eitaa logo
سلام فرشته
165 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
☘️الإمام الرضا عليه السلام :الإِجهارُ بِبِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ في جَميعِ الصَّلَواتِ سُنَّةٌ . 🌸امام رضا عليه السلام : آشكار كردن «بسم اللّه الرحمن الرحيم» در همه نمازها، سنّت است. 📚عيون أخبار الرضا عليه السلام : 2 / 123 / 1 عن الفضل بن شاذان . #حدیث @salamfereshte
۹ آبان ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹ آبان ۱۳۹۸
🔹صدای مداحی موکب العباس، همان موکب روبروی موکب دایی جواد، هر صدایی را از گوش حسن یوسف بازداشت : کنار علقمه بابا چه دیدی؟ عمود خیمه ها از چه کشیدی؟ کنار علقمه بابا چه دیدی؟ عمود خیمه ها از چه کشیدی؟ نگاه حسن یوسف به زینب بود که دست راستش را زیر چادر بر سینه می زند و از چشم هایش اشک روان است. پاهایش سست شده و حرکتی نمی کند. چشمانش روی نام ابالفضل قفل شده و به همراه مداحی شور، می خواند: خداوندا علم دارم نیامد، یگانه یاور و یارم نیامد ابالفضل ابالفضل ابالفضل ابالفضل گلی گم کرده ام می جویم او را، به هر گل می رسم می بویم او را اگر جویم گلم را در بیابان، به اشک دیدگان می شویم او را باد اطراف حسن یوسف چرخید. گل هایش را به نرمی تکان داد و گرمای آفتاب را کمی از تن و بدنش ستود و به نوازش صورت زینب پرداخت. مامور بود صورت تک تک زائران حسینی را نوازش دهد و از حرارت تن و بدنشان بکاهد. زینب قدم های سنگینش را حرکت داد و همان طور که زیر چادر، سینه می زد و با دست چپش، حسن یوسف را گرفته بود با دیگر زائران، هم قدم شد. چشمانش به دمپایی های سفیدی افتاد که پوشیده بود و هر از گاهی، لبه جلویی اش زیر پایش کج می شد و مجدد صاف می شد. هیچکس دیگر حال حرف زدن نداشت. " طُهَّر" که تا آن لحظه صدای دوستانش را می شنید هم، در سکوتی عمیق به عزاداری مشغول بود و فقط اشک می ریخت. ☘️زینب به گوشی دایی جواد زنگ زد. اشک هایش را پاک کرد و گوشه ای ایستاد. دایی که او را روی مونیتور دیده بود، از موکب بیرون آمد و بسیار محترمانه، مانند دیگر زائران، به داخل موکب دعوت کرد. ابوذر، سینی چایی به دست، پشت سر دایی جواد آمد و لیوان شربت آبلیمویی جلوی زینب گرفت و به دیگر زائرانی که در مسیر بودند، تعارف کرد. . زینب شربت را برداشت و تشکر کرد. به همراه دایی جواد، وارد موکب شد. سرش را پایین انداخت و از گوشه ای، به بخش پشتی موکب رفتند. دایی، او را کنار کوله اش نشاند. حسن یوسف را از او گرفت. نصف لیوان آب داخلش ریخت و گفت:"این گل بیچاره را چرا آوردی؟ خشک می شود که." زینب گفت:"اگر نمی آوردم خشک می شد. کسی نبود که به او آب بدهد. بابا که قبل از آمدن من به اداره رفت" دایی جواد گفت:"بله. خبر دارم. اتفاقا رفتم دیدنشان. می دانی چه دیدم؟" زینب کنجکاو و مشتاق به صورت پر رمز و راز دایی جواد نگاه کرد و پرسید:"چه دیدید دایی؟" 🔹 دایی جواد با شیطنتی مهربانانه گفت:"پیراهن دکمه دوز زینب عزیز را. همان دکمه ای که با دمش گردو می شکاند که روی آن پیراهن سفید، جا خوش کرده" زینب سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. دایی جواد، دست زیر چانه زینب برد و گفت:"می دانی حاج محسن آن را به خاطر تو می پوشد و حاضر نیست با پیراهن دیگری عوض کند. حسودی ام شد به این همه مهر پدر و فرزندی." زینب لبخند زد و زیر لب گفت:"خدا حفظشان کند. دلم برایشان یک ذره شده. از دیشب که صدایشان را نشنیده ام خیلی بی تابم" دایی جواد، بلافاصله با خط حاج رضا تماس گرفت و گوشی را دست زینب داد. زینب به محض شنیدن صدای پدر، خنده و گریه اش قاتی شد و نتوانست حرفی بزند. دایی جواد گوشی را گرفت و گفت که از سر دلتنگی است. حاج محسن، از دایی جواد تشکر کرد و گوشی را قطع کرد. ☘️دلش به تپشی پدرانه افتاد. به تربت روبرویش نگاه کرد. هر چه با خود حساب و کتاب کرده بود، نتیجه ای نگرفته بود. هر چیزی که به ذهنش رسیده بود را امتحان کرده بود. نمی خواست تسلیم این شود که تربت سالار شهیدان، اثر هدایت گری ندارد. نه، دارد. باور داشت و این باور را با هیچ شکی، عوض نمی کرد. حاج رضا هم به او باور داشت و نذرش را ادا می کرد. حالا نیروها از قرنطینه در آمده بودند اما حاج محسن، هنوز همان جا مانده بود. پیراهن آبی رنگش را از درون ساک در آورد و پیراهن سفیدش را از تن. آن را داخل سینک گذاشت و کمی صابون مایع روی آن ریخت و مشت و مالش داد. @salamfereshte
۹ آبان ۱۳۹۸
قبل از را فراموش نکنیم.. الهی که پر باشید.. مادی و معنوی.. دنیوی و اخروی.. ، به توفیق و لطفت، می کنیم.. وجودمان را از سر بی نهایتت، پر قرار ده.. @salamfereshte
۹ آبان ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۰ آبان ۱۳۹۸
🔹دکمه کِرِمی رنگ زیر دستان حاج محسن مشت و مال می گرفت و خستگی این چند روز قرنطینگی را از تن می شست. نمی دانست چه سرنوشتی در انتظارش است. آیا حاج محسن او را با دکمه ای بی رنگ و متناسب با دیگر دکمه ها عوض می کند یا اجازه می دهد رنگ بی ریخت او، همان طور چشم گیر روی لباس سفیدش بماند. دلش می خواست لااقل تا به نتیجه رسیدن ایده حاج محسن، همان جا باشد و بعد هر کجا که انداختنش، دیگر برایش اهمیتی نداشت. دوست داشت قدرت تربت حجاب افکن مولایش را در تخریب نیروهای یزیدی ببیند. او هم مانند حاج محسن باور داشت و مثل حاج رضا، نذر صلوات کرده بود. پیراهن شسته شده را حاج محسن با پنجه های قوی اش فشرد و آبش را گرفت. آن را لبه ظرف شویی آشپزخانه گذاشت تا اگر قطرات آب اضافی ای دارد خارج شود و در این فاصله، کتری را پر آب کرد تا چایی برای حاج رضا ببرد. ☘️حاج رضا نگاهی به ساعت کرد و گفت:"مومن، چند روز استراحت می کردی." حاج محسن، لیوان چای را جلوی حاج رضا گذاشت و گفت:"هر وقت شما استراحت کردید من هم می کنم" حاج رضا تشکر کرد و پرسید:"دعاها را امتحان کرده ای؟" حاج محسن گفت:"بله. عاشورا. توسل. استغاثه. حدیث کسا.خیلی دعاها را خواندم اما آن طور که انتظار داشتم نشد. مطمئنم که ذرات تربت مولایمان، قدرت رهبری و ایجاد همبستگی با دیگر ذرات را دارد اما هنوز نتوانسته ام آن پیچند مخصوص را ایجاد کنم. رازش در چیست نمی دانم" حاج رضا گفت:"با زینب بانو تماس داشته ای؟" حاج محسن نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:"بله. چند ساعت قبل پیامکی صحبت کردیم. الان دیگر باید پادشاه پنجم را در خواب ببیند به گمانم" حاج رضا با شنیدن این حرف، به یاد خاطرات دوران کودکی اش با حاج محسن افتاد و خندید و گفت:"آیات قرآن را چه؟ امتحان کرده ای؟" 🔹حاج محسن گفت:"قبلا برخی را خوانده بودم. وضعیت و انسجام سلولی اش خیلی پیوسته تر و حرکت و جوشش بیشتر می شد. از دیروز شروع کردم به خواندن کل قرآن" حاج رضا گفت:"شاید به ذکر خاصی جواب می دهد" حاج محسن گفت:"شاید" و چایی را مجدد تعارف حاج رضا کرد. دقایقی در سکوت طی شد و دکمه کِرِمی رنگ پیراهن سفید حاج محسن، دیگر صدایشان را نشنید. نمی توانست آن ها را درست ببیند چرا که زیر پیراهن گیر کرده بود اما از صداها و سایه محوی که می دید حدس می زد که مشغول چه کاری هستند. با خود گفت:"بهتر است صلوات های نذری ام را بفرستم که زودتر، راه حلش را پیدا کند. " مشغول فرستادن صلوات بود که دست حاج محسن به سمتش دراز شد و پیراهن را بلند کرد. تکانی محکم به پیراهن داد. آن را روی لبه صندلی کارش پهن کرد و خودش روی صندلی نشست. هدفن را در گوشش گذاشت و دکمه شروع را زد و همزمان با صوتش، مشغول تلاوت شد. ☘️کاسه ی چشم‌های حاج محسن روی میکروسکوپ بود و ریزترین حرکات سلولی تربت سالارشهیدان را نگاه می کرد و لذت می برد. منتظر حرکت چرخشی و طوفنده ای بود که روی یک نقطه متمرکز شود. می خواست از این قدرت، برای نابودی پایگاه ها و ایجاد پیچندهای تخریبی در پایگاه های صهیونیستی و اسرائیلی استفاده کند. هر بار با خودش می گفت شاید تربت سالار شهیدان قدرت تخریبی ندارد اما هر دفعه هم به خود پاسخ می داد که نه، قدرت انهدام و تخریب دشمنان اسلام را دارد. همان طور که سالارشهیدان این کار را کرده و هنوز هم در حال انهدام ظلم و ظالم است. چند ساعتی به همین حالت گذشت. حاج محسن، تلاوت را قطع کرد و چشم از میکروسکوپ برداشت. کششی به تن و بدنش داد. شارژ گوشی اش رو به اتمام بود. آن را به برق که زد، گوشی اش زنگ خورد. 🔹"سلام بابا جان. حالت چطوره؟ دیشب خوب خوابیدی؟ نه خانه نیستم. چطور؟ خب.. خب.. چه ذکری؟" صدای زینب قطع و وصل می شد و دکمه کِرِم رنگ نتوانست از فاصله دو متری که با حاج محسن داشت بفهمد که او چه به پدرش گفت فقط تغییر حالت حاج محسن را خوب فهمید. حاج محسن تکرار کرد: "فهمیدم. فهمیدم. خیراست ان شاالله. نه اینجا همه چیز عالی است خداراشکر. بله. حاج رضا هم سلام می رساند. ان شاالله چند روز دیگر می بینمت. بله.. یاعلی .. خدانگهدارت دخترم" @salamfereshte
۱۰ آبان ۱۳۹۸
هدایت شده از سلام فرشته
قبل از را فراموش نکنیم.. الهی که پر باشید.. مادی و معنوی.. دنیوی و اخروی.. ، به توفیق و لطفت، می کنیم.. وجودمان را از سر بی نهایتت، پر قرار ده.. @salamfereshte
۱۰ آبان ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۱ آبان ۱۳۹۸
🌸حاج رضا و حاج محسن، روبروی بطری شیشه ای که ذرات خاک و تربت سالار شهیدان در آن بود، نشسته بودند. هر دو مشغول گفتن ذکر بودند و نگاهشان به حرکت ذرات. کل صفحه شیشه ای را روی مونتیور میکروسکوپی انداخته بودند و آن شوری که در بین ذرات، با شنیدن ذکر توسل به ابالفضل العباس علیه السلام می دیدند برایشان شوق برانگیز بود. بعد از صد و سی و سومین بار، پیچند ایجاد شده بود و ذرات خاک به رهبری و هدایت ذرات تربت سالار شهیدان، اطراف بطری شیشه ای می چرخیدند و پیچند زیبایی را به وجود آورده بودند. هر دو به سجده افتادند و به ناله، خدا را شکر کردند. دقایقی در آن حال بودند. حاج رضا، همان طور که اختیار از کف داده بود و اشک می ریخت، گوشی اش را در آورد. با سردار تماس گرفت و در همان حال گفت: پروژه پیچند هم نتیجه داد سردار. و اشک ریخت. سردار از جا برخواست و خود را به آزمایشگاه رساند. طبیعی است که اختیار از کف سردار هم برود و به سجده بیافتد. دستور عملیات دوجانبه را صادر کرد و بسته های تربت را برای حاج رسول فرستاد. ☘️صدای حاج رضا در گوش حاج محسن پیچید که: "رسول جان صد و سی و سه بار که یادت هست.. یا علی رسول جان.. ببینم چه می کنی" چند ساعت بعد، خبرش در کل دنیا پخش