#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_یک
🔹یک ساعتی است در اتاق احمد هستم و خاطرات جالب و جذابش را گوش می دهم. آن قدر با هیجان تعریف می کند که بارها حسرت به دلم می ماند که ایکاش من هم پسر بودم و در جمعشان و با آن کارهای سختی که می کردند. از برادر حجت خیلی تعریف می کند و اخلاق و وجناتش و مراقبت هایی که از همه بچه ها داشته است. این سطح از اخلاق یک جوان، برایش جالب و جذاب است.
🔸احمد روی زمین نشسته و من لبه تختش. از حالم می پرسد و می گوید: سختت نیست مدت طولانی نشسته ای؟ تجربه یک ساعت قبلم را برایش می گویم. خوشحالی را به وضوح در چهره اش می توانم ببینم. عصایم را از دم در می آورد. تشکر می کنم و قبل از اینکه او بخواهد بگوید "بابا نرگس، پاشو از اتاق برو بیرون خسته شدم از بس فک زدم"، حرفی که البته هیچوقت نخواهد گفت، به او می گویم: بقیه اش رو هم باید برام تعریف کنی ها. فعلا من راحتت می زارم که ی کمی استراحت کنی.
*************
🔹دیدن گریه های دوستان صمیمی ام، سخت ترین چیزی است که تا امروز داشته ام. حتی سخت تر از آن تصادف و وضعیت فجیعی که داشتم. ساعت هشت صبح، قرارمان است. دو دقیقه زودتر از در خانه بیرون می آیم و می بینم ریحانه زودتر از من، منتظر ایستاده است:
- سلام ریحانه جان. صبح بخیر. بابا ما اومدیم بگیم خیلی وقت شناسیم تو که زودتر اومدی باز
+ سلام عزیزم. اختیار داری. وقت شناسی دیگه. بریم؟
🔸سوار ماشین می شویم و به دانشگاه می رویم. ریحانه فقط کار پایان نامه و چند واحد درسی اش مانده و من هم که یک ترم کامل، درس برداشته ام. می روم به اتاق آموزش تا ثبت نامم را تایید کنم و ببینم هر درسی، در چه کلاسی است و چه طبقه ای و از همین کارهای دانشگاهی معمول. ریحانه هم برای کارهای پایان نامه اش می رود که البته اصلا نمی دانم موضوعش چیست و حتی در چه مرحله ای است.
🔹 حدود ساعت ده کار هر دویمان تمام می شود و در کتابخانه، همدیگر را می بینیم. ریحانه سه کتاب مربوط به پایان نامه اش را گرفته. صدای خش خشی به گوشمان می رسد. هر چه سعی می کنم گردن نچرخانم اما نمی توانم. مشکوک شده ام. برمی گردم و نگاه می کنم. یکی از بچه ها بسته چیپسی باز کرده و در حال خوردن است. چه قرچ قرچی هم راه افتاده. تقریبا حواس تمام اطرافیانش پرت شده. به ریحانه نگاه می کنم. صورتش ناراحت است. لبخند تلخی روی لب هایش می زند و می خواهد به سمت آن دختر برود. دستش را می گیرم و می گویم: بزار من برم.
🔸جلو می روم. با عصا قدم برمی دارم و خود را به او می رسانم. کنارش می ایستم. اول متوجه عصایم می شود و بعد هم من. نگاهی می کند. من هم نگاهش می کنم و لبخند می زنم. کمی خم می شوم. از همان روی شال نیمه ای که بر سر دارد، بوسه ای به کناره سرش می زنم و آرام در گوشش می گویم:
- ماه مبارکه خواهر گلم. مسافر یا عذر دیگری هم داشته باشی، جلوی جمع، چیزی نخوری بهتره. عزیزم..
🔹 و مجدد او را می بوسم و کمر راست می کنم. بسته چیپسش را داخل کیفش می گذارد و عذرخواهی می کند. از حسن رفتارش تشکر می کنم و او هم عینا همان را به من می گوید. به سمت ریحانه که منتظرم ایستاده و می روم. از کتابخانه که بیرون می رویم می گوید:
+ ماشاالله به این رزمنده ما.. یک پا بسیجی شدیا..
- تازه کجاشو دیدی. مترو نبودی ببینی چقدر اون جا برا خودم فحش جمع کردم
+ نوش جونت. خدا زیادش کنه
- چی رو؟ فحش رو؟
+ نه بابا. دلسوزی باطنی و روحیه بسیجی و خیلی چیزهای دیگه.
🔸انتظار تعریف های ریحانه را نداشتم. هم شرمنده می شوم و هم خوشم می آید. چقدر از این تعریفش انرژی می گیرم. به خانه که می رسیم، دیگر هر دو هلاک شده ایم. قیافه هایمان وارفته و دهن هایمان خشک است. خداحافظی کرده و به خانه می رویم. مادر، در حال تلاوت قرآن است و پدر، خلاف روزهای دیگر، در خانه است. تعجب می کنم وقتی می بینم دستش هم باند پیچی شده. سلام که می کنم دلواپس می شوم که چرا صورت بابا کمی زخمی است.
- مامان. بابا چی شده؟ چرا صورتش زخمیه؟ نکنه دعوا شده
^ نه عزیزم. خدا رحم کرده. حالا لباساتو در بیار برات تعریف کنم. چیزی نیست
+ چیزی نیس بابا. نگران نباش. ی اسپری خوشبوکننده تو داشبورد ماشین بود، به خاطر گرمای شدید هوای داخل ماشین ترکید و هر چی بود رو به اطراف پخش کرد. ی انفجار کوچیک. خدا روشکر کسی تو ماشین نبود.
- وااااای بابا.. شما خوبین؟
🔹کیف و هر چه وسایل دارم همان جا روی زمین می اندازم و به دو خودم را به پدر می رسانم. پدر متعجب نگاهم می کند. اشک از چشمانم سرازیر می شوم. اختیار از کف می دهم و دستش را می گیرم و مدام می بوسم و گریه می کنم. پدر، آنقدر سرم را نوازش می کند تا آرام می شوم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_یک
🍀ضحی یاد قول و قراری که با خانم حضرت معصومه سلام الله علیها بسته بود افتاد. اینکه زود ازدواج کند. زود بچه دار شود. نسل شیعه را در این برهه از زمان که جمعیت و فرزندآوری کم شده، زیاد کند. یاد حرف عباس افتاد که گفت: دوست دارم یک امیر در بغل تو ببینم و مهربانی های شبی که با هم تنها بودند. قدم اول را او برداشته بود و قدم های دیگر را خدا یکی یکی جلوی پایش می گذاشت. مرور لطف ها و کمک هایی که خدا در حقش کرده بود، بغض به گلویش انداخت. دستش را شست و به اتاق رفت. دفتر سبز رنگ را باز کرد و نوشت:
- السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان. سلام آقاجان. قولم یادم نرفته اما باز هم به کمک تان نیاز دارم. رفتن زیر یک سقف آن هم با شرایطی که عباس و من داریم، جز به کمک شما به درستی صورت نمی گیرد. من سر عهدم هستم.
🔸گوشی اش زنگ خورد. از وقتی کار در بیمارستان بهار را شروع کرده بود، مجدد مسئولیت مادران باردار را به عهده گرفته و راهنمایی شان می کرد. حالا هم یکی از همان مادران کم سن و سالی بود که بچه اولش را باردار است و نگرانی های خاص خودش را دارد:
- سلام زهرا جان. عزیزم ای وای چرا گریه می کنی؟ اهان. خب. خب. نه گلم اصلا از جات بلند نشو. مادرت کنارت هست؟ بله سلام خانم مهراوی. بله. نه نگران نباشین. تا دو هفته استراحت مطلق باشن. بله. چقدره؟ چیزی هم دیده؟ خب خدا روشکر. تخت دارن؟ خیلی خوب. زیر دوتا پایه های پایین تخت رو دوتا آجر بگةذارید. دقت کنید لق نباشه بیافتن. بله شیب دار بشه که همین طور که جفت و جنین بزرگ می شه، جفت هم بیاد بالا. ان شاالله که مشکلی پیش نمی یاد.
🔹ضحی همان طور که به حرف های خانم مهراوی گوش می داد؛ برگه ای را که ارقام مختلف کم و زیادی را روی آن نوشته بود، برداشت و مبلغی را برای خانم مهراوی، به عنوان صدقه نوشت و ادامه داد:
- خوبه که صدقه هم بدین. منم براشون کنار گذاشتم. خیلی عالیه. این چیزی هم که می گم یادداشت کنین. تا دو هفته صبح و شب بخورن. چون گفتین خونریزیشون شدیده. نه اصلا سونوگرافی نیازی نیست مگه اینکه چیزی ببینن. یادداشت می کنین؟ یک عدد زرده تخم مرغ، یک قاشق پودر کاکائو، یک قاشق عسل یا شکر هر کودوم مایل هستند. عسل زعفرانی نباشه فقط. بله. مخلوط کنین مثل شکلات صبحانه می شه. خالی بخورن. ان شالله که خونریزیشون بند می یاد. بله جمع می کنه. حاج خانم، تاکید می کنم استراحت مطلق باشن. فقط برای دستشویی بلند شن. خواهش می کنم. خواهش می کنم. زنده باشین. امری بود در خدمتم. سلامت باشین. خدانگهدار
🍀زیر حرفهایش با امام زمان می نویسد:
- آقاجان، یکی از مادرا زنگ زد. چی می گم. شما خودتون شاهدین. مراقبش باشین. ما رو دعا کنین اقاجان. دعای شما اگه نباشه بیچاره ام. فداتون.
🔸خواست دفتر را ببندد که مجدد گوشی اش زنگ خورد. شماره ناشناس بود:
- بفرمایید. سلام علیکم. بله خانم دکتر بحرینی. حال شما؟ نه اختیار دارید. در خدمتم.
🔻ضحی به حرفهای دکتر بحرینی گوش داد و چهره اش در هم فرو رفت.
- اگه امکانش هست عذر بنده رو بپذیرین. نه به خاطر ازدواج یعنی بله یک جوری.. راستش
🔸خانم دکتر از او می خواست رابط بیمارستان بهار و آریا بشود و طرح مشترک گروه مامایی را که فرهمندپور آورده بود، قبول کند. نمی دانست بگوید یا نه. لابلای توضیحات خانم دکتر، فکر کرد اگر بگویم مطمئنا خانم دکتر طرح را قبول نمی کند و فوایدی که چند دقیقه ای است برای ضحی توضیح می دهد، به دست نمی آورند. از خانم دکتر برای فکر کردن، زمان گرفت. گوشی را روی میز نگذاشته، برداشت و شماره دایی را گرفت. برای اینکه صدایش بیرون اتاق نرود، بلند شد. در را بست. طول و عرض اتاق را راه رفت و کل جریان را با صدای آرام، برای دایی تعریف کرد.
- کار خوبی کردی وقت گرفتی. بهت خبر می دم.
🔹گوشی را قطع کرد. ساعتش را نگاه کرد. حدود ده و نیم شب بود. هر شب این ساعت، با عباس حرف می زد. عکس دونفره شان را از روی گوشی نگاه کرد. دست روی صورت عباس کشید وگفت:
- خیلی زحمت می کشی. خدا کمکت کنه.
🔸سر میز نشست. کتاب درسی اش را باز کرد. سعی کرد بخواند اما حواسش به عباس بود. صدای پیامک گوشی بلند شد. رمز گوشی را زد و پیامک را خواند:
- خیلی به یادتم ضحی جان. امشب دوتا عملیات داشتیم. دعا کن به خیر بگذره.
🔹پیام را چند بار خواند. خواست جواب بدهد اما فکر کرد شاید عباس هم جوابی بدهد و آن وقت، حرف زدن شان طول بکشد و اشکال داشته باشد. جواب را گذاشت پاداش خوب درس خواندنش باشد. کتاب را ورق زد و صفحه ای که باید می خواند را آورد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق