eitaa logo
سلام فرشته
177 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹هفت هشت نفری خانم داخل می آیند. مادر با تک تکشان دیده بوسی می کند و افزون بر دیده بوسی، آنان به مادر دست می دهند. با راهنمایی مادر داخل می شوند. ریحانه هم آخرین نفر وارد می شود و در را می بندد. = به به. سلام نرگس خانم گل. احوال شما؟ 🔸صورتم را می بوسد و مرا در آغوش می گیرد. آنقدر آرام و در عین حال محکم فشارم می دهد که احساس آرامشی عمیق می کنم. چند ثانیه ای مرا در آغوش می فشارد و با لبخند، راه را باز می کند تا دیگران هم دیده بوسی کنند. همه شان هم دست می دهند و هم دیده بوسی. یکی از خانم ها که خنده روی لبهایش از همه بازتر است و هیکلی تر به نظر می رسد، همین طور که دست می دهد می گوید: "دست بده نرگس خانم که گناهامون به برکت دست های گلت بریزه. 🔹و پشت بندش سریع دیده بوسی می کند. فقط همان خانم اول مرا در آغوش می گیرد. ریحانه هم در صف ایستاده که مرا ببوسد. وقتی از پشت نفر آخر خانم ها جلو می آید، گل از گلم می شکفد. - ریحانه جااان + عزیزم. سلام . خوبی؟ دیدی بالاخره اومدیم. اونم با خانم های هیات. - خوش اومدین. صفا آوردین. 🔸مادر همه را با این کلمات به پذیرایی راهنمایی می کند. بعد از دقیقه ای نشستن، به آشپزخانه می رود تا چای و شیرینی را بیاورد. مادر احمد را که فرستاد سینما، فرزانه هم ابزار علاقه کرد که با او برود و الان خانه نیست که در پذیرایی کردن از مهمانان، به مادر کمک کند. از کیف تک تک خانم ها هدیه ای بیرون می آید. به ریحانه نگاهی می اندازم و می گویم: - این رسم هدیه دادن مخصوص هیئتی هاست؟ 🔹لبخند می زند. همه هدیه ها جلوی من هستند. هر کدام بلند می شدند و قابلی نداردی می گفتند و هدیه خود را به من می دادند. من هم جز خجالت و تشکر کار دیگری نمی توانستم بکنم. حتی ریحانه هم برایم هدیه آورده بود. نزدیکم آمد و هدیه اش را به دستم داد. یواشکی چشمکی زد و خیلی آرام گفت: الان باز می کنی یا بعدا؟ مانده بودم که چه جوابی باید بهم، ادامه داد: + شوخی کردم. به جوابش فکر نکن. من برم کمک مادر. 🔸حال و احوال را شروع کردند. از درس ها و تمام شدن امتحانات و برنامه اوقات فراغت پرسیدند و رسما دعوتم کردند به هیئتشان بروم. یکی از خانم ها گفت: * ان شاالله هیئتمون ببینیمتون. البته هیئت مال ما که نیست. خوشحال می شیم ما هم در کنار شما بتونیم تو هیئت باشیم. یکی دیگر از خانم ها با صدایی بلندتر گفت: ^ امتحان می کنیم. یک دو سه. بله. با اجازتون بنده معرفی کنم خودم رو. زهرا هستم از نوع زِ، رِ، ای. یعنی اینکه با ت دسته دار نقطه دار ننویسی ما رو. ایشون که دعوتتون کردن. انسیه خانم بودن. از این به بعد هم هر کی صحبت کنه، خیالت راحت که من کنار گوشتون همچین خیلی بلند معرفیشون می کنم. 🔹از حالتش خنده ام می گیرد. از جا بلند می شود. مثل این مجری ها که بلند گویشان اضافه است و نمی دانند کجا بگذارند، بلندگوی فرضی را زیر بغل می دهد، با دهانش صدای خش خشی که از اصطکاک لباس با بلندگو ایجاد می شود در می آورد و چادرش را تا می کند و کنار کیفش می گذارد. به من نزدیک تر می شود. منتظر می شود ببیند چه کسی صحبت می کند تا معرفی اش کند. 🔸انسیه خانم، صورتی سبزه، لاغر و عینک خوش فرم به چهره دارد. با صدای نازک و زیبایش، آنچنان لطیف و با محبت صحبت می کند که انگار از دوستان خیلی صمیمی اش هستم. لبخند روی لبانش، چهره اش را خواستنی تر می کند. خانم دیگری می خواهد صحبت کند که زهرا خانم می گوید: ^منصوره خانم هستند. بله بفرمایید. توجه نکنین که معرفی می کنم. فرض کنین در گوششون می گم. می خوام اسمهاتون رو هم بدونن. 🔻منصوره خانم که از برخی هاشان بزرگ تر بود در تایید حرف انسیه خانم گفت: × مدتی است که از طریق ریحانه خانم با شما و توانایی هاتون آشنا شدیم. امروز اومدیم که هم عیادتی از شما بکنیم، اگرچه که زودتر باید می آمدیم. و هم دعوتتان کنیم. 🔹منصوره خانم، لهجه خاصی دارد. مقنعه ای سبز سرشان است و چادرشان را روی دوششان انداخته اند. زینب خانم، همان خانمی که گفت: " دست بده تا گناهامون بریزه"، گوشی اش را در آورد. خطاب به من گفت: "" نرگس جان، می دونی که ما بچه هیئتی ها همچین زود زود دوست می شیم که طرفمون وقت نداره فکر کنه که می خواد باهامون دوست بشه یا نه. رفیقتیم خلاصه. شماره ات رو بده داشته باشم خواااهر. 🔻ریحانه با سینی چای وارد می شود. رو به زینب خانم می گوید: + بزار برسی، بعد شماره تلفن بگیر مسئول روابط عمومی. @salamfereshte
