#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_دو
🔸با دلسردی تمام، حلیم پرگوشت را در کاسه ها کشید. چای و نان و پنیر و استامبولی پلو با گوشت را هم روی میزناهارخوری گذاشت. پرویز منتظر الله اکبر بود. به محض شنیدن، شروع کرد به خوردن حلیم. دو کاسه بزرگ حلیم خورد. صادق استامبولی خواست. پرویز گفت: "حلیم بخور کمتر بخوابی." صادق گفت:"چشم" و یک قاشق حلیم کنار بشقابش کشید. سامان مشغول بازی کامپیوتری بود. خانم قدیری ناراحت سامان بود و مدام نگاهش میکرد. جلوی پرویز کسی حق نداشت به او بگوید بالای چشمت ابروست. صادق بی تفاوت، برادرش را نگاه کرد. او اجازه بازی نداشت. غذایش که تمام شد، از مادر تشکر کرد. خانم قدیری، چند کشمش کف دستش گذاشت و لبخند پرمهری به او زد. صادق کشمش ها را گرفت و به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید. کشمش ها را کنارش ریخت. صورتش را با کف دستانش پوشاند و گریه کرد. گریه کرد و هی به خود گفت: "بابا من را دوست ندارد. بین ما فرق میگذارد. من چه گناهی کردهام که بچه اول شدهام. من چه گناهی کردهام که اجازه هیچ کاری ندارم. ای خدا.." آنقدر گریه کرد که بی حال شد.
🔻 خانم قدیری، نگران حال پسرش بود اما تا غذاخوردن پرویز و تمام شدن دستورهایش نمیخواست بلند شود. پرویز که رفت، سفره را سریع جمع کرد. به اتاق صادق رفت. صادق زیر لحاف بود. خانم قدیری، دستش را روی لحاف گذاشت و گفت: "صادق جان حاضر شو با هم بریم مسجد. به نماز نمیرسیم ولی به سخنرانیاش میرسیم. اگر هم دوست داری میتوانی خانه بمانی" صادق که از خانهی بدون مادر بیزار بود، بلند شد. دل مادر، از چشمان قرمز و پف کرده صادق لرزید: " این طور نمی شود زندگی کرد. این بچه که گناهی ندارد با او اینطور رفتار میشود." همان طور که راهرو را طی کرد، آرام اشک ریخت. به اتاق رفت و حاضر شد. پرویز گفت: "کجا شال و کلاه کردین؟" خانم قدیری گفت: "شب های ماه مبارک است. مسجد برنامه دارد. می رویم سخنرانی" پرویز حرفی نزد. روی مبل لم داد و تلویزیون نگاه کرد.
🔹نزدیک مسجد شده بودند. صادق، آرام و سر به زیر کنار مادر قدم برمیداشت. حال و حوصله حرف زدن نداشت. مادربزرگ آقا چنگیز هم از روبرویشان نزدیک مسجد شد. خیلی تندتر از همیشه، از پله ها بالارفت. نگاهی به داخل مسجد انداخت و به قسمت خواهران رفت. خانم قدیری، دستی روی سر صادق کشید و گفت:"من خیلی دوستت دارم پسرم و بهت افتخار میکنم. تو را همین طور که هستی دوست دارم صادق عزیزم" صادق، غمگینانه به مهرمادرش لبخند زد و گفت: "ممنون" صدای سید به گوش صادق آشنا آمد. از لای در نگاه کرد و دید:" بله، حاج آقای خودمان است." خوشحال شد. به مادر رو کرد و گفت: "مامان حاج آقاست". مادر، از باز شدن چهره پسرش خوشحال شد و گفت: "آره عزیزم. حاج آقاست. بعد از مراسم کنار اون تیر چراغ برق، قرارمان." صادق باشدی گفت و داخل شد.
🔸نماز جماعت تمام شده بود. دیگر نای راه رفتن نداشت. تپش قلب شدیدی گرفت. زهرا دیس خرمایی که در دست داشت را به مادربزرگ آقاچنگیز که تازه آمده بود، تعارف کرد. مادر بزرگ، خودش را در آغوش زهرا انداخت. تمام بدنش می لرزید. زهرا با نگرانی گفت: "چه شده مادربزرگ؟ چه اتفاقی افتاده؟ حالتان خوب است؟" صحنه درگیری از جلو چشمانش کنار نمیرفت. با بغض گفت: "به دادم برس خانم حاجی. پسرم.." و حالش به هم خورد. زهرا مادربزرگ را روی زمین نشاند. خانم قدیری و خانمهای دیگر جلو آمدند. مادربزرگ چنگیز، نایی برای ایستادن و حرف زدن نداشت. فقط به صدای بسیار ضعیف مدام تکرار کرد: "به داد پسرم برسید."
🔻 از صدای همهمه خانمها، سید نگران شد. صحبتش را تمام کرد و از منبر، پایین آمد. صادق را دید که وارد مسجد شده. جلو رفت و با خوشحالی خوش آمد گفت و او را در آغوش گرفت و در گوشش دعا کرد. گوشیاش زنگ خورد:"سلام... چه شده؟"زهرا به سرعت حال مادربزرگ را برای سید گفت. سید، دست آقای مرتضوی را گرفت و پرسید: "آدرس خانه آقاچنگیز را می دانید؟" آقای مرتضوی گفت:"بله. چه شده؟" سید گفت: "ظاهرا اتفاقی افتاده. مادربزرگش آمده مسجد و از حال رفته. برویم حاج آقا.. برویم عجله کنید."
🔹زهرا به مادربزرگ گفت که سید و آقای مرتضوی راهی خانهشان هستند. مادربزرگ با شنیدن این حرف کمی آرام شد. زینب و علی اصغر، مبهوت، کنار مادر ایستاده بودند. زهرا لبخند زد و گفت: "چیزی نیست پسرم. الان بهتر میشوند." و با پر چادرش مادربزرگ را باد زد. بعد از چند دقیقه، حال مادر بزرگ، بهتر شد. نشست. از خانم ها تشکر کرد و به زهرا گفت: "مادر جان بیا برویم من را برسان خانه" این را گفت و به سختی برخاست. زهرا تمام مدت، زیر بغل مادربزرگ را گرفته بود. علی اصغر و زینب، چادر مادر را گرفتند و با هم از مسجد خارج شدند. مادربزرگ گفت:"نمیخواستم آنجا بگویم. خانه خراب شدیم خانم حاجی. نمیدانم چه بلایی سر چنگیز آورد فقط خودم را رساندم مسجد کمک ببرم"
@salamfereshte
📌از خدا بخواه
✅به هر کجا که می خواهی برسی، خدا باید برساندنت.
بله تو تلاش بکن.. وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا .. اما آنکه تو را به مقصود می رساند خداست: لَنَهْدِينَّهُمْ ..
☘️ وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِينَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ(العنکبوت/69)
و کساني که در راه ما کوشيدهاند به يقين راههاي خود را بر آنان مينماييم و در حقيقتخدا با نيکوکاران است
🌸این مبنا را از قرآن آموختی، این را هم بیاموزیم که راهش، خواستن است. طلب کردن است. باید بخواهی. خواستنت را به خدا نشان دهی. در قالب چه؟ در قالب دعا.. اهدنا.. خدایا هدایتمان کند.. ربنا آتنا.. پروردگارا به ما بده..
👈هر قطعه از این مجموعه مهم است. خواستن. دعا. تلاش و .. .
☘️خدایا، به برکت صلوات بر محمد و آل محمد، بهترین هایی که به اولیائت می دهی را به ما نیز بده.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
📌پرسیدند نذر چهارده هزار صلوات چیست ؟
🔹🔸🔹🔸
✍️خب شیوه های متفاوتی گفته شده که البته تا چقدر مستند باشد یا ذوقی مشخص نیست. آنچه مهم است این است که به نیت برآورده شدن حاجت، 14 هزار صلوات به نیت چهارده معصوم، هدیه حضرات معصومین علیهم السلام می کنیم. حالا چه به همین نیت کلی، چه اینکه هر هزار صلوات را هدیه خاص به یک معصوم کنیم.
✨در صلوات خواص فوق االعاده شگفت انگیزی است که چه بسا جز در روز قیامت، آگاه از این خواص نخواهیم شد.. دست کم نگیرید صلوات را...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از #قسمت_سی #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
💫حدو مرز دوست داشتن
💟انسان وقتی به کسی علاقه پیدا می کند به طور آگاه و ناآگاه به سوی او جذب می شود.
☘اگر آن فرد دارای کمالاتی باشد نفس ماهم به سوی آن کمالات سوق داده می شود.
واگر دارای نواقصی باشد نفس ما هم به آن نواقص سوق داده می شود.
👌بنابراین میزان محبت انسان نسبت به دیگران،باید متناسب با میزان شایستگی آن ها باشد.
🌸🍃امام علی علیه السلام می فرمایند:أحبِبِ الإِخوانَ عَلی قَدرِ التَّقوی.
🌸🍃برادران ایمانی خود را به مقدار تقوا[یی كه دارند،]دوست بدار.
📚بحارالانوار،۳۳/۷.
#اخلاقی
@salamfereshte
داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_سه
🔸پیرزن نای راه رفتن نداشت. سید تاکید کرده بود مراقبشان باشد. به محض رسیدن، زینب به سفارش مادر، رفت که پتو و بالشتی بیاورد. علی اصغر هم رفت بطری آب و لیوان و قندان را بیاورد. زهرا پاهای مادربزرگ را مالید تا کمی از لرزش در بیاید. پتو را در بالکن پهن کرد. پشتی را گذاشت و به سختی، مادربزرگ را از آن دو پله، بالا برد. نگران بود. وضعیتی که پیرزن در آن سن، با آن مواجه شده و بدو بدویی که کرده، احتمال سکته قلبی را برایش داشت. دستگاه فشارسنج را از اتاق آورد. فشار مادربزرگ را گرفت. حدسش درست بود. فشارشان بالا بود. پرسید: "قرص فشار می خورید؟ " مادربزرگ به سختی گفت: "بله خانم حاجی. آنقدر عجله کردم هیچی با خودم نیاوردم. وسط راه گفتم الان است که سکته کنم"
🔹زینب کنار مادربزرگ نشست و دستهایشان را به تقلید از زهرا، مالید. زهرا، همان طور که زیرلب حمد میخواند، لبخند رضایتی به زینب زد. داخل آشپزخانه رفت. لیوان آبی برداشت. کمی آبلیمو داخلش ریخت. به بالکن رفت. از قندانی که علی اصغر آورده بود، یکی دو قند داخل لیوان انداخت و لبخند رضایتش را به علی اصغر هم حواله کرد. لیوان را هم زد و دو دستی، تعارف مادربزرگ کرد :"نه ننه. هیچی نمی تونم بخورم. دستت درد نکنه" زهرا گفت: "فشارتان بالاست. کمی آبلیمو فشارتان را پایین می آورد. الان به سید زنگ می زنم قرص فشارتان را هم بیاورد. بفرمایید" زهرا داخل اتاق رفت که به سید زنگ بزند. حرف زدنش کمی طول کشید. وقتی برگشت مادر بزرگ داشت برای زینب و علی اصغر قصه تعریف می کرد. نصف لیوان خورده شده بود. بی حال بود و سمت قلبش را فشار میداد. زهرا مجدد فشار مادربزرگ را گرفت. دستگاه را جمع نکرد که اگر چند دقیقه بعد هم پایین نیامده بود، به درمانگاه بروند.
🔸یک ساعت قبل بود که آقای میر شکاری درِ خانهی چنگیز را کوبید. داخل کوچه را برانداز کرد. چند نفر از همسایه ها دمِ خانههایشان نشسته بودند. سعی کرد چهره گشاده و خوشرو به خود بگیرد. هرچه باشد همه او را در آن محل به عنوان مردی محترم و خیر میشناختند. عصبانیتش را کنترل کرد. به صدای بلند، با چنگیز که در آستانه در ایستاده بود گرم گرفت: "به به آقا چنگیز خان. حال و احوالت چطور است پسرم؟" و چنگیز را به داخل هُل داد و در را پشت سرش بست. به اتاق اشاره کرد و گفت: "چیه زبانت را موش خورده؟ تعارف نمیخواهد. خودم راه را بلدم." نگاهی به اتاق تاریک سمت راستی کرد و فکر کرد: "لابد مسعود خانه نیست" و همان طور که به اتاق سمت چپ خانه کلنگی رنگ و رو رفته رفت، چنگیز را هم با خود به داخل کشاند. به محض چفت شدن در اتاق، دستش را به یقه چنگیز گره زد. او را به دیوار کوبید. خون جلوی چشمانش را گرفته بود. با عصبانیت فریاد زد: "نمک نشناسِ نمک به حرام، نان من را خوردی و مفت مفت در خانه من نشستهای بعد برای سید، دُم تکان میدهی؟ بزنم همین جا لت و پارت کنم که یادت بیاید چه کسی تو و مادر پیرت را از بدبختی و دربدری نجات داد؟" چنگیز نگاهی به گوشه اتاق کرد.
♦️مادربزرگ، چادر بر سر انداخت. به سختی برخاست. تشر زد: " آقای میر شکاری این بچه را چکار داری؟ مگر چه گناهی کرده؟ گفتید برایش پدری میکنید این بود پدری شما ؟" میر شکاری با چهرهی برافروخته و رگهای بیرون زده، فریاد زد: " تا زمانی برایش پدری میکردم که گوش به فرمان من بود. نه حالا که مثل قاطر چموش هر کاری دلش بخواهد میکند." مادربزرگ چنگیز اشک روی گونه اش را پاک کرد و گفت: "خدا از شما نگذرد. از او میخواهی مردم محل را علیه سید اولاد پیغمبر بشوراند؟ کورخواندی. پسر من با نان حلال بزرگ شده. نامردی را پیراهن تنش نکرده و تا آخر عمرم نمیگذارم کسی دست روی پسرم بلند کند." دنباله کت میرشکاری را گرفت و کشید.
🔸میرشکاری به راحتی کتش را از دست پیرزن کشید و گفت: "مثلا می خواهی چکار کنی پیرزن؟" عبارت پیرزن را چنان به تحقیر گفت که ناراحتی در چهره مادربزرگ پیدا شد. چنگیز که تا آن موقع به احترام مادربزرگ و حرمت بزرگتری، بی حرکت ایستاده بود، یقه میرشکاری را چسبید و گفت: "به مادر بزرگ من بیحرمتی میکنی؟" مادربزرگ هر چه نیرو و توان داشت در خود جمع کرد و با عجله از اتاق بیرون رفت:"خدایا مراقب چنگیز باش.. خدایا مراقبش باش.. خدایا" صدای شکسته شدن وسایل خانه و فریادهای میرشکاری در حیاط پخش شد: " همین الان گمشو از خانهی من برو بیرون"
@salamfereshte
🌺چرا او؟
🌱از همان روزگاران قدیم، خدایان زیادی بوده است که مردم آنها را عبادت می کردند. حالا که عصر ماست، ما چه کسی را عبادت میکنیم؟
👈قرآن کریم، صریحا بارها بیان کرده که الله را بپرسید. و از آنجایی که مخاطبانش را عاقل می داند، علت این انتخاب را هم بیان می کند:
1.📌 زیرا من خالق شما هستم. خیلی حرف دارد در اینکه او، ما را خلق کرده. و ما میلمان به همو است نه دیگری. يا أَيهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ وَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ(البقرة/21) اي مردم پروردگارتان را که شما و کساني را که پيش از شما بودهاند آفريده است پرستش کنيد باشد که به تقوا گراييد
2.📌 زیرا من هستم که "رب" شما هستم و پرورش و تربیتتان می کنم: اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ ...(المائدة/72) پروردگار من و پروردگار خودتان را بپرستيد
3.📌 زیرا من هستم که روزی شما را می دهم: فَلْيعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَيتِ . الَّذِي أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ( ... قريش/3 و 4) پس بايد خداوند اين خانه را بپرستند.. همان [خدايي] که در گرسنگي غذايشان داد
4.📌 زیرا من هستم که برایتان امنیت می آورم: فَلْيعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَيتِ ..وَآمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ(قريش/4)همان [خدايي] که از بيم [دشمن] آسودهخاطرشان کرد
5. 📌و اساسا چون غیر از من هیچ، اله و خدایی نیست: إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي وَأَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِكْرِي(طه/14) منم من خدايي که جز من خدايي نيست پس مرا پرستش کن و به ياد من نماز برپا داری.
این حرف را حضرت نوح هم بارها به قومش گفت که: اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيرُهُ ..(الأعراف/59) خدا را بپرستيد که براي شما معبودي جز او نيست
☘️ یک معنی اش شاید این است که یعنی تو ای بنده من، فراتر از این هستی که کسی غیر از من را اله خود بگیری.. چقدر این ها حرف دارد . چقدر شناخت خداوند، زیباست.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
📌پرسیدند چرا زهرا بچه ها را از سمت راست بلند می کرد؟ این مسئله در بداخلاقی و لجبازی های بچه ها تاثیر دارد؟
🔹🔸🔹🔸
✍️بله. شدیدا تاثیر دارد. از قدیم شنیده اید وقتی اخلاق خوشی ندارد می گفتند امروز از دنده چپ بلند شده.
این مسئله نکته ای علمی دارد. وقتی انسان از سمت چپ بلند می شود، صفرا داخل معده می ریزد و روی خلق و خو تاثیر منفی می گذارد. از سمت راست بلند شدن، خلق خوش به ارمغان می آورد. روی خودتان هم می توانید امتحان کنید.
الهی که همیشه خوش خلق باشیم
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از#قسمت_بیست_و_پنج #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte