eitaa logo
سلام فرشته
181 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
💎به سوی او 🌸إلَى اللَّهِ 🌸 🍂 مرْجِعُكُمْ 🍂 🌀وهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ 🌀 ☘️ قدِيرٌ ☘️ 🌼🌱🌼🌱 🍂ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺷﻤﺎ🍂 🌸ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺧﺪﺍﺳﺖ 🌸 🌀ﻭ ﺍﻭ ﺑﺮ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻱ🌀 ☘️ﺗﻮﺍﻧﺎﺳﺖ ☘️ سوره هود/ آیه 4 @salamfereshte
🔹قطره های آب وضو هنوز روی صورتم است روسری و چادرم را مرتب کرده و راهی نماز خانه می شوم. نسیم خنکی به صورت می خورد. صدای اذان بلند می شود. به ترکیب این سه فکر می کنم: " هوای عالی، نوای ملکوتی و منطقه ای بهشتی چقدر همه چیز لذت بخش است. خدایا شکرت" 🔸پس از نماز جماعت، مسئولان کاروان مشغول سوار کردن برخی وسایل به اتوبوس ها شده و از همه می‌خواهند که زودتر سوار شویم. به همراه ریحانه به همان صندلی قبلی می رویم . پرده را کاملا کنار می زنم تا طلوع آفتاب را از دست ندهم. اتوبوس که حرکت می کند، صدای بچه ها بلند می شود: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. یکی از مسئولان خانم، بلندگوی دستی را روشن کرده و دعای عهد را پخش می‌کند. تقریبا همه مان، در سکوت زیبا صبحگاهی، دعا را زمزمه می کنیم . پرتو های سرخ رنگ آفتاب بالا آمده و پرهای پر نورش را روی دشت، پهن می کند. 🔹بعد از دعا از ریحانه می پرسم: - فرمانده جان ، امروز، کجا روزی مونه بریم؟ + الان یعنی کنار من نشستی اطلاعات بگیری؟ ای زرنگ. قراره تا قبل از ظهر، بریم فکه. - فکه. فکه. همان جا که شهید ابراهیم هادی مفقود الاثر شد؟ + بله. اونجا هم عالمی داره. شهید آوینی هم اونجا شهید شد. - راست می گی. ی لحظه بزار.. 🔸دفتر یادداشت کوچکی را از کیفم در می آورم. آن را ورق می زنم تا اسم شهید آوینی را که با رنگ قرمز، نوشته ام، پیدا کرده و می گویم: - ایناهاش. تو کتاب "تکرار یک تنهایی" اینو خونده بودم. ریحانه زیر لب زمزمه می کند: + و قرار است ، ما، کجا شهید شویم؟ 🔻عمیق نگاهش می کنم. به نظر نمی رسد از من سوال کرده باشد. نگاهش جاده را می کاود و حواسش اینجا نیست. بعد از چند ثانیه، نگاهش را به چشمانم می دوزد و انگار نه انگار که چه جمله ای گفته است، ادامه می دهد: - کتاب قشنگیه. یادته اون قسمتش که نوشته بود.. 🔸و همین طور صحنه های جالب و جذاب کتاب را در ذهنمان ورق می زنیم و روحمان را با آن ها پرواز می دهیم. از قدرت حافظه اش تعجب می کنم که چقدر دقیق، همه چیز را یادش است. زیبا و دل نشین صحبت می کند. دو خانم صندلی جلو هم برگشته اند و همان طور که من و ریحانه را نگاه می کنند، به حرفهایمان گوش می کنند. کم کم، مخاطبان حرف هایش زیادتر می شوند. نگاهی به من می کند و می گوید: - رسیدیم. 🔹به توصیه ریحانه، بطری آبی همراه خودم بر می‌داریم. از اتوبوس پیاده شده و به سمت یادمان، حرکت می کنیم. بیشتر همراهان، به رسم ادب و احترام به این مکان، کفش هایشان را در می‌آورند و با پای برهنه راهی می شوند. من هم کفش هایم را دست می گیرم. امروز، جوراب مشکی ضخیم تری پوشیده ام تا هم سنگ ریزه ای اذیتم نکند و هم گرمای زمین را کمتر حس کنم و هم مثل جوراب دیروزی، سوراخ و پاره نشود. البته آن جوراب دیروزی را روی جورابم پوشیده ام که اگر هم پاره شد، همین یکی پاره بشود. 🔸برخلاف زمینی که دیروز، قدم روی آن گذاشتیم، پاهایم میان شن های نرم و رملی فکه فرو می رود. برای همه راه رفتن سخت تر شده است و برای من که تازه از مشکلات کمر رهایی یافته ام، سختی اش بیشتر نمود می کند. حالا من که یک کیف دستی کوچک همراهم است و یک بطری آب و این طور هستم. پس رزمندگان چه می کردند با آن همه وسایل و اسلحه و مهمات ... به منطقه ای می رسیم که روبه رویمان سیم خاردار کشیده شده و پشت آن، پرچم های سرخ رنگ به اهتزاز در آمده است. روی زمین گل های لاله قرمز رنگ زیبایی به چشم می خورد. نوشته تابلو کوچک چوبی ای را که آنجا قرار دارد می خوانم: "کانال کمیل و حنظله " 🔹غم عمیقی قلبم را می فشارد. آقای فتحی همه مان را در گوشه ای که مشرف به لاله هاست، می نشاند و شروع به صحبت می کند: "خانم ها و آقایان، به یکی از مظلوم ترین سرزمین ها خوش آمدید. از فکه گفتن ساعتها زمان می طلبد. رشادت‌ ها و شجاعت ‌های رزمندگان در این منطقه بی مثال است. عملیات والفجر مقدماتی در این دشت های رملی انجام گرفت. متأسفانه عملیات لو رفت و نیروهای ما در این دو کانالی که می‌بینید؛ پنج روز در محاصره بودند. مقاومت این دو گردان با وجود شدت گرمای هوا و نداشتن آب و غذا و مهمات کافی و جراحت‌ها، همگی باعث حماسه ای بزرگ شد. علیرغم تلاش عقبه برای پیدا کردن راه نفوذ، محاصره شکسته نشد و بعد از پنج روز مقاومت، نیروی دشمن به کانال وارد شدند و بچه هایمان را با تیر خلاص به شهادت رساندند." @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀خدا برایت فرستاده🍀 🌺يا أَيُّهَا النَّاسُ🌺 🍃 قدْ جَاءَتْكُم مَّوْعِظَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ 🍃 ❤️ وشِفَاءٌ لِّمَا فِي الصُّدُورِ❤️ 💧وهُدًى وَرَحْمَةٌ💧 🌸 للْمُؤْمِنِينَ 🌸 🌱🌼🌱🌼🌱 🌺ﺍﻱ ﻣﺮﺩم !🌺 🍃ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺗﺎﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﭘﻨﺪ ﻭﻣﻮﻋﻈﻪ ﺍﻱ ﺁﻣﺪﻩ 🍃 ❤️ ﻭ ﺷﻔﺎﺳﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﭽﻪ [ ﺍﺯﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﻫﺎﻱ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﻱ ﻭ ﺍﺧﻠﺎﻗﻲ ] ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻪ ﻫﺎﺳﺖ❤️ 💧ﻭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻭ ﺭﺣﻤﺘﻲ ﺍﺳﺖ 💧 🌸ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ🌸 سوره یونس/ آیه 57 @salamfereshte
🔹 دیگر صدای آقای فتحی شنیده نمی‌شود . صورتش پر اشک شده و به سرفه افتاده است. یکی از آقایان ، بلندگو را دست گرفته و روضه می خواند. انگار اینجا، ما هر بار، قلب و چهره مان را با اشک، تطهیر می کنیم و این همه را از شهدا و اهل بیت علیهم السلام داریم. دیگر برایم عجیب نیست که غربت این مکان ها را احساس می کنم. 🔸دیگر باید از فکه هم دل بکنیم. نزدیک ظهر است و گرمای هوا شدیدتر شده. از جا بلند می شویم. پاهای سنگینمان را تا اتوبوس، دنبال خود می کشانیم. جرعه ای آب می نوشم و مشتی آب، به صورتم می پاشم. تشنه ام اما دلم نمی آید بیشتر، خود را سیراب کنم. آن هم اینجا. جلوی تابلوی کوچکی که مقابلم است و روی آن نوشته شده:" فدای تشنگی لبانت یا ابا عبدالله " در کنار سایه کوچکی که اتوبوس‌ها ایجاد کرده اند، چند موکت برای خواندن نماز اول وقت پهن شده است. نماز جماعت را اقامه می کنیم. دقایقی بعد سینی هندوانه های قاچ شده که روی دست چند نفر می چرخد، چشمان همه مان را نوازش می دهد. صدای خنده و شوخی آقایان بلند می شود. سینی به دست خانم ها می رسد. با دیدن هندوانه هایی که به طرز بسیار ناشیانه ای، برش خورده و قسمت شده اند، من هم خنده ام می گیرد. خوردن هندوانه خنک و شیرین در این گرما، حسابی به دهن هایمان مزه می کند. 🔹اتوبوس ها حرکت می کنند. به گفته ریحانه، راه طولانی ای در پیش داریم و برای اینکه این یک جا نشستن، کمتر خسته مان کند و از سفر، بهره بیشتری ببریم، با همراهی بقیه خواهران، ختم صلوات چهارده هزارتایی