#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتادم
🌱"ما همه ، برشب خنده کنیم؛ ماهمه دین را زنده کنیم ما همه، مشتاقیم
بر لبان، مهدی یا مهدی، با خدا در عشق هم عهدیم؛ تا قیام عهد بستیم، تا قیام عهد بستیم"...🌱
🔹کمی در رفتن تعلل می کنم تا سرودی که می خواند را بیشتر بشنوم. تمام حواس احمد به سرودی است که می خواند. ریتم دلنشینی دارد. بیخود نیست احمد را جذب کرده و داخل مسجد کشانده. صدای فرزانه مرا به خود می آورد. از شنیدن بقیه سرود دل می کنم و به سمت سفره ناهار می روم. می نشینم و می گویم:
- قول داده ناهار بره اون جا. صبح با بچه ها تو مسجد بوده.
🔻چهره پر از رضایت مادر و ریحانه را می بینم و به خوردن تیلیتی که مادر برایم درست کرده، میردازم. بعد از ناهار و چرت بسیار کوتاه، رأس ساعت 3 با ریحانه قرار می گذاریم تا دو پلاستیک باقی مانده را تحویل بدهیم. برای همه مان سوال شده که کجا قرار است برویم.
🔸ساعت 3 است و ما حاضر به یراق، پشت در خانه منتظر در زدن ریحانه هستیم. تقه ای می خورد. سریع در را باز می کنم. همه مان عین این فراری ها، داخل ماشین می چپیم. ریحانه بیرون ماشین ما را نگاهی می کند و می خندد.
+ مثل اینکه خیلی عجله دارین ها
صدای خنده مان بلند می شود. می گویم:
- آره بابا. از بعد از ناهار همین طور داریم حدس می زنیم که قراره کجا بریم. حال کجا می ریم؟
+ دیگه دیگه. شما که باید بدونی نرگس خانم
همه چشم ها به سمت من برمی گردد. ریحانه سوار شده و ماشین را روشن می کند. فرزانه می پرسد:
" ئه نرگس. تو می دونی؟ پس چرا نمی گی کجا می ریم؟
- نه بابا. من از کجا بدونم. ریحانه؟!
🔹لبخندی می زند و باز هم روی حرفش پافشاری می کند. منظورش را نمی فهممم و سکوت می کنم. هر چه به پایین شهر می رویم، ایستگاه های صلواتی و تزئیات، بی ریاتر و مردمی تر و بیشتر می شود. از تزئینات پرهزینه کم می شود و صفا و همکاری و صمیمیت مردم بیشتر دیده می شود. همه مشتاق هستیم بدانیم دو کیسه شکلات های باقی مانده را کجا قرار است ببریم. کمی بعد که در اتوبان می افتیم و تابلو بهشت زهرا را می بینم، شصتم خبردار می شود که قرار است کجا برویم. گل از گلم می شکفد و با شعف، تقریبا فریاد می کشم: ریحانه!
🔻ریحانه که می فهمد تازه دوزاری ام افتاده است، لبخندی می زند و می گوید: دیدی گفتم شما می دونی. باز هم بچه ها پاپیچم می شوند و من هم با آرامش و اطمینان می گویم: تا ده دقیقه دیگه که رسیدیم خودتون می فهمین. الان نگم کیفش بیشتره ها
🔹قطعه شهدا هستیم و دخترخاله ها گیج از اینکه چرا آمده ایم به قبرستان. سرمزار شهید گمنامی می نشینیم و ریحانه از رشادت ها و حالات معنوی و روحی و نشاط رزمنده ها برایمان می گوید. چند خاطره از کتابهایی که خوانده و یادم بود را لابه لای حرفهای ریحانه تعریف می کنم. دل هایمان انگار به جبهه ها پر کشیده، لبخند محوی، روی صورت بچه ها پیدا شده می شود. خانواده های شهدا سر مزارهایشان هستند و گل و شیرینی به یکدیگر تعارف می کنند. صدای دلنشین سرود و گاهی مدح و گاهی مارش عملیات و رزمنده ها از بلندگوها پخش می شود. آن جا هم برای خودش عالمی است. شکلات ها را از عقب ماشین آورده ایم. درش را باز می کنیم و شکلات ها را در سینی هایی که ریحانه آورده، می ریزیم. هر کدام از بچه ها سینی به دست، به سمت خانواده شهدا می روند.
🔸من و ریحانه کنار منبع شکلات ها مانده ایم. از ریحانه می پرسم:
- هدفت رو از بردن شکلات ها به محل شون فهمیدم. خواستی از مسجد و بسیح خاطره خوب داشته باشن که بازم اون جور جاها رو برن. اما چرا مقصد آخر رو این جا انتخاب کردی؟ خیلی جاهای دیگه هم می شدکه بریم
+ ببینشون. چطور با خانواده شهدا حرف می زنن. می خواستم دعای چنین خانواده های با صفایی بدرقه راهشون باشه. می خواستم تجربه رودررو شدن با چنین آدم های نورانی ای رو داشته باشند. نگاه کن! پریناز چطور به آن جانبار شکلات تعارف می کنه. مسلما از نفس ها و معنویت آن جانباز بهره مند می شه. میخواستم وقتی شهدا می بینن که کام مادرانشون با شکلات های این دخترها شیرین شده، ازشون دست گیری بیشتری داشته باشن. ما هم از قافله نباید جا بمونیم. بیا ما هم بریم تعارف کنیم.
🔹سینی شکلات را دست می گیریم و با ریحانه، عصا زنان پیش می روم. حس پاهایم بهتر شده و قدرت کنترلم روی آن ها افزایش پیدا کرده. توسلاتم نتیجه داده و روند رو به بهبودی را سپری می کنم. سینی را با کمک ریحانه تعارف می کنیم و حال معنوی و دعا هدیه می گیریم. آن جا ، تنها جایی است که جای شهدا خالی نیست. چقدر افق دید ریحانه وسیع است و هنوز مانده است تا به او برسم و بتوانم مانند او بشوم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_یک
🔹قبل از غروب، حرکت می کنیم تا اذان را در هیئت باشیم. بچه ها همه جمع شده اند و تزئیات هیئت را انجام می دهند. سردر ورودی هیئت را با گونی، دالانی درست کرده اند و آویزهایی از پلاک اسامی اهل بیت و سربندهایی با نام اهل بیت و گل سینه هایی که نام اهل بیت و برخی عکس شهدا روی آن ترسیم شده را وصل کرده اند. اشتیاق دخترخاله ها برای کمک به هیئتی ها دیدنی است. هر چه خواهران هیئتی آن ها را مهمان می خوانند، آن ها زیربار این لقب نمی روند و می خواهند هر طور شده، کاری بکنند.
🔸محل سخنران و مداح اهل بیت علیهم السلام در حال تزئین شدن است و دخترخاله ها هر کدام کمکِ یکی از خواهران هیئتی در تزئین می شوند. یکی سوزن ته گرد می دهد. دیگری نردبان را جا به جا می کند. دیگری تزئیات و پارچه های رنگی را به دست نصاب می دهد. با حضور آن ها و مدیریت مسئول تزئینات، کار زودتر از انتظار پایان می یابد.
🔹شب نیمه شعبان است. بچه ها زیارت آل یاسین می خوانند. دخترخاله ها آرام نشسته اند. در گوششان می گویم: "یکی از عادت های بچه های هیئته که موقع کار در هیئت، ذکر می گن و آخرش، دعای توسلی، زیارت عاشورا یا ال یاسین می خوانند. این کارهاشون فضای معنوی خاصی به جمع می ده " نزدیک به همین مضمون را ریحانه، در مراسم های قبلی برایم گفته بود. آن شب همه خوشحال و خسته اما پر انرژی به منزل برمی گردیم.
🔸خاله پری و مادر به مسجد رفته اند و هنوز برنگشته اند. حتما در مراسم شب نیمه شعبان مسجد محلمان هستند. ما هم بدمان نمی آید برویم اما از خستگی، همه در سالن پذیرایی دراز می کشیم و خودمان را به جشن فردا، حواله می دهیم. امروز تقریبا از صبح سرپا پوده ایم. من یکی که پاهایم حسابی ذوق ذوق می کند.
" نرگس جان، می شه ما هم بیایم هیئت؟
نگاهی به صورت شهناز می اندازم و می گویم:
- چرا نشه.
صدای پیامک شهناز بلند می شود.
"مامان گفته حاضر باشین.
^ ما که حاضریم. هنوز مقنعه هایمان را هم در نیاورده ایم
🔻همان طور که دراز کشیده ایم، دختر خاله ها، از تجربه های زیبایی هایی که این دو روز داشته اند می گویند. آرزو می کنند که ایکاش این ها برایشان ادامه دار باشد. خاله پری و مادر می آیند. تاکسی منتظر است. بچه ها خداحافظی می کنند و می روند. به یک باره، خانه و سالن پذیرایی، خالی از آن شور و هیجان دیشب و امروز می شود. کتاب مسابقه ام را برمی دارم و به خواندن صفحات باقی مانده می پردازم. پدر به خانه آمده است و با مادر در مورد چیزی صحبت می کتند. گاهی نگاهی به من می اندازند و سکوت می کنند. بالاخره صدای پدر، بلند می شود:
= نرگس جان بابا، بیا اینجا
- بله پدر جان
= گویا صبح خانمی تماس گرفته ان برای کسب اجازه که برای شما بیان خواستگاری.
🔸تعجب می کنم. ادامه می دهد:
= من امروز را در مورد ایشون پرس و جو می کردم.
- ول کنین بابا تو این موقعیت. فردا نیمه شعبانه ها.
= بعد از پرس و جو، از حاج اقا خواستم استخاره بگیرند. خوب آمد. توکل بر خدا. قبل از غروب که شما نبودی، با مادر قرار خواستگاری را برای فردا شب گذاشتیم.
- پدر؟ فردا که نیمه شعبانه.
= روز مبارکی است برای امر خیر. شما خودت رو آماده روبرو شدن با این مسئله بکن.
🔻اخلاق پدر را می دانستم. وقتی این طور مهربان و جدی صحبت می کند و حواشی مسئله ای را توضیح می دهد یعنی اعتراض نباید کرد و خیر و صلاحمان را در این دیده است. من هم چیز دیگری جز چشم نگویم. مادر لبخند تلخی روی لبانش است. خود را به آشپزخانه می رساند تا بساط شام را بچیند. من هم به بهانه کمک به مادر از زیر نگاه های سنگین پدر فرار می کنم.