شد که پیچندی از گرد و خاک تمام پایگاه های صهیونیستی را در هم کوبید و همزمان، بسیاری از سران صهیونیستی توسط بمبی دست ساز به هلاکت رسیدند. تصاویر انفجارهایی که نیروهای ایرانی توسط ماهواره از روی اهداف گرفته بودند در کل دنیا پخش شد و ضعف رژیم غاصب اسرائیل را به رخ همگان کشید. حاج محسن و سردار، در اتاق حاج رضا ایستاده بودند و طرح حمله دفاعی دیگری را پی ریزی می کردند. حاج محسن، پیراهن دکمه کِرِمی رنگش را پوشیده و روی کالک عملیاتی خم شده بود. دکمه کِرِمی رنگ، با دقت نقشه را نگاه می کرد و به صحبت های سردار گوش می داد. دلش برای شنیدن صدای زینب تنگ شده بود. 🌺حاج محسن به ساعتش نگاه کرد. کمتر از نیم روز دیگر، دخترش را می دید. قلبش برای شنیدن صدای زینب تنگ شده بود و سینه اش برای در آغوش کشیدنش. می خواست پیشانی اش را ببوسد و به خاطر راهکار عملیاتی ای که به برکت سالار شهیدان، به او گفته شده بود، او را سر دست بلند کند و به افتخار، به اهتزازش در آورد. زینب، دست خالی، با چادر خاکی مادر، در راه برگشت به خانه بود در حالی که گل حسن یوسف را وقف حرم حضرت ابالفضل العباس کرده بود . والحمدلله رب العالمین.. 🌸برای ارسال نظرات، می توانید به شناسه @yazahra10 پیام خود را ارسال کنید. @salamfereshte
۱۱ آبان ۱۳۹۸
هدایت شده از سلام فرشته
قبل از را فراموش نکنیم.. الهی که پر باشید.. مادی و معنوی.. دنیوی و اخروی.. ، به توفیق و لطفت، می کنیم.. وجودمان را از سر بی نهایتت، پر قرار ده.. @salamfereshte
۱۱ آبان ۱۳۹۸
هدایت شده از کانال جامع حفظ قرآن
سحر خیز عزیز  شیخ انصاری عادت داشت که در بازگشت از جلسه تدریس، نخست نزد مادرش می رفت و برای به دست آوردن دل او، با وی سخن می گفت. هم چنین از حکایتهای مردم پیشین و زندگی آنان می پرسید و مزاح می کرد تا مادر را بخنداند، سپس به اتاق عبادت و مطالعه می رفت. مادر شیخ از زنان عابد بود، به گونه ای که نافله های شب را تا هنگام مرگ ترک نکرد و شیخ، سحرها نخست مقدمات نماز شب مادر را فراهم می نمود، حتی آب وضویش را در صورت نیاز، گرم می کرد، سپس خود به نماز می ایستاد. @hefzewuranchsnnel
۱۲ آبان ۱۳۹۸
💞یک در برابر هفتاد 🌹همیشه هر وقت او را می دیدم، مدت زمانی، مهربان و در سکوت نگاهم می کرد. آنقدر مهر و عطوفت از چشمانش می بارید که آن لحظات را بسیار دوست می داشتم. شاید چند دقیقه اما چنان قلبم از حضورش، وجودش آرام می شد که تا ماه ها در جانم جاری بود. بعد از آن چند دقیقه سکوت پر مهر، سرش را پایین می انداخت و می گفت: خدا حفظت کند. گاهی این حالت را اول دیدارمان داشت. گاهی در میانه حرفهایمان، گاهی در انتها.. 🌸بعدترها فهمیدم آن زمان را برای همه دوستانش دارد. حتی بیگانه ها. دیگر مومنین.. و بعدترها فهمیدم در آن زمان سکوت پر مهر، در دلش برایم دعا می کرده است. 🍀ماه هاست ندیدمش. دلم برای آن دعاهای پنهانی که هیچگاه نفهمیدم چه دعاهای پرخیری برایم می کرد، تنگ شده است.. بگذار من هم در سکوت دعایش کنم.... دعایتان کنم.. تمام مخاطبان کانال سلام فرشته ها.. از آن دعاهای پنهانی .. از آن دعاهای خاص.. ..... خدا حفظتان کند الهی ✨الإمام الرضا عليه السلام :دَعوَةُ العَبدِ سِرّا دَعوَةً واحِدَةً تَعدِلُ سَبعينَ دَعوَةً عَلانِيَةً . 🌸امام رضا عليه السلام : يك دعاى نهانى بنده ، برابر با هفتاد دعاىِ آشكار است. 📚الكافي : ج 2 ص 476 ح 1 ، ثواب الأعمال : ص 193 ح 1 ، #حدیث @salamfereshte
۱۳ آبان ۱۳۹۸