eitaa logo
سلام فرشته
181 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹تا چند بار مدام هی وسوسه می شوم به آن دختر نگاه کنم. نمی دانم چه چیزی دارد که اینقدر برایم جذاب شده. "شاید به خاطر اینکه دانشجوی جدید است. نه. چند تا دانشجوی جدید دیگر هم هستند. شاید به خاطر حفظ حجاب و نوع چادرش که عربی است. شاید به خاطر آن سکوت مطلقی که از قبل کلاس داشته. "با اینکه نگاهش نمی کنم اما باز هم حواسم پرت او شده است. مجدد به خود نهیب می زنم که:" ای بی عرضه. تمرکز کن بچه. "و هر بار که حواسم پرت او می شود، نهیب می زنم که: "بیخیال. حالا باشه بعد. الان درس. بیخیال. ول کن." بعد از چند بار، دیگر حواسم به درس استاد است و تازه می فهمم راجع به اهمیت شخصیت شناسی در نوع روابط بین المللی حرف می زده است. چه جالب. شناخت شخصیت های بومی هر ملیتی، در نوع روابط تاثیر می گذارد. 🔸صدای بچه ها بلند می شود که : "استاد ساعت کلاس تمام شد." استاد، نگاهی به ساعت روی دیوار می کند و خسته نباشیدی می گوید. من هم خسته نباشید به استاد می گویم. با خود می گویم: "تا ما اومدیم تمرکز کنیم که کلاس تموم شد. راسی از دختره چه خبر؟" و سرم را این بار، راحت به سمتش برمی گردانم و می بینم هنوز در حال نوشتن است. در خودکارش را می بندد و کتاب هایی که تمام مدت کلاس روی پایش نگه داشته بود را روی میز می گذارد. بچه ها در حال خارج شدن از کلاس اند. او بی توجه به بقیه، نشسته و یکی از کتاب ها را باز می کند و گردنش را روی کتاب خم می کند و مشغول مطالعه می شود. 🔻از جایم بلند می شوم. از زیر چادر، کمرم را کمی می مالم. انگار توان نشستن روی این تک صندلی های زمخت را ندارم. باید برای این مسئله هم فکری بکنم. بدون عصا، به سمت دختر می روم. هم برای تمرین، هم برای اینکه نمی خواهم توجهش به صورت اضافه، به من جلب شود. سرش که هیچ، گردنش روی کتاب فرو رفته . - سلام 🔸سرش را بالا می آورد. خیلی نزدیک به او ایستاده ام. می خواهد از جا بلند شود. کمی عقب می روم. دست می دهد و می گوید: ^ سلام. خوب هستین؟ - ممنونم. شما خوبی؟ چه کتابی می خونی؟ 🔻نگاهی به کتاب روی میزش می اندازد و می گوید: ^ ممنون. کتاب عاقل شده ام. نگاه عاقل اندر سفیهی به او می اندازم و لبخندی که یعنی مگر عاقل شدن هم کتاب می خواهد. او هم لبخند می زند. کتاب را سمت من می گیرد و می گوید: ^ خاطرات بچه هایی است به روستاها برای کار جهادی رفته ان 🔸یاد احمد می افتم و می گویم: - ئه. چه جالب. برادر منم امسال رفته بود اردوجهادی. حالا برای او جالب می شود. نگاه و چهره شادابش این را فریاد می زند. می پرسم: - بریم بیرون؟ حال و هوایی عوض کنیم؟ ^ آخه.. باشه بریم. 