- مامان، خواستگار کیه؟
: گویا یکی از بچه های دانشگاهتونه. همکلاسیته.
- چی؟! کی هست؟
: از سادات هستند. پدر در موردشون تحقیق کرده. حالا فردا می یان که ببینیمشون و بعد دوباره پدر با خود پسر صحبت کند و تحقیق مجددی بکند. البته اگه نتیجه صحبت شما با ایشون مثبت بود.
- کی هست مامان؟ تو کلاس ما که یه سید بیشتر نیست.
🔸با خودم می گویم: سید؟ نکند منظور مادر همان سید ، تفنگدار سوم است که همیشه با مجید و عباس با هم هستند؟ خواستگار بهتر از اون نبود؟
- مامان، بهشون بگو نیان.
: نمی شه . حالا می یان اگه نخواستی جواب رد می دیم. نگران نباش. من و پدرت کنارت هستیم.
- مامان؟!!!
🔹با حالت اعتراض از پیش مادر به اتاقم می روم. گوشی را برداشته و جریان را به ریحانه می گویم. پاسخ می دهد:
+ از آن زمان مدتی گذشته. الان چطور هست؟
- از الانش خبر ندارم.
با این حرف ریحانه کمی آرام تر می شوم و مسئله برایم قابل هضم تر می شود. پشت میز می نشینم و سوالاتی که به نظرم می آید از خواستگار بپرسم را در برگه ای می نویسم. در حال خواندن کتاب مسابقه، از فرط خستگی خوابم می برد.
@salamfereshte
🌹چه کار کنيم تا با آمادگي بيشتري وارد ماه مبارک رمضان شويم؟ فرصتي نمانده
🌺در کتاب عيون اخبار الرضاآمده است که امام هشتم(علیه السلام) به يکي از اصحابشان فرمودند:
«با توبه به ماه رمضان وارد شو.استغفار کن.اگر حق الناس مالي به عهده داري، در صورت امکان پرداخت کن؛ چرا که روزه معطوف به رضايت کسي است که از تو طلبي دارد.
امام رضا(ع) به آن مسلمان فرمودند که قبل از ماه مبارک رمضان غسل کن و طهارت ظاهري پيدا کن که بتواني از اين سفره بهره ببري و به خداوند نزديک شوي. براي ورود ماه مبارک رمضان تلاوت قرآن را رها نکن تا با آن انس بگيري.
☘️در رواياتي ديگر بيان شده است که عبدالسلام بن صالح هروي، معروف به ابا صلت، مي گويد: آخرين جمعه ماه شعبان، شرفياب محضر مبارک حضرت علي بن موس الرضا(عليه السلام) شدم، ايشان فرمودند: اباصلت ! ماه شعبان بيشترش رفته و اين آخرين جمعه آن است، جبران کن در باقيمانده اين ماه کوتاهي هاي گذشته ات را، فراهم ساز آنچه تو را کمک مي کند(در بهره برداري بهتر از اين ماه) و ترک نما آنچه تو را ياري نميدهد.
✨ زياد دعا و استغفار کن و قرآن بخوان، از گناهانت توبه کن، تا در حالي ماه خدا به تو رو آورد که خود را خالص گردانيده اي، امانتي بر گردنت نباشد مگر آن که ادا کرده باشي.
🌸 در قلبت نسبت به هيچ مومني کينه و عداوتي نباشد، و خود را از گناهي که مرتکب شده اي جدا ساز، تقواي الهي پيشه کن و بر خدا در سر و علنت توکل نما که "و من يتوکل علي الله فهو حسبه".
زياد در باقيمانده ماه شعبان بگو "اللّهم إن لم تکن قد غفرت لنا في ما مضي من شعبان فاغفر لنا فيما بقي منه " زيرا خداوند متعال به احترام اين ماه (رمضان) گروه هايي را از آتش جهنم آزاد مي سازد.(وسائل 10/ 301)
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_دو
🔹صدای مولودی فضای خانه مان را پر کرده است. تازه چشمانم را باز کرده ام که ریحانه، دم در اتاقم ظاهر می شود.
+ سلام خانوووم خوش خواب. پاشو دختر. می دونی ساعت چنده؟
🔸نگاهی به ساعت می اندازم. 8 و پانزده دقیقه صبح است. هنوز کامل در رختخوابم ننشسته ام که ریحانه کنارم می نشیند. نگاهی مهربانانه می کند و مرا در آغوش پرمهرش می گیرد و عید را تبریک می گوید. عینا همان کارها را می کنم و این روز مبارک را به او تبریک می گویم. به کمک ریحانه بلند می شوم. عصایم را برمی دارم و برای وضو و شستن دست و صورت به سرویس بهداشتی می روم. ریحانه اتاقم را مرتب می کند. چادر و مقنعه ام را دم دست گذاشته و جعبه کادویی را هم روی آن گذاشته است. می پرسم:
- این چیه؟
+ کادوئه دیگه. عیدت مبارک. مثل اینکه یه چندوقت کادو نگرفتی یادت رفته کادو چیه...
- عید شما هم مبارک. آخ جون کادو. حالا چی هست؟
+ یه چادر و روسری خوشگل برای اینکه تو خواستگاری بپوشیش. دیشب دوختمش.
- ممنونم. حالا وایسا منم برات یه کادو دارم.
🔹کادو ریحانه را به او می دهم. سجاده ای زیبا که شکوفه های بهاری اش را مادرم گلدوزی کرده است و من هم کمی کمکش کرده ام. ریحانه می فهمد که کار دست مادرم است.
+ دستشون درد نکنه. خیلی زحمت کشیدن. من لیاقت این همه محبت رو ندارم.
- وا. این چه حرفیه. شما لایق ترینی ها.
🔸سرش پایین است و شکوفه های بهاری را لمس می کند. همان طور که سجاده را در دست گرفته به سمت در می رود و می گوید:
+ من می رم پایین پیش پدر و مادر. شما هم حاضر شدی بیا پایین که با هم بریم هیئت. دخترخاله ها هم الانه که برسن. نخوابی ها.
- نه بابا. خیالت راحت. خواب کودومه..
🔻سریع حاضر می شوم. نگاهم به برگه سوالات خواستگاری می افتد. چند سوال با خودکاری قرمز رنگ زیر برگه اضافه شده است. لبخند می زنم. حتما ریحانه آن ها را اضافه کرده. کیفم را از روی میز برمی دارم و در اندیشه اینکه آیا واقعا سید جواد قرار است به خواستگاری بیاید، از پله ها پایین می روم. صدای مدح خوانی بلندتر می شود. از کنار آشپزخانه که رد می شوم، مادر را می بینم که با مدح اهل بیت، اشک به چشمانش نشسته است.
- سلام مامان.
= سلام نرگس جان. عیدت مبارک.. چادرت رو سرت کن. مهمان داریم
🔹ریحانه با والدینش، دیدن پدر و مادر آمده اند. به احترام من از جا بلند می شوند. سلامی می کنم و بفرماییدی می گویم. پدر مرا به طرف صندلی راهنمایی می کند. چند دقیقه ای می نشینم. نگاهم به ریحانه است که رویش را گرفته و به صحبت های پدرها گوش می دهد. زنگ در را می زنند. دخترخاله ها از راه می رسند. خاله پری هم همراه آن هاست و تصمیم دارد به هیئت بیاید. مادر به خاطر جلسه خواستگاری کار دارد و نمی تواند با ما به هیئت بیاید. والدین ریحانه خداحافظی کرده و ما هم با مادر خداحافظی می کنیم و به قول ریحانه "پیش به سوی هیئت" می رویم.
🔸بچه ها همه قبراق و سرحال هستند. شهناز ته آرایشی کرده است. می گویم:
- چطوره عروس ببریم؟
=یعنی چی؟
- یعنی این روسری سفیده رو بندازیم رو سر شهناز و عروسونه ببریمش به هیئت.
🔻روسری ای که ریحانه برایم آورده است را از کیفم در می آورم و روی سر شهناز می اندازم. بچه ها هم با گیلی لیلی گفتن همراهی ام می کند و لبخند رضایتش مرا خوشحال تر می کند. شهناز هم ادای عروس ها را در می آورد. تا خود هیئت شوخی و خنده و نکته پرانی می کنیم.
🔹جشن هیئت مثل همیشه پر از برنامه های مختلف است و این بار، نه تنها من کنار ریحانه نشسته ام، بلکه خاله پری و دخترخاله هایم نیز هستند. به ریحانه می گویم:
- تو بهترین اتفاق زندگی من هستی.
لبخندی مهربان می زند و در جوابم می گوید:
+ و شما هم تنها هدیه گل نرگسی هستی که خدا به من داده.
دستانم را می فشرد و سیراب از محبت سرشارش می شوم. دخترخاله ها از جشن هیئت خیلی خوششان آمده است، خصوصا تئاتری که بچه ها اجرا کرده اند. خاله پری موقع خواندن دعای فرج حال منقلبی داشت. همه ما همین طور بودیم. مگر می شود روز نیمه شعبان باشد و یاد و فراق مولا، دلهایمان را منقلب نکند.
🔸 بعد از جشن به مسجد می رویم و پاسخنامه مسابقه کتاب را تحویل می دهیم. نماز جماعت می خوانیم و از مدحی که مداح برای امام زمانمان خواند، لذت می بریم. مجری می گوید:
- امروز نیمه شعبان است و به میمنت این روز،بین این بیست خواهری که به همه سوالات پاسخ صحیح داده اند قرعه کشی نمی کنیم و به همه جایزه را می دهیم.
🔻همه ی ما در آن برنده شده ایم. صدای شادی چند دختر از ته مسجد به گوش می رسد. جمعیت صلوات های بلند و تکان دهنده ای می فرستند. خوشحال از این موفقیت، برای گرفتن جایزه مان از خواهری که پشت میز پر از کادو ایستاده بلند می شویم.
پیامکی از پدر می رسد که:
- نرگس جان، بیا خونه که مهمان ها تو راه اند.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_سه
🔹از مسجد بیرون می آییم. دخترخاله ها خوشحال از برنده شدن جایزه، تاکسی ای می گیرند و به خانه شان برمی گردند. ریحانه مرا تا دم خانه همراهی می کند:
+ ان شاالله که خیر باشه. بسپار دست خدا. نگرانش نباش.