🔹همه می خندند و زینب خانم می گوید: - چشم، فرمانده جانم. هر وقت میوه رسیده شدیم ، قبل از اینکه هوس کنی ما رو بخوری، بگو که شماره نرگس خانم رو یادداشت کنم. + خب پس حالا حالا ها بمون اون بالا تا برسی. - بالا بالا ها که مال شماست. به ما نمی سازه. حالا نمی شود مثل خرمالو ما رو هم بچینی و روی زمین رسیده بشیم؟ 🔸دوباره همه می خندند و به صورت قراری نانوشته، شوخی خودمانی شان در همین جملات تمام می شود. . به گونه ای در کنار هم حرف می زنند و جملات یکدیگر را تکمیل می کنند که انگار در حال اجرا کردن سناریو نمایشنامه ای هستند. از برخورد صمیمی و شادشان خوشم می آید. حتی این برخورد را جلوی من که برایشان یک غریبه هستم با یکدیگر دارند. 🔹خانم نوری، همان خانمی که مرا در آغوشش فشرد و چقدر هم احساس آرامش کردم؛ می گوید: =خب نرگس خانم، الحمدلله حالت بهتره؟ - الحمدلله. خوبم. =دانشجو هستید؟ چه رشته ای تحصیل می کنید؟ - بله. رشته مدیریت منابع انسانی. دانشگده مدیریت. = خیلی خوب. چه رشته خوب و کارآمدی هم هست خصوصا برای خانم ها. ان شاالله موفق باشید. هیئت تشریف بیارید و به ما هم نکات مدیریت خودمان را یاد بدید. خوشحال می شیم ازتون چیز یاد بگیریم. - اختیار دارید. من از شما بزرگواران یاد می گیرم. ممنونم از این همه لطف و محبتتون. 🔸از اینکه ایشان این طور متواضعانه برخورد کردند خجالت کشیدم. چهره سفید و نورانی ای دارند. وقتی نگاهشان می کنی، انگار به صورت مادرت نگاه می کنی و آرامش عمیقی در چهره شان است. با اینکه شناختی نسبت به ایشان ندارم اما احساس می کنم مدت هاست می شناسمشان. 🔻ریحانه فنجان های چای را تعارف کرده است و ظرف شیرینی را می گرداند. از اولی که آمده است، چندین بار از اتاق بیرون می رود و داخل می شود و ظرفی را جلوی دیگران تعارف می کند. چای. شیرین. شکلات. گز. میوه. برای همه کمی خم می شود و جلوی خانم نوری که می رسد، با احترام و تواضع بیشتری ظرف را جلویشان می گیرد و تعارفشان می کند و لبخندی دلنشین تحویلشان می دهد. رفتاری متفاوت تر از بقیه با ایشان دارد. حدس می زنم رابطه خاصی بینشان است. کنارم می نشیند و با حالتی که انگار میکروفون را از زهرا خانم گرفته است، تک تک خانم ها را معرفی می کند. زهرا خانم هم دست به سینه ، قربانتی می گوید و سرجایش کنار بقیه خانم ها می نشیند. - ایشون انسیه خانم هستند مسئول جلسات هفتگی. ایشون منصوره خانم هستند مسئول اعیاد و وفیات. ایشون هم که مستحضرید، زهرا خانم هستند مداح و مجری توانای برنامه ها. ایشون زینب خانم هستند مسئول روابط عمومی . ایشون ریحانه خانم هستند مسئول تزئینات و تدارکات. هدی خانم هم که ایشون هستند، مسئول تزئینات و تدارکات هستند. هر دو از خانم های مخلص و زحمت کش هیئت هستند. سرکار خانم نوری هم، سرور ما هستند. از سادات هستند و همه ما ارادت ویژه ای به ایشان داریم. 🔸چهره خانم نوری با این تعریف، هیچ عکس العملی را بروز نمی دهد. زینب خانم که احساس می کنم از همه خانم ها شلوغ تر و برون گرا تر است می گوید: - و شما کی باشین که کنار نرگس خانم نشستید؟ ما که اصلا نمی شناسیمتون + بله. عارضم که...بنده هم ریحانه خانم هستم مسئول هیچی هیئت. بالاخره هیئت یه هیچی هم باید داشته باشه یا نه؟ 🔹باز هم همه می خندند. خنده ای که نه شبیه قهقهه است و نه لبخند. صدایی آرام و شاد در فضا پر می شود و خوشحالی خارج از وصفی را به من منتقل می کند. می گویم: - چقدر قشنگ و هماهنگ می خندید. باز همه خنده شان می گیرد. زینب خانم می گوید: راست می گن ها. خیلی هماهنگیم. انگار که سرود دارین می خونین. اونهم در غیاب مسئول سرود و تواشیح. پس باز هم مسئول های دیگری در هیئت دارند. ریحانه آرام می گوید: +و شما هم نرگس خانم هستی ان شاالله مسئول بورد هیئت. نگاهی عمیق به من می کند. نگاهش می کنم و لبخند می زنم. خانم ها کم کم حرف ها را جمع می کنند و شروع به خداحافظی می کنند. تعجب می کنم چرا مادر داخل نیامد و کنارمان نبود. 🔸همه که می روند، ریحانه می گوید: + مادر حالشون بد شد. بردمشون اتاق کناری و با اجازه ات یکی از سِرُم هاتو بهشون وصل کردم. فشارشون افتاده بود. آمپولشون رو هم زدم. نگران نباش. بهترن. - پس برا همین هی از اتاق می رفتی بیرون؟ چرا بهم نگفتی؟ + چیز مهمی نبود. نگران نباش. خودشون خواستن چیزی بهت نگم. آره به بهانه تعارف کردن، می یومدم و بهشون سر می زدم. ئه. نگران نباش دیگه @salamfereshte
💎استغفار، در ماه پر برکت شعبان 🌺الإمام الرضا عليه السلام :مَن قالَ في كُلِّ يومٍ مِن شَعبانَ سَبعينَ مَرَّةً : «أستَغفِرُ اللَّهَ وأسأَ لُهُ التَّوبَةَ» ، كَتَبَ اللَّهُ تَعالى لَهُ بَراءَةً مِنَ النّارِ ، وجَوازاً عَلَى الصِّراطِ ، وأحَلَّهُ دارَ القَرارِ . ☘️امام رضا عليه السلام : هر كس در هر روز ماه شعبان ، هفتاد بار بگويد : «از خدا ، آمرزش مى‏طلبم و از او توبه مى‏خواهم» ، خداوند متعال ، برايش بَرات آزادى از آتش و عبور از صراط را مى‏نويسد و او را در سراى جاويدان ، جاى مى‏دهد . 📚عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج‏2 ص‏57 ح‏212 🌹الهی که در این ماه، پر از صلوات و ذکر و دعا و استغفار باشید 🌹 🌙حلول ماه مبارک شعبان المعظم را تبریک عرض میکنیم.🌹 @salamfereshte
🔹اشک از چشمانم سرازیر می شود. ریحانه اشک هایم را پاک می کند. صندلی ام را نزدیک اتاق می برد تا از لای در مادر را ببینم و خیالم راحت شود. - تقصیر منه. این چند ماهه خیلی اذیت شدن. همه اش دارن یا کار خونه می کنن یا کارهای من رو. اصلا وقت استراحت ندارن. بابا هم همین طوره. شب ها عین جنازه می یاد خونه. اون شادابی قبل رو نداره. همش تقصیر منه. 🔻باز هم گریه می کنم. ریحانه شانه هایم را می مالد و دلداری ام می دهد: + نه این طور نیست. همین که شما داری سعی می کنی زودتر خوب بشی و مادر و پدر این سعی ها رو می بینن می دونی چقدر خوشحالشون می کنی؟ شما باعث خوشحالی آن ها هستی نه زحمت و غم و ناراحتی شون. نمی دونی مادرت چقدر از شادابی ات خوشحال بود و می گفت خدا اون روز رو نیاره که یه مادر، گریه بچه اش رو ببینه. با این حرفا خودت رو اذیت نکن. گریه نکن نرگس جون. آروم باش. 🔹اشک هایم را مرتب پاک می کند. سعی می کنم لبخند بزنم. مادر آرام خوابیده است. ریحانه ظرف ها را می شوید و خانه را مرتب می کند. منتظر می شود تا سِرُم مادر تمام شود و به آرامی سرم را از دست مادر جدا می کند. دست مادرم را می گیرم و نوازشش می کنم. مادر چشم هایش را باز می کند و لبخند می زند. از ته دل خوشحال هستم که مادر می خندد و حالش خوب است. = خیلی زحمت دادیم ریحانه جان. + زحمت کشدید. ما زحمت دادیم بهتون خانم مولایی. حالتون بهره الحمدلله؟ سرگیجه ندارین؟ = نه ندارم. ممنونم. + با اجازتون من باید رفع زحمت کنم. = خیلی زحمت کشیدی. + خواهش می کنم. اختیار دارید. می بخشید مزاحم شدیم. ان شاالله شما با نرگس خانم و فرزانه خانم، منزل ما هم تشریف بیارین. این روزا پدرم نیستن و خانه ما کاملا زنانه است. تشریف بیارید خوشحال می شیم. با اجازتون. خدانگهدار. حداحافظ نرگس جان. 🔸خداجافظی می کنیم. نمی گذارم مادر از جایش بلند شود. لیوان آبی برایش می آورم و مدت ها به صورت پر مهر و زیبایش، نگاه می کنم. پیامکی از ریحانه می آید: + مادرت را تنها نگذار. اگه کاری داشتن بگو من بیام انجام بدم. باشه؟ - باشه. ممنون. فرزانه هست. الان ها دیگه می یاد. + ببخش من زود رفتم. باید ساعت 5 و نیم جایی باشم. یه کم دیر شده بود. بازم شرمنده که نشد بیشتر بمونم. - دشمنت شرمنده. ممنون که مراقب مادر و من هستی. فدای محبتت. + قربان صفات. 🔹پدر تلفن می کند. جریان مادر را می گویم. سراغ احمد و فرزانه را می گیرد. جریان سینما رفتن آن ها را هم می گویم. خداحافظی می کند. نیم ساعت بعد پدر در خانه است. نگران مادر شده و کارش را رها کرده است. فرصتی است برای اینکه بیشتر با او باشیم و بیشتر ببینیمش. = خداقوت حاجی. زود اومدی. " سلامت باشی. نگرانت بودم. الان حالت چطوره؟ خوبی؟ = خوبم حاجی. نرگس دیگه شلوغش کرده. از اولش هم چیزی نبود. ریحانه خانم یه سِرُم زد حالم جا اومد. حالا این دختر نمی گذارد از تخت بلند شم. - بله که نمی ذارم. می خوان بلند شن هی کار بکنن. خب بخوابین یه کم استراحت کنین. من مامورتون هستم. 🔸پدر لباسهایش را در می آورد. به اشپزخانه می رود. آستین هایش را بالا می زند و وضو می گیرد. من هم کنار پدر وضو می گیرم. رنگ پوست دستانش تیره و سیاه شده است. آبمیوه گیری را آورده، آب پرتقالی می گیرد و برای مادر می برد. با صندلی به دنبال پدر حرکت می کنم. پدر به صورتم نگاهی می اندازد و لبخند می زند. " خوب دستتات قوی شده ها. خیلی فرز شدی. 🔻لبخند رضایتی از این تعریف پدر می زنم. لیوان آبی دست پدر می دهم. خود پدر هم دست کمی از مادر ندارد. چهره اش خسته است. چشمش که به کادوها می افتد می گوید: " ماشاالله. چقدر همه دوستت دارن. کاش یه کم هم ما رو تحویل می گرفتن و بهمون کادو می دادن. - قابل شما رو نداره که. همه کادوهام مال شما. " واقعا؟ کودومش؟ مثلا این یکی؟ این مال من؟ - بله. مال شما. همه اش مال شما. قابلتون رو نداره. " باشه. بزار ببینم کادو چی بهم دادی 🔹کادو را باز می کند. یک روسری یاسی با گل های بنفش و صورتی کمرنگ. هر دو خنده مان می گیرد. " دیدی کادوهات به درد من نمی خوره! دیدی مخصوص برات آوردن. کاش یکی هم مارو تحویل می گرفت. ریحانه خانم هم بهت کادو داده بازم؟ بنده خدا رو ورشکستش کردی که. - بله. اون جعبه آبیه کادوی ریحانه خانومه. " اینم مال من؟ یا این یکی رو خودت بر می داری. 🔻باز هم هر دو می خندیم. مادر صدایمان را می شنود. "دستش درد نکنه. هر روز داره براش کادو می آورد. بهشون بگو اینقدر زحمت نکشن. - بهشون گفتم مامان. ولی بازم می یارن. = حالا چی آوردن برات؟ @salamfereshte
🌺نخود وسط آش ☘️این روزها، سعی کنیم هر خیری ، ذکر دسته جمعی ای هر جا هست، خودمان را ولو به اندک ذره ای داخلش کنیم.. چه بسا همین ها نجات مان دهند.. 🌸خدایا توفیق زندگی و حیاتی پاک و پر خیر و برکت را روزی همه بگردان.. به برکت صلوات بر محمد و آل محمد 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 @salamfereshte
🔹جعبه را باز می کنم. قلب های فیروزه ای که با زنجیرک های نقره ای به هم وصل شده. چقدر زیباست. - مامان ببین. دست بنده. فیروزه است. خیلی قشنگه. مادر به سلیقه ریحانه خانم آفرین می گوید. پدر هم که در حال بردن کادوها به اتاقم است، از همان بالای پله ها، نگاه می کند و مبارک باشد می گوید. دست بند را به کمک مادر، دستم می کنم. خیلی زیباست. تلفن پدر به صدا در می آید. - پدر گوشیتون زنگ می خوره " جواب بده - بفرمایید. سلام. بله. گوشی.. می گن سرویس کرج دارین. " بگو تا ده دقیقه دیگه خودمو می رسونم. 🔻جمله پدر را تکرار می کنم. پدر سریع لباسهایش را می پوشد و از خانه بیرون می رود. کمی طول می کشد تا می فهمم جریان از چه قرار است. آن رنگ تیره دست های پدر، در اثر تابش آفتاب است. مثل وقتی که کنار دریا می رفتیم و صورت هایمان تیره و آفتاب سوخته می شد. یعنی پدر، بعد از کارش، می رود برای مسافرکشی؟ می خواهم از مادر بپرسم اما خجالت می کشم. همه این سختی هایشان به خاطر من است. بغض گلویم را می فشارد. از مادر اجازه می گیرم به خانه ریحانه بروم و کتابی از او بگیرم. مادر اجازه می دهد. چادر مادر را سر می کنم و با ویلچر، از خانه بیرون می روم. 🔹کمی در خیابان ها می چرخم و گریه می کنم. مردم از کنارم رد می شوند و با نگاه های تعجب آمیز و ترحم آمیز، از من دور می شوند. پیامی می آید: + مادر چطورن؟ رنگ و روشون بهتر شده؟ - خوبن. من بیرونم. + بیرون چرا؟ چیزی شده؟ - ناراحت بودم اومدم بیرون. + کجایی؟ - خیابان مسجد حمزه. به پنج دقیقه نمی کشد که ریحانه پیدایش می شود. + دختر این جا اومدی چرا؟ چی شده؟ - همین طور می رفتم. قصد خاصی نداشتم. ریحانه... 🔸گریه ام می گیرد. ریحانه نرم نوازشم می کند و صبر می کند کمی آرام شوم. به خود مسلط می شوم. - ریحانه، بابا به خاطر من داره مسافرکشی می کنه. دستاش آفتاب سوخته شده. صورتش خسته است. وقت و بی وقت از خونه می ره بیرون. امروز فهمیدم. از تاکسی تلفنی زنگ زدن که سرویس داره. مادر به خاطر من به اون حال افتاده. همه دارن اذیت می شن. کاش می مردم. 🔻اشک هایم دست خودم نیست. همین طور سرازیر می شوند. ریحانه دستی به سرم می کشد. اشک هایم را با دستانش پاک می کند. پشت صندلی ام می رود و صندلی ام را هل می دهد. من همین طور اشک می ریزم و صورتم را با چادرم مادر، لای دست هایم پنهان می کنم. - اون ها به خاطر من اذیت می شن. کاش تو همون تصادف می مُردم که اینطور زجر کشیدنشون رو نبینم. آنقدر گریه می کنم که چادر مادر خیس می شود. صندلی از حرکت ایستاده است. آب بینی ام سرازیر می شود. 🔸دستمالی همراه نیاورده ام. بینی ام را بالا می کشم. ریحانه دستمالی دستم می دهد. کمی که آرام تر می شوم، سرم را بالا می کنم و چشمانم به چلچراغ بزرگی می افتد. به اطرافم نگاه می کنم. + این جا خانه خداست. خانه امن خدا. جایی که شیطان به درونش راه ندارد و دم درش معطل می ماند. هر چقدر می خواهی با خدا حرف بزنی بزن. اما با رضایت حرف بزن. از نگرانی ها و سختی های پدر و مادرت بگو. اما با قدردانی و رضایت بگو. وقتی می گی کاش می مردم، ناشکری نعمت حیات رو می کنی. با قدردانی از نعمت های خدا بگو. پدر و مادر هم نعمت اند. جزو بهترین نعمت ها. همان طور که زنده ماندن هم جزو بهترین نعمت هاست. 🔹قرآنی را روی پاهایم می گذارد. از من فاصله زیادی می گیرد. رو به قبله مکثی می کند و قامت می بندد. من می مانم و خدا. به حرفهای ریحانه فکر می کنم. از حرفهایم پشیمان می شوم. تصمیم می گیرم برای داشتن پدر و مادری چنین فداکار و مهربان، برای زنده ماندن و در کنار آن ها بودن، برای همه نعمت هایم نماز شکر بخوانم. من هم نشسته قامت می بندم. ***** 🔸چهره مادر نگران است. سعی می کند آرامشش را حفظ کند اما می توانم نگرانی را حس کنم. همان طور که وسایل مختصری را داخل کیفش می گذارد می گوید: = نرگس جان، ببین می تونی هماهنگ کنی بری خونه ریحانه؟ - چرا؟ جایی می خواین برین؟ = آره. باید به خاله ات یه سر بزنم. یه کاری داشته گفته برم کمکش. فرزانه هم کلاس رفته. هیشکی خونه نیست. اگه بتونی بری اون جا خیال من راحت تره. می دونم برات سخته . - باشه تماس می گیرم. 🔻از حرف مادر تعجب می کنم. اگه خاله کاری داشت من هم می توانستم به منزلشان بروم. حتما اتفاقی افتاده که نمی خواهند من بفهمم. به روی خودم نمی آورم. کنجکاوی هم نمی کنم. این را از ریحانه یاد گرفتم که تا زمانی که خودشان نخواسته اند، نخواهم سر از کار کسی در بیاورم. با ریحانه تماس می گیرم. @salamfereshte
هدایت شده از فقه و معارف
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰جهاد اول امام حسین (علیه السلام) حرکت در جهت انقطاع الی الله بود 💠رهبرانقلاب: وجود مقدّس سیّدالشّهدا اگرچه بیشتر با بُعد جهاد و شهادت معروف شده، لکن آن بزرگوار درحقیقت مظهر انسان کامل و عبد خالص و مخلِص و مخلَص براى خدا است. و اساساً جهاد واقعى و شهادت در راه خدا، جز با مقدّمه‌اى از همین اخلاصها و توجّه‌ها و جز با حرکت در سمت انقطاع‌الی‌ا‌لله‌ حاصل نمیشود. ١٣۶٨/١٢/١٠ 💻 @khamenei_maaref
🌺سردار عزیز، روزت مبارک🌺 🍃با چشمانی پر اشک، نگاهت می کنم و در این روز زیبا و شاد، تو را تبریک می گویم. 🌹سلام ما را به سالار شهیدان، برسان و میلادشان را به خاتم الانبیا، مولی الموحدین و بانوی دو عالم، تبریک بگو. 🍃مقاماتت متعالی تر باشد الهی سردار شهید عزیزمان. 🌹میلاد با سعادت سالار شهیدان، امام حسین علیه السلام و روز پاسدار مبارک باد🌹 @salamfereshte
🔹ریحانه ابراز خوشحالی می کند. - قرار شد خود ریحانه بیاد دنبالم. = خیلی خب. پس من می روم. شاید شب دیر بیام. نگران نباشین. پیش خاله تون هستم. دو سه ساعت دیگه که فرزانه اومد بیا خونه که تنها تو خونه نباشه. - چشم. خدا به همراهتون. نگران ما نباشید. 🔸مادر با عجله سوار تاکسی تلفنی می شود و می رود. . پدر صبح به صبح من را از اتاقم به طبقه پایین می آورد تا کنار مادر باشم و حوصله هر دوی ما از تنهایی سر نرود. چند دقیقه ای نمی گذرد که ریحانه می اید. در را باز می کنم. داخل می آید. + حاضر نشدی؟ - نه. چون وسایلم تو اتاقمه. + می روم بیارمش. بگو چی لازم داری. 🔹همه چیزهایی را که می خواهم می گویم. ریحانه مثل گارسون ها صورت برداری می کند و می رود طبقه بالا. در این بین، چند بار جای چیزهای مختلفی را که سفارش داده بودم می پرسد و یافتم یافتم می کند. حاضر می شویم و به خانه ریحانه می رویم. داخل اتاق ریحانه که می شویم، از روشن بودن سیستمش می فهمم که مشغول کاری بوده است. سرکی می کشم و می گویم: - مشغول بودی حسابی. مزاحمت شدم . ببخشید. + مراحمی نرگس جان. با هم مشغول می شیم. تقریبا کار تمام شده بود. 🔸همین جمله اش برایم اجازه ای می شود که نگاهی به مونیتور بیاندازم. مشغول طراحی نشریه صبا بوده است. ریحانه به آشپزخانه می رود تا پذیرایی ای بیاورد. این کار همیشگی اش است که اول باید انجام دهد. بلند می پرسم: - این نشریه برای کجاست؟ + بسیج مسجد. بخون ببین می پسندی؟ شروع به خواندن مطالب می کنم. تقریبا همه مطلبی دارد. بلند می پرسم: -این نوشته تو حاشیه چیه؟ خوندم ولی سر در نیاورم + قسمتی از یه داستانه. بخش های قبلی اش رو باید بخونی که کل داستان رو متوجه بشی. خوب نبود؟ - چرا قشنگ بود. فقط شخصیت هاشو نمی دونستم که چه کسایی هستن. والا که این قسمتش قشنگ بود. + یه دختر و یه پیرزن شخصیت های اصلی داستان اند. در اصل انگار که اون دختر با زمان پیری خودش مواجه شده و هرچه انجام بده بعدا به خودش می رسه. همون جمله معروف تو نیکی میکن و در دجله انداز - که ایزد در بیابانت دهد باز. آهان. فهمیدم. چه جالب. حالا کی این رو نوشته؟ 🔻ریحانه داخل اتاق می شود. بشقابی میوه و استکانی چای دستش است. هر دو را جلویم می گذارد و می گوید: + اسم مستعار داره دیگه. خانم رز. قندان را جلویم می گذارد. + می بخشی دیگه. شیرینی خامه ای نداریم. 🔹هر دو می خندیم. چایی را می خورم. میوه را برایم پوست می کند و می گوید: + خیلی خوشحالم که این جایی. من هم تنها بودم. پدر و مادر هر دو رفتن منزل آن شهیدی که پدر شناسایی شون کرده. منم دوست داشتم برم ولی خب، مجلسشون خصوصی بود. - مامان باید خونه خاله می رفت. دوست نداشت من تو خونه تنها باشم. منم که از خدام بود بیام پیشت. برای همین مزاحمت شدم. خلاصه ببخشید. یکهویی و بی مقدمه + مراحمی عزیز. این حرفا چیه. 🔸بقیه نشریه را با هم تمام کردیم. به حال ریحانه غبطه خوردم که چقدر از هر کاری سررشته دارد. فتوشاپ و کارهای گرافیکی را نیز مانند دیگر کارهای پژوهشی و هنری اش، سریع و زیبا انجام می دهد. به ساعتش نگاهی می اندازد و می گوید: + اشکالی نداره چند دقیقه ای تنهات بزارم؟باید جایی برم. - نه چه اشکالی داره. من همین جا هستم. می تونم چیزهاتو بخونم و ببینم؟ + آره عزیز. راحت باش. همه چیِ من برای شما آزاده. این رو قبلا هم گفته بودم. پس فعلا. - ممنونم. باشه. منتظرم. 🔹ریحانه به سرعت خانه را ترک می کند. ساعت 5 و نیم است و می دانم که به منزل خانم توانمند می رود. به دنبال یافتن قسمت های قبلی داستان نشریه، پوشه های سیستمش را زیر و رو می کنم. چقدر همه چیزش مرتب است. می یابم. چهار قسمت بیشتر نگذشته. همه را در عرض 10 دقیقه می خوانم. سیستم را رها می کنم و مشغول خوردن میوه می شوم. صدایی می آید. دهانم را از جویدن خیار متوقف می کنم تا صدا را بهتر بشنوم. هنوز هم این صدا می آید. از کشوی میز است. 🔸کشو را به جلو می کشم. گوشی ریحانه در حال زنگ خوردن است. گوشی اش را فراموش کرده با خود ببرد. بقیه خیار را داخل ظرف گذاشته و گوشی را روی میز می گذارم. با خودم می گویم: - این تراول ها چیه این جا. أأأأ. چقدر این جا پوله. این ها رو چرا اینجا گذاشته؟ 🔻حجمش را برانداز می کنم. بالای سه میلیون پول باید باشد. گوشی دوباره زنگ می خورد. اسم روی گوشی مرا حساس می کند: لاله نشکفته. @salamfereshte
🌹میلاد با سعادت قمر بنی هاشم، حضرت عباس علیه السلام مبارک باد🌹 🌺امام صادق ‏عليه السلام : كانَ عَمُّنَا العَبّاسُ بنُ عَلِيٍّ نافِذَ البَصيرَةِ صُلبَ الإيمانِ جاهَدَ مَعَ أبي عَبدِاللَّهِ و أبلي بَلاءً حَسَناً و مَضي شَهيدَاً 🍀عموي ما ، عبّاس ، داراي بينشي ژرف و ايماني راسخ بود ؛ همراه با امام حسين ‏عليه السلام جهاد كرد و نيك آزمايش داد و به شهادت رسيد 🔹عمدة الطّالب ، ص ۳۵۶ 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
🔹نمی دانم جواب بدهم یا نه. ولی خود ریحانه همه چیزش را برایم آزاد گذاشته بود. گوشی را جواب می دهم: - الو . سلام. بله این جا بودن. گوشیشون رو یادشون رفته ببرن. تا چند دقیقه دیگه برمی گردن. بله. جنابعالی؟ بله. لاله خانم. چشم. بهشون می گم. خدانگهدار 🔸یاد نوشته های دفتر خاطرات ریحانه می افتم. با خود می گویم: پس همینه. چقدر صداش در عین زیبایی، غمگین و ناراحت بود. بین کتابهای روی میزش، دنبال دفتر خاطرات ریحانه می گردم. کنار کتاب "طرح اندیشه اسلامی در قرآن" دفتری شبیه همان دفتر هست. آن را بر می دارم. خودش است. فکر می کنم تا چه تاریخی را خوانده بودم. - مممممم. آهان. 16 اردیبهشت بود 🔻ورق می زنم تا به تاریخ بعدی اش برسم. " 23 اردیبهشت. امروز دوباره توانستم لاله نشکفته را ببینم. مشکلش را به صورت مبسوط برایم تعریف کرد. بنده خدا خیلی اذیت شده بود. خیلی سخت هست که تنها و غریب باشی و کسی هم این طور اذیتت بکند. به نمازخانه رفتیم و با هم نماز جماعت خواندیم. سبک تر و آرام تر شده بود. خاصیت نماز این است که انسان را سبک و آرام و با طمأنینه می کند. باید جریان را با پدر در میان بگذارم. " 🔹این جا که چیزی ننوشته بود. باز هم ورق می زنم تا به اسم لاله نشکفته برسم و بفهمم که بالاخره جریان چیست. " 28 اردیبهشت. وقتی بهش گفتم که اسمت رو لاله نشکفته گذاشتم، خندید و گفت حال چرا نشکفته؟ جوابش رو این طور دادم: چون قراره بشکفی. مدتی سکوت کرد و در فکر فرو رفت. به نظرم همین یک جمله برای دعوتش به سمت خوبی هایی که در قلبش پنهان کرده بود کافی بود. وقتی در قلبش رو باز کنه، خوبی هاش در ظاهرش هم نمودار می شود. جریان رو به پدر گفتم و پدر گفت که حتما باید قرضش را بدهیم و صلاح نیست تنهاش بگذارم. من هم همین نظر را داشتم. باید به بانک بروم و حساب پس اندازم را چک کنم. " 🔸یاد پولهایی که در کشوی میز بود می افتم. باز هم ورق می زنم : "2 خرداد. امروز آتش گرفتم. پیامک هایی را که می فرستاد جگرم را سوزاند. دیگه خیلی از خط خارج شده بود. دیگه نباید بیشتر از این معطل بشه. باید از شهدا کمک بگیرم. هنوز یک میلیونش مونده. خدایا خودت جورش کن. به عمو ایمیل زدم. پدر نگران حالشون هست. افتخار می کنم به پدرم که اینقدر با گذشت و دلسوز است. هنوز توی فامیل بعضی ها سرزنشش می کنند که چرا اینقدر با عمو خوب رفتار می کند. بعد از آن همه بلاهایی که به سرش آورده است. و پدر همیشه می گوید: بلا یا از طرف خود ماست یا لطف خدا. برادرم است. جگر گوشه را که نمی توانم بیاندازم دور." واقعا چنین پدری افتخار ندارد؟! خدایا شکر از داشتن چنین پدر. مفتخرم به او. مرا هم اینچنین بگردان. آمین." 🔹من هم آمین می گویم. می خواهم دوباره دنبال لاله نشکفته بگردم که صدای کلید در خانه ، مرا به خود می آورد. دفتر را می بندم و سرجایش می گذارم. خودم را به بررسی زیبایی حسن یوسفی که کنار پنجره است مشغول نشان می دهم. + سلام نرگس جان. می بخشی که دیر شد. - سلام. نه بابا. دیر نشد که. راحت باش. راستی. چندبار گوشیت زنگ زد. جواب دادم گفتم نیستی. یه خانمی به اسم لاله بود. گفت تماس می گیرد ولی منم گفتم که می گم تماس بگیری. 🔸صورت خندان ریحانه کمی جدی تر شد. اجازه گرفت و با گوشی اش، به حیاط خلوت خانه شان رفت. وقتی برگشت، صورتش جدی تر از قبل شده بود. + می یای با هم جایی بریم؟ اشکالی نداره که؟ - نه چه اشکالی داره. من که بدم نمی یاد. حالا کجا می ریم؟ + می ریم حق یکی رو بزاریم کف دستاش. - چی؟ 🔻لبخندی می زند و می گوید: هیچی. گوشی اش زنگ می خورد: + سلام پدر. بله. تماس گرفته بودم اگه بتونین یه قراری بزارین و پولها رو بدیم که این بنده خدا هم آزاد بشه. داره به جاهای باریک می کشه . باشه. بله. همین تو محل؟ اشکالی نداره؟ باشه. پس می بینمتون. راستی پدر، نرگس خانم هم با من هست. بله. باشه. با هم می یایم. بله. چشم. خدانگهدار. 🔸کیسه ای مشکلی از آشپزخانه می آورد. پولهای داخل کشو را در پلاستیک مرتب می گذارد. مبلغ را روی آن می نویسد و چسب می زند. کیسه را داخل کیفش می گذارد. + بریم؟ - بریم. 🔹صندلی ام را هل می دهد و به بیرون می رویم. مرا در آغوش می گیرد و سوار ماشین می کند. صندلی را عقب ماشین می گذارد. بسم اللهی می گوید و استارت می زند. چیزی یادش می افتد. در کیفش را باز می کند و هزارتومانی را داخل داشبور می گذارد. دنده یک می زند و حرکت می کند. @salamfereshte
🔹سه کوچه آن طرف تر نزدیک مسجد ماشین را پارک می کند. در همین فاصله کوتاه، چهارتا پیامک برایش می آید. صندلی ام را از عقب ماشین می آورد. مرا بغل می کند و روی صندلی می گذارد. در عین حالی که سریع و جدی همه این کارها را انجام می دهد، لبخندش را فراموش نمی کند. نگاه های با محبت می اندازد و خیلی نرم، مرا از داخل ماشین برمی دارد و روی صندلی ام می گذارد. رو برویم می ایستد تا من چادرم را مرتب کنم. نگاهی به پیامک هایش می اندازد و پاسخی می دهد. با خود می اندیشم: چقدر آغوشش گرم و نگاه هایش با محبت است حتی زمانی که حواسش جای دیگری است. من هم به او لبخند می زنم و اعلام آمادگی می کنم. 🔸نزدیک غروب است و مسجد، آماده برای حضور نمازگذاران. به همراه ریحانه نزدیک در مسجد می شویم. پدر ریحانه از راه می رسد. ریحانه به سمت پدر می رود. سوییچ ماشین را به همراه کیسه مشکی دست پدر می دهد. صحبت هایی رد و بدل می کنند. و با لبخند رضایت به طرف من می آید. داخل مسجد می شویم. از سراشیبی بالا رفته و به قسمت خواهران می رویم. خاموشی چلچراغ وسط گنبد مسجد، از عظمتش چیزی نکاسته است. ریحانه با تلفن صحبت می کند: + سلام لاله جان. بله. ما مسجد هستیم. شما هم به محضی که اومدی بیا داخل مسجد. پدر هستند. بله. نگران نباش. تموم می شه ان شاالله. منتظریم. 🔻رو به من می کند و می گوید: + می بخشی شما رو هم اذیت کردم. - نه بابا. اذیت چیه. شَمِّ پلیسی ام می گه که اینجا یه اتفاقایی داره می افته. 🔹می دانم که تا خود ریحانه چیزی نگوید، درست نیست که چیزی بپرسم. برای همین به همین جمله اکتفا می کنم. ریحانه هم چیزی بروز نمی دهد. دختری از پله ها بالا می آید. ریحانه را که می بیند در آغوشش شروع به گریه کردن می کند. ریحانه نوازشش می کند و مدام پشت سر هم می گوید: + چیزی نیست. درست می شود. تموم می شود. چیزی نیست لاله جان. نگران نباش. درست می شود. 🔸چند دقیقه ای لاله گریه می کند و بعد که آرام می شود گوشی اش را به ریحانه می دهد. ریحانه نگاه می کند و دکمه های گوشی را فشار می دهد. چهره اش اندوهگین شده است. انگار که به خودش آمده باشد، گوشی را به لاله پس می دهد و می گوید: + مهم نیست. ولش کن. دیگه تموم می شود الان. ان شاالله. 🔹ترجیح می دهم خودم را با قرآنی که از قفسه برداشته بودم مشغول نشان دهم. ریحانه و لاله به سمت من می آیند. چند قدمی بیشتر با آن ها فاصله ندارم. به ذهنم می خورد هدفونم را داخل گوشم بگذارم که لاله معذب نباشد و فکر کند من گریه هایش را نفهمیدم. + ایشون دوستم نرگس خانم هستند. = سلام. 🔻جوابی نمی دهم! مثلا دارم چیز گوش می دهم ها. نباید صدایش را بشنوم. ریحانه دست هایش را روی شانه ام می گذارد. سرم را بلند می کنم. قرآن را که مثلا داشتم تلاوتش می کردم می بندم و می بوسم. همزمان که شروع به صحبت می کنم، هدفون را نیز از گوشم بیرون می آورم. - ئه . سلام. داشتم چیز .. 🔸یادم می افتد که الان است که دروغ شود. برای همین ادامه جمله ام را قورت می دهم. - دوستتون هستند؟ + بله. لاله خانم هستند. - به به. سلام لاله خانم. احوال شما؟ بالاخره ریحانه خانم رو گیر آوردی پس. = سلام نرگس خانم. بله. ممنون که بهشون گفتید. خودشون تماس گرفتن باهام. بازم ممنونم. - خواهش می کنم. کاری که نکردم. شما خوبین؟ خانواده خوبن؟ = شکر خدا خوبیم. شما خوب هستید؟ می بخشید مزاحم مهمانی تون شدم - نه خواهش می کنم. اختیار دارید. مهمانی خاصی که نبود. تنها بودم رفته بودم پیش ریحانه جان. 🔻گوشی ریحانه زنگ می خورد: + سلام. بله پدر. بله. چشم. اومدیم. نرگس جان، من یه سر می روم پایین و می یام. - بله بفرمایید. هستم در خدمت لاله خانم. شما برو . 🔹ریحانه به حالت دو، از مسجد خارج می شود. لاله کنارم ایستاده است. می گویم: بریم سمت صندلی ها بشینیم؟ حواسش جای دیگری است. انگار صدایم را نشنیده است. جمله ام را تکرار می کنم. متوجه می شود و سمت صندلی های نماز می رویم. بفرمایی می زنم که بنشیند. نگران است. - خب شما خوب هستید؟ = ممنون. - دانشجواید؟ = بله. - منم دانشجو ام. = واقعا؟ - بله. یه روز که داشتم می رفتم دانشگاه، نه ببخشید داشتم از دانشگاه برمی گشتم، یه ماشین بهم زد و این طور شدم. = متاسفم. - دیگه اتفاقیه که افتاده. الحمدلله خیر و برکت های زیادی بهم داده شده در عین حالی که سختی زیادی هم داره. ولی خب به اصطلاح، دنیا به سختی پیچیده شده دیگه. = بله همین طوره. این جمله رو ریحانه خانم بارها به من گفته. واقعا همین طوره. @salamfereshte