#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_چهار
🔻میرشکاری دست سنگینی داشت. چنگیز تمام همت و مردانگیاش را گذاشت که دست روی میرشکاری بلند نکند. گذاشت هر چقدر میخواهد بزند و فحاشی کند و وسایل خانه را به بیرون پرت کند. فکر کرد شکستن این ها چه ارزشی دارد. ما که دیگر جایی برای زندگی نداریم. با خود گفت "مادربزرگ کجا رفت؟" نگرانی به جانش افتاد. خواست برود اما آقا مسعود دستش را گرفت. اشاره کرد "بگو غلط کردم و راضیاش کن." اما چنگیز، لب از لب باز نکرد. سکوت چنگیز، میرشکاری را وحشی تر کرد. انتظار داشت دعوا راه بیندازد. میرشکاری فریاد زد :" تا یک ساعت دیگه برمیگردم وای به حالت اگه اینجا باشی. " و درِ خانه را محکم بست. آنقدر عصبانی بود که موقع برگشت، صدای آقای مرتضوی را نشنید که او را صدا میکند. سوار ماشین شاسی بلندش شد و رفت.
🔸چنگیز به سمت در خیز برداشت. همزمان سید و آقای مرتضوی، داخل حیاط شدند. آقای مرتضوی دست چنگیز را که در حال بیرون رفتن از درِ خانه بود گرفت و گفت: "حاج خانم منزل سید هستند." اسم سید که آمد، خیال چنگیز راحت شد. نگاه قدرشناسانهای کرد و روی رختخواب هایی که آقای میرشکاری بیرون انداخته بود زانوی غم بغل گرفت. حال حرف زدن نداشت. حیاط پر بود از خرده ریزه و وسایل شکسته قدیمی. هر از گاهی چشمش به چیزی میافتاد و بلند میشد برمیداشت و کنارش روی زمین میگذاشت. آقا مسعود که از حضور سید شوکه شده بود، جلو رفت و جریان را تعریف کرد. آقای مرتضوی همین طور تسبیح می گرداند و لااله الا الله می گفت. رفتار میرشکاری را نمی توانست هضم کند. سید، ساکی که گوشه حیاط افتاده بود را برداشت. خرده وسایلی که سالم مانده بود را با دقت داخل ساک گذاشت. رو به چنگیز گفت: آقا چنگیز قرصهای حاج خانم و کمی لوازم شخصی برایشان بیاور، همه بریم منزل ما."
🔹زهرا ظرف میوه را جلوی سید گرفت که برای مهمانان ببرد و گفت: "احساس میکنم حال مادربزرگ خوب نیست. به نظرم بهتره درمانگاه برویم" سید موافقت کرد. میوهها را جلوی آقای مرتضوی و چنگیز گذاشت و بفرمایید گفت. آقای مرتضوی به خانه ساده سید نگاه میکرد و تسبیح میچرخاند. به نظرش آمد خانهی سید زیادی ساده است" سید، علی اصغر را حاضر کرد. زینب و زهرا هم حاضر شدند. آقای مرتضوی گفت: "خیلی دوست داشتم در خدمت حاج خانم میبودم ولی خانواده منزل نیستند." چیزی بخور آقا چنگیز" این را سید گفت و سیب قاچ شدهای را جلوی چنگیز گرفت. "اشتها ندارم حاج آقا" این اولین جمله ای بود که چنگیز از بدو ورود، بر زبان راند. آقای مرتضوی بلند شد که برود. سید، ایشان را بدرقه کرد و به سرخیابان رفت تا تاکسی بگیرد. همان جوان تاکسی ران را دید. تا جلوی کوچه آمدند اما کوچه باریک بود و ماشین داخل نمیشد.
🔸زهرا زیربغل مادربزرگ را که قدم از قدم نمی توانست بردارد، گرفته بود. چنگیز در حال خودش نبود. گوشهای ایستاده بود. سید حال و اوضاع مادربزرگ را که دید، ترسید. با وجود خوردن قرص فشار و قرص زیرزبانی، هنوز حالش بد بود. قلبش درد میکرد و نفس نفس میزد. سید به چنگیز نگاهی انداخت. در حالی نبود که بتواند کاری کند. یکی باید خود چنگیز را جمع میکرد. فرصت نبود. زهرا چادر را دور مادربزرگ به نرمی پیچید. سید خم شد. مادربزرگ را کول گرفت و تا سرکوچه سریع و نرم، دوید. جسم نحیف مادربزرگ، روی دوش سید، تکان نخورد. زهرا و بچهها دویدند. چنگیز به صدای بلند سید، از جا پرید: "بدو آقا چنگیز. بیا سوار شو." چنگیز دوید. ماشین حرکت کرد.
🔻عبدالله از دیدن چنگیز در خانهی سید، تعجب کرد. به نزدیک ترین درمانگاه رفت. دکتر شیفت به محض دیدن مادربزرگ گفت "باید به بیمارستان ببرید." دلهرهای عجیب به جان زهرا افتاد:"کاش نیم ساعت پیش از همان مسجد به درمانگاه میرفتیم." تا بیمارستان یک ربعی راه بود. مادربزرگ نمیتوانست نفس بکشد. سید داروخانه بزرگی دید: "وایسا آقا عبدالله" سرعت ماشین که کم شد، سید در را باز کرد و بیرون پرید. به دقیقه نکشیده بود که با کپسول کوچکی برگشت. آمادهاش کرد و داد دست زهرا: "بگیر جلوی دهانشان." زهرا ماسک اکسیژن را جلوی صورت مادر بزرگ گرفت. بعد از چند دقیقه، قفسه سینه مادربزرگ آرامتر بالا و پایین رفت. به بیمارستان رسیدند، سید مادربزرگ را روی ویلچر گذاشت و همزمان به عبدالله گفت:" ی کم به نرمی با چنگیز حرف بزن از شوک در بیاد. چیزی بخورد هم خوب است."و رفت. ویلچر را به سرعت از شیب کنار پله ها بالا برد و داخل اورژانس شد. پرستار که چشمش به چهره مادربزرگ و کپسول اکسیژن افتاد، سریع دکتر را صدا زد و به سمت مادربزرگ دوید.
@salamfereshte
💫زهد دودرجه دارد:
🌸🍃درجه یکم:آنکه آدمی به دنیا دل نبنددواز آن بهره برداری بد؛یعنی نافرمانی خدارا نکند.زاهدی که این درجه از زهد رادارد،در پی آن است که در آخرت بهشتی باشد،نه جهنمی.
🌸🍃درجه دوم:این است که آدمی به هیچ چیز جز خدا دل نبنددودل وجان واندیشه اوگرفتار بهشت ودوزخ نیز نباشد.
این درجه از زهد از آن شیفتگان خداست وپیشوایان معصوم علیهم السلام.
✨امام علی علیه السلام می فرماید:فَهَبْنِي يَا إِلَهِي وَ سَيِّدِي صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِكَ فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِكَ
✨اگر فرضا صبر و تحمل آن عذاب دردناك را بنمايم ولى رنج و عذاب جانکاه فراق و هجران را چگونه تحمل نمايم.
📚مفاتیح الجنان،شیخ عباس قمی،دعای کمیل
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_پنج
🔹کپسول اکسیژن اورژانس را روی صورت مادربزرگ گذاشتند. آمپول و سرم به دستشان تزریق شد. سید، گوشه ای ایستاده بود و ذکر می گفت. خانم پرستار با هیجان گفت:"آقای دکتر" دکتر نگاهی به دستگاه کرد. دکتر گفت: " دستگاه احیا را شارژ کنید" و همزمان مشت محکمی روی قلب مادربزرگ زد. پرستار به این شیوه احیای قلبی آقای دکتر عادت کرده بود. روشی موثر بود که دکتر خیلی وقت ها به خاطر خانواده بیمار و احساسات قلبی شان، این کار را نمی کرد. اما با این پیرزن، جز یک سید روحانی کسی نبود. همزمان ماساژ هم داد. ضربان برنگشت. مجدد محکم تر، مشتی به ضرب، روی قلب مادر بزرگ زد و برداشت. لحظهای توقف کرد و ماساژ داد. ضربان مادربزرگ برگشت. به دستور دکتر، آمپولی تزریق شد. دستگاه احیا آماده شوک وارد کردن بود." خاموشش کنم آقای دکتر؟" چند دقیقه دیگر" این را دکتر گفت و کار ماساژ قلبی را به پرستار دیگر سپرد. به سمت سید رفت. صورت سید غرق اشک بود. دکتر گفت: "نگران نباشید." سید جریان فشاری که روی مادربزرگ آمده بود را برای آقای دکتر تعریف کرد. دکتر، دوز آرام بخش و تقویتی هم برای مادربزرگ نوشت و دستورات لازم را داد و رفت. موقع رفتن، یک لحظه برگشت و سید را نگاه کرد. به نظرش آشنا میآمد. اما هرچه فکر کرد یادش نیامد او را کجا دیده است.
🔸مادربزرگ به هوش نبود. سید، به حیاط بیمارستان رفت تا سری به زهرا بزند. بچه ها روی پای مادرشان خوابیده بودند. از همان دور، دستش را بالا برد که "خیالت راحت باشد." ماشین عبدالله هنوز گوشه حیاط بود. "خدا خیرت بدهد آقا عبدالله هنوز نرفتی؟" این را سید گفت و لبخند تشکر آمیزی نثار عبدالله کرد. عبدالله از ماشین پیاده شد. به در تکیه داد و گفت: "نتوانستم کاری برایش بکنم. حرفی نمی زند. حال مادربزرگ چطور است؟" سید از تلاش عبدالله تشکر کرد و گفت:"الحمدلله. حالشان خوب است. ان شاالله بهتر هم می شوند. شما برو دیروقته مزاحمت نباشیم. ما تا صبح اینجا میمانیم." عبدالله شماره اش را داد و رفت. چنگیز، همان طور خیره به زمین، ایستاده بود. سید، دستش را گرفت و او را که اراده و اختیاری از خود نشان نمیداد، بالای سر مادربزرگ برد. صورتش را به سمت مادربزرگ چرخاند و در گوشش گفت: "مادربزرگ توست آنجا غریب و بی کس افتاده؟" خواست با این جمله رگ غیرتش را تحریک کند و به وجودش گرما بخشد. چنگیز هنوز در حال خودش بود. نگاهش روی مادربزرگ ثابت شد. هیچ عکس العملی نشان نداد. پرستار بخش بالای سر مادربزرگ بود و علائمش را یادداشت میکرد. سید پرسید: "حالشان چطور است؟" پرستار گفت: "مجدد حالشان به هم خورد اما الان بهترند." سید، چنگیز را روی صندلی کنار مادربزرگ نشاند و سراغ زهرا و بچه ها رفت.
🔹"چه خبر سید؟ " این را زهرا با صدای آرام گفت که بچه ها بیدار نشوند. سید، روبروی زهرا، روی دوپا نشست. دستی به سربچه ها کشید و گفت: "حمله قلبی داشتند چند بار. پرستار گفت بهتر هستند. بنده خدا خیلی اذیت شدند" و شروع کرد به گریه کردن. زهرا سعی کرد سید را دلداری بدهد اما می دانست روح لطیفش، تاب دیدن این چیزها را ندارد. فقط گفت: "خودت همیشه می گویی خیرباشد. خدا کمک کند." بعد انگار که یاد چیزی بیافتد گفت: "وای جواد. امشب سوره واقعه ام را نخوانده ام." سید، قرآن جیبی اش را در آورد. همان جا روی زمین جلوی زهرا نشست و با لحنی حزین شروع کرد به خواندن سوره واقعه. " " اشک ریخت و خواند. وسط تلاوت سید، آمبولانسی وارد بیمارستان شد. تخت روان را آوردند و بیماری را روی آن گذاشتند. مرد و زنانی جیغ زنان به سر و صورت خود می زدند. نگهبان از ورودشان به بیمارستان جلوگیری کرد و بیمار به همراه پرستار و یکی دو نفر که آرام تر بودند داخل شدند. سید، مشغول خواندن بود و حرکتی نکرد. انگار نمی شنید. نمی فهمید. گریه می کرد و می خواند. حال زهرا از دیدن شیون آن ها منقلب تر شد و اشک هایش روان تر. دعا کرد که به خیر و عافیت تمام شود.
🔸 بعد از تمام شدن سوره، سید سربلند کرد. زهرا را دید که رویش را گرفته و سرش پایین است. قرآن را داخل جیبش گذاشت. سروصدای همراهان بیمار، کم تر شده بود و برخی نزدیک سید آمده بودند و به صدای قرآن خواندنش، گوش می دادند. سید برخاست. به سمت آنها رفت. از حال و احوالشان پرسید. صداها بلند شد. زهرا صدای سید را نمی شنید. حتی نمی دیدش. وسط همراهان بیمار گم شده بود. صداها کم شد. و ناگهان همه زدند زیر گریه. برخی نشستند و به سروصورت خود زدند. پرستاری دوان دوان وارد حیاط شد: "همراه پیرزن سکته ای.. حاج آقا سید کجاست؟" سید از بین جمعیت بیرون آمد و به سمت پرستار دوید. "کجایید آقا. همراه بیمار بخش را روی سرش گذاشته. "
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_شش
🔸سید دوید. چنگیز مدام به سر و صورتش می زد و مادربزرگ مادربزرگ می کرد. فریاد می زد میرشکاری می کشمت. هر چه نگهبان بازوهایش را قفل می کرد که به بیرون بیمارستان ببرد زورش نمی رسید و رها می کرد. سید جلو آمد و با کمک نگهبان، چنگیز را به حیاط بردند. حال خوبی نداشت. در اتاق نگهبانی نشست و گریه کرد. حال مادربزرگ تثبیت شده بود اما تا فردا باید در بیمارستان میماند. سید تاکسی ای گرفت تا زهرا و بچه ها را به خانه برساند. در ماشین هم چنگیز مثل مادرمرده ها ناله و گریه میکرد. چشم چنگیز که به محله افتاد، در ماشین را باز کرد که بیرون بپرد و برود سروقت میرشکاری. سید دو کتف چنگیز را از صندلی عقب چسبید و به صندلی فشار داد تا پیاده نشود. راننده ترسید. "آخر چه کسی از ماشین در حال حرکت پایین میرود؟ " این را با خود گفت و قفل مرکزی را زد تا این مردک دیوانه، برایش دردساز نشود. سید از راننده خواست دو سه دقیقه چنگیز را داخل ماشین نگه دارد. زهرا و بچه ها را پیاده کرد. علی اصغر را که با وجود صدای گریه های چنگیز از خواب بیدار نشده بود، بغل گرفت و به خانه برد. چنگیز سر راننده داد کشید که در را باز کن و دیوانه وار دستگیره در را باز و بسته می کرد و به قفل ور می رفت. سید آمد. راننده از خدا خواسته، قفل مرکزی را زد و چنگیز که از ماشین بیرون پرید، افتاد در بغل سید. سید او را در آغوش گرفت. محکم فشار داد نه آنقدر که دردی احساس کند. آن طور که قلبش آرام شود و در فراق هر که میخواهد روی شانه های سید گریه کند و گوش هایش را به صدای تکبیر سید، نوازش دهد.
🔹شمع کوچکی که در جیبش گذاشته بود را روشن کرد. گوشه مسجد، کمی نور گرفت. چنگیز که کنار سید در تاریکی نشسته بود به شمع خیره شد: "این همه سال برایش خدمت کردم، دیدی سید چطور مزد دستم را داد؟ چقدر به خاطر او دل مردم را شکاندم. آن همه گناه را به خاطر او کردم. عین سگ پیشمانم سید. امشب به من فهماند که ارزشش را نداشت. کاش زودتر میفهمیدم. تا به حال او را اینطور ندیده بودم. خیلی وحشی شده بود سید. " سید خنده تلخی کرد و گفت: "خوشا به حالت که این را فهمیدهای. دعا کن من هم بفهمم که این دنیا ارزشش را ندارد." چنگیز گریه کرد. سید مفاتیح را برداشت و مشغول به خواندن شد: اللهم انی اسئلک برحمتک التی وسعت کل شی، و بقوتک التی غلبت بها کل شی، و خضع لها کل شی.. اشک های سید هم خودش را نشان داد : " و ذلّ لها کل شی..." فرازهای دعای کمیل را خواند و ترجمه کرد. همین طور خواند و ترجمه کرد و گریه کرد.
🔸دعا تمام شد و چنگیز، آرام. صدای تق تق آمد. زهرا برایشان سحری مختصری آورده بود: "ببخش. همین را توانستم جور کنم" سید گفت: "خیلی هم خوب است. شرمندگی بخوریم یا سحری زهرا خانم؟ " زهرا خندید و به مزاح گفت: "هر دو را با هم بخورید. نوش جان. من بروم. بچهها خانه تنها اند. " سید، داخل رفت و زهرا به سرعت، مسافت سه دقیقهای مسجد تا خانه را طی کرد که نکند علی اصغر بیدار شده باشد و بترسد. الحمدلله خواب بودند. سیبی برداشت. نیت سحری کرد و خورد. کمی آب و رفت سراغ جانماز سید.
🔹 زمان هایی که سید خانه نبود، زهرا دوست داشت روی جانماز او نماز بخواند. خیلی دلش می خواست نمازهایش مثل سید با تمرکز و توجه و طمانینه باشد. روی سجاده نشست. فکر کرد: "زهرا، این همه نعمت را چه کسی به تو داده؟ این همه لطف و رحمت که از کودکی به تو رسیده، این عافیت و بچه ها و همسر و خانه و سلامتی را چه کسی به تو داده؟ زهرا، توفیق و قدرت این که الان نشسته ای سر سجاده و می خواهی نماز بخوانی را که داده؟مگر تو چقدر قدرت داشتی که این ها را خودت برای خودت فراهم کنی. نه زهرا. ذره ای قدرت نداری. همه این ها را خدا به تو داده. همانی که به همه عالم روزی داده. همانی که با این همه بدی هایت، باز هم رهایت نکرده. همانی که اجازه داده هر وقت خواستی با او حرف بزنی و تو را از درگاهت نرانده. این ها را خدای مهربان داده. مهربانی که خیلی مهربان است. خدایا، ممنونم که اجازه داده ای با تو حرف بزنم. یادمان داده ای چطور عبادتت را بکنیم." قلب زهرا منقلب که شد، برخاست. "دو رکعت نمازشب می خوانم خدایا برای تقرب به تو، الله اکبر". سعی کرد مانند سید، شمردهتر بگوید. دوباره گفت: "الله اکبر. احساس کرد چقدر خدا بزرگ تر از هر توصیفی است." بسم الله الرحمن الرحیم.." صدای اذان بلند شد. سر از سجده برداشت. با خود اندیشید: "بالاخره روز جمعه آمد. الحمدلله"
@salamfereshte
سلام فرشته
#داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک #قسمت_سی_و_شش 🔸سید دوید. چنگیز مدام به سر و صورتش می زد و مادربزرگ مادر
📌پرسیدند اینکه زهرا قبل از نماز نعمت های خدا را برای خود یاداوری کرد، در نمازش تاثیر دارد؟
🔹🔸🔹🔸
✍️خدمت شما عارضم که : بله. صد در صد.
مقدمه ی حضور قلب در نماز، تمرکز حواس و ذهن است. ابتدا باید فکر و ذهنمان را متوجه خداوند بکنیم تا قلب نیز این توجه و حضور را پیدا کند.
🌟یکی از تمرین های تمرکز و توجه ذهن به خداوند، این است که نعمت هایی که او به ما داده را برشماریم. روی آن ها تامل کنیم. این راه کاربردی را حتما امتحان کنید. خواهید دید به مرور و با استمرار، چقدر ذهنتان در نماز آرام تر و قلبتان حاضر تر خواهد شد. بلطف و رحمت الهی
الهی که قلب و دلتان همواره پر نور باشد.
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از #قسمت_سی_و_شش #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
حتما در طول روز، وقت باز کنیم برای تلاوت های پر نور و خود را به حضور در محضر قرآن ببریم.. لحظاتتان پر نور الهی
🔹امیرالمؤمنین علیه السلام:
🍃هر كس كه قرآن در روز قيامت، برايش شفاعت كند، شفاعت میشود و هر كس كه قرآن در روز قيامت، از او شكايت كند، محكوم میگردد
📚از خطبه 176 نهج البلاغه
@salamfereshte
#حدیث
🔥گناهی که شیطان هم از آن بیزار است.
📌تهمت زدن به کسی به این است که کار زشت وگناهی را به او نسبت داده شودکه او آن را انجام نداده است.
🚫تهمت(افترا بستن) کاری نکوهیده وگناهی بس بزرگ است ویک مسلمان هرگز به آن آلوده نمی گردد.
🌸🍃امام صادق علیه السلام فرموده است:اِذَا اتَّهَمَ المُؤُمِنُ اَخاهُ اِنماثَ الايمانُ مِن قَلبِهِ كَما يَنماثُ المِلحُ فِى الماءِ ؛
🌸🍃هرگاه مؤمن به برادر [دينى] خود تهمت بزند، ايمان در قلب او از ميان مى رود، همچنان كه نمك در آب، ذوب مى شود.
📚كافى، ج 2، ص 361، ح 1
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_هفت
🔹چنگیز خیره سید شده بود که با چه آرامشی وضو تازه میکند. یاد مادربزرگ افتاد. گوشیاش را از جیب شلوار لی اش بیرون کشید و شماره بیمارستان را گرفت تا جویای حال مادربزرگ شود. گوشی را قطع کرد. با هیجانی همراه با بغض گفت:"حاج آقا، مادربزرگ به هوش آمده، یعنی خدا صدایم را شنید؟" سید جورابی تمیز از جیبش درآورد و همان طور که میپوشید گفت: "نه تنها شنیده بلکه خودش صدایت کرده بود. الحمدلله. پس بعد از نماز حتما برویم دیدنشان." "نه حاج آقا نمیشود. گفتند تا ساعت ملاقات نروم." سید که آستین پیراهن و قبایش را پایین میداد گفت: " از بس داد و قال راه انداختی لابد بنده خوب خدا" و خندید. چنگیز هم خندید و گفت: "لابد نه، حتما". سید، دست روی شانه اش گذاشت و گفت: " خدا حفظت کند آقا چنگیز" و داخل مسجد شد. چنگیز شیرآب را باز کرد. سعی کرد با همان آرامشی که از سید دیده بود وضو بگیرد. داخل مسجد شد. سید در محراب مشغول نافله بود. تک و توک از مردم محل، پشت سرش صف بسته بودند. نافله که تمام شد، اذان را گفت. برای سلامتی و شفای بیماران دعا کرد. اقامه را گفت و قامت بست. چنگیز، تهِ صف ایستاد و الله اکبر گفت و مثل سید، مشغول خواندن حمد شد.
🔸نماز که تمام شد، کنار دستی چنگیز زد روی ران پایش و پرسید: "شما نماز جماعت خواندی؟" چنگیز که جا خورده بود گفت : "بله چطور؟" مرد میانسال، تسبیح از جلوی مهر برداشت: "حمد و سوره نباید بخوانی در نماز جماعت" چنگیز خجالت زده، نگاهش را از او دزدید. بعد از تعقیبات، سید، به سمت چنگیز آمدن و کنارش نشست: "چیه آقا چنگیز تو خودتی؟ بلندشو برویم منزل ما کمی استراحت کن. پاشو پهلوان" فرصت فکرکردن نداد. دستش را گرفت و بلند کرد. حاج عباس چراغهای مسجد را خاموش کرد و در مسجد را پشت سر سید و چنگیز قفل کرد.
🔹سید، به زهرا پیامک داد که در حال آمدن هستند. زهرا پتو و بالشتها را آماده کرد. زینب را در اتاق مجدد خواباند و پیامک داد: "ما در اتاقیم" سید ، کلید انداخت. آرام یاالله گفت و چنگیز را که بیرون ایستاده بود، به ملاطفت، داخل کشاند: "بیا تو آقا چنگیز. بیا یک کم اوقاتت را با ما بد بگذران." پتویی را در ایوان پهن کرد. بالشت را گذاشت. مجدد دست چنگیز را که عین مجسمه بی حرکت ایستاده بود گرفت و روی پتو آورد: "سرویس بهداشتی آن گوشه حیاط است. من یک دقیقه بروم و بیایم. شما بفرما بنشین. راحت باش اخوی" چنگیز محو صورت پرمهر سید شد. سید جواد، لبخند زد و داخل خانه رفت.
🔸زهرا پرسید "مادربزرگ چطور است؟" سید، لب تاب را از داخل کمد در آورد. دفتر و خودکارش را برداشت و گفت:" بهترند شکرخدا. کمی استراحت کن زهرا. دیشب خیلی اذیت شدی. خدا اجرت بدهد. خیلی خوب و مهربانی زهرا. ممنونم ازت" زهرا دراز کشید و گفت: "در کلاس شما شاگردی میکنیم. مراقب خودت باش جواد. کم خوابی از پا نیاندازدت" سید، خم شد و پیشانی همسرش را بوسید و به نجوا گفت: " چشم. خوب بخوابی زهرا جانم"
🔹با آمدن سید چنگیز برخاست. "بنشین عزیزم. چرا بلند میشوی. راحت باش"و دستش را گرفت و نشاند. زیرلب بسم الله گفت و لب تاب را روشن کرد. چنگیز به سید و کارهایش نگاه میکرد. برایش تازگی داشت. تا ویندوز لب تاب بالا بیاید، سید رفت و وضویی تازه کرد. با همان آداب همیشگی. دعای وضو و طمانینه و فکر کردن به تک تک فرازهای وضو و نجواهای دعایی و .. ویندوز که بالا آمد هیچ، مجدد صفحه دسکتاپ خاموش شد. چنگیز نگاهش به لب تاب بود و گفت: "خاموش شد" سید گفت: "آمدم آمدم" و با نوک پنجه، قدم های بلند برداشت. موس را تکان داد و رمز را وارد کرد. نگاهی به چنگیز انداخت و گفت: "خوابت نمیآید؟" چنگیز گفت: "نه راستش تا حالا یک روحانی را از نزدیک ندیدهام" سید، صفحه وُرد را باز کرد. رو به چنگیز کرد و گفت:"ما که طلبهای بیش نیستیم و یدک کش نام روحانی. دعایمان کن آقا چنگیز. خواهش میکنم دراز بکش. من هم کارم که تمام بشود، همین جا میخوابم ان شاالله."
🔸سید انگار که یاد خاطره ای شیرین بیافتد، لبخند دل نشینی زد. دفترش را باز کرد. بسم الله گفت. صفحه بازشده را خواند و در دفتر نوشت: " تعبیرات خوب، جمله بندیهای خوب" و در سطر بعدی نوشت: " حرکت باید درونجوش، درونزا، متّکی به اصالتها باشد " روبروی این جمله از خود سوال نوشت: "عوامل درون جوش بودن چیست؟ عوامل درون زا بودن چیست؟ فرق درون جوش و درون زا چیست؟ اصالت های مدنظر آقا چیست؟ چگونه متکی به این اصالت ها میتوان شد؟" چنگیز که روی دست سید را نگاه میکرد پرسید: "اینها چیست؟" پاسخ گرفت: " فرمایشات رهبرمان، امام خامنهای " و زیر لب ادامه داد دامت برکاته. جانم فدایش و سه بار صلوات فرستاد. برای چنگیز، این نوع رفتار جدید و عجیب آمد.
@salamfereshte