🔹دفتردویصت برگ و کتابهایش را جمع کرده و همه را داخل کیف کوچکش جا می دهد. متعجب می شوم این همه کتاب و دفتر را چطور جا داد. معلوم است که سنگین است اما گله ای ندارد و حتی خمی به ابرو. کیفش را روی دوشش می اندازد. من هم عصا و کیفم را برمی دارم و از کلاس بیرون می رویم. در راهرو، حرفی نمی زند. منم سکوت کرده ام. نه خیلی تند، نه خیلی آرام، قدم برمی دارد. پله ها را پایین می رویم و وارد محوطه جلوی دانشکده مان که می شویم، آثار ناراحتی را از چهره اش می خوانم. چادرش را جلوتر کشیده و می گوید: ^ حالا کجا بریم؟ 🔸 سمت راست پرچین ها را نشانش می دهم. جایی خارج از این محوطه است و روبروی درب کتابخانه. آن جا هم دو نیمکت گذاشته اند و معمولا کسی آنجا نمی شیند مگر اهل کتاب باشد یا کله اش برای آفتاب، تنگ شده باشد. هیچ سایه ای ندارد و نیمکت ها، دو طرف مسیر منتهی به کتابخانه، آفتاب می گیرند. از پرچین که رد می شویم و نیمکت های هدف را می بیند، به من نگاه می کند: - دوست نداری اینجا رو؟ خب بریم ی جای خوش آب و هوا. اینجا می شد دوش آفتاب بگیریم بدون مزاحمت نگاه بقیه. تازه شاید ریحانه هم بیاد. ^ نه مشکلی با آفتاب ندارم. من بچه آفتابم. همین جا بشینیم. چند دقیقه که بیشتر نیس. 🔹می نشینیم. صندلی ها داغ هستند. کمرم داغ داغ می شود. روی صندلی جابه جا می شوم تا قشنگ، کمرم به صندلی بچسبد و دردش کم شود. برعکس من، او لبه صندلی می نشیند. - من نرگس هستم. اسم شما چیه؟ دانشجوی جدید هستید؟ ^ منم بتول هستم. بله. انتقالی گرفته ام. 🔸حروف را خیلی غلیظ ادا می کند. غلظتی که با لطافت صدای زنانه اش قاتی شده، لحنش را شیرین و دل نشین می کند. بیشتر از این نمی خواهم اطلاعات شخصی بگیرم که احساس ناامنی نکند. از کتاب و درس امروز حرف می زنیم و ساعت را نگاه می کنیم که وقت استراحت تمام شده و باید برای کلاس بعدی برویم @salamfereshte
🔹فردا صبح، ضحی وقتی به بیمارستان بهار رفت، قبول مسئولیت را به خانم دکتر بحرینی اعلام کرد. خانم دکتر از قبول مسئولیت ضحی ابراز خوشحالی نکرد. بیشتر نگران ضحی بود که اول زندگی، قرار است بین افرادی کار کند که هر کدام، آتش زنه ای برای زندگی اش بودند. چاره ای نداشت. چند نفر از ماماهای خبره را انتخاب کرده بود و عکس هایشان را به ضحی نشان داد: - یکی دو نفر ماما از طرف ما می تونن تو گروه باشن. ببین با کودوما راحت تری. می تونی بری بخش باهاشون کار کنی. حکم مسئول شیفت موقت مامایی براتون می نویسم. ی چند روزی با ماماها باشین ببینین با کودومشون راحت ترین. 🔻خانم دکتر، برگه ای برداشت و روی آن نوشت: - هدف ما از ورود به چنین پروژه ای، چیز دیگه ایه. 🔸ضحی یاد حرفهای دایی افتاد: - یکی از تقریبا کله گنده های معامله های پول شوییه. بچه ها دنبالشن اما ردشو نزدن. اسم اصلیش فرهمندپور نیست ولی اسمشو نمی گم که اشتباهی یکهو از دهنت در نره. اگه بتونی باهاش کار کنی که سر از کارش در بیاری و با مدرک، بچه ها بتونن دستگیرش کنن خوب می شه. - نمی شه یکی از نیروهای خودتون بیان؟ اخه دایی اون خیلی ی جوریه. چه جوری بگم. - عاشقت شده؟ دیگه بالاتر از این که نیست. - ئه دایی! - ئه نداره. اعتمادشو جلب کن. یکی از ماماهای بیمارستان بهار رو هم با خودت ببر. خود خانم دکتر بحرینی چند نفر رو بهت پیشنهاد می ده. خانم دکتر با بچه ها در ارتباطه. احتمالا برای همین این پروژه مشترک رو خواسته قبول کنه. - نمی دونم . به من چیزی نگفت. - انتظار داشتی پشت تلفن همه چی رو بهت بگه! 🔹و حالا خانم دکتر روبروی ضحی نشسته بود. مجدد نوشت: - احتمال شنود همه جا هست. برای همین می نویسم. 🔸سرش را بالا آورد. ضحی سر تکان داد که یعنی فهمیدم. خانم دکتر ادامه داد: - هدف ما شناسایی تیم سرمایه گذاری شون هست. فرهمندپور، سر تیم یکی از گروه های پولشویی از خارج به داخل کشوره. زرنگه و ردی از خودش نذاشته. بچه ها فهمیدن که به شما علاقه داره. 🔹به چشمان مشکی قهوه ای ضحی نگاه کرد. ضحی از فکری که در سرش آمده بود ترسید. ازدواج با فرهمندپور به خاطر لو دادن تیمش؟ خانم دکتر که اضطراب را در چهره ضحی دید نوشت: - نگران نباشین. ممکنه بخاد با شوهرتون هم ارتباط بگیره. شاید جلوتر براشون توضیح بدین خوب باشه. همین مدلی . بنویس و بعد بسوزون. لازم نیست کار خاصی بکنی. همین که اعتمادشو جلب کنی و بزاری باهات راحت باشه، بالاخره یک سوراخ نفوذ به بچه ها می ده و بچه ها سریع کار رو جمع می کنن. هر وقت احساس خطر کردی سریع بزن بیرون. پروژه رو باهاشون سه ماهه می بندم. خوبه؟ 🔸ضحی سرش را به علامت تایید پایین آورد. خانم دکتر به نوشتن ادامه داد: - ان شاالله یک ماه نشده کار تموم می شه. فقط شما سعی کن روی فروش محصولات وارداتی شون بیشتر کار کنی تا تبادلات پولیشون مشخص بشه. ✍️ضحی این بار خودکار از روی میز برداشت و نوشت: - حتما. تکلیف مادران باردار چی می شه؟ - پشتیبانی فردی شون رو داشته باش. نیاز به کمک بود روی همراهت حساب کن و اگه بیشتر نیاز بود، بفرست تیم مامایی بیمارستان. بچه ها ازشون مراقبت می کنن. دیدی عکساشون رو؟ 🔹ضحی نگاهی به تصاویر کرد. چهره یکی شان به دلش نشسته بود و دلش می خواست او را ببیند. هم سن و سال طهورا می زد. صورت تمیز و یکدستی داشت و بینی متوسطی چه از حیث افتادگی و چه بزرگی، بین دو طرف صورت گردش، خط تقارنی زده بود. اسمش صدیقه بود و آرامش از چهره اش می بارید. خانم دکتر نکته خاص دیگری نگفت. برگه را برداشت و در آتش دانی که ضحی تازه آن را دیده بود، قرار داد. در آهنی آتش دان را گذاشت تا فکر فرار به سر کاغذ نیاید. ضحی تشکر کرد و اتاق را ترک کرد. 🔻فرهمندپور با دمش گردو می شکست. نقشه اش جواب داده بود و حالا می توانست ساعت ها ضحی را ببیند و هر وقت خواست، در کنارش باشد. از طریق واسطه، آپارتمانی نزدیک بیمارستان اجاره کرد. به مغازه فروش دوربین رفت و دوربین قوی با اتصال آن لاین به گوشی را انتخاب کرد. حالا خودش در آپارتمان بود و مسئول فنی، مشغول نصب دوربین مدار بسته. تصویر را روی گوشی اش چک کرد تا دید همه جانبه داشته باشد. آپارتمان را تجهیز کرد و یک هفته بعد، حضوری برای دیدن خانم دکتر بحرینی به بیمارستان رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte