#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_بیستم
🔹سلام و تعارفات معمول را بدون اینکه نگاه مستقیم به چهره کسی داشته باشم انجام می دهم. کانون توجه همه هستم و نگاه سنگینشان را حس می کنم. دلم می خواهد بدانم آقا سعید هم سرش پایین است یا مثل برخی خواستگارهای دیگرم، مستقیم نگاهم می کند. مادر آقا سعيد و فاطمه خانم جواب سلامم را مي دهند. با دیدن فاطمه خانم، کمی دلم قرص می شود. انگار آشنای قدیمی را دیده باشم لبخند می زنم.
🔻آرام و سنگین به سمت شان می روم. چایی را به مادر تعارف می کنم. برنمی دارد و اشاره به حاج خانم می کند. دلم می خواهد حالش را بپرسم اما چیزی نمی گویم. چایی را جلوی حاج خانم می گیرم. ماشااللهي مي گويند و تشكر مي كنند. از خجالت سرم را پایین انداخته ام. پدر، بلند می شود و سینی چایی را می گیرد تا به آقایان تعارف کند. روي زمین، كنار مادر مي نشينم. چادر را روي پايم مرتب مي كنم. سرم پايين است و چيزي نمي گويم. یاد خواستگاری قبلی می افتم که با عصا بودم و چقدر احساس بدی داشتم. این بار، دیگر عصا ندارم که هیچ، خودم سینی چایی را آوردم. خدا را با تمام وجود، شکر می کنم.
🔸احساس گرما می کنم اما دستانم یخ است. نگاهم به دسته گل روی میز می افتد. گل هاي رز قرمز كه رزهای سفید رنگ، آن ها را در بر گرفته اند. با سليقه كنار هم چيده شده اند. مادر کمی خودش را روی صندلی جابجا می کند. نگاه به صورتش که از درد مچاله شده می کنم. چیزی نمی گوید. قلبم می گیرد. چقدر مادر به خاطر من، در طول زندگانی اش درد کشیده و صبوری کرده است. آقایان مشغول صحبت اند و من بیشتر از آنکه حواسم به خواستگار باشد، به مادر است. مادر نگاه معناداری به من می کند. صدای پدر را می شنوم که می گوید:
" حتما. بفرمایید. دخترم، آقای حسین پور را راهنمایی کن.
🔹از جا بلند می شوم. مراقب هستم چادرم باز نشود. بفرمایید گفته، منتظر می شوم. آقا سعید هم از جا بلند می شود. لبخند مهربان فاطمه خانم از چشمانم دور نمی ماند. جلوتر مي روم تا ایشان را به سمت اتاق پدر راهنمايي كنم. قلبم سخت به تپش افتاده است. در اتاق پدر را باز می کنم و کنار می ایستم که ایشان اول وارد شوند. پدر از قبل، دو صندلي با فاصله و دو ظرف ميوه را روي ميزش گذاشته است. روي صندلي كه به سمت در است اشاره مي كنم و مي گويم بفرماييد. می نشیند. در دلم رخت شور خانه ای براه افتاده است. من هم روی صندلی دیگر می نشینم. از زیر چادر دستم را روی قلبم گذاشته و ذکر لاحول و لاقوه الا بالله را با کمترین حرکت لب، می گویم. نگاهم به قاب روی دیوار می افتد: السلام علیک یا فاطمه الزهرا. به حضرت سلام داده و ازشان کمک می خواهم.
🔻برگه سوالاتم را از جیب دامنم، بیرون می آورم. و آن را لای پر چادرم، طوری نگه می دارم که فقط خودم ببینم. آقای حسین پور هم كاغذي را از جیبشان بيرون مي آورند. اولین خواستگاری است که می بینم سوالاتش را نوشته. شاید هم جواب سوالات احتمالی را نوشته! از این فکر خنده ام می گیرد اما نمی خندم. هر دو سكوت كرده ايم. سکوتی سخت اما دوست داشتنی! باعث می شود تسلط بیشتری پیدا کنم و آن هیجان اولیه را کم می کند اما انتظار اینکه الان چه خواهم شنید و من چه جوابی باید بدهم برایم سخت است. به تیتر سوالاتم نگاه گذرایی می کنم.
🔹به نظر شما مهمترين عامل موفقيت در زندگي چيست؟ حواسم را باید جمع کنم و در پاسخشان، به دنبال این باشم که اساسا زندگی را چه چیز می بینند؟ چه هدفی دارند؟ و برای رسیدن به این هدف، مهم ترین عامل موفقیت شان را چه می دانند؟ یک سوال ساده و کلیشه ای بعدش گذاشته ام که از آن فلسفه بافی سوال قبلی در بیاید و ببینم حالا برای این زندگی، چه صفاتی را برای همسر آینده اش لازم می بیند؟ اگر برای پاسخ سوال قبل، کلیشه ای جوابی گفته باشد، این سوال دستش را رو می کند. این روش سوال پرسیدن را که از ریحانه یاد گرفته ام، دوست دارم.
🔸دلم می خواهد از اختلافات هم بپرسم که اگر اختلافی در خانواده پیش آمد کرد، شما چه می کنید؟ می خواهم ببینم چقدر برای خانواده و زنش ارزش قائل است و اگر اختلافی بین زن و مادرش بیافتد، او طرف کدام را می گیرد؟ می تواند کاری بکند که احترام مادر و زنش خرد نشود و قلب هر دو را با رفتار صحیحش، به دست آورد یا این مهارت را ندارد؟ و یک سوال اخلاقی که معمولا خواستگارهایم در پاسخ مناسب، می لنگند این است که به نظرتان مهم ترین وظیفه ما در لحظه اکنون چیست؟ تا به حال فکر کرده اید که چه چیزهایی، زندگی و کار و شغل و درس و فعالیت هایتان را تحت تاثیر مثبت یا منفی قرار می دهد؟ این ها چیست؟ می خواهم بدانم چقدر به حق الناس پایبند است. چقدر دل شکستن های دیگران را در زندگی اش موثر می داند.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیستم
🍀با اذان صبح، مادر عباس، پرده های سالن را عقب کشید. پنجره را باز کرد تا هوای داخل خانه عوض شود. اگر چه ماه اسفند بود و سرمای هوا در آن ساعت بیشتر از بقیه ساعات بود اما معصومه خانم، همان ساعت پنجره را باز می گذاشت. صدای چرخیدن کلید، مانع از رفتنش به سمت آشپزخانه شد.
🔹عباس و ضحی که داخل خانه شدند، معصومه خانم، از کنار پنجره کنار رفت و خود را به در ورودی رساند. چهره های شاداب اما به خواب نشسته هر دو، نشان می داد کل دیشب را بیدار مانده بودند. بچه ها را سر سفره صبحانه نشاند و بساط صبحانه را با کمک عباس، پهن کرد. تا عباس و ضحی لقمههای نان و مربا و عسل و چایشان را بخورند، به اتاق عباس رفت. رختخوابها را پهن کرد. ملحفه کشید و لحاف بزرگی را پایین رختخوابها گذاشت. به سالن برگشت. نفس عمیقی کشید و هوای خنک سحرگاهی را به ریه ها فرو داد. پنجره را بست و از ساعت سفرشان پرسید. عباس به ضحی نگاه کرد و گفت:
- راستش هنوز جدی صحبتش رو نکردم.
- ئه چرا پس؟
🔸و به ضحی نگاه کرد و با صدایی مهربان و جدی گفت:
- ضحی جان عزیزم.. حالا که نمی خواین مراسم و جشن و اینها بگیرین، پیشنهادم این بود که ی سفر برید.
🍀برای اینکه هضم گفته های مادر برای ضحی راحت تر باشد، عباس ادامه داد:
- مامان می دونه، مرخصی گرفتن من ی مقداری سخت هس. شاید نتونم چند روز مرخصی بگیرم. اینم آقای تابش به زور گذاشت کف دستم. مامان می گن که نمی خاد این زمان رو بزارین برای چیدن وسایل. اون رو بعدش می شه انجام داد. می گن که این فرصت رو ..
- متوجه شدم. پدر هم همین رو بهم گفتن. من موافقم؛ مسئله ای نیست.
🌸معصومه خانم لحن کلامش را مهربانتر کرد و گفت:
- عزیزم اگر مراسم بگیری هم خوبه. بالاخره شما خانم دکتر هستی فامیل انتظاری دارن و .. با مادرتون هم صحبت کردم ایشون هم حرفی ندارن
🔸ضحی به عباس نگاهی انداخت که یعنی دستم به دامن نداشتهات، کمکی بده؛ اما عباس، مشغول خوردن نان و عسلی بود که چند ثانیه پیش، لقمه گرفته بود. ضحی ناامید از کمک عباس گفت:
- راستش خودمم دوست دارم اما
- مامان جون، الان که تالار پیدا نمی شه. اونوقت باید زمان عروسی رو عقب بندازیم. اوضاع اقتصادی مردم هم خوب نیست. درسته ضحی جان خانم دکتر هست اما نمی خوایم حسرت و آه بقیه پشت سر زندگی مون باشه. اونقدر ها هم مهم نیست تالار گرفتن و .. ی جشن مختصر بعد از عروسی مون می گیریم و همه رو دعوت می کنیم خونه مون. آخر هفته دیگه بزاریم خوبه؟
🔹لقمه بعدی را گرفت و تا نزدیک دهان برد و ادامه داد:
- می خوایم این رسم ساده ازدواج کردن رو ما پایه گذاری کنیم. ی خانم دکتر و ی آتش نشان با هم ازدواج کنن اونم بدون تالار؛ چه شود! بدون خریدهای آنچنانی؛ بدون پاتختی و از این دست رسومات. اتفاقا به همه فامیل هم علتش رو بگین که بدونن و یاد بگیرن. مگه نه ضحی جان؟
🔸ضحی خوشحال از کمک عباس، با لبخند و کلام، حرفش را تایید کرد. لقمه نان و عسلی که عباس به سمتش گرفته بود را گرفت و به سمت مادر عباس بفرما زد. معصومه خانم تشکر کرد و گفت:
- متوجه ام عباس جان. منتهی خواستم بازم مطرح کنم بدونین از نظر ما مشکلی نیست. نگران هزینه اش نباشین. من برای این روز پول کنار گذاشتم.
- خدا حفظتون کنه مادرجان. شما لطف دارین.
🔹این را ضحی گفت و به عسل آویزان شده از لقمه عباس اشاره کرد و گفت:
- داره می چکهها
🍀و انگشتش را زیر قطره عسلی که در همان لحظه از نان جدا شد گرفت. انگشت را به دهان برد و مکید. معصومه خانم وقتی استقامت بچه ها را دید، دیگر در این رابطه حرفی نزد. نه تنها به پسرش، بلکه به عروسش هم افتخار کرد. چنین حرکت و رفتاری را نشانه بزرگ منشی ضحی دانست و از قرار گرفتن ضحی در کنار پسرش، خوشحال شد. عباس به ساعت نگاه کرد و گفت:
- من یک ساعتی می خوابم و بعد می ریم خونه خانم دکتر. خوبه؟
🌸معصومه خانم سبد میوه را از یخچال بیرون آورد. جواب تشکر بچه ها را داد و در فریزر را باز کرد. گوشت چرخ کرده را بیرون آورد. پیازی از سبد گوشه آشپزخانه برداشت و مشغول جدا کردن پوسته اش شد. می خواست برای بچه ها غذای مختصری بپزد. تا هفت و نیم، یک ساعت وقت داشت. سبد کوچکی از کابینت کنار ظرفشویی بیرون آورد تا وسایل سفر بچه ها را داخل آن بگذارد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق