردن ندارم. این پا آن پا می کنم.
+ پس من می روم زود بیا.
- باشه برو.
از سرویس بهداشتی می زنم بیرون. هوای بیرون مطبوع تر است. نفسی عمیق می کشم و تند می دهمش بیرون. تا چند ثانیه، نفس نمی کشم و چشمایم را می بندم. نسیم هم می آید بیرون و با هم می رویم سمت محوطه جلوی دانشگاه که همیشه شلوغ است و پر از دانشجو. دانشجوهای دختر و پسر همه قاتی هم تو محوطه می ایستند، حرف می زنند یا استراحت می کنند. مثل روز برایم روشن است که جای خالی برای نشستن نیست خصوصا اینکه محوطه دور حوض، سه تا نیمکت هم بیشتر ندارد. کنار یکی اش می ایستم. نسیم به بهانه رفتن به خانه خاله، ریزه کاری های ارایش کردنی که از خاله اش یاد گرفته است را می گوید. دخترهایی که روی صندلی نشسته بودند، بلند می شوند و ما جایشان را می گیریم. آهان آهانی به نسیم می گویم که خیالش راحت باشد دارم به حرفاش گوش می کنم. یکی از بچه ها را نشانم می دهد و می گوید:
- نمی دونی چی شد اول کلاس نرگس. آن آقایی که آنجاست، همون که همش دارد روی زمین دنبال مورچه می گرده، داشت می آمد سر کلاس؛ شیوا هم یادش افتاد کیف پولش را داخل کافی شاپ جا گذاشته و داشت بدو می رفت که برش دارد، حالا حساب کن آنی که ....
🔸می بینمش. از در اصلی ساختمان دانشکده می آید بیرون. نگاهش لحظه ای به نگاهم گره می خورد.. همین طور که به نسیم لبخند می زنم که یعنی دارم به حرفایش گوش می کنم، به حوض جلوی رویم خیره می شوم ولی همه حواسم به آن دختر است. همان همسایه مان که حسابی فحش شنید ولی فقط لبخند تحویل می داد. اینجا هم آرام و با طمانینه راه می رود. دعا دعا کردم طرف من نیاید که حوصله آشنایی دادن آن هم جلوی نسیم را نداشتم. خداروشکر رد شد و از دانشکده رفت بیرون. صدای زنگ خروس گوشی نسیم در آمد. خندید. می دانستم چه کسی پشت خط است. خروسه دیگر. مشخصه. گوشی را برداشت و با حالت قِر داری گفت:
- بله ، ئه سلام .. اره دانشکده ام. دارم می روم بیرون. کجا؟ باشه می بینمت.. نرگس جان، من باید برم کاری باهام نداری؟
+ نه . برو که خروس قو قولی قوقوشو کرده و تو هم قد قد قدا داری براش.
🔻می خندیم و از صندلی جاکن می شویم و هر دو به سمت در خروجی می رویم. من که اصلا آن روز کلاسی نداشتم و برای حال و هوا عوض کردن آمده بودم. موقع بیرون رفتن نسیم دست می برود به شالش، موهایش را کمی بیشتر می گذارد بیرون و چند تار مو را حالت می دهد. دستش را می آورد روی پیشانی من و چند تار موی من را هم از زیر مقنعه ام می کشد بیرون و همان طور حالت می دهد و می گوید:
- حالا خوشگل تر شدی. نترس برای تو هم خروس پیدا می شود اگه یک کم این خوشگلی هاتو نشون بدی.
🔹خنده ای می کنیم و از هم جدا می شویم. صورتم به خارش می افتد. تار موها عقب و جلو می شوند و قلقلکم می دهند. دستی به آن ها می کشم که یک گوشه ای بایستند. اتوبوسی با سرعت می آید و از جلویم که در ایستگاه ایستاده ام، رد می شود. چند متر جلوتر بی هوا می زند روی ترمز. انگار تازه یادش افتاده که ایستگاه اتوبوس را رد کرده است. حوصله اتوبوس را ندارم. چند قدم می روم آنورتر تا تاکسی سوار شوم. نسیم آنطرف خیابان منتظر است. ماشین خروس می آید دنبالش. برایم دست تکان می دهد و با نیش تا بناگوش باز، سوار ماشین می شود. خروس آمده دنبال مرغ، چه شود! سمت چپ برمی گردم تا به اولین ماشینی که آمد مستقیم را نشان بدهم و سوارش بشوم. سرم را که برمی گردانم چهره مضطرب و ترسان راننده ای که دو دستی می زند تو سرش را می بینم و دردی عجیب را در سرتاسر بدنم حس می کنم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجم
- کارتتون را لطف کنید.
🔹پشت و روی کتاب را نگاهی می اندازد. جلوی دستگاه می گیرد تا بوق بزند ولی بوقی نمی آید. برای همین دستی کد را در سیستم وارد می کند.
- تا تاریخ بیستم مهلت دارید. کتاب دیگری نمی خواهید؟
- نه، خیلی ممنون. لطف کردید.
🔻کتاب را می گذارم داخل کیف که آسیبی نبیند. از آن کتابهای چاپ اول هست که حسابی باید مراقبش باشم که تاروپود ورقه هایش از هم باز نشود. دفتر یادداشتم را نگاهی می اندازم ببینم کار دیگری هم هست که انجام بدهم یا نه. از کتابخانه می زنم بیرون. از محوطه جلوی دانشکده که رد می شوم می بینمش که کنار دوستش روی صندلی نشسته و به حوض در محوطه خیره شده است. دوستش دارد سوتی ای که یکی از بچه ها سرکلاسشان داده را برایش تعریف می کند او خیلی بی حوصله فقط نگاهش می کند و با لبخند مصنوعی ای که دارد دوستش را همراهی می کند. لبخندی می زنم و دعایشان می کنم که توفیقاتشان بیشتر بشود و به برکت این دعا، خدا هم نگاهی به ما بکند. از دانشکده می زنم بیرون.
🔹ایستگاه اتوبوس شلوغ است و جایی برای نشستن نیست. اگر هم بود باز هم نوبت به من نمی رسید. گوشه ایستگاه می ایستم تا اتوبوس بیاید. می آید ولی جا برای سوار شدن من نمی ماند. باز هم منتظر می شوم. ماشین ها بوق می زنند تا مسافر جمع کنند. بعضی دانشجوها که خسته شده اند، ایستگاه اتوبوس را به قصد سوار شدن به ماشین های شخصی یا تاکسی ترک می کنند. سعی می کنم انتهای خیابان را ببینم اما حجم ترافیک ته خیابان اجازه اش را نمی دهد. اتوبوس دیگر می آید. ایستگاه را رد می کند و با سرعت ترمز می کند. صدای مسافرها در می آید. باز هم جایی برای من نیست. روی پله آخر می روم اما جا نیست. پایین می آیم و هم زمان اتوبوس به جلو می پرد. به عقب اتوبوس نگاه می کنم. همراه با چند نفر، به سمت عقب اتوبوس که صدای وحشت از آنجا بلند شده است می روم.
🔸با ببخشید ببخشید گفتن راهم را باز می کنم. چند نفر ماشین پژویی که جلوبندی اش له شده را به عقب هل می دهند. چند نفر هم خانمی که بین ماشین و اتوبوس گیر افتاده را می گیرند و.. خدای من.. چه می بینم.. اینکه همسایه مان، نرگس است. می روم جلو. با هیجان و ترس فریاد می کشم: بخوابانیدش روی زمین. خیلی آرام. ممکن است به نخاعش آسیب رسیده باشد. گردنش را می گیرم که تکانی نخورد. وزنش را دوتا از آقایان کنترل می کنند و او را آرام روی زمین درازکش می کنند.. چشمانش بسته است. کیف و وسایلش را که جمع کردند به من می دهند. نگران بالای سرش نشسته ام. همزمان چند نفر به اورژانس و پلیس زنگ می زنند. نگران به خیابان نگاه می کنم. ترافیک است. ترافیک سنگینی است. چطور امبولانس می خواهد از این ترافیک کیپ رد بشود!
🔹نرگس بیهوش است. نبضش ضعیف می زند. مقنعه و مانتویش خونی شده است. دعا دعا می کنم که امبولانس زودتر بیاد. بالای سرم چند نفر داد می زنند که دور و بر را خلوت کنید مصدوم نفس بکشد. حلقه زنجیری تشکیل می دهند که کسی جلو نیاید. صدای آژیر پلیس می آید. بیسیم زدنذ که امبولانس فرستاده شد یا نه.
- خانم محترم، بفرمایید، ما مراقبش هستیم.
- نمی تونم. خواهرمه..
- بله متوجه ایم. ما مراقبش هستیم. الان امبولانس می یاد. شما بفرمایید.
🔸نمی توانم روی حرف پلیس حرف بزنم، بلند می شوم و یک قدم عقب تر می روم. افسر پلیس علائم حیاتی نرگس را بررسی می کند و دوباره بیسیم می زند که پس این آمبولانس چی شد؟ بیمارستان که همین بغل هست. صدایی از بیسیم می یاد.
- محمودی، برو سر خیابان راه را برای امبولانس باز کن. تو ترافیک گیر کرده.
- چشم قربان.
🔻هنوز باورم نشده نرگس، که چند دقیقه قبل در حیاط دانشکده ساکت و آرام نشسته بود و به صحبت های دوستش گوش می داد، الان در این وضعیت روی زمین افتاده باشد و خون از شکم و دست و پایش روی آسفالت جاری باشد. افسر حوله ای از ماشین آورده و جایی که خونریزی بیشتری دارد و خون از آن شره می کند را با حوله فشار می دهد.. راننده ماشین دائم به سر خود می زند و مستاصل می گوید: جناب سروان، به خدا خودش پرید جلوی ماشین، جناب سروان تو را خدا.. راننده را سوار ماشین پلیس می کنند. افسر برای بردن ماشین پژو بیسیم می زند. بالاخره آمبولانس با کمک مردم و پلیس از بین ترافیک ماشین ها راه باز می کند و می رسد. دکتر علائم حیاطی اش را چک می کند و ... در آمبولانس در حال بسته شدن است که بلند می پرسم:
- کدام بیمارستان می برید؟
+ شریعتی
@salamfereshte
پروردگارا! ملّت ایران را در همهی میدانها پیروز و سربلند بفرما؛ شهدای عزیز ما را با پیغمبر محشور بفرما
#دعا
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
@salamfereshte
✅پرسش:
من شناخت زيادي نسبت به سياست ندارم و علاقه اي هم ندارم.کانديداهاي انتخابات مجلس هم اصلا نميشناسم و نميدونم کي خوبه کي بده و اوني که خوبه واقعا خوبه يا داره فيلم بازي ميکنه.حتما بايد راي بدم؟
پاسخ:🌺
رأي ندادن اگر منجر به تضعيف نظام مقدس جمهوري اسلامي شود جايز نيست. در صورتي که شناختي نسبت به کانديداي انتخاباتي نداريد مي توانيد از افراد مطمئن نسبت به صلاحيت کانديداي مختلف کسب اطلاع کنيد.
@salamfereshte
💎تکیه و امید بر اراده خداوند در مکتب امام خمینی رحمه الله علیه
🔹حضرت امام خمینی ره در پایان پیامشان، قبل از ورود به کشور ایران، در پنجم بهمن ماه 1357 خطاب به ملت ایران اینگونه فرمودند:
🍀" ...ولی دیگر دیر شده است و اراده آهنین ملت به خواست خدای تعالی این آخرین توطئه را نیز درهم خواهد شکست. از خداوند متعال نصرت اسلام و مسلمین را خواستارم. و السلام علیکم و رحمه الله.
روح الله الموسوی الخمینی"🍀
✍️درست است که منافق را حضرت امام خوب می شناسد و با آن، چون سربازی، در هر جا و هر صورت که بتواند به مبارزه علیه استعمار و استبداد و ظلم برمی خیزد و به ملت آگاه ایران، اعتماد کامل دارد اما ذره ای جای امیدش را به لطف و اراده الهی نگرفته و 👈با نگاه توحیدی شگرفی که دارد، تک تک اراده های آهنین ملت و نصرت و پیروزی را از خداوند دیده و خواستار است.
#سردار_سلیمانی_شاگرد_مکتب_امام_خمینی رحمه الله علیه
#مکتب_امام_خمینی
#مکتب_اسلام
#سردار_سلیمانی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_ششم
🔹بیمارستان شریعتی. می دانم کجاست. سوار تاکسی می شوم که بروم بیمارستان. در راه با مادر تماس می گیرم که امروز کمی دیرتر می آیم و با یکی از دوستانم هستم. صدای آژیر آمبولانس پشت سر هم تکرار می شود و بوق ممتد می زند که ماشین ها سریعتر راه را برایش باز کنند. افسر محمدی هم پابه پای امبولانس می دود تا راه را برای ش باز کند. وقتی به سرچهار راه می رسد راه باز می شود و آمبولانس با شتابی زیاد دور می شود و محمدی به محل حادثه برمی گردد.
🔻پشت چراغ قرمز گیر می کنم. دل تو دلم نیست. خیلی نگران نرگس هستم. زیپ کیفش که نیمه باز بود را می بندم و به خودم فشارش می دهم. دعا می کنم حالش خیلی بد نباشد ولی مگه می شود. با آن وضعیتی که ماشین سواری زد توی شکمش و چسبوندش پشت اتوبوس و آن پرشی که اتوبوس به جلو داشت خیلی امید ندارم. خوبه راننده اتوبوس ترمز دستی را نکشیده بود والا نرگس وسط این دوماشین له می شد. همین باعث شده بود که اتوبوس به جلو بپرد و نرگس.... اشک تمام صورتم را پر می کند. مسافری مستقیم می گوید و سوار می شود. از امبولانس می پرسد و راننده از جزئیات اظهار بی اطلاعی می کند. نزدیک بیمارستان نگه می دارد. دوهزارتومان بهش می دهم و سمت اورژانس می دوم. صدای راننده را که داد می زنه " بقیه پولتون خانم" را می شنوم. همین طور که می دوم دستم را بالا می برم که یعنی نمی خواهد و برود.
داخل اورژانس دنبال نرگس می گردم.
- می بخشید خانم، خسته نباشید، آن خانمی که تصادف کرده بود الان کجاست؟ حالش چطوره؟
+ بردنش اتاق عمل، وضعیتش خیلی خوب نبود. فقط براش دعا کنید
🔹دنبال اتاق عمل می گردم ولی پیدایش نمی کنم. شماره تماس بیمارستان را از بورد دم در یادداشت می کنم و شماره تماسم را به سرپرستار می دهم که اگر کاری داشت تماس بگیرد. می دانم که ماندنم فایده ندارد. از بیمارستان می آیم بیرون و می روم سمت مترو.
به زور خودم را در واگن خواهران جا می دهم و به ساعت نگاهی می اندازم. می خواهم به مادرم زنگ بزنم اما گوشی آنتن نمی دهد. شروع می کنم به نوشتن پیامک: " سلام بابا. تو مترو ام و گوشی آنتن نمی ده برای تماس. یکی از دوستام تصادف کرده و اتاق عمله. دارم می روم قطعه شهدا و تا قبل غروب برمی گردم. به مادر هم بگین که نگران نباشن و براش دعا کنین" پیام تحویل داده شد را که می بینم خیالم راحت می شود و گوشی را می گذارم در جیب کیفم. خود پدر می داند چرا می روم قطعه شهدا.
☘️شروع به خواندن حمد می کنم و بعد از حمد صلواتی می فرستم. حسابی با شهدا درد و دل می کنم و یک دل سیر خواهش و تمنا از آن ها دارم. این کار همیشگی ام است. آن ها از بس هر بار این طور به سراغشان آمده ام، به گمانم عادت کرده باشند اما من هیچ وقت نمی توانم عادت کنم به نبودنشان. هستند برایم. درد و دل هایم تمامی ندارد اما باید بروم. همان طور که از قطعه شهدا دور می شوم، به حسرت نگاهی به پشت سرم می اندازم و با چشم های پر التماسم، نگاهشان می کنم. سرم را برمی گردانم و پا تند می کنم و سوار مترو می شوم.
🔸 مثل همیشه شلوغ است. چشمم به خانمی که روبرویم ایستاده و وسایل زیادی دستش است می افتد. شال مشکی روی سرش، به کِش موهایش گیر کرده ومانع از افتادنش شده. مانتوی بدن نمایی پوشیده. می روم سمتش. با لبخند می گویم خواهرم، پوششتون مناسب روح و شخصیت خوبتون نیست. این طور درست نیست. اجازه می دید کمکتون کنم؟ و بدون اینکه منتظر بشوم حرفی بزند وسایلش را از دستش می گیرم تا کمی نفس بکشد. دست هایش آزاد می شوند. شالش را می کشد جلوتر و دور گردنش می پیچد و دنباله اش را می اندازد قسمت جلوی بدنش. با حالتی خشک که مشخص است از حرفم دلگیر شده است، تشکر می کند و می خواهد وسایلش را بگیرد که می گویم:
- اشکالی ندارد. من راحت هستم.
+ زحمتتان می شود . می گیرم خودم.
- نه خواهرجان. چه زحمتی. خوشحال می شوم اگه اجازه بدید کمکی بکنم. شما یک کم استراحت کنید.
🔹این بار لبخند می زند و تشکر می کند. جواب لبخندش را می دهم و در دلم برایش دعا می کنم. نگران نرگس هستم.
@salamfereshte
پروردگارا! به حقّ فاطمهی زهرا ما را فاطمی زنده بدار و فاطمی بمیران.
#دعا
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتم
🔹گرمای دستانی را حس می کنم. چشمانم را باز می کنم. سرم سنگین شده و درد می کند. دلم می خواهد این سر چند کیلویی را محکم بکوبانم به دیوار بلکه بشکند و سبک تر شود. نگاهش روی قرآن است. این سرب سنگین را کمی تکان می دهم. متوجه می شود و سرش را بالا می آورد. قرآن را با احترام می بندد و می گوید:
- به هوش اومدی نرگس جان. حالت چطوره؟ خوبی؟ احساس درد نمی کنی؟
+ خوبم. درد که دارم. بدنم کوفته است. چرا اینقدر خسته ام. احساس می کنم هیچ جونی ندارم.
- خب طبیعیه. دوبار عملت کردن. اجازه بده پرستار را صدا کنم. سفارش کرده به هوش اومدی خبرش کنم.
🔸از اتاق می رود بیرون. او اینجا چی کار می کند؟ همان دخترهمسایه که فحش شنید و لبخند زد! عکس العمل آن روزش برایم عجیب بود. دستم را می برم سمت شکمم. با چسب بزرگی رویش بسته شده . دستم را به چسب می مالم و آخ. چقدر درد می کند. اصلا من اینجا چه کار می کنم؟ اینجا بیمارستان است. مگر چه شده؟ به مغزم فشار می آورم تا یادم بیاید چرا من این جا هستم.. آخرین چیزی که یادم می آید دست تکون دادن نسیم بود که داشت سوار ماشین دوستش می شد. من هم می خواستم سوار ماشین بشوم که بروم خانه. دیگر چیزی یادم نیست. دختره به همراه پرستار می آید
= خداروشکر حالت بهتره. درد داری؟ خانم اگه خیلی درد داشتی زنگ بالاسرت هست. فعلا تا 12 ساعت نباید چیزی بخوره تا دکتر بیاد و معاینه کند.
- بله چشم. حتما
= این هم (سِرُم) که خوب می ره. یک ربع دیگر می یام که برات آمپولی را بزنم. اگه کاری داشتی حتما بهم بگو.
🔻این ها را پرستار می گوید و از اتاق می رود بیرون. حتی صبر نکرد که جوابی به سوالش بدهم. دختره می نشیند کنارم.
- خداروشکر خطر رفع شد
+ من این جا چه کار می کنم؟ چرا شکمم را بستن و درد می کند؟
- چیزی یادت نیست؟
+ نه. آخرین چیزی که یادمه داشتم با دوستم که آنطرف خیابون بود خداحافظی می کردم و منتظر تاکسی بودم.
- منم دقیقا آن جا نبودم که بدونم چه اتفاقی افتاده ولی ظاهرا ماشینی بهت می زنه و همون جا از هوش می ری.
🔹دارد یک چیزهایی یادم می آید. آره. قیافه آن مردی که پشت ماشین دودستی زد توی سر خودش. یک چیزی خورد داخل شکمم. از پشت خوردم به اتوبوسی که تو ایستگاه یک هو ترمز کرده بود. پس من تصادف کرده بودم.
- بعد آمبولانس خبر می کنن و می یارنت بیمارستان شریعتی که نزدیک تره به دانشکده. چون وضعیت وخیم بوده و خونریزی داخلی داشتی می برنت اتاق عمل و این ها. الحمدلله که الان بهتری. هر وقت احساس درد داشتی بگوها. پرستار می گفت چندساعتی طول می کشه که اثر مسکن قبلی از بین برود
+ باشه ممنون.
🔻حوصله حرف زدن ندارم. آنم با دختری که اصلا نمی شناسمش. اطرافم را نگاه می کنم. چند تا خانم روی تخت ها دراز کشیدند و هیچ همراهی کنارشان نیست.
- نرگس جان، خواهر جان، به خانم پرستار قول دادم که زود بروم. گفته حداقل باید یک روز اینجا تحت مراقبت باشی و بعد می فرستنت بخش. این جا هم که می بینی، حضور همراه ممنوعه. مادرت خیلی نگرانت بود. با التماس بردیمش خانه کمی استراحت کند. پرستارا مراقبت هستن. بازم بهت سر می زنم. کاری باهام نداری؟
🔻با بی حالی تمام و بی حوصلگی جوابش را می دهم:
+ نه. ممنون. مامان کی این جا بود؟
- از وقتی تو اتاق عمل بودی. رفتم دم خونتون و با خودم آوردمشون تا خیالشون راحت بشه. و تا چندساعت پیش اینجا بودن. خیلی خسته بودن ولی هر چی می گفتیم نمی رفتن خانه. مادرم راضیشون کرد که برگردن.
+ آهان. باشه. ممنون.
- مراقب خودت باش. خداحافظت باشه
+ ممنون.
🔹دختر همسایه از اتاق می رود بیرون. تا برسد به در اتاق چندبار برمی گردد و با لبخند نگاهم می کند و آخرش هم دست تکان می دهد.
بقیه بیمارها خوابیده اند. شاید هم بیهوش هستند. اتاق خیلی ساکت است و صدای دستگاه ها عین پتک می خورد تو سرم. اعصابم را خورد می کند. سردم شده است. سعی می کنم پتو را روی بدنم بکشم. می خواهم پایم را بالا بیارم و ببرم زیر پتو ولی نمی توانم حرکتش بدهم. شاید مال داروی بی حسی است. با این فکر دیگر تقلا نمی کنم. همان مقداری که دستم می رسد پتو را روی خودم می کشم
@salamfereshte
#ویروس !
#آنفولانزا !
#مرگ !
#مرگ اگر #مرد است گو نزد من آی، تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ..
به خیالمان #مردن به این راحتی هاست!
#فردا عرصه #امتحان است.
#مرد حرفی یا #عمل؟
حواست باشد #الشیطان_یعدکم.. شیطان شما را می ترساند
او کارش تراسانیدن است، با استفاده از هر موضوعی.
تو اما، بازی نخور.
#القائات ش را رها کن.
ما ملتی شجاعیم.
بگذار این #ترس، بیافتد در دل دشمنان.
که هیچ چیز جلودار ایرانیان نیست.
#دولتی ها هم بترسند ما ملت انقلابی، نمی ترسیم.
پیامی از #قم
@salamfereshte