🔸از همدیگر خداحافظی می کنیم. خانه مان مرتب تر از همیشه است. فرزانه و احمد، طبقه بالا هستند و قرار است دو ساعتی را همان جا بمانند. با کمک مادر، دوش می گیرم. لباسهایم را می پوشم. داخل اتاق پدر می نشینم. چشمانم به کتاب مسابقه مان می افتد که پدر برای تورق زدن، آن را از من گرفته بود. برگه سوالاتم را در دست می گیرم. روسری و چادری که ریحانه برایم دوخته است را سر می کنم. احساس می کنم زیر بال حمایتی دعایش قرار دارم و خوشحال از این حس، سوالاتم را مرور می کنم.
🔻مهمان ها می آیند و از لای در اتاق پدر که نگاه می کنم، مطمئن می شوم که خود سید جواد است. بعد از نیم ساعتی که صحبت می کنند و تعارف های معمول را انجام می دهند، مادر دنبال من می آید. با کمک عصا به اتاق می روم. پدر سید جواد از دیدن عصا جا می خورد. پدر جریان را برایش تعریف کرده است اما چرا جا خورده ، نمی دانم. کنار مادر می نشینم. احوال پرسی کرده و کمی صحبت می کنند.
🔹به اشاره پدر و به کمک مادر، از جا بلند می شوم تا آقا سید را برای صحبت های خصوصی و دونفره مراسم خواستگاری، به اتاق پدر راهنمایی کنم. لباسهایش مرتب تر از زمانی است که به کلاس می آید. می نشینیم. مثل همه خواستگاری هایم، منتظر می شوم تا خواستگار صحبت را آغاز کند. لحظاتی به سکوت می گذرد. می گوید:
^ خیلی شوکه شدم وقتی شنیدم تصادف کردین. ولی خداروشکر الان که دیدمتون حالتون چقدر بهتر شده و از اون حالت در اومدین خیلی خوشحالم.
- خیلی ممنون. لطف دارید.
^ دیگه با نسیم خانم نیستید؟ چند بار حالتون رو ازش پرسیدم می گفت خبر نداره.
- از وقتی این اتفاق برام افتاد، ارتباط ما هم قطع شده. ان شاالله تصمیم دارم دوباره از سر بگیرم.
🔸باز هم سکوت حکمفرما می شود. حوصله ام کمی سر رفته است. سکوت را مزه مزه می کنم. به کتاب مسابقه ایم که روی میز پدر است نگاه می کنم. سید انگار رد نگاهم را دنبال کرده است، می پرسد:
^ کتاب خوبیه؟
کتاب را به او می دهم. تورقی می کند و دوباره می پرسد:
^ کتاب خوبیه؟
- بله کتاب خوبیه. مسجد محلمون مسابقه از این کتاب داشت.
^ برنده شدید؟
- بله.
🔻صفحه ای از کتاب را نگاه می کند. می گوید:
^ نظر شما در مورد امام زمان چی هست؟
- در مورد امام زمان؟ امام دوازدهم ما شیعیان هستند.
^ نه منظورم اینه که الان وظیفه ما چی هست؟ اینجا نوشته یکی از وظایف منتظران دعا کردنه. این کار رو که ما خیلی می کنیم.
🔹خیلی ظریفانه توپ افتاد در زمین من و حالا من هستم که باید جواب بدهم. سعی می کنم این وضعیت را به نفع خودم برگردانم و نظر او را اول جویا شوم. می گویم:
- بله دعا کردن هم یکی از وظایف ماست. مهم ترین وظیفه از نظر شما چی هست؟
^ همین دعا کردن هست دیگه. وقتی امام بیان، همه چی درست می شه . ما باید دعا کنیم که امام بیان تا همه اشکالات درست بشه. من بعد نمازهام همیشه دعا می کنم که بتونم ایشون رو ببینم.
- ببینین که چی بشه؟
^ خوبه دیگه آدم امام زمانش رو ببینه.
- بله خوبه. منتهی وقتی خوبه که امام زمان از آدم راضی باشن. اگه ناراضی باشن که دیدنشون جز شرمنده شدن چیزی برامون نداره. داره؟
🔸پاسخی نمی دهد. ادامه می دهم:
- از طرفی، درسته که تشکیل حکومت عادلانه و مهدوی مهمه و فقط از دست امام زمان بر می یاد ولی بالاخره این حکومت نیاز به افراد صالح هم داره یا نه. این افراد صالح چه کسایی هستند؟ ما فقط با دعا باید کمک اماممون بکنیم ؟ به نظرم علاوه بر دعا باید سعی کنیم خودمون هم خوب تر از خوب بشیم و با این کار، به ظهور آقا کمک کنیم.
🔻باز هم پاسخی نمی دهد و فکر می کند. احساس می کنم در موضع ضعف قرار گرفته است. برای اینکه این حالت را درست کنم می گویم:
- این ها مطالبی بود که توی اون کتاب نوشته. به نظرم کتاب خوبیه. دید من رو که نسبت به خیلی مسائل درست و تکمیل کرد.
^ می تونم ببرم بخونم؟
- بله خواهش می کنم.
از جا بلند می شود و می گوید:
^ اگه اجازه بدید بعدا دوباره مزاحم بشیم؟
- خواهش می کنم.
🔹پدر کتاب را در دستانش که می بیند، نگاهی به من می اندازد. خداحافظی می کنند و با مشایعت پدر از خانه خارج می شوند. مادر می پرسد:
= زود اومدید بیرون. چطور شد؟ خوب بود؟
- اصلا بحث خاصی نکردیم. حرف از امام زمان و وظایف منتظران شد. کتاب مسابقه خواستن که بخونن منم دادم بهشون.
= خیر باشه.
مادر ظرف ها را جمع می کند و من هم کمک می کنم.
@salamfereshte
🌹پاداش عجیب خواندن سوره قدر در زمان افطار و خوردن سحری
♦️عن أَبِي يَحْيَى الصَّنْعَانِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ:مَا مِنْ مُؤْمِنٍ صَامَ فَقَرَأَ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقِدْرِ عِنْدَ سَحُورِهِ وَ عِنْدَ إِفْطَارِهِ إِلَّا كَانَ فِيمَا بَيْنَهُمَا كَالْمُتَشَحِّطِ بِدَمِهِ فِي سَبِيلِ اللَّهِ.
♦️حضرت صادق علیه السلام فرمود: هیچ مؤمن روزه داری نیست که در هنگام خوردن سحری و افطارش سوره قدر را بخواند،مگرآنکه بین این دو زمان ثواب کسی را خواهد داشت که در راه خدا در خون خود غلتیده است.
📚بحارالأنوار، ج97، ص344 به نقل از اقبال الأعمال
@salamfereshte
💎روزه را به چشم یک تکلیف نگاه نکنید
🍃 مرحوم حاج میرزا جواد آقای ملکی تبریزی - عارف معروف و مشهور و فقیه بزرگوار - در کتاب شریف »المراقبات«شان میفرمایند:
👈روزه یک هدیهی الهی است که خدای متعال این را به بندگان خود و به مؤمنین هدیه کرده است. تعبیر ایشان این است که: »الصّوم لیس تکلیفا بل تشریف«؛ روزه را به چشم یک تکلیف نگاه نکنید؛
🌸 به شکل یک تشریف و تکریم نگاه کنید، که »یوجب شکرا بحسبه«؛ این توجه به فریضهی روزه - که تکریم الهی نسبت به بندگان است - خودش مستوجب شکر است؛ باید خدا را سپاسگزاری کرد. ایشان برای گرسنگی و تشنگی که مؤمنین در ماه رمضان خودشان را ملتزم به آن میدانند، فوائد متعددی را بیان میکنند که متخذ از روایات و برخاستهی از دل نورانی این مرد بزرگ است.
🍀 از جملهی آنها، یا اهمّ آنها - که ایشان خودشان میگویند این خاصیت از همه مهمتر است - این است که میگویند این گرسنگی و تشنگی یک صفائی به دل میبخشد که این صفای قلبی زمینه را فراهم میکند برای تفکر، که »تفکّر ساعة خیر من عبادة سنة«.
🌺 این تفکر از نوع تفکرِ مراجعهی به باطن و روح و دل انسان است که حقایق را روشن میکند و باب حکمت را بر روی انسان میگشاید. از این باید استفاده کرد.
📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در دیدار مسئولان نظام جمهوری اسلامی ایران در تاریخ ۱۳۹۰/۰۵/۱۶
@salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#ماه_رمضان
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_چهار
****
🔹چنددقیقه ایست مهناز در حیاط با مادر صحبت می کند. تنها آمده است و چهره نگرانی دارد. مادر هر چه اصرار می کند، داخل بیاید نمی آید. به کمک مادر می روم. می گویم:
- مهناز جان بیا تو دختر.
" نه ممنون. باید برم.
- خب تو که باید بری پس برای چی اومدی؟
" نمی دونم.
- بیا تو بریم با هم یه چایی بخوریم صحبت می کنیم.
" نه نرگس جان. بی خبر اومدم. باید برگردم.
- چرا تعارف می کنی آخه. اصلا بیا باهم بریم پیش استادت. داشتم می رفتم خونه ریحانه.
🔸سکوت می کند. مادر کمی خیالش راحت می شود که با این حال، او راهی خیابان ها نمی شود. لباسهایم را می آورد و سفارش می کند که مراقبش باشم. سریع حاضر می شوم تا مهناز، کمتر فکر و خیال کند. ریحانه خانه نیست. مادر ریحانه ما را به اتاقش راهنمایی می کند تا منتظر آمدنش باشیم. گفته است تا نیم ساعت دیگر می آید. منتظر می شویم. هر چه می خواهم سر صحبت را با مهناز باز کنم، نمی توانم. فضای سنگینی است.
🔻مهناز کتاب بینشش را در می آورد و شروع می کند به خواندن. من هم دفتر خاطرات ریحانه را باز می کنم تا کمی خودم را مشغول کنم:
" 25 خرداد. پدر رفته است و ما چند روزی است تنها مانده ایم. امیدوارم برای عمو مشکل جدی ای نباشد. هر چه سعی کردیم با پدر تماس بگیریم نشده است. خدایا مراقب پدر و عمو و خانواده های ما باش و هر چه خیر هست برایشان بخواه. الهی آمین. "
🔸ورق می زنم:
"26 خرداد. پدر خودش تماس گرفت. از چیزی که گفتن خیلی ناراحت شدیم. صدای پدر غمگین و ناراحت بود. به من گفت: ریحانه، دست به دامن شهدا بشو. حال عمو خوب نیست. عمو محمود تصادف کرده بوده و در بیمارستان بستری بود. خدایا به حق فاطمه زهرا همه بیماران را شفا مرحمت بفرما. الهی آمین. "
"27 خرداد. امروز مهمان شهدای گمنام بودم و دلی سبک کردم. ایمیل دختر عمو حالم رو بدتر کرد. عمو تصادف کرده و پول عمل نداشتن و چند روزی با مراقب های عادی به سر برده . وضعیتش بدتر شده که پدر از راه رسیده و برای عمل خوابودندتش. اما عمو به خاطر این تاخیر چند روزه می ره تو کما. خدایا... چقدر این پول مهمه برای بشر...خدایا همه بیماران رو به حق صاحب الزمان شفا عاجل عنایت کن. الهی آمین. "
🔹تعجب می کنم. برای ریحانه چنین اتفاقاتی افتاده بوده و چیزی به من بروز نداده است. ناراحت می شوم. مهناز خودش را با کتاب مشغول نشان می دهد اما از آن وقت تا حالا همان صفحه ایست که از اول بوده. باز هم نوشته های ریحانه را تندتند می خوانم و متوجه می شوم پدرش برای اینکه بتواند پول عمل را جور کند آن جا مشغول به کاری می شود و از این طرف هم ریحانه حقوقی که خاله پری برای تدریسش می دهد را برای پدر می فرستند. پدرش می خواسته خانه شان را برای فروش بگذارد. حاج آقا مصطفوی به علت نبود پدر جویای حال او از مادر ریحانه می شود و او اتفاقی را که افتاده تعریف می کند. حاج آقا از صندوق قرض الحسنه پولی را به فهیمه خانم می دهد و همین می شود که خیلی سریع می توانند عمویش را عمل کنند. بعد از پانزده روزی هم نوشته بود که حال عمومی عمو بهتر شده و از کما در آمده است و پدر قرار است او را با خود به ایران بیاورد.
🔸مهناز خیره به کتابش نشسته و گوشه چشمانش خیس از اشک شده. به روی خودم نمی آورم تا احساس ناراحتی و خجالت نکند. چند ورق از دفتر خاطراتش را رد می کنم و نام فَرانَک، حرکت دستانم را قفل می کند. برای این نوشته اش تاریخ نزده است.
"خدایا ممنونم از این همه لطفی که به من داری و شرمگینم از این همه کوتاهی ای که در عبادت و بندگی ات دارم. این همه مهر و عطوفتی که به بندگانی چون فرانک داده ای مرا سرشار از مهر تو می کند. چقدر این دختر مهربان است و نزد تو عزیز که اینگونه نور را بر قلبش تاباندی. "
🔻مادر ریحانه، به در اتاق تقه ای می زند و با سینی چای و میوه، وارد می شود. بشقاب های میوه را روی میز جلوی من و مهناز می گذارد و از نبود ریحانه عذرخواهی می کند. مشغول خوردن میوه می شویم و برای مهناز، سیب و کیوی پوست می کنم که ریحانه هم از راه می رسد. او هم از نبودش خیلی عذرخواهی می کند.
🔹چشمانش روی مهناز قفل شده است. نیم نگاهی به من می کند. شانه هایم را بالا می اندازم که یعنی نمی دانم جریان از چه قرار است. سیستم را روشن می کند. نرم افزار مسنجرش را باز می کند و من را می نشاند پشت سیستم برای چت کردن با خواهر خودم. فکر خوبی است که من را مشغول نشان دهد و با مهناز صحبت کند. از مهناز می پرسد:
+ اشکالی نداره که نرگس جان پشت سیستم باشن؟
" نه اشکالی نداره. نمی دونم.
+ چی شده مهناز جان، پکری؟ اتفاقی افتاده؟
@salamfereshte
بزرگ نشوی، خودت را بزرگ نکنی، روزگار بزرگت می کند..
نهال رشد می کند
مگر آنکه باغبانش رهایش کند.
#نکته
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_پنج
" اتفاق که.. راستش اومدم دم خونتون که ازتون مشورت بگیرم ولی نبودین. بعد نمی دونم چرا رفتم دم خونه خاله. مزاحم نرگس و شما هم شدم.
+ مشورت برای چه موردی؟ اگه کمکی ازم بر بیاد خوشحال می شم.
" ببینین ریحانه خانم، من خیلی می ترسم. دیشب صدای دعواهای پدر و مادرم تا طبقه بالا می یومد. از طرفی شهناز هم خیلی با پسرعموها راحت برخورد می کنه و اون طوری که کتاب دین و زندگی مون نوشته بود این کار حرام هست. برخوردش هم با پدر و مادر خوب نیست. مادر از حرفها و کارهای شهناز خیلی دل شکسته هست. من مثلا میخوام درس بخونم ولی دائم فکرم درگیر این چیزهاست و نمی تونم تمرکز کنم. گفته بودین با رفتار خوب خودم بهش یاد بدم ولی یاد نمی گیره. ریحانه خانم چی کار کنم؟
+ خیر باشه. رفتار خوبت رو ادامه بده. بالاخره تاثیر می گیره. زمان می بره. اما در مورد مادر و پدر، باید دید چه چیزهایی مانع نزدیک شدنشون هست و چی اون ها رو از هم دور می کنه، این موانع رو باید برداشت.
" مثلا چی مانع نزدیک شدنشان هست؟
+ مثلا دیدن ماهواره. وقتی چشمی به دیدن صحنه های نامربوط عادت کرد، دیگه نمی تونه نامربوط بودنش رو تشخیص بده . از طرفی به دیدن آن ها انس گرفته و وقتی این حالت ها را در واقعیت نمی بینه یا اون طور که در تلویزیون و ماهواره جلوه دارن، پر جلوه نمی بینه باعث می شه سرخورده بشه و از افراد دور و برش دورتر می شه.
+خیلی ساده بگم سبک ارتباطی ش متناسب با برنامه هایی می شه که می بینه و با دیگران دچار مشکل می شه. شما می تونی خیلی کلی و با احترام همین ها رو به مادر بگی و تشویقشون کنی که پیش یه مشاور خوب و با تجربه برن تا بتونن این شکاف رو پر کنن. این مورد رو فکر می کنم خود مادر باید با پدر صحبت داشته باشن و کارهای مربوط رو انجام بدن.
"باشه. همین کار رو می کنم. ولی شهناز رو چی؟
+ شهناز جون هم مشکلی نیست که حل نشه. شاید همون طور که شما حکمش رو دقت نکرده بودی، شهناز هم نمی دونه. خیلی با احترام از طریق نامه یا صحبت رو در رو در خلوت مسئله رو باهاش در میون بزار. منتهی نباید احترامش خورد بشه و در نهایت تواضع و فروتنی و دلسوزی که گفته بشه باعث می شه هضم اشکالی که داره براش راحت تر باشه. بالاخره خواهر بزرگ تره.
- مثلا چه جوری؟
+ مثلا می تونی با حالت درد و دل بهش بگی که : " قبلا فکر می کردم بازی کردن با کامران- اسم پسرعموهاتو باید بگی این جا- اشکالی نداره یا پوشیدن لباسایی که مامان برام خریده بود جلوی اون یا فلانی اشکالی نداره. ولی الان که دارم دوباره کتابهای دبیرستانم رو برای کنکور می خونم دیدم این نوع ارتباط و پوشش اشکال داره. نباید این طور باشه. یه مدت که سعی کردم به بهانه درس این ارتباط ها رو نداشته باشم، حال روحی ام خیلی بهتره. ارامش بیشتری دارم. شهناز ، تو نمی خوای تست کنی ؟ فکر می کنم تو هم دوست داشته باشی .. آخه اون روز تو هیئت خیلی خوشحال بودی. یا اون روزی که خونه خاله داشتیم شکلات بسته بندی می کردیم.." بعد باید یاداوری خاطرات خوب و حس های خوبی رو براش بکنی که در مجالس مذهبی و بدون گناه تجربه کرده. بعدش هم نمونی که بهت جواب بده. خیلی محترمانه ازش عذرخواهی کنی و بری سر درس و مشقت.
"باشه. همین کار رو می کنم. ولی اگه جواب داد و عصبانی شد چی؟
+ این جا دیگه باید تحمل کنی...
🔹یاد صبر و تحمل های خود ریحانه افتادم. اون موقعی که تصادف کرده بودم و حال روحی خوبی نداشتم و با حرف ها و رفتارهام خیلی اذیتش کرده بودم. نگاهی به مهناز می کنم. صورتش به جای ناراحتی، حالت نوجوان متفکری را دارد که مسئولیت خطیری بر عهده گرفته است. به ریحانه می گویم:
- ریحانه، حداقل سنی که در زمان جنگ رزمنده ها می رفتن به جبهه چند سال بوده؟ خیلی هاشون هم کارای بزرگی کرده بودن
🔸ریحانه همان طور که میوه را تعارف مهناز می کند می گوید:
+ نوجوان بودند. سیزده ساله ها.... هفده ساله ها... یعنی چندین سال کوچک تر از مهناز خانم ما. جدول حل می کنی اون پشت؟
🔸چون نمی خواستم جوابش را بدهم فقط لبخند می زنم. مهناز نگاهی به من می اندازد و چهره اش بازتر می شود. نقشه ام می گیرد. پس فهمید که وقتی سیزده ساله هایی به جبهه رفتن و کارهای عظیمی کردن، او هم این کارها را خوب می تواند انجام بدهد. هنوز فرزانه مسنجرش را روشن نکرده است و من الکی خودم را مشغول تایپ کردن نشان می دهم.
🔻مهناز عزم رفتن می کند. من هم به بهانه همراهی از پشت سیستم بلند می شوم و از ریحانه خداحافظی می کنم. به تاکسی بانوان زنگ می زنم تا مهناز را به منزل برساند. وقتی خیالم از رفتنش راحت می شود خودم هم راهی خانه می شوم. احمد خانه است و از صدای نیمه بلندشان مشخص است که با فرزانه بحثشان خیلی جدی شده است. من را که می بینند، ساکت می شوند.
@salamfereshte