eitaa logo
سلام فرشته
181 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5782746793422883103.mp3
9.26M
👆صوت الهی عظم البلا... با صدای علی فانی @salamfereshte
🌺 الإمام الرضا عليه السلام - لما سُئِلَ عَن مَعنى صَلاةِ اللَّهِ وصَلاةِ مَلائِكَتِهِ وصَلاةِ المُؤمِنينَ - : صَلاةُ اللَّهِ رَحمَةٌ مِنَ اللَّهِ‏ ، وصَلاةُ مَلائِكَتِهِ تَزكيَةٌ مِنهُم لَهُ ، وصَلاةُ المُؤمِنينَ دُعاءٌ مِنهُم لَهُ . 🍀امام رضا عليه السلام : - در پاسخ به پرسش از معناى صلوات فرستادن خدا و صلوات فرشتگانش و صلوات مؤمنان - : صلوات فرستادن خدا ، رحمت از جانب خداست . صلوات فرشتگانش ، تزكيه آنها نسبت به پيامبر صلى اللّه عليه و آله است و صلوات مؤمنان ، دعاى آنها براى اوست . 📚ثواب الأعمال : ص‏187 @salamfereshte
🔹شب از نیمه گذشته است. بسته بندی شکلات ها رو به اتمام است. بیشتر از سه گونی ای که آورده بودیم جمع شد. پنج کیسه زباله بزرگ، پر از بسته های شکلات شده است. همه را عقب و جلوی ماشین ریحانه می گذاریم تا فردا به مسجدهای مختلف و ایستگاه های صلواتی ببریم و پخش کنیم. نصف بیشتر کتابمان را خواندیم. فقط جواب چند سوال مانده است. حال و هوای دخترخاله ها عوض شده است. قرار شده یک گونی را به هیئت ببریم. مادر که همیشه حواسش به همه چیز است، زودتر از من متوجه نگاه های پرسشگر خاله پری و دخترخاله ها شد و برایشان توضیح داد. دخترخاله ها از مادرشان اجازه می خواستند که فردا با ما به هیئت بیایند. خاله پری هم اجازه داد و قرار شد خودش هم ما را همراهی کند. چشمانم خسته از خواب است. ریحانه موقع رفتن به خانه شان آرام به من می گوید: + اگه دخترها هیئت بیان، دیگه بیمه شدن. خدا برکت بهت بده . نمی دونی چه کار بزرگی تو این مدت کردی. خدا خیرت بده. فعلا تا فردا. سحر بخیر. 🔸ریحانه که می رود، رختخواب ها را در پذیرایی پهن می کنیم. همان طور خوابیده، خوشی های امشب مان را مرور می کنیم و یکی یکی، خوابمان می برد. صدای اذان مسجد بلند می شود. مادر که بیدار مانده است، همه را بیدار می کند تا نماز بخوانیم و اجر کارمان ضایع نشود. بعد از خواندن نمازصبح، صدا از کسی نمی آید. همه بیهوش می شویم. من هم کنار مادرم، دراز می کشم. به الطاف خدا نسبت به خودم، خاله و دخترخاله هایم، فکر می کنم و از ته قلب، او را شکر می گویم. 🔹 بعد از خوردن صبحانه، مشغول حرف زدن و تنظیم برنامه رفتن به هیئت و جلسات مختلف مدح خوانی می شویم. روز قبل از نیمه شعبان است و حسابی کار داریم. دخترخاله ها لباس های پرزرق و برقشان را کنار گذاشته اند و مانند ما همان لباسهای ساده قبلشان را پوشیده اند. 🔸ریحانه زنگ در را می زند و همه مان برای پخش شکلات های صلواتی می رویم. من و فرزانه و دخترخاله ها جمعا پنج نفر می شویم. مانده ایم چطور سوار ماشین پر از شکلات بشویم. قرار می گذاریم سهم هیئت را بعد از ناهار ببریم. صندوق عقب را از شکلات ها پر می کنیم و روی پایمان هم، کیسه شکلات بسته بندی شده می گذاریم. نمی دانیم به این وضعیت بخندیم یا گریه کنیم. زیر آن هم شکلات له شدن هم عالمی دارد. همان اول کار، از گونی ها را که شکلات بیشتری داشت به مسجد می دهیم و یکی از کیسه شکلات های روی پایمان را صندوق عقب می گذاریم. 🔹دو خیابان آن طرف تر، عده ای از بسیجی ها ایستگاه صلواتی برپا کرده اند. ما که شکلات زیاد داریم می پرسیم پذیرایی شان چیست؟ جواب که می شنویم فقط شربت آبلیمو" یکی دیگر از گونی های صندوق عقب را در می آوریم و به آن ها می دهیم. چقدر همه شان خوشحال می شوند. مسئول گروهشان تشکر می کند و خدا قبولی می گوید. دخترخاله ها شاد و سرحال هستند و احساس افتخار می کنند. هیچکدامشان آرایش نکرده اند و شنل های تک بندیشان را نپوشیده اند. من و ریحانه شاد و مسروریم از اینکه آن ها در حال بازیابی هویت خود شده اند. همه مان موقعیتی را تجربه و حس می کردیم که مطمئنا بعدها دوست داشتیم همواره در همان موقعیت بمانیم و همان احساس ها را داشته باشیم. تمام تلاش ریحانه در تجربه کردن این معنویت و چشاندن این حس به دخترخاله ها و فرزانه است. 🔸فرزانه دیگر آن فرزانه چندماه قبل و نتی نیست. از وقتی با ریحانه چت می کند و خودش را با برنامه هایش تنظیم کرده، عوض شده. بزرگ و فهمیده تر حرف می زند و کارهایش را هدف مند و با برنامه انجام می دهد. چقدر از این تغییرات مثبت لذت می برم و وقتی به بچه ها نگاه می کنم، فقط شکر الهی است که بر زبانم می آید. یادم هست که همین حال را مادرم در مورد من داشت. هر وقت مرا می دید، شکر می کرد. آن موقع علتش را نمی فهمیدم ولی الان خودم همان حال را دارم و مادرم را درک می کنم. بسیجی ها برایمان شربت می ریزند. مدت ماندنمان به سه دقیقه هم نمی کشد. سوار ماشین می شده و راهی مقصد بعدی می شویم. 🔹مسیر حرکت را نمی دانیم و ریحانه هم به ما نمی گوید. کم کم دستگیرمان می شود که در محله خاله پری هستیم. دخترها تعجب کرده اند اما من قصد و نیت ریحانه را فهمیدم. به مسجد محل می رویم و با مستخدم مسجد صحبت می کنیم. آن جا هم قرار است برنامه باشد اما مدل برنامه هایشان متفاوت است. پایگاه بسیج را پیدا کرده و در می زنیم. نوجوانی در را باز می کند. نورانیت از صورتش می بارد. یاد خاطرات شهدای نوجوان می افتم و انگار یکی از همان ها را می بینم. از مسئول پایگاه می پرسیم. او می رود و با جوانی به نورانیت خودش می آید. @salamfereshte
هدایت شده از علیرضا پناهیان
💌 آدم‌های عصبی‌‌مزاج @Panahian_ir
🔹از برنامه شان می پرسیم. آن جوان ابراز تاسف می کند از اینکه نتوانسته کاری انجام دهد. خودش است و همان یک نوجوان. ریحانه ناراحت می شود. از دخترخاله ها می پرسد: + تو خونه تون تشت های بزرگ دارین؟ " آره فکر کنم داریم. چطور؟ 🔸با مسئول پایگاه، نیم ساعت بعد، وعده کرده و به سمت خانه خاله پری، حرکت می کنیم. سه تشت بزرگ دارند. به خاله پری زنگ می زنم و ماجرا را تعریف می کنم. خاله حسابی استقبال می کند. تشت ها را بار داخل ماشین می گذاریم. به سوپری رفته و شکر و گلاب و قند و آبلیمو می خریم. همه را می بریم دم در بسیج و تحویل پایگاه می دهیم. 🔹نوجوانان بسیجی از پایگاه بیرون می آیند و مشغول برپایی ایستگاه صلواتی می شوند. سه میز می آورند. سفره یک بار مصرفی را رویش پهن کرده و پشت این میزها، روی چند صندلی، تشت ها را از آب پر می کنند و مشغول درست کردن شربت آبلیمو گلاب می شوند. ریحانه ذکر می گوید و به همه مان می گوید یک دور صلوات بفرستیم و از همان فاصله، به شربت ها فوت کنیم. این هم برای برکت بیشتر کار. دختر خاله ها خوشحال و راضی مشغول صلوات فرستادن می شوند. 🔸قرار می گذاریم پس فردا برای بردن تشت ها به پایگاه بیاییم. دو کیسه از کیسه های شکلات ها را که به آن دو نوجوان می دهیم، گل از گلشان می شکفد و علاقه شان برای حضور و رفتن به در خانه ها بیشتر می شود. "هر چقدر هم که بالاشهر باشند، باز هم نباید این برنامه های مذهبی تعطیل شود. حتی اگر مجبور شویم تک تک درب خانه ها را بزنیم و شربت تبرک به نام مولا را تعارفشان کنیم." این جمله ای بود که ریحانه به آن مسئول پایگاه می گفت و او هم تایید می کرد. بعد از نیم ساعتی که این کارها را می کنیم، به مسجد محل برمی گردیم. 🔹دو کیسه از شکلات ها مانده است و نمی دانم چرا ریحانه اشاره ای به آن ها نمی کند. در مسجد مدح خوانی و سخنرانی است و همه برای شنیدن صحبت های زیبای حاج آقا مصطفوی آمده اند. جمعیت زیادی جمع شده است و حیاط جلو و پشتی مسجد را هم فرش کرده اند. حاج آقا مصطفوی در مورد الطاف امام زمان به تک تک انسان ها صحبت می کنند و چنان با احساس و از ته قلبشان این لطف ها را بیان می کنند که شوری عجیب در دلمان می افتد. بعد از آن همه مهرورزی هایی که امام زمان نسبت به ما دارد، وقتی حاج آقا می گوید که با این همه مهربانی حضرت، ما چقدر نامهربان برخورد می کنیم؛ اشک همه مان در می آید و عذرخواهی می کنیم. هر کس به زبان و شیوه خودش. دخترخاله ها هم ناله شان بلند شده. ریحانه، همان طور که از صحبت ها یادداشت برداری می کند، بی صدا اشک می ریزد و زمزمه می کند. 🔸بعد از سخنرانی مدح خوانی و مولودی خوانی شروع می شود. پریناز به خواهرش می گوید: * تا حالا مسجد به این باحالی ندیده بودم. " اصلا مگه چند بار تو مسجد رفتی؟! * خب یه چند باری رو با مامان رفته بودم " مسجد دانشگاه ما هم به این باحالی نبود که این جا بود. : چطوره هر دفعه بیایم بریم مسجد نرگس اینا؟ 🔻جمله آخر را مهناز می گوید. بعد از مراسم و نماز، برای ناهار به خانه می رویم. نزدیک خانه، مادر و خاله پری را هم می بینیم. آن ها هم مسجد بودند. مادر ابگوشت خوش مزه ای را برای ناهار گذاشته است. سفره را می اندازیم و همه دورتادور سفره می نشینیم. مادر سینی غذای احمد را سرسفره برمی گرداند و می نشیند. می پرسم: - چی شد ؟ غذا نمی خوره؟ = نه. می گه با بسیجی ها می خواد بخوره - چی؟؟؟ 🔹از تعجب شاخ در آورده ام. احمد و بسیجی ها. این رفتارها اصلا به او نمی آمد. از سر سفره بلند می شوم تا ببینم جریان چیست. احمد پشت سیستم نشسته است و در حال جستجو در اینترنت است. می پرسم: - مامان گفت بسیج می خوای غذا بخوری؟ از آبگوشت مامان یه کم می خوردی حالا. از دستت می ره ها ^ نه ممنون. همون جا با بروبچ می خوریم. یه نون و پنیری پیدا می شه. باهاشون قرار دارم. آبگوشت رو شب هم می شه خورد. - کی باهاشون قرار گذاشتی؟! ^ صبح که داشتم می رفتم بیرون، از جلوی مسجد که رد می شدم، صداشون می یومد. سرودشون خیلی قشنگ بود. رفتم داخل مسجد و نشستم به گوش دادن . اونا هم ازم دعوت کردن باهاشون باشم و این طور شد دیگه. ناهار رو اون جام. نگران شکمم نباش. 🔸حواسش پرت سیستم است و دیگر چیزی نمی گوید. من هم ادامه نمی دهم. برمی گردم سر سفره. همین طور که از احمد دور می شوم فریادش را می شنوم که می گوید: "ایناهاش " و شروع می کند به خواندن... @salamfereshte
🌱"ما همه ، برشب خنده کنیم؛ ماهمه دین را زنده کنیم ما همه، مشتاقیم بر لبان، مهدی یا مهدی، با خدا در عشق هم عهدیم؛ تا قیام عهد بستیم، تا قیام عهد بستیم"...🌱 🔹کمی در رفتن تعلل می کنم تا سرودی که می خواند را بیشتر بشنوم. تمام حواس احمد به سرودی است که می خواند. ریتم دلنشینی دارد. بیخود نیست احمد را جذب کرده و داخل مسجد کشانده. صدای فرزانه مرا به خود می آورد. از شنیدن بقیه سرود دل می کنم و به سمت سفره ناهار می روم. می نشینم و می گویم: - قول داده ناهار بره اون جا. صبح با بچه ها تو مسجد بوده. 🔻چهره پر از رضایت مادر و ریحانه را می بینم و به خوردن تیلیتی که مادر برایم درست کرده، میردازم. بعد از ناهار و چرت بسیار کوتاه، رأس ساعت 3 با ریحانه قرار می گذاریم تا دو پلاستیک باقی مانده را تحویل بدهیم. برای همه مان سوال شده که کجا قرار است برویم. 🔸ساعت 3 است و ما حاضر به یراق، پشت در خانه منتظر در زدن ریحانه هستیم. تقه ای می خورد. سریع در را باز می کنم. همه مان عین این فراری ها، داخل ماشین می چپیم. ریحانه بیرون ماشین ما را نگاهی می کند و می خندد. + مثل اینکه خیلی عجله دارین ها صدای خنده مان بلند می شود. می گویم: - آره بابا. از بعد از ناهار همین طور داریم حدس می زنیم که قراره کجا بریم. حال کجا می ریم؟ + دیگه دیگه. شما که باید بدونی نرگس خانم همه چشم ها به سمت من برمی گردد. ریحانه سوار شده و ماشین را روشن می کند. فرزانه می پرسد: " ئه نرگس. تو می دونی؟ پس چرا نمی گی کجا می ریم؟ - نه بابا. من از کجا بدونم. ریحانه؟! 🔹لبخندی می زند و باز هم روی حرفش پافشاری می کند. منظورش را نمی فهممم و سکوت می کنم. هر چه به پایین شهر می رویم، ایستگاه های صلواتی و تزئیات، بی ریاتر و مردمی تر و بیشتر می شود. از تزئینات پرهزینه کم می شود و صفا و همکاری و صمیمیت مردم بیشتر دیده می شود. همه مشتاق هستیم بدانیم دو کیسه شکلات های باقی مانده را کجا قرار است ببریم. کمی بعد که در اتوبان می افتیم و تابلو بهشت زهرا را می بینم، شصتم خبردار می شود که قرار است کجا برویم. گل از گلم می شکفد و با شعف، تقریبا فریاد می کشم: ریحانه! 🔻ریحانه که می فهمد تازه دوزاری ام افتاده است، لبخندی می زند و می گوید: دیدی گفتم شما می دونی. باز هم بچه ها پاپیچم می شوند و من هم با آرامش و اطمینان می گویم: تا ده دقیقه دیگه که رسیدیم خودتون می فهمین. الان نگم کیفش بیشتره ها 🔹قطعه شهدا هستیم و دخترخاله ها گیج از اینکه چرا آمده ایم به قبرستان. سرمزار شهید گمنامی می نشینیم و ریحانه از رشادت ها و حالات معنوی و روحی و نشاط رزمنده ها برایمان می گوید. چند خاطره از کتابهایی که خوانده و یادم بود را لابه لای حرفهای ریحانه تعریف می کنم. دل هایمان انگار به جبهه ها پر کشیده، لبخند محوی، روی صورت بچه ها پیدا شده می شود. خانواده های شهدا سر مزارهایشان هستند و گل و شیرینی به یکدیگر تعارف می کنند. صدای دلنشین سرود و گاهی مدح و گاهی مارش عملیات و رزمنده ها از بلندگوها پخش می شود. آن جا هم برای خودش عالمی است. شکلات ها را از عقب ماشین آورده ایم. درش را باز می کنیم و شکلات ها را در سینی هایی که ریحانه آورده، می ریزیم. هر کدام از بچه ها سینی به دست، به سمت خانواده شهدا می روند. 🔸من و ریحانه کنار منبع شکلات ها مانده ایم. از ریحانه می پرسم: - هدفت رو از بردن شکلات ها به محل شون فهمیدم. خواستی از مسجد و بسیح خاطره خوب داشته باشن که بازم اون جور جاها رو برن. اما چرا مقصد آخر رو این جا انتخاب کردی؟ خیلی جاهای دیگه هم می شدکه بریم + ببینشون. چطور با خانواده شهدا حرف می زنن. می خواستم دعای چنین خانواده های با صفایی بدرقه راهشون باشه. می خواستم تجربه رودررو شدن با چنین آدم های نورانی ای رو داشته باشند. نگاه کن! پریناز چطور به آن جانبار شکلات تعارف می کنه. مسلما از نفس ها و معنویت آن جانباز بهره مند می شه. میخواستم وقتی شهدا می بینن که کام مادرانشون با شکلات های این دخترها شیرین شده، ازشون دست گیری بیشتری داشته باشن. ما هم از قافله نباید جا بمونیم. بیا ما هم بریم تعارف کنیم. 🔹سینی شکلات را دست می گیریم و با ریحانه، عصا زنان پیش می روم. حس پاهایم بهتر شده و قدرت کنترلم روی آن ها افزایش پیدا کرده. توسلاتم نتیجه داده و روند رو به بهبودی را سپری می کنم. سینی را با کمک ریحانه تعارف می کنیم و حال معنوی و دعا هدیه می گیریم. آن جا ، تنها جایی است که جای شهدا خالی نیست. چقدر افق دید ریحانه وسیع است و هنوز مانده است تا به او برسم و بتوانم مانند او بشوم. @salamfereshte
آب کم جوی، آور به دست.. @salamfereshte
🔹قبل از غروب، حرکت می کنیم تا اذان را در هیئت باشیم. بچه ها همه جمع شده اند و تزئیات هیئت را انجام می دهند. سردر ورودی هیئت را با گونی، دالانی درست کرده اند و آویزهایی از پلاک اسامی اهل بیت و سربندهایی با نام اهل بیت و گل سینه هایی که نام اهل بیت و برخی عکس شهدا روی آن ترسیم شده را وصل کرده اند. اشتیاق دخترخاله ها برای کمک به هیئتی ها دیدنی است. هر چه خواهران هیئتی آن ها را مهمان می خوانند، آن ها زیربار این لقب نمی روند و می خواهند هر طور شده، کاری بکنند. 🔸محل سخنران و مداح اهل بیت علیهم السلام در حال تزئین شدن است و دخترخاله ها هر کدام کمکِ یکی از خواهران هیئتی در تزئین می شوند. یکی سوزن ته گرد می دهد. دیگری نردبان را جا به جا می کند. دیگری تزئیات و پارچه های رنگی را به دست نصاب می دهد. با حضور آن ها و مدیریت مسئول تزئینات، کار زودتر از انتظار پایان می یابد. 🔹شب نیمه شعبان است. بچه ها زیارت آل یاسین می خوانند. دخترخاله ها آرام نشسته اند. در گوششان می گویم: "یکی از عادت های بچه های هیئته که موقع کار در هیئت، ذکر می گن و آخرش، دعای توسلی، زیارت عاشورا یا ال یاسین می خوانند. این کارهاشون فضای معنوی خاصی به جمع می ده " نزدیک به همین مضمون را ریحانه، در مراسم های قبلی برایم گفته بود. آن شب همه خوشحال و خسته اما پر انرژی به منزل برمی گردیم. 🔸خاله پری و مادر به مسجد رفته اند و هنوز برنگشته اند. حتما در مراسم شب نیمه شعبان مسجد محلمان هستند. ما هم بدمان نمی آید برویم اما از خستگی، همه در سالن پذیرایی دراز می کشیم و خودمان را به جشن فردا، حواله می دهیم. امروز تقریبا از صبح سرپا پوده ایم. من یکی که پاهایم حسابی ذوق ذوق می کند. " نرگس جان، می شه ما هم بیایم هیئت؟ نگاهی به صورت شهناز می اندازم و می گویم: - چرا نشه. صدای پیامک شهناز بلند می شود. "مامان گفته حاضر باشین. ^ ما که حاضریم. هنوز مقنعه هایمان را هم در نیاورده ایم 🔻همان طور که دراز کشیده ایم، دختر خاله ها، از تجربه های زیبایی هایی که این دو روز داشته اند می گویند. آرزو می کنند که ایکاش این ها برایشان ادامه دار باشد. خاله پری و مادر می آیند. تاکسی منتظر است. بچه ها خداحافظی می کنند و می روند. به یک باره، خانه و سالن پذیرایی، خالی از آن شور و هیجان دیشب و امروز می شود. کتاب مسابقه ام را برمی دارم و به خواندن صفحات باقی مانده می پردازم. پدر به خانه آمده است و با مادر در مورد چیزی صحبت می کتند. گاهی نگاهی به من می اندازند و سکوت می کنند. بالاخره صدای پدر، بلند می شود: = نرگس جان بابا، بیا اینجا - بله پدر جان = گویا صبح خانمی تماس گرفته ان برای کسب اجازه که برای شما بیان خواستگاری. 🔸تعجب می کنم. ادامه می دهد: = من امروز را در مورد ایشون پرس و جو می کردم. - ول کنین بابا تو این موقعیت. فردا نیمه شعبانه ها. = بعد از پرس و جو، از حاج اقا خواستم استخاره بگیرند. خوب آمد. توکل بر خدا. قبل از غروب که شما نبودی، با مادر قرار خواستگاری را برای فردا شب گذاشتیم. - پدر؟ فردا که نیمه شعبانه. = روز مبارکی است برای امر خیر. شما خودت رو آماده روبرو شدن با این مسئله بکن. 🔻اخلاق پدر را می دانستم. وقتی این طور مهربان و جدی صحبت می کند و حواشی مسئله ای را توضیح می دهد یعنی اعتراض نباید کرد و خیر و صلاحمان را در این دیده است. من هم چیز دیگری جز چشم نگویم. مادر لبخند تلخی روی لبانش است. خود را به آشپزخانه می رساند تا بساط شام را بچیند. من هم به بهانه کمک به مادر از زیر نگاه های سنگین پدر فرار می کنم. - مامان، خواستگار کیه؟ : گویا یکی از بچه های دانشگاهتونه. همکلاسیته. - چی؟! کی هست؟ : از سادات هستند. پدر در موردشون تحقیق کرده. حالا فردا می یان که ببینیمشون و بعد دوباره پدر با خود پسر صحبت کند و تحقیق مجددی بکند. البته اگه نتیجه صحبت شما با ایشون مثبت بود. - کی هست مامان؟ تو کلاس ما که یه سید بیشتر نیست. 🔸با خودم می گویم: سید؟ نکند منظور مادر همان سید ، تفنگدار سوم است که همیشه با مجید و عباس با هم هستند؟ خواستگار بهتر از اون نبود؟ - مامان، بهشون بگو نیان. : نمی شه . حالا می یان اگه نخواستی جواب رد می دیم. نگران نباش. من و پدرت کنارت هستیم. - مامان؟!!! 🔹با حالت اعتراض از پیش مادر به اتاقم می روم. گوشی را برداشته و جریان را به ریحانه می گویم. پاسخ می دهد: + از آن زمان مدتی گذشته. الان چطور هست؟ - از الانش خبر ندارم. با این حرف ریحانه کمی آرام تر می شوم و مسئله برایم قابل هضم تر می شود. پشت میز می نشینم و سوالاتی که به نظرم می آید از خواستگار بپرسم را در برگه ای می نویسم. در حال خواندن کتاب مسابقه، از فرط خستگی خوابم می برد. @salamfereshte
🌹چه کار کنيم تا با آمادگي بيشتري وارد ماه مبارک رمضان شويم؟ فرصتي نمانده 🌺در کتاب عيون اخبار الرضاآمده است که امام هشتم(علیه السلام) به يکي از اصحابشان فرمودند: «با توبه به ماه رمضان وارد شو.استغفار کن.اگر حق الناس مالي به عهده داري، در صورت امکان پرداخت کن؛ چرا که روزه معطوف به رضايت کسي است که از تو طلبي دارد. امام رضا(ع) به آن مسلمان فرمودند که قبل از ماه مبارک رمضان غسل کن و طهارت ظاهري پيدا کن که بتواني از اين سفره بهره ببري و به خداوند نزديک شوي. براي ورود ماه مبارک رمضان تلاوت قرآن را رها نکن تا با آن انس بگيري. ☘️در رواياتي ديگر بيان شده است که عبدالسلام بن صالح هروي، معروف به ابا صلت، مي گويد: آخرين جمعه ماه شعبان، شرفياب محضر مبارک حضرت علي بن موس الرضا(عليه السلام) شدم، ايشان فرمودند: اباصلت ! ماه شعبان بيشترش رفته و اين آخرين جمعه آن است، جبران کن در باقيمانده اين ماه کوتاهي هاي گذشته ات را، فراهم ساز آنچه تو را کمک مي کند(در بهره برداري بهتر از اين ماه) و ترک نما آنچه تو را ياري نمي‌دهد. ✨ زياد دعا و استغفار کن و قرآن بخوان، از گناهانت توبه کن، تا در حالي ماه خدا به تو رو آورد که خود را خالص گردانيده اي، امانتي بر گردنت نباشد مگر آن که ادا کرده باشي. 🌸 در قلبت نسبت به هيچ مومني کينه و عداوتي نباشد، و خود را از گناهي که مرتکب شده اي جدا ساز، تقواي الهي پيشه کن و بر خدا در سر و علنت توکل نما که "و من يتوکل علي الله فهو حسبه". زياد در باقيمانده ماه شعبان بگو "اللّهم إن لم تکن قد غفرت لنا في ما مضي من شعبان فاغفر لنا فيما بقي منه " زيرا خداوند متعال به احترام اين ماه (رمضان) گروه هايي را از آتش جهنم آزاد مي سازد.(وسائل 10/ 301) @salamfereshte
🔹صدای مولودی فضای خانه مان را پر کرده است. تازه چشمانم را باز کرده ام که ریحانه، دم در اتاقم ظاهر می شود. + سلام خانوووم خوش خواب. پاشو دختر. می دونی ساعت چنده؟ 🔸نگاهی به ساعت می اندازم. 8 و پانزده دقیقه صبح است. هنوز کامل در رختخوابم ننشسته ام که ریحانه کنارم می نشیند. نگاهی مهربانانه می کند و مرا در آغوش پرمهرش می گیرد و عید را تبریک می گوید. عینا همان کارها را می کنم و این روز مبارک را به او تبریک می گویم. به کمک ریحانه بلند می شوم. عصایم را برمی دارم و برای وضو و شستن دست و صورت به سرویس بهداشتی می روم. ریحانه اتاقم را مرتب می کند. چادر و مقنعه ام را دم دست گذاشته و جعبه کادویی را هم روی آن گذاشته است. می پرسم: - این چیه؟ + کادوئه دیگه. عیدت مبارک. مثل اینکه یه چندوقت کادو نگرفتی یادت رفته کادو چیه... - عید شما هم مبارک. آخ جون کادو. حالا چی هست؟ + یه چادر و روسری خوشگل برای اینکه تو خواستگاری بپوشیش. دیشب دوختمش. - ممنونم. حالا وایسا منم برات یه کادو دارم. 🔹کادو ریحانه را به او می دهم. سجاده ای زیبا که شکوفه های بهاری اش را مادرم گلدوزی کرده است و من هم کمی کمکش کرده ام. ریحانه می فهمد که کار دست مادرم است. + دستشون درد نکنه. خیلی زحمت کشیدن. من لیاقت این همه محبت رو ندارم. - وا. این چه حرفیه. شما لایق ترینی ها. 🔸سرش پایین است و شکوفه های بهاری را لمس می کند. همان طور که سجاده را در دست گرفته به سمت در می رود و می گوید: + من می رم پایین پیش پدر و مادر. شما هم حاضر شدی بیا پایین که با هم بریم هیئت. دخترخاله ها هم الانه که برسن. نخوابی ها. - نه بابا. خیالت راحت. خواب کودومه.. 🔻سریع حاضر می شوم. نگاهم به برگه سوالات خواستگاری می افتد. چند سوال با خودکاری قرمز رنگ زیر برگه اضافه شده است. لبخند می زنم. حتما ریحانه آن ها را اضافه کرده. کیفم را از روی میز برمی دارم و در اندیشه اینکه آیا واقعا سید جواد قرار است به خواستگاری بیاید، از پله ها پایین می روم. صدای مدح خوانی بلندتر می شود. از کنار آشپزخانه که رد می شوم، مادر را می بینم که با مدح اهل بیت، اشک به چشمانش نشسته است. - سلام مامان. = سلام نرگس جان. عیدت مبارک.. چادرت رو سرت کن. مهمان داریم 🔹ریحانه با والدینش، دیدن پدر و مادر آمده اند. به احترام من از جا بلند می شوند. سلامی می کنم و بفرماییدی می گویم. پدر مرا به طرف صندلی راهنمایی می کند. چند دقیقه ای می نشینم. نگاهم به ریحانه است که رویش را گرفته و به صحبت های پدرها گوش می دهد. زنگ در را می زنند. دخترخاله ها از راه می رسند. خاله پری هم همراه آن هاست و تصمیم دارد به هیئت بیاید. مادر به خاطر جلسه خواستگاری کار دارد و نمی تواند با ما به هیئت بیاید. والدین ریحانه خداحافظی کرده و ما هم با مادر خداحافظی می کنیم و به قول ریحانه "پیش به سوی هیئت" می رویم. 🔸بچه ها همه قبراق و سرحال هستند. شهناز ته آرایشی کرده است. می گویم: - چطوره عروس ببریم؟ =یعنی چی؟ - یعنی این روسری سفیده رو بندازیم رو سر شهناز و عروسونه ببریمش به هیئت. 🔻روسری ای که ریحانه برایم آورده است را از کیفم در می آورم و روی سر شهناز می اندازم. بچه ها هم با گیلی لیلی گفتن همراهی ام می کند و لبخند رضایتش مرا خوشحال تر می کند. شهناز هم ادای عروس ها را در می آورد. تا خود هیئت شوخی و خنده و نکته پرانی می کنیم. 🔹جشن هیئت مثل همیشه پر از برنامه های مختلف است و این بار، نه تنها من کنار ریحانه نشسته ام، بلکه خاله پری و دخترخاله هایم نیز هستند. به ریحانه می گویم: - تو بهترین اتفاق زندگی من هستی. لبخندی مهربان می زند و در جوابم می گوید: + و شما هم تنها هدیه گل نرگسی هستی که خدا به من داده. دستانم را می فشرد و سیراب از محبت سرشارش می شوم. دخترخاله ها از جشن هیئت خیلی خوششان آمده است، خصوصا تئاتری که بچه ها اجرا کرده اند. خاله پری موقع خواندن دعای فرج حال منقلبی داشت. همه ما همین طور بودیم. مگر می شود روز نیمه شعبان باشد و یاد و فراق مولا، دلهایمان را منقلب نکند. 🔸 بعد از جشن به مسجد می رویم و پاسخنامه مسابقه کتاب را تحویل می دهیم. نماز جماعت می خوانیم و از مدحی که مداح برای امام زمانمان خواند، لذت می بریم. مجری می گوید: - امروز نیمه شعبان است و به میمنت این روز،بین این بیست خواهری که به همه سوالات پاسخ صحیح داده اند قرعه کشی نمی کنیم و به همه جایزه را می دهیم. 🔻همه ی ما در آن برنده شده ایم. صدای شادی چند دختر از ته مسجد به گوش می رسد. جمعیت صلوات های بلند و تکان دهنده ای می فرستند. خوشحال از این موفقیت، برای گرفتن جایزه مان از خواهری که پشت میز پر از کادو ایستاده بلند می شویم. پیامکی از پدر می رسد که: - نرگس جان، بیا خونه که مهمان ها تو راه اند. @salamfereshte
⭐️ ماه مبارک رمضان، «ماه فرصتها» ♨️ ۱۰ توصیه کاربردی @salamfereshte
🔹از مسجد بیرون می آییم. دخترخاله ها خوشحال از برنده شدن جایزه، تاکسی ای می گیرند و به خانه شان برمی گردند. ریحانه مرا تا دم خانه همراهی می کند: + ان شاالله که خیر باشه. بسپار دست خدا. نگرانش نباش. 🔸از همدیگر خداحافظی می کنیم. خانه مان مرتب تر از همیشه است. فرزانه و احمد، طبقه بالا هستند و قرار است دو ساعتی را همان جا بمانند. با کمک مادر، دوش می گیرم. لباسهایم را می پوشم. داخل اتاق پدر می نشینم. چشمانم به کتاب مسابقه مان می افتد که پدر برای تورق زدن، آن را از من گرفته بود. برگه سوالاتم را در دست می گیرم. روسری و چادری که ریحانه برایم دوخته است را سر می کنم. احساس می کنم زیر بال حمایتی دعایش قرار دارم و خوشحال از این حس، سوالاتم را مرور می کنم. 🔻مهمان ها می آیند و از لای در اتاق پدر که نگاه می کنم، مطمئن می شوم که خود سید جواد است. بعد از نیم ساعتی که صحبت می کنند و تعارف های معمول را انجام می دهند، مادر دنبال من می آید. با کمک عصا به اتاق می روم. پدر سید جواد از دیدن عصا جا می خورد. پدر جریان را برایش تعریف کرده است اما چرا جا خورده ، نمی دانم. کنار مادر می نشینم. احوال پرسی کرده و کمی صحبت می کنند. 🔹به اشاره پدر و به کمک مادر، از جا بلند می شوم تا آقا سید را برای صحبت های خصوصی و دونفره مراسم خواستگاری، به اتاق پدر راهنمایی کنم. لباسهایش مرتب تر از زمانی است که به کلاس می آید. می نشینیم. مثل همه خواستگاری هایم، منتظر می شوم تا خواستگار صحبت را آغاز کند. لحظاتی به سکوت می گذرد. می گوید: ^ خیلی شوکه شدم وقتی شنیدم تصادف کردین. ولی خداروشکر الان که دیدمتون حالتون چقدر بهتر شده و از اون حالت در اومدین خیلی خوشحالم. - خیلی ممنون. لطف دارید. ^ دیگه با نسیم خانم نیستید؟ چند بار حالتون رو ازش پرسیدم می گفت خبر نداره. - از وقتی این اتفاق برام افتاد، ارتباط ما هم قطع شده. ان شاالله تصمیم دارم دوباره از سر بگیرم. 🔸باز هم سکوت حکمفرما می شود. حوصله ام کمی سر رفته است. سکوت را مزه مزه می کنم. به کتاب مسابقه ایم که روی میز پدر است نگاه می کنم. سید انگار رد نگاهم را دنبال کرده است، می پرسد: ^ کتاب خوبیه؟ کتاب را به او می دهم. تورقی می کند و دوباره می پرسد: ^ کتاب خوبیه؟ - بله کتاب خوبیه. مسجد محلمون مسابقه از این کتاب داشت. ^ برنده شدید؟ - بله. 🔻صفحه ای از کتاب را نگاه می کند. می گوید: ^ نظر شما در مورد امام زمان چی هست؟ - در مورد امام زمان؟ امام دوازدهم ما شیعیان هستند. ^ نه منظورم اینه که الان وظیفه ما چی هست؟ اینجا نوشته یکی از وظایف منتظران دعا کردنه. این کار رو که ما خیلی می کنیم. 🔹خیلی ظریفانه توپ افتاد در زمین من و حالا من هستم که باید جواب بدهم. سعی می کنم این وضعیت را به نفع خودم برگردانم و نظر او را اول جویا شوم. می گویم: - بله دعا کردن هم یکی از وظایف ماست. مهم ترین وظیفه از نظر شما چی هست؟ ^ همین دعا کردن هست دیگه. وقتی امام بیان، همه چی درست می شه . ما باید دعا کنیم که امام بیان تا همه اشکالات درست بشه. من بعد نمازهام همیشه دعا می کنم که بتونم ایشون رو ببینم. - ببینین که چی بشه؟ ^ خوبه دیگه آدم امام زمانش رو ببینه. - بله خوبه. منتهی وقتی خوبه که امام زمان از آدم راضی باشن. اگه ناراضی باشن که دیدنشون جز شرمنده شدن چیزی برامون نداره. داره؟ 🔸پاسخی نمی دهد. ادامه می دهم: - از طرفی، درسته که تشکیل حکومت عادلانه و مهدوی مهمه و فقط از دست امام زمان بر می یاد ولی بالاخره این حکومت نیاز به افراد صالح هم داره یا نه. این افراد صالح چه کسایی هستند؟ ما فقط با دعا باید کمک اماممون بکنیم ؟ به نظرم علاوه بر دعا باید سعی کنیم خودمون هم خوب تر از خوب بشیم و با این کار، به ظهور آقا کمک کنیم. 🔻باز هم پاسخی نمی دهد و فکر می کند. احساس می کنم در موضع ضعف قرار گرفته است. برای اینکه این حالت را درست کنم می گویم: - این ها مطالبی بود که توی اون کتاب نوشته. به نظرم کتاب خوبیه. دید من رو که نسبت به خیلی مسائل درست و تکمیل کرد. ^ می تونم ببرم بخونم؟ - بله خواهش می کنم. از جا بلند می شود و می گوید: ^ اگه اجازه بدید بعدا دوباره مزاحم بشیم؟ - خواهش می کنم. 🔹پدر کتاب را در دستانش که می بیند، نگاهی به من می اندازد. خداحافظی می کنند و با مشایعت پدر از خانه خارج می شوند. مادر می پرسد: = زود اومدید بیرون. چطور شد؟ خوب بود؟ - اصلا بحث خاصی نکردیم. حرف از امام زمان و وظایف منتظران شد. کتاب مسابقه خواستن که بخونن منم دادم بهشون. = خیر باشه. مادر ظرف ها را جمع می کند و من هم کمک می کنم. @salamfereshte