#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_چهارم
🔹نزدیک افطار شده بود . هوا کم کمک به سمت تاریکی می رفت و سید جواد هنوز به خانه نیامده بود. بچه ها بین اسباب و وسایل می دویدند و بازی می کردند. زینب و علی اصغر، روی تنها فرشی که در سالن نُه متری خانهی کوچک شان پهن بود، منتظر پدر نشسته بودند. سفرهی مختصر افطار چیده شده بود. خانه به کمک شمع های تولد بچه ها، کمی روشن شده بود. هنوز خبری از سید نبود. صدای اذان از بلندگوی مسجد بلند شد. زهرا با خود گفت: " حتماً برای نماز به مسجد محله رفته و تا دقایقی دیگر خواهد رسید." او هم چادر نمازش را سر کرد و قامت بست.
🔸 صدای گوش خراش باز شدن در آهنی زنگ زده حیاط آمد و بچه ها با شوق و هیاهو به طرف پدر دویدند و از سر و کولش بالا رفتند. با خنده و شادی، نرم نرم وارد خانه شدند. سید نیم خیز شد و پلاستیک و جعبه ای که در دستانش بود را روی زمین گذاشت و همان طور نیمه نشسته، علی اصغر را بغل کرد. سینه اش تیر کشید. پاهایش شل شد. کامل روی زمین نشست. دستش به طرف پهلوی راست رفت. نفس کوتاه و بریده ای کشید.
لباس هایش کمی خاکی بود. عمامه به سر نداشت. زینب نانی که پدر خریده بود را در سفره گذاشت. سیدجواد، جعبه خرما را دست علی اصغر داد. لامپی را از جعبه در آورد و به سختی، از چارپایه ای که زهرا برایش آورد بود، بالا رفت و خیلی کند و آهسته، لامپ را وصل کرد. با چرخش لامپ، نور در چشمان بچه ها پاشیده شد و خنده و شادی شان، سید را به وجد آورد. زهرا هم به صدای بچه ها، سینی چای و آب جوش به دست، سر سفره حاضر شد.
🔹بلافاصله بعد از افطار سید بلند شد تا کار جابه جایی اثاثیه خانه را تمام کند. به سختی نفس می کشید. پهلویش تیر می کشید. نه می توانست کامل نفس بکشد و نه کامل بیرون بدهد. کوتاه و بریده نفس کشیدن هایش، زهرا را که آشنا به تک تک حالت های سید بود، حساس کرد. سید که متوجه نگاه نگران زهرا شد، گفت: "این را کجا بگذارم خانم خوش سلیقه؟ ... این یکی را کجا بگذارم خوش سلیقه خانم؟ " اینقدر کجا بگذارم بگذارم کرد که برای بچه ها لالایی شد و همان وسط وسایل، خوابشان برد. زهرا زخم روی سر سید را دید اما شادابی و نشاط سید موقع چیدن وسایل، جرأت پرسش را از او گرفته بود.
تقریبا همه وسایل چیده شده بود و حالا نوبت کتاب ها بود. سید، دسته ای کتاب را از کارتن در آورد و گوشه اتاق مرتب گذاشت. زهرا، همان طور که دسته دیگر کتاب را از دست سید گرفت گفت :" سید جان؛ امروز خیلی زحمت کشیدید؛ بقیه اش را خودم مرتب می کنم بعدا. بهتره استراحت کنید."
سیدجواد از این پیشنهاد سخاوتمندانه همسرش استقبال کرد. به حیاط رفت و لامپ های حیاط و دستشویی را هم وصل کرد. دست و رویی شست و وضو گرفت.
🔸وضو گرفتن را خیلی دوست داشت. هر بار که آبی زلال می دید، دلش می خواست وضو تازه کند و لطافت قطرات آب را بر صورت و دستانش حس کند. چشمش به ظرفهای نَشُسته درون تشت افتاد. یکی یکی و با حوصله، ظرف ها را زیرشیر حوض شست و به داخل خانه آورد. به خاطر تصادف، سینک ظرفشویی که خریده بود له شده بود و دیگر قابل استفاده نبود.
در این فاصله، زهرا خانم هم رختخواب ها را پهن کرد. زهرا ظرف ها را از دست سید گرفت و همان طور که آن ها را به آشپزخانه می برد، به قدردانی، لبخندی هدیه همسرش کرد: "ممنونم. زحمت کشیدی. خدا خیرت بده سید. "
🔹شب از نیمه گذشته بود. سید، سجادهاش را پهن کرد و آرام تر از شب های دیگر، به مناجات با خدا پرداخت. دلش نمی آمد زهرا را تنها بگذارد. در کنار همسرش آرام خوابید اما خوابش نمی برد. رو به سقف، نفس هایی بریده بریده می کشید. زهرا، نگران از حال همسرش، پرسید: "خوبی؟ "سید سرش را به سمت زهرا چرخاند و گفت: "خوبم خانمم. نگران نباش. چیزی نیست. خسته ای بخواب عزیزم." می خواست به پهلوی راست بچرخد و تمام رخ، زهرای نازنینش را نگاه کند، قفسه سینه و پهلویش را درد فجیعی چنگ زد و نتوانست.
صورتش از درد، رنگ عوض کرد و این را زهرا، در همان نور مختصر اتاق، فهمید. زهرا گفت: "واقعا خوبی؟ اتفاقی افتاده به من نمی گی؟ اشکالی نداره اما لطفا مراقب خودت باش. من نگرانتم." سید به آرامی، دستان همسرش را نوازش داد و به نرمی، صدای مخملی اش را رها کرد که نگران نباش. من خوبم و با همان صدای پر نور، صلوات و آیات قرآن را زمزمه کرد و به جان زهرا ریخت. زهرا خیلی زود خوابش برد. هنوز خیلی نگذشته بود که زهرا به صدای باز شدن درب شیشه ای سالن، نیم خیز شد: " چی شده سید؟ کجا می ری این وقت شب؟"
@salamfereshte
📌پرسیده اند چه لذتی در شستن ظرف های نشسته وجود دارد که سید به خاطر آن لذت، خدا را شکر گفت؟
🔹🔸🔹🔸
✍️الحمدلله از این دقت.. آن هم روی فقط دو جمله که پیرامون این مسئله نوشته بودیم. حتما در آینده، با شخصیت سید که بیشتر آشنا شوید، پاسخ این سوال را خودتان خواهید داد اما برای اینکه بدون پاسخ هم نباشید عارضم که:
🌺یک هنرمند، وقتی چشمش به یک گل می افتد، با تمام وجودش، لطافت و مخملی بودن گلبرگ ها را حس می کند و لذت می برد. اما اگر همان گل را فرد دیگری ببیند، آن درک و حس و لذت را شاید! نداشته باشد.
حالا ظرف های نشسته، قطرات آب و ... چه خوان رحمتی را برای سید باز می کند، شما حدس بزنید.
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از #قسمت_چهارم #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_چهارم
🔹بمب های جهنمی، منفجر شده اند. ابوعلی درجا شهید شده است. نصف صورتش را ترکشی به بزرگی فرزبی های امین، با خود برده است. حیدر چند متر آن طرف تر افتاده. بدنش غرق خون است. دست راستش از آرنج آویزان است. سفیدی استخوان مچ پایش، بین آن همه خون، برق می زند. تقریبا رنگ لباسش، مشخص نیست. همان لباس شسته شده ای که تازه آن را روی صخره ای پهن کرده بود. از چادر که بیرون آمدم گفت: می گم امیرعلی، تو چرا سرتو نمی شوری؟ بیا تشت رو اماده کردم سرتو بشوری. خودمم کمکت می کنم زود تموم بشه. به زور مرا نشاند روی تخته سنگی و تشتی که پر از کف بود، آرام روی سرم خالی کرد. آب تشت داغ داغ بود. پوست سرم سوخت. سقلمه ای بهش زدم که: جوش بود که. سوختم. خونسرد و بی خیال گفت: سوریه است دیگر. آفتابش هم هوا را گرم می کند هم آب را.
🔻صدایش را جدی تر کرد و ادامه داد: سوریه، آب و هوایی گرم دارد. شب هایی سرد و استخوان سوز، روزهایی گرم و خرماپز ... همان طور که داشت انشای آب و هوای گرم سوریه را از بر برایم میخواند تا نمره بدهم، به بهانه چنگ زدن، تا دلش خواست موهایم را کند. آخ و اوخ از دهانم نمی افتاد. یک بطری آب تمیز روی سرم که خالی کرد گفت: ببخش دیگر بضاعت من همین بود که آب متبرک شدهی لباس شویی ام را حلالت کردم. یک تیر و دو نشان. با همان تشت خالی، افتادم دنبالش: که یک تیر و دو نشان ها؟ چنان تیر و نشانی حالیت کنم که مرغان سوری به حالت تخم کنند. بچه های فاطمیون می خندیدند. "کجایید بچه ها؟ حیدر هنوز زنده است. پتو بیاورید. ابوطاهر، ابوهشام، بیایید حیدر را به عقب ببریم." هر چه داد می زدم کسی صدایم را نمی شنید. ، صدا در گوش خودم هم نمی پیچید. نعره کشیدم: " بچه ها." ضربه شدیدی به سرم خورد. صدایم در گلو خفه شد. همه توانم را جمع کردم که صدایم را به گوششان برسانم. باز هم داد زدم:" حیدر زنده است."
🔹با درد فجیعی به هوش آمدم. چیزی مدام به شکم و پهلوهایم می خورد. احساس کردم بدنم از وسط نصف شد. هیکل بزرگ سیاهی بالای سرم ایستاده بود. برای لحظاتی نمی دانستم کجا هستم. به سختی می دیدم. گرد و غباری که در هوا پیچیده بود، همان ذره ی نوری که میآمد را هم کمرنگ کرده بود. از درد در خود مچاله شدم. دستانم از پشت بسته بود. آن هیکل سیاه و بزرگ، طنابی که به گردنم انداخته شده بود را گرفت و داخل دالان، چون پر کاهی روی زمین کشید. یادم آمد. در اسارت داعشی ها بودم. طناب به گردنم فشار می آورد. نمی توانستم درست نفس بکشم. به خودم تلقین می کردم: صلابت صلابت. امیرعلی صلابت یادت نرود. درد ها را رها کن. درد همیشه هست.
🔻روی سنگ های زمین، بدنم تکه پاره می شد. انگار جا به جای زمین، خرده شیشه کار گذاشته باشند و سر صبر، هر کدامشان به غایت، در بدنت فرو روند و بیرون کشیده شوند و باز هم سر صبر، در همان لحظه ی درآمدن، بچرخند و هنوز آن یکی بیرون نیامده، بعدی فرو برود و بچرخد و کشیده شود. هر چقدر هم عضلانی باشی، انسانی. هر چقدر هم خودت را به در و دیوار کوبانیده شده باشی و بدن را آبدیده کرده باشی، گوشت و پوست داری. مصطفی، این جا دیگر بدنم کم آورده. آن همه تمرینات رزمی و ضربه زدن ها به چوب و درخت و دیوار، استخوانم را سفت کرد اما پوست و گوشت را که سنگ نکرده. آش و لاش شدم.
🔹هر چه به در دالان نزدیک تر می شدم، چهره کریهش را بهتر می دیدم. پیشانیاش را با دستاری مشکی پوشانده بود. موهای بلندش تا روی گردن می رسید. لب های گوشتی و کلفتش را به ناسزا تکان می داد و ریش های درازش، بالا و پایین می شد. تمام صورتش از خشم پر خون شده بود. چشم از صورت کریهش برداشتم که حالم را خراب تر میکرد. همان لب و دهان و بینی آدم های دیگر را داشت اما حال به هم زن و متهوع کننده. هر چه او فحش می داد، گوشم را با صدای ذکر یا حسینی که به سختی می گفتم، نوازش می دادم. با دست دیگرش، کمری شلوارم را گرفت و به یک ضرب، مرا از کف دالان به بالا پرت کرد. با صورت به زمین برخورد کردم. صدای شکستن استخوان پیشانی در سرم پیچید. صدایی شبیه صدای سنچ . صدای حماسی سینه زنی بچه ها در گوشم پیچید: عباس علمدار حسین ابالفضل؛ عباس عملدار حسین ابالفضل؛ عباس عملدار حسین ابالفضل.. از هوش رفتم.
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_چهارم
🌸دل زینب به کار بابا قرص و محکم بود اگر چه که به همین خاطر، خیلی از لحظات با او بودن را از دست داده بود و خیلی کم او را می دید اما همیشه افتخاری که مادر به شغل پدر داشت را به یاد خود می آورد و طنین صدای مادر را در گوش خود بازمی شنید که:" اگر مجدد به دنیا بیایم، فقط و فقط با پدرت با همین شغلی که دارد ازدواج خواهم کرد. " بابا گفت:"خیلی دعا کن. این روزها اسرائیل از حد گذرانده. خیلی وقیح و... دعا کن بتوانیم جواب دندان شکنی بهشان بدهیم.. خانه شان را لانه زنبور کنیم و ویران.." زینب از حرفهای پدرش سردرنیاورد. پدر لبخند زد و گفت:"فقط با آن قلب پاکت دعایمان کن دختر خوب.. چرا اینطور نگاهم می کنی؟ " زینب که مات پدر و حرفهایش شده بود خندید و گفت:"هیچی نفهمیدم چه گفتید بابا.."
☘️حسن یوسف، خیره نگاه های پرمهر پدر و دختر شده بود و از این عشقی که هر روز شاهدش بود، قوی و پرانگیزه تر می شد. رو به عِنهُد کرد و گفت:"تو چرا ساکتی؟ تو از کجا آمدی؟" عِنهُد که گردی خُرد و خاکستری رنگ بود و بواسطه هم نشینی با خاکیان، بوی خاک به خود گرفته و از سبکی گَرد بودن، به سنگینی خاک شدن رسیده بود گفت:"چه بگویم ای گُل زیبا.. چه می توانم بگویم؟" و سرش را چنان پایین انداخت که هر کس او را می دید فکر می کرد کودکی نوپا و خجالتی است که بین غریبگانی افتاده و غریبی می کند اما “بَتیرا” که سالها بود درد او را می دانست زبان در کام چرخاند و گفت: "حسن یوسف جان، از دوست خوبم عنهد کلامی بیش نخواهی شنید. سالهاست کامش را بسته. از همان سالی که اربابش دار فانی را وداع گفت و او ماند. انگار این دوران سوگش تمامی ندارد. یا بهتر بگویم نمی خواهد تمامی داشته باشد." حسن یوسف که مانند زینب، از حرفهای “بَتیرا” سر در نیاورد گفت:"هیچ نفهمیدم چه گفتی بتیرا.. واضح تر بگو " بتیرا، کش و قوسی به کمرش داد و گفت:"داستان خودم را یا عِنهُد را ؟" و بعد از کمی فکر کردن گفت: "خب بگذار از آشنایی ام با عِنهُد بگویم. پیش تر می گفتم که من فلسطینی ام. آزاد شده ی دست یک کودک فلسطینی که به گمانم الان برای خود مردی شده باشد. در آن زمان که سرگردان بودم و سوار بر پشت باد، چرخ می خوردم و سرزمین های مختلف را زیرپا می گذاشتم و چه حادثه ها و چه خیانت ها و چه اتفاقاتی که این چشم های کم سو ندیده است و سینه ام پُر است از نکته و تجربه، به صخره ای رسیدم که سر از خاک بیرون داده بود و دست تقدیر، مرا کنار او بر زمین گذاشت. صخره ای که رو به آسمان داشت و از زیر چانه، تمامی بدنش زیر زمین بود و به قول خودش، خورشید را هر صبح از کناره می بیند و ظهر به نوک بینی اش می رسد. آن زمان هم ظهری بود بسیار گرم. هر چه سعی کردم خود را به سایه زیر بینی اش برسانم نشد و رد بینی اش روی زمین به طرف مخالف من چرخید و تا دم غروب هم همان جا ماند و من از گرما بی حال و بی رمق، گوشه چشمش افتاده بودم."
🔹حسن یوسف که نیم نگاهی به “بَتیرا” و نیم نگاهی به پدر و دختر داشت گفت:"چه خوش صحبتی شما بتیرا، پس آن روز حسابی آفتاب خوردی؟" “بَتیرا” رد نگاه های حسن یوسف را گرفت و به زینب رسید که بعد از رفتن پدرش، به سمت اتاقش رفت در حالیکه کاغذی را در یک دست می فشرد و دمپایی های سفید مادر را در دست دیگرش و زیر لب چیزی می گفت. رو به حسن یوسف برگرداند. آهی کشید و گفت:"لطف داری حسن یوسف جان. بله آفتاب که هیچ، همه چیز خوردیم وقتی آن صخره برایم تعریف کرد که چه کسی را دیده و از کنارش رد شده" آه از نهاد عِنهُد هم بلند شد. حسن یوسف که با دیدن حسرت عمیق “بَتیرا” و “عِنهُد” حسابی کنجکاو شده بود پرسید:"چه کسی؟" “بَتیرا” بلافاصله گفت:"حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام" و زیر لب ادامه داد:"همان که زینب قرار است به زیارتشان برود. ما آن روز بویش را کنار صخره شنیدیم. صخره مست حضور مولایش شده بود و ما آن جا فقط گریستیم و ناله و التماس که خدایا ما را به او برسان." اشک از دیدگان عِنهُد جاری شد و ریشه حسن یوسف به اشک های بسیار او، گرم شد. حسن یوسف متاثر از این حال عِنهُد پرسید: "به حضرتش رسیدید؟"
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهارم
🔻بستنی خوردنمان که تمام می شود مثل همیشه به اصرار نیسم، می رویم به سرویس بهداشتی . نسیم رژ لبش را در می آورد و رنگی تازه می کند. دستم را می شویم و با همان دستمال کاغذی ای که خریده بودم دست هایم را خشک می کنم و به نسیم می گویم:
+ کارت تموم شد خانم خوشگله!؟ برویم؟
- آره. یک کم صبر کن مات کننده را بزنم.
حوصله صبر کردن ندارم. این پا آن پا می کنم.
+ پس من می روم زود بیا.
- باشه برو.
از سرویس بهداشتی می زنم بیرون. هوای بیرون مطبوع تر است. نفسی عمیق می کشم و تند می دهمش بیرون. تا چند ثانیه، نفس نمی کشم و چشمایم را می بندم. نسیم هم می آید بیرون و با هم می رویم سمت محوطه جلوی دانشگاه که همیشه شلوغ است و پر از دانشجو. دانشجوهای دختر و پسر همه قاتی هم تو محوطه می ایستند، حرف می زنند یا استراحت می کنند. مثل روز برایم روشن است که جای خالی برای نشستن نیست خصوصا اینکه محوطه دور حوض، سه تا نیمکت هم بیشتر ندارد. کنار یکی اش می ایستم. نسیم به بهانه رفتن به خانه خاله، ریزه کاری های ارایش کردنی که از خاله اش یاد گرفته است را می گوید. دخترهایی که روی صندلی نشسته بودند، بلند می شوند و ما جایشان را می گیریم. آهان آهانی به نسیم می گویم که خیالش راحت باشد دارم به حرفاش گوش می کنم. یکی از بچه ها را نشانم می دهد و می گوید:
- نمی دونی چی شد اول کلاس نرگس. آن آقایی که آنجاست، همون که همش دارد روی زمین دنبال مورچه می گرده، داشت می آمد سر کلاس؛ شیوا هم یادش افتاد کیف پولش را داخل کافی شاپ جا گذاشته و داشت بدو می رفت که برش دارد، حالا حساب کن آنی که ....
🔸می بینمش. از در اصلی ساختمان دانشکده می آید بیرون. نگاهش لحظه ای به نگاهم گره می خورد.. همین طور که به نسیم لبخند می زنم که یعنی دارم به حرفایش گوش می کنم، به حوض جلوی رویم خیره می شوم ولی همه حواسم به آن دختر است. همان همسایه مان که حسابی فحش شنید ولی فقط لبخند تحویل می داد. اینجا هم آرام و با طمانینه راه می رود. دعا دعا کردم طرف من نیاید که حوصله آشنایی دادن آن هم جلوی نسیم را نداشتم. خداروشکر رد شد و از دانشکده رفت بیرون. صدای زنگ خروس گوشی نسیم در آمد. خندید. می دانستم چه کسی پشت خط است. خروسه دیگر. مشخصه. گوشی را برداشت و با حالت قِر داری گفت:
- بله ، ئه سلام .. اره دانشکده ام. دارم می روم بیرون. کجا؟ باشه می بینمت.. نرگس جان، من باید برم کاری باهام نداری؟
+ نه . برو که خروس قو قولی قوقوشو کرده و تو هم قد قد قدا داری براش.
🔻می خندیم و از صندلی جاکن می شویم و هر دو به سمت در خروجی می رویم. من که اصلا آن روز کلاسی نداشتم و برای حال و هوا عوض کردن آمده بودم. موقع بیرون رفتن نسیم دست می برود به شالش، موهایش را کمی بیشتر می گذارد بیرون و چند تار مو را حالت می دهد. دستش را می آورد روی پیشانی من و چند تار موی من را هم از زیر مقنعه ام می کشد بیرون و همان طور حالت می دهد و می گوید:
- حالا خوشگل تر شدی. نترس برای تو هم خروس پیدا می شود اگه یک کم این خوشگلی هاتو نشون بدی.
🔹خنده ای می کنیم و از هم جدا می شویم. صورتم به خارش می افتد. تار موها عقب و جلو می شوند و قلقلکم می دهند. دستی به آن ها می کشم که یک گوشه ای بایستند. اتوبوسی با سرعت می آید و از جلویم که در ایستگاه ایستاده ام، رد می شود. چند متر جلوتر بی هوا می زند روی ترمز. انگار تازه یادش افتاده که ایستگاه اتوبوس را رد کرده است. حوصله اتوبوس را ندارم. چند قدم می روم آنورتر تا تاکسی سوار شوم. نسیم آنطرف خیابان منتظر است. ماشین خروس می آید دنبالش. برایم دست تکان می دهد و با نیش تا بناگوش باز، سوار ماشین می شود. خروس آمده دنبال مرغ، چه شود! سمت چپ برمی گردم تا به اولین ماشینی که آمد مستقیم را نشان بدهم و سوارش بشوم. سرم را که برمی گردانم چهره مضطرب و ترسان راننده ای که دو دستی می زند تو سرش را می بینم و دردی عجیب را در سرتاسر بدنم حس می کنم.
@salamfereshte
#خواستگاری
#داستان_کوتاه
#قسمت_چهارم
🔸دستان انسیه یخ میزند. میوهها را که یکی در میان چیده شده و نشانی از طبقهبندی و هارمونی رنگ در آن دیده نمیشود رها میکند. مضطرب به اتاق مادر میرود و با محمد تماس میگیرد:
- الو سلام. محمد..
گریه میکند.
- مامان کجاست؟ گوشی رو بده.. ماماااان ..
باز هم گریه میکند.
- اینا اومدن. من حالا باید چی کار کنم؟
🔹اولین خواستگاریاش است. آخر کدام یک از دوستانش، در سال کنکور، به ازدواج فکر کرده که انسیه، دومیاش باشد. کتاب تستهایش روی میز اتاق ولو است و ساعت زنگ دار قرمز رنگ مادر، کنار کتابها غش کرده است. مدادِ هاش بِ نوک نرم تراشیده شدهاش، آمادهی تست زنی است و او حالا باید، لباسهای پلوخوری بپوشد و برود شوهر آینده را تست بزند.
🔸مادر ، انسیه را دلداری می دهد و یکی یکی کارهایی که باید بکند را میگوید. دلش آشوب است. محسن با لیوان آب قند داخل اتاق مادر میشود:
* بیا اینو بخور نازدانه. رنگت پریده حسابی. مامان حالا می یاد. چیزی نیست. خودمم می یام کنارت. بگیر لیوانو برم لباس شیکامو بپوشم.
🔸تلفن را از انسیه میگیرد و میگوید:
* مامان نگران نباش. من ایجام. خودم راش می اندازم. غمت نباشه. قربونت.. خاک پاتیم. مراقب خودتون باشین فقط. یا علی .... خب معلومه با این همه آبغورهای که گرفتی، دیگه اشتها نداری. بیا. بیا خودم میریزم تو حلقت. بپا. بپا نریزه لباستو کثیف کنه. بخور. خوبه.
🔹 لبهای بیرنگ انسیه، با این شلوغ کاری و مزه پرانیانی های محسن، به خنده کش آمده و دهانش برای نوشیدن آب قند ساخت دست برادر، باز میشود. بابا به اتاق مادر میآید و از اینکه محسن، لیوان آب قند را به خورد نازدانهاش میدهد، دلش شاد میشود:
= محسن جان. حال داری بیای تو مجلس؟
* بله آقاجون. شما جون بخواه. میام ببینم کی اومده این خواهر دستپاچلفتی ما رو بگیره و ببره
🔹🔻🔹🔻🔹🔻
🔹مجید، دستمالی از جیب کتش در میآورد. پیشانی به عرق نشستهاش را خشک میکند. آقای شفیعی، فَنکوئِلِ داخل اتاق را روشن میکند. عذرخواهی کرده و برای دقیقه ای از اتاق خارج می شود. صدای ممتد چرخش فن ، همه را در خلسهی سکوت، فرو میبرد.
🔸پدر و مادر داماد، کنار هم روی پتوی سفیدی که جلوی پشتیهای بزرگ و نرمِ زرشکی رنگ، انداخته شده، نشسته اند. مجید زانو جا به جا میکند. جوراب سفیدرنگ نویی به پا دارد که پاهای بزرگ و استخوانیاش را خوش تراش نشان میدهد. سخت است روی زمین بنشیند اما چارهی دیگری مگر هست؟ نگاهی به مادر و پدر میکند که منتظر آقای مقدادیاند تا ماجرا شروع شود. مادر زیرچشمی بیرون را میپاید تا بلکه عروس را از لای درِ نیمه بازِ اتاق پذیرایی، ببیند.
🔹آقای شفیعی، با ظرف بزرگ میوه از در وارد میشود. شلوار قهوهای سوخته با خط اتویی که تا روی پا، صاف و مرتب کشیده شده ، به همراه پیراهن کرم رنگ، شادابی و جوانی خاصی را به چهره اش تابانده است. مادر، همهی اینها را آماده، سر جالباسی آویزان کرده و پدر به محض ورود، از زیرپوش آبی رنگِ به عرق نشسته تا پیرهن راه راه آبی سرمهایاش، همه را در میآورد. عطر میزند و جای خانمِ خانه را خالی میبیند. نگران است اما چارهای جز صبر، ندارد. از طرفی، محمد که با خانم باشد، خیالش از همه چیز راحت است.
🔻مجید، نیم خیز میشود تا ظرف بزرگ میوه را از دست پدر زن آیندهاش بگیرد. با خود فکر میکند:
- از همین الان باید رابطهها را ساخت. خدا را چه دیدی.
🔸پدر و مادر مجید، جلوی پای آقای مقدادی تا نیمه بلند میشوند و به خواهش صاحبخانه و از خدا خواسته، از همان جا مینشینند. رعنا انگار از تیپ آقای شفیعی چیزی دستگیرش شده که سعی دارد با انگشتان به لاک نشستهاش، مانتوی کوتاهی که پوشیده است را روی پاهایش بکشد و آن را بلندتر کند. آقای مقدادی هم کت خاکستری رنگش را در میآورد و سمت چپش روی زمین، صاف میاندازد." بالاخره در خانهای که مبل نیست، معلوم نیست جالباسی هم باشد." این را با خود میگوید و لبخندی به آقای شفیعی که زحمت آوردن میوه و بشقابها را کشیده، تحویل میدهد:
- زحمت نکشید. صرف شده.
🔻ظرف میوه برای مجید، سنگینی میکند. همان طور که به زور، ظرف را روی دست گرفته و سعی میکند آثار سنگینی را در چهرهاش نشان ندهد، پاهایش را از زانو خم میکند و روی پنجه پا، می نشیند تا ظرف میوه را روی زمین بگذارد.
@salamfereshte
#تولیدی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهارم
🔹از اتاق که بیرون رفت، صداها در سرش گنگ شده بود. خدمتکار لیوان شربت دیگری به او تعارف کرد. بدون هیج فکری، یک لیوان برداشت. به سمت در خروجی رفت. لیوان را روی میز عسلی دم در گذاشت و خود را به هوای بیرون سپرد. به سختی قدم برمی داشت. انگار سنگینی گناه تمام افرادی که آنجا بودند را داشت با خودش حمل می کرد. صدای سحر را از پشت سرش شنید که گفت:
- ضحی کجا می ری؟ حالت خوبه؟ ضحی.
🔻اما او بدون ذره ای توجه، راهش را کشید و رفت. چند دقیقه ای دم در معطل کرد. منتظر بود عقربه های ساعت، پر شدن تعهد نیم ساعته اش را نشان دهند و به محض نشان دادن، در را باز کرد و محکم، پشت سرش بست. سوار ماشین که شد، بدون هیچ مکثی، سوئیچ را چرخاند و پدال گاز را فشرد. ماشین به انتهای سرپایینی کوچه که رسید، سمت راست پیچید و گوشه ای، نگه داشت. بغضش را رها کرد. فضای ماشین از صدای گریه پر شده بود. گوشی اش زنگ خورد. صدای منقطع خانم زبیدانی را از پشت گوشی شناخت.
- سلام عزیزم. چی شده؟ خب.. خب.. نفس های عمیق بکش.. خب.. آره گلم. نگران نباش. شما برین بیمارستان منم الان می یام. نه عزیزم نگران نباش. هنوز تا دنیا اومدن بچه چند ساعتی وقت داری. آره گلم..
🔹اشک هایش را پاک کرد و از ماشین پیاده شد. بطری آبی را از صندوق عقب برداشت و صندلی عقب ماشین نشست. چادر را جلو کشید. آستینش را بالا زد و در بطری را باز کرد و زیر چادر، وضو گرفت. حالش بهتر شده بود. بطری را سرجایش گذاشت و شماره خانه را گرفت:
- الو سلام مامان جان. خوبم خداروشکر. مامان من باید برم بیمارستان. بله ان شاالله. خانم زبیدانی. براش دعا می کنین؟ قربونتون بشم الهی.. چشم. خبر می دم. خدانگهدار
🔺گوشی را روی صندلی انداخت و حرکت کرد. خیلی از بیمارستان فاصله گرفته بود. یک ربعی نرفته بود که مجدد گوشی اش زنگ خورد.
- جانم عزیزم.. آره. اتوبان کجا؟ الان خودمو می رسونم. نه عزیزم نگران نباش.
🔻گوشی را پرت کرد روی صندلی، پدال گاز را محکم تر فشار داد و سرعت را به صد رساند. بریدگی وسط اتوبان را آنقدر تند و تیز پیچید که نزدیک بود به گاردریل برخورد کند. وارد اتوبان دیگر شد و سرعت مجاز را رد کرد. گوشی اش مجدد زنگ خورد.
- جانم.. بله. بگو همون جا نگهداره. نفس های عمیق بکش.. نزدیکم. چند دقیقه دیگه می رسم.
🔹تماس خانم زبیدانی را قطع کرد و مادر را گرفت:
- الو مامان جان. سلام. قربونت یکی از اون دعاهای خاصتون رو بکنین. نه به بیمارستان نرسیده هنوز. شاید مجبور بشم داخل ماشین بچه را به دنیا بیارم. آره. ممنون. خداحافظ
- الو خانم .. آقای زبیدانی کجا هستید؟ فلاشرتون رو بزنید.. بله. بله دیدمتون.
🔸گوشی را روی صندلی انداخت و ماشین را به کناره اتوبان کشاند. پشت سر پراید طوسی رنگ ایستاد. کیف وسایلش را برداشت و به سمت پراید دوید.
- خانم پرستار بچه داره به دنیا می یاد
- نگران نباشین. کمک کنین فرزانه جان رو ببریم صندلی عقب.. به اورژانس که زنگ زدید؟
صدای گریه بچه که بلند شد، خیالش راحت شد. وضعیت مادر را تثبیت کرد. بچه را لای شال سبز رنگی که داخل کیف وسایلش داشت پیچید و بغل مادر گذاشت. کیفش را برداشت و از ماشین پیاده شد.
- حالشون خوبه. برید سمت بیمارستان. منم پشت سرتون هستم.
🔹🔹🔻🔹🔹
🔻صدای فریاد آقای زبیدانی، سرعت پاهای ضحی را بیشتر کرد. آقای زبیدانی همان طور که با یک دست بچه را نگه داشته بود و با دست دیگرش، بازوی زنش را، با سرپرستار جر و بحث می کرد :
- یعنی چی پذیرش نمی کنید؟ مشکلتون چیه آخه؟ من الان این زن زائو را با این وضعیت کجا ببرم؟
- ببرید بیمارستان دیگه. بفرمایید آقا. قانونه من کاری نمی تونم براتون بکنم. همسر شما باید قبل از زایمان اینجا بستری می شدن نه اینکه با بچه مراجعه کنید که بستری بشن.
- عجب آدم های زبون نفهمی هستید. می گم تو راه بیمارستان بچه دنیا اومده مگه دست خودشه. بیا. اینم خانم ماما. ایشون به دنیا آوردش. خانم شما یک چیزی بگید
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_چهارم
⚡️نزول قرآن از خدای حی قیوم
💠همه موجودات جهان، به ذات اقدس اله، تکیه کرده اند. قیمومیت شان به خداوندی است که نه تنها خودش زنده است، بلکه حیات بخش هم هست. احیاگر هم هست. اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَي الْقَيومُ(1)
☘️چنین خدایی، وقتی قرآن را که تجلی ذات اوست نازل کرده و اعلام می کند که این نزول، از طرف من حی قیوم، بوده است، می خواهد بیان کند که این کتاب نیز، ویژگی حی و قیوم بودن را از من به ارث برده است. نَزَّلَ عَلَيكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ..(2)
🌸تو ای انسان، انتظار زنده شدن توسط قرآن و تلاوت آیات و انس با آن و عمل کردن به دستوراتش را داشته باش.
🍃تو ای انسان، می توانی به این کتاب و تلاوت و انس با او و عمل به دستوراتش، بایستی و استحکام و قوام داشته باشی. او حیات بخشی است که می توانی به آن تکیه کنی.
📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص27
پی نوشت:
1. آل عمران، آیه 2
2. آل عمران، آیه 3
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#قرآن_را_بشناسیم #قرآن_شناسی #قرآن #قرآنی #نور #سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
📌انگیزه بدهیم
#استاد_عربیان حفظه الله:
🌺حضرت در ادامه شروع کردند به اینکه به تقاضای اباذر، پاسخ مثبت بدهند. یَا اباذر! إِنَّکَ مِنَّا أَهْلَ الْبَیْتِ اول یک تاج افتخاری روی سر ابوذر می گذارند. برای ما باید خیلی الهام بخش باشد.
✨ پیامبر مربی ومعلم است و ابوذر، متربی و متعلم است. شاگرد است. پیامبر با این تعریف و تشویق، انگیزه سازی می فرمایند. دل جناب اباذر به حال می آید. یَا اباذر! إِنَّکَ مِنَّا أَهْلَ الْبَیْتِ حسابی نشاط می دهد به ابوذر. آماده می کند که مطالب بعدی را با جان و دل گوش بدهد.
🍀ما هم باید یاد بگیریم که رابطه مان با متعلم مان با متربی مان، حالا در سطوح مختلف، یک موقع در کلاس درس است، یک موقع در مسجد است یک موقع در محل تبلیغی است. هر جا،بدانیم که تشویق، امیدوار کردن، انگیزه مند نمودن مخاطب خیلی خیلی مهم است در اینکه انسان از کلام خودش، نتیجه بگیرد.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_اول در تاریخ چهارشنبه 1400/08/05
#قسمت_چهارم
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت
#معرفی_حدیث
#حدیث