🌸کمک ها آماده دریافت است
امروز جمعه است و هوای دلمان جمکرانی است. نماز امام زمان و صد بار ایاک نعبد و ایاک نستعین..
مستمرا تکرار می کنیم که خدایا از تو استعانت می جوییم. در نمازهای روزانه مان. این استعانت خدا کجاست؟ خدایا مرا کمک کن.
☘️قرآن به ما یاد می دهد که خدا، کمک هایش را با دو ابزار به ما می رساند و هر کس طالب کمک خداست، این ابزارها را به کار گیرد: استعینوا بالصبر و الصلوه (سوره بقره/ آیه 46) تا کمک های خداوند به او برسد. اولی صبر است که به روزه از آن یاد شده. دومی هم نماز.
خدایا، به برکت مولایمان صاحب الزمان ارواحناله الفداه، ما را بهره مند از کمک هایت قرار ده ..
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_چهارم
🔹نزدیک افطار شده بود . هوا کم کمک به سمت تاریکی می رفت و سید جواد هنوز به خانه نیامده بود. بچه ها بین اسباب و وسایل می دویدند و بازی می کردند. زینب و علی اصغر، روی تنها فرشی که در سالن نُه متری خانهی کوچک شان پهن بود، منتظر پدر نشسته بودند. سفرهی مختصر افطار چیده شده بود. خانه به کمک شمع های تولد بچه ها، کمی روشن شده بود. هنوز خبری از سید نبود. صدای اذان از بلندگوی مسجد بلند شد. زهرا با خود گفت: " حتماً برای نماز به مسجد محله رفته و تا دقایقی دیگر خواهد رسید." او هم چادر نمازش را سر کرد و قامت بست.
🔸 صدای گوش خراش باز شدن در آهنی زنگ زده حیاط آمد و بچه ها با شوق و هیاهو به طرف پدر دویدند و از سر و کولش بالا رفتند. با خنده و شادی، نرم نرم وارد خانه شدند. سید نیم خیز شد و پلاستیک و جعبه ای که در دستانش بود را روی زمین گذاشت و همان طور نیمه نشسته، علی اصغر را بغل کرد. سینه اش تیر کشید. پاهایش شل شد. کامل روی زمین نشست. دستش به طرف پهلوی راست رفت. نفس کوتاه و بریده ای کشید.
لباس هایش کمی خاکی بود. عمامه به سر نداشت. زینب نانی که پدر خریده بود را در سفره گذاشت. سیدجواد، جعبه خرما را دست علی اصغر داد. لامپی را از جعبه در آورد و به سختی، از چارپایه ای که زهرا برایش آورد بود، بالا رفت و خیلی کند و آهسته، لامپ را وصل کرد. با چرخش لامپ، نور در چشمان بچه ها پاشیده شد و خنده و شادی شان، سید را به وجد آورد. زهرا هم به صدای بچه ها، سینی چای و آب جوش به دست، سر سفره حاضر شد.
🔹بلافاصله بعد از افطار سید بلند شد تا کار جابه جایی اثاثیه خانه را تمام کند. به سختی نفس می کشید. پهلویش تیر می کشید. نه می توانست کامل نفس بکشد و نه کامل بیرون بدهد. کوتاه و بریده نفس کشیدن هایش، زهرا را که آشنا به تک تک حالت های سید بود، حساس کرد. سید که متوجه نگاه نگران زهرا شد، گفت: "این را کجا بگذارم خانم خوش سلیقه؟ ... این یکی را کجا بگذارم خوش سلیقه خانم؟ " اینقدر کجا بگذارم بگذارم کرد که برای بچه ها لالایی شد و همان وسط وسایل، خوابشان برد. زهرا زخم روی سر سید را دید اما شادابی و نشاط سید موقع چیدن وسایل، جرأت پرسش را از او گرفته بود.
تقریبا همه وسایل چیده شده بود و حالا نوبت کتاب ها بود. سید، دسته ای کتاب را از کارتن در آورد و گوشه اتاق مرتب گذاشت. زهرا، همان طور که دسته دیگر کتاب را از دست سید گرفت گفت :" سید جان؛ امروز خیلی زحمت کشیدید؛ بقیه اش را خودم مرتب می کنم بعدا. بهتره استراحت کنید."
سیدجواد از این پیشنهاد سخاوتمندانه همسرش استقبال کرد. به حیاط رفت و لامپ های حیاط و دستشویی را هم وصل کرد. دست و رویی شست و وضو گرفت.
🔸وضو گرفتن را خیلی دوست داشت. هر بار که آبی زلال می دید، دلش می خواست وضو تازه کند و لطافت قطرات آب را بر صورت و دستانش حس کند. چشمش به ظرفهای نَشُسته درون تشت افتاد. یکی یکی و با حوصله، ظرف ها را زیرشیر حوض شست و به داخل خانه آورد. به خاطر تصادف، سینک ظرفشویی که خریده بود له شده بود و دیگر قابل استفاده نبود.
در این فاصله، زهرا خانم هم رختخواب ها را پهن کرد. زهرا ظرف ها را از دست سید گرفت و همان طور که آن ها را به آشپزخانه می برد، به قدردانی، لبخندی هدیه همسرش کرد: "ممنونم. زحمت کشیدی. خدا خیرت بده سید. "
🔹شب از نیمه گذشته بود. سید، سجادهاش را پهن کرد و آرام تر از شب های دیگر، به مناجات با خدا پرداخت. دلش نمی آمد زهرا را تنها بگذارد. در کنار همسرش آرام خوابید اما خوابش نمی برد. رو به سقف، نفس هایی بریده بریده می کشید. زهرا، نگران از حال همسرش، پرسید: "خوبی؟ "سید سرش را به سمت زهرا چرخاند و گفت: "خوبم خانمم. نگران نباش. چیزی نیست. خسته ای بخواب عزیزم." می خواست به پهلوی راست بچرخد و تمام رخ، زهرای نازنینش را نگاه کند، قفسه سینه و پهلویش را درد فجیعی چنگ زد و نتوانست.
صورتش از درد، رنگ عوض کرد و این را زهرا، در همان نور مختصر اتاق، فهمید. زهرا گفت: "واقعا خوبی؟ اتفاقی افتاده به من نمی گی؟ اشکالی نداره اما لطفا مراقب خودت باش. من نگرانتم." سید به آرامی، دستان همسرش را نوازش داد و به نرمی، صدای مخملی اش را رها کرد که نگران نباش. من خوبم و با همان صدای پر نور، صلوات و آیات قرآن را زمزمه کرد و به جان زهرا ریخت. زهرا خیلی زود خوابش برد. هنوز خیلی نگذشته بود که زهرا به صدای باز شدن درب شیشه ای سالن، نیم خیز شد: " چی شده سید؟ کجا می ری این وقت شب؟"
@salamfereshte
بارالها،
چه بسیار اندوه و مصیبتی را که تو از ما برطرف کردی
چه بسیار غصه و هم و غمی که از ما زایل کردی
چه بسیار خطا و گناهی که از ما بخشیدی
چه بسیار رحمتی که برایمان فرستادی
چه بسیار بلاهای پیچیده ای که از ما دور کردی
و و و
تو را به تمام نعمت هایت، شکر می کنیم. به حق محمد و ال محمد، شکرانه ما را مانند شکرانه اهل بیت عصمت و طهارتت، بپذیر
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#دعا
#مناجات
@salamfereshte
☄ دعای روز دوازدهم ماه مبارک رمضان ☄
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹️ "اللَّهُمَّ زَيِّنِّي فِيهِ بِالسِّتْرِ وَ الْعَفَافِ وَ اسْتُرْنِي فِيهِ بِلِبَاسِ الْقُنُوعِ وَ الْكَفَافِ وَ احْمِلْنِي فِيهِ عَلَى الْعَدْلِ وَ الْإِنْصَافِ وَ آمِنِّي فِيهِ مِنْ كُلِّ مَا أَخَافُ بِعِصْمَتِكَ يَا عِصْمَةَ الْخَائِفِينَ".
🔸️خدایا! در این روز مرا به زیور پوشیدگی و پاکدامنی بیارای و بر من جامه کفاف و قناعت بپوشان و به عدل و انصاف وادارم کن و مرا از هر آنچه که میترسم ایمن گردان به امید نگهداریات ای نگهدار خداترسان.
💠 💠 💠
#دعا
@salamfereshte
🍃تا بحال به رزقی که خدا دراختیارت گذاشته اندیشیده ای؟
🌸گاهی رزق مادی ست:
کسی که ثروت فراوانی داردوآن رانتیحه ی تلاش خودش می داند.
مانندقارون که می پنداشت:"این ثروت نتیجه ی علم ودانش وحسن تدبیرخودش است وباآن فخرمی فروخت وشکرگزارنبود.
انسان هایی هستندکه همه چیز راازجانب خدامی دانندوهرچندازمقدارکمی روزی برخوردارباشندشکرگزاراویند.
خداونددرقرآن می فرماید:لَهُ مَقَالِيدُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۖ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن يَشَاءُ وَيَقْدِرُ ۚ إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.
کلید (گنج نعمتهای) آسمانها و زمین او راست، هر که را خواهد رزق وسیع دهد و هر که را خواهد تنگ روزی کند، که او به هر چیز آگاه است.(شوری،12)
گرچه توسعه یاتنگی رزق ومعیشت دردست خداست ولی انسان نبایدازتلاش بازایستد.
خداونددرجای دیگری ازقرآن می فرماید:اگرشکرکنید. شمارابادادن روزی زیادمی کند.
🌸گاهی رزق معنوی ست.
دردعامیخوانیم:"اللهم ارزقنی توفیق الطاعه وبعدالمعصیه"خداوندا!توفیق اطاعت وبندگی خودت ودوری از گناه راروزی من کن.
چقدرخوب است شکرگزارخداوندباشیم تا هم رزق مادی وهم رزق معنویمان زیادشود.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
💕به دیگران هم بده
🌺خداوند مالی را به تو رسانده، حقوقی گرفته ای، هدیه ای.. حتما اول کاری که می کنی این باشد که از آن مالی که خداوند روزی ات کرده صدقه بده. در روایت داریم که اگر چنین نکنیم مورد لعن واقع می شویم.
☘️امام صادق علیه السلام می فرمایند: « مَلْعُونٌ مَلْعُونٌ مَنْ وَهَبَ اللَّهُ لَهُ مَالًا فَلَمْ یَتَصَدَّقْ بِهِ منه بشیء» (کنزالفوائد/ج1/ص150) خدا لعنت کند، خدا لعنت کند کسی را که به او مالی بخشیده و هیچ چیزی به کسی نمیدهد.
🌱چه اشکالی دارد اتفاقا خیلی هم خوب است. از اعمال مهم ماه رمضان هم، صدقه دادن است. هر چقدر که بتوانیم صدقه بدهیم. برای سلامتی امام زمان ارواحناله الفداه..
#اخلاقی
@salamfereshte
🔴 برابری
✂️گفته بودی روزه مربوط به زمان های گذشته است که مردم بهره ایی از رفاه نداشتند و برای تحملش، مجبور به روزه داری بودند.
📎خواستم بگویمت هر طور که حساب کنی، امروز هم سزاوار است که روزه بداری . دستِ کم برای درک حال آن کودک فقیری که با خانواده اش در همین نزدیکی هاست.
💠" براستي خداوند روزه را واجب كرد، تا با آن بين اغنياء و فقرا مساوات و برابري به وجود آيد، و اين براي آن است كه ثروتمنداني كه هرگز درد گرسنگي را احساس نكرده اند، به فقرا ترحم كنند. "
📖من لا يحضره الفقيه , جلد 2 , صفحه 73
#نکته
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پنجم
🔹سید، همان طور که سعی می کرد پشتی کفش هایش را بالا بکشد، بدون آنکه به سمت زهرا برگردد گفت: "چیزی نیست. کمی سرم درد می کند می روم دارو بخرم. زود برمی گردم. شما بخواب. نگران نباش. " و بدون هیچ مکثی، از خانه بیرون رفت.
🔸حالش خیلی بد بود. سرش بین دست های پرقدرت درد، در حال له شدن بود. حالت تهوع داشت. نمی توانست نفس بکشد. چشم های گُر گرفته اش، سوزشی عجیب داشت. بدنش به لرزش افتاده بود. کشان کشان، خود را به خیابان اصلی رساند. اولین ماشینی که دید، دستش را بالا برد و ماشین ایستاد. به سختی و آرامی، بدن پردردش را داخل ماشین کشاند. با صدایی لرزان گفت: " بیمارستان یا درمانگاه بروید لطفا. " سرش به یک طرف سنگینی می کرد. لبانش خشک و از هم باز بود. سعی می کرد آرام نفس بکشد که دردِ قفسهی سینه اش کمتر شود اما نفس کم می آورد. راننده حال خراب او را که دید، سرعت را زیادتر کرد.
🔹جلوی اورژانس، به کمک راننده جوان از ماشین پیاده شد. در بین راه، چند بار عُق زد و هر چه خون بود از رگ های صورتش خداحافظی کرد. روی تخت اورژانس ولو شد. سوالات دکتر بخش را به سختی پاسخ داد. بی آنگه اشاره ای به تصادف بعد از ظهرش بکند به دکتر گفت که چیز خاصی نخورده است که مسموم شده باشد یا به آن حساسیت داشته باشد. تمام سرش درد دارد. تهوع دارد و نفسش بالا نمی آید.فشار نداشته اش، بین انگشتان دکتر، تکان نخورد. نور چراغ قوه کوچک دکتر، چشمانش را تنگ تر کرد.
زخم کنار سر سید، از چشم دکتر پنهان نماند. زخمی که مشخص بود روی زمین کشیده شده است و یکی دو سنگ ریزه، زیر پوستش جا مانده بود. با مهربانی، آن ها را از زیر پوست زخمی اش بیرون کشید. زخم را ضدعفونی کرد. علت را پرسید اما سید، چیزی نگفت. دکتر هم اصرار نکرد. نسخه ای نوشت و دست پرستار داد. نسخه دوم را داخل جیب پیراهن طلبگی سید گذاشت و گفت: "برایتان استامینوفن و متوکلوپروماید نوشتم. قرص ضد تهوع هست. اگر باز هم حالتان بد شد حتما باید آزمایش بدهید. "
🔸پرستار برایش سِرُم وصل کرد. گرد سفید گچی که به صورتش پاشیده شده بود، کم کم محو شد. رنگ و رویش برگشت. دردش کمتر شد و نفس هایش عمیق تر. چشمانش را بست. لبخندی زد و گفت: الله اکبر.. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. با تمام وجودش تکرار کرد الحمدلله رب العالمین... با مکث و گاهی به تکرار، سوره حمد را به پایان رساند. قل هو الله را نیز.
چشمانش بسته بود و نمی دید پرستار چطور محوش شده است." الله اکبر" انگشت صاف شده ی دست راستش را از وسط خم کرد. "سبحان ربی العظیم و بحمده. " نگاه پرستار به حرکت انگشتش افتاد. راست شد." الله اکبر". لرزشی خفیف از طنین آرام الله اکبر سید، بر بدن پرستار افتاد. "الله اکبر." ابروهای سید، به هم فشرده شد. انگار که بخواهد اشک بریزد.
انگشتش را کاملا خم کرد و کنار بدنش ، روی تخت فشاری مختصر داد. "سبحان ربی الاعلی و بحمده. سبحان الله سبحان الله سبحان الله.. "فشردگی ابروانش از هم باز شد و کناره لب هایش، کمی به خنده کش آمد. "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم." " چه شده ؟ چرا اینجا ایستاده ای؟" سوالی بود که دکتر بخش از پرستار کرد. پرستار نگاهی به دکتر انداخت و گفت: "هیچی. ببخشید. " و رفت که به ثبت حضور بیماری به اسم سیدجواد طباطبایی برسد.
🔹نگاه دکتر، روی سیدجواد قفل شد. نماز خواندن سید، او را هم مجذوب کرد. با الله اکبر پایانی نماز سید،به خود آمد. پرسید: "حالت بهتر است؟" سید گفت: "بله خدارا شکر. خیلی بهتر هستم. خدا خیرتان دهد. ممنونم." دکتر، مجدد فشارش را گرفت. دوازده روی هفت بود. گفت: "سِرُم که تمام شد می توانید بروید." سید باز هم تشکر کرد و با چشمانش دکتر را بدرقه کرد. به سقف خیره شد. انگار یاد خاطره ای خوش بیافتد، لبخند به صورتش نشست. چهره ی آرامش، آرام تر شد. با همان آرامش گفت:" الله اکبر." طنین صدای مخملی اش، در فضا پیچید. آرام و شمرده شمرده گفت: "بسم الله الرحمن الرحیم."
دکتر، هنوز چند قدمی نرفته بود که به نجوای تکبیر سید، ایستاد. به آرامی برگشت و به چهره اش نگاه کرد. چشمانش بسته بود. انگشت اشاره دست راستش صاف و بی حرکت، از ردیف انگشتان دیگرش جدا شده بود. بدنش بی حرکت بود و فقط لب هایش تکان خورد: الحمدلله رب العالمین.. حسی غریب، در وجود دکتر پاشیده شد. " الرحمن الرحیم" لرزشی در قلب دکتر پدید آمد. مهربانی و مهرپراکنی خدا را در عمق قلبش، احساس کرد. انگار عمیق ترین لایه های وجودی اش، به صدای سید واکنش نشان می داد. همان طور ایستاد و گوش کرد. این، اولین باری بود که دکتر، چنین حسی را تجربه می کرد.
@salamfereshte
☄ دعای روز سیزدهم ماه مبارک رمضان ☄
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹️ "اللَّهُمَّ طَهِّرْنِي فِيهِ مِنَ الدَّنَسِ وَ الْأَقْذَارِ وَ صَبِّرْنِي فِيهِ عَلَى كَائِنَاتِ الْأَقْدَارِ وَ وَفِّقْنِي فِيهِ لِلتُّقَى وَ صُحْبَةِ الْأَبْرَارِ بِعَوْنِكَ يَا قُرَّةَ عَيْنِ الْمَسَاكِينِ" .
🔸️خدایا! در این روز از پلیدیها و پلشتیها پاکم ساز و بر قضای روزگار بردبارم گردان و به من توفیق پرهیزگاری و همنشینی با نیکان عطا فرما، به امید یاریات ای نور دیده درماندگان!»
💠 💠 💠
#دعا
@salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
📌 در پی پرسش خوانندگان فرهیخته و بزرگوار، عرض شود که :
🔔 ادامه داستان، هر شب حدود ساعت ده و نیم ، در کانال قرار داده می شود ان شاالله.
#سخنی_با_خوانندگان
@salamfereshte