eitaa logo
سلام فرشته
180 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸ریحانه🌸 🔹همه درباره خانم توانمند صحبت می کردند. هر کس چیزی می گفت. ختم امن یجیب برای سلامتی اش خواندیم. خانم سلیمی مثل هرشب، کیسه صدقات و خیرات را بین صف نمازجماعت گرداند و بازهم به همت و عِرق مذهبی خانم ها، کیسه خالی نماند. فرصت زیادی نداشتم. باید سریع به خانه می رفتم و تا قبل از ساعت 8 شب کارهای مربوط به هیئت را انجام می دادم. یکسری مطالعات و جداکردن نوشته ها و برگردان مطالب به جملات با مفهوم و کوتاه بود. پدر و مادر خانه نبودند. خواهر، مشغول درسهایش بود و برادر هم خوابیده بود. بی معطلی کتاب طرح اندیشه مقام معظم رهبری در قرآن کریم را باز کردم. در حاشیه کتاب، به دنبال علامت سوال هایم می گردم تا معنایی جدید را بیابم: " کدام درست تر است: خدایا! به ما رحم کن. این جمله را زمانی باید بگوییم که کار را ناقص یا ناتمام انجام داده ایم و خدا رحممان کند یا زمانی که کار را انجام داده ایم و حالا از خدا می خواهیم رحمتش را بر ما فرو فرستد؟" 🔻مطلب را روی برگه مخصوصی که از قبل آماده کرده ام خطاطی می کنم. صدای کشیده شدن قلم، روح و روانم را نرمش می دهد. دنبال علامت تعجب می گردم تا جمله ای حکیمانه را بیابم. مسابقه، معرفی کتاب، تزئیات و تصاویر را که آماده می کنم، همه را داخل کاور بزرگی گذاشته و روی میز تحریرم می گذارم. چراغ اتاق را خاموش می کنم. پرده سه رنگ اتاقم را کنار زده و لای پنجره را باز می کنم. زیرپنجره دراز می کشم. به آسمان که تازه سفره ستاره هایش را پهن کرده است نگاه می کنم. یاد نرگس و وضعیتش می افتم. سعی کرده بودم هر روز مقداری از وقتم را در کنارش باشم و پاهایش را ماساژ بدهم تا عضلاتش آب نشود و امید بهبودی اش با مشکل جسمی روبرو نشود. به شهدا آنقدر ایمان و باور داشتم که می دانستم شفا پیدا می کند. تا امروز، پنج باری به قطعه شهدا رفته ام و خواسته ام را تکرار کرده ام. می دانم رویم را زمین نمی اندازند. همین که روحیه اش از آن حالت شک و تردید نسبت به خدا در آمده از برکات دعای شهداست. همین که توانسته موقعیت جدیدش را بپذیرد و درس و دانشگاهش را جدی گرفته، کار آن هاست. - ممنونتونم. شما پیش خدا آبرو دارید. شنیدید امروز چقدر زیبا درسش را برایم کنفرانس داد؟ ممنونتونم که با خدا آشتی اش دادید. خانم توانمند رو هم به شما می سپارم. بنده خدا خیلی تنهاست. 🔸چراغ اتاق نرگس روشن می شود. سایه نرگس نزدیک پنجره دیده می شود. برایش امن یجیب و حمد می خوانم و از همین جا فوتم را روانه اش می سازم. به ساعت هشت هنوز نیم ساعتی مانده است. پدر تقه ای به پنجره می زند و در خانه را باز می کند. پنجره را می بندم و به استقبالشان می روم. - سلام بابا. سلام مامان. خسته نباشین. + سلام ریحانه جان. = سلام دخترم. مونده نباشی. چه خبر از خانم توانمند؟ حالشون خوبه؟ - الحمدلله. همان طور هستند. بهشون سر زدم. سرمشون رو وصل کردم و داروهاشون رو بهشون دادم. ماساژ هم دادم ولی حرکتی نداشتند. صحبت هم نمی کنند اما از چشمهاشون مشخصه که دوست ندارن من رو ببینن. بهتر نیست براشون یه پرستار بگیریم که با دیدن من اذیت نشن؟ = شما پیشش باشی بهتر از پرستاره. براشون دعا کن. می دونم خیلی اذیت شدی و می شی ولی به دل نگیر. پیرزن تنهاست. حرفای قبلی و نگاه های الانش رو بزار به حساب تنهایی اش. تنهایی بد دردیه - به دل نگرفتم پدرجان. چشم. حتما. = مادرت هم صبح بهشون سر زده بود و یک سری کارهاشون رو کرده بود. بازم با خود مادرت صحبت کنن ببین کم و کسری چی دارن براشون بگیریم. تونستی شماره دخترهاشو بگیری؟ - نه هنوز. احساس می کنم دوست نداره به وسایلش دست بزنم. برای همین منتظرم اعتمادش رو جلب کنم و بعد با اجازه خودشون، دفترتلفنشون رو نگاه کنم. 🔹پدر به اتاق خودشان برای تعویض لباس می روند. از همان پشت در می گویند: = فکر خوبیه اما اگه می بینی خیلی طول می کشه این یه مورد رو قلم بگیر. دخترش نگرانشه و ما هم که دائم منزلشون نیستیم که اگه زنگ زد گوشی رو برداریم. - درست می گین. = تلفنشون شماره نمی اندازه؟ - نگاه نکردم. = ایندفعه که رفتی حتما نگاه کن. می شود هم یه پیغام گیر براشون بزاریم که زمان هایی که تنهاست و دختراش زنگ می زنن بتونه صداشون رو بشنوه. دستش رو می تونه حرکت بده؟ - جلوی من که حرکتی نمی تونستن بدن. چندبار امتحان کردم. = بنده خدا. خدا صبرش بده. تجدید وضویی می کنند و رو به قبله خاضعانه می نشینند. همیشه عادت داشتند این ساعت را در مسجد به تلاوت قرآن بپردازند و امروز روزی من شده که صدای تلاوت پدر را بشنوم. @salamfereshte
🔹سحر، کنترل تلویزیون 75 اینچی اش را برداشت. بی هدف، کانالی را گرفت و خیره به تلویزیون، غرق افکارش شد. به روزهایی که با ضحی گذرانده بود فکر کرد و حرص خورد. همه به او توجه می کردند. بعد هم که رفت پزشکی خواند؛ باز هم کانون توجه همه، او بود. خانم سهندی فلان. خانم سهندی بهمان. رتبه خانم سهندی فلان. دیدی تشخیص خانم سهندی زد روی دست همه دکترها. حالش از این خانم سهندی شنیدن ها به هم می خورد. دلش می خواست ضحی را سر به نیست کند اما هیچوقت نتوانست ضربه ای کاری به او بزند. هر دفعه که نقشه کشیده بود به او ضربه بزند، باز هم به نفع خانم سهندی تمام می شد. دوست داشت ضحی بدبخت شود و او به بدبختی اش بخندد. 🔸نبودنش در بیمارستان هم خودش شده بود عامل توجه همه به سهندی. اگر برمی گشت بهتر می توانست با حرفهایش او را اذیت کند. حساسیت هایش را فهمیده بود. هر روز تیکه ای روی ولایت به او می انداخت. مدام سرکوفت چادری بودنش را می شنید. نباید می گذاشت آب خوش از گلویش پایین رود. عامل همه عقب ماندگی های سحر، ضحی بود. هیچوقت نگذاشت سحر تشویقی بگیرد یا رتبه دار شود. همیشه او جلوتر از همه بود. 🔻سحر، عصبانی از به یاد اوردن مراسم اعطا جوایز، کنترل را روی کاناپه کوباند. پاهایش را درون شکمش جمع کرد و سر بر زانو گذاشت. فکر کرد حتما باید او را مجدد به بیمارستان برگرداند. به بودن در کنار ضحی احساس نیاز می کرد. دو روزی بود با پرهام صحبت می کرد. با اینکه پرهام دوست پدرش بود اما زیر بار برگرداندن ضحی نمی رفت. نمی خواست از پدرش کمک بگیرد و سرکوفت دومی بودن را مجدد بشنود. به ساعت نگاهی انداخت. از جا برخاست تا خود را برای قرار ملاقاتش آماده کند. 🔺زنگ در به صدا در آمد. بطری شراب را روی میز گذاشت و به سمت اف اف رفت. صورت پرهام را که از صفحه نمایشگر دید، دکمه باز شدن در را زد. خودش را در آینه قدی با قاب طلایی نزدیک در، نگاه کرد. در را باز کرد و به پیشواز پرهام رفت. از حیاط و درختانش گذشت و نزدیک آلاچیق، با پرهام روبرو شد. - چقدر جگر شدی. خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم. - خیلی خوش اومدی. آلاچیق راحت تری یا داخل بریم؟ - هر جور شما بپسندی 🔸نگاه موزیانه پرهام را سحر فهمید اما به روی خود نیاورد. می خواست این چند ساعتی که مستخدم را مرخص کرده بود و تا آمدن پدر، فرصت داشت؛ دل پرهام را به دست بیاورد تا ضحی را برگرداند. جلوتر از پرهام به سمت خانه راه افتاد. کفش پاشنه بلند بنددار قرمز رنگش، روی سنگ های فرش شده حیاط، تلق تلق صدا می داد. با هر قدم که برمی داشت، به کمرش حرکتی می داد تا پرهام که پشت سر او می آید را تحریک کند و سرفرصت بتواند خواسته اش را از او بگیرد. صدایش را نازک تر کرده بود و برای پرهام، شیرین زبانی کرد. در خانه را باز کرد و بفرما گفت. هنگام رد شدن از کنار سحر، نیش باز شده پرهام کمی بسته تر شد. چشمانش برق می زد و مشخص بود دلی از عزا در آورده است. سحر از این موفقیت اولیه، راضی بود. در را باز نگه داشت تا پرهام داخل برود 🔹🔸🔸🔹 🔹بوی خوش کوکو سبزی، در خانه پیچیده بود. ضحی متعجب به مادر نگاه کرد. تعجبش وقتی بیشتر شد که سفره ای بزرگ را وسط سالن پذیرایی دید. در آشپزخانه هیچکس نبود. به اتاق حسنا رفت. آنجا هم هیچکس نبود. صدای پدر هم نمی آمد. مادر نگاهی به اتاق انداخت. آنجا هم کسی نبود. هر دو متعجب به همدیگر نگاه کردند. ضحی گوشی تلفن را برداشت و شماره پدر را گرفت. گوشی را دست مادر داد و برای تعویض لباس، به اتاقش رفت. 🔻 چادرش را مثل همیشه تا کرد. روسری اش را به جالباسی آویزان کرد و با مانتو شلوار سرمه ای رنگش، روی تخت دراز کشید. سکوت و گرمای اتاق، حالی خوش، به بدن خسته اش برگرداند. به قاب عکس روبرویش خیره شد. چشمانش را روی هم گذاشت و خوابش برد. صدای خنده حسنا و تق تقی که به اتاقش خورد، او را از خواب پراند. بفرمایید گفت و لبه تخت نشست. حسنا لیوان شربت به دست داخل شد: - ئه. خوابیده بودی! ببخشید متوجه نشدم. دایی اینا اومدن. بفرما شربت. - دایی که تازه اینجا اومده بودن. - آره. معمولا زود به زود می یان. شربت تو می ذارم روی میز. من رفتم. عجله دارم. شما هم زود بیا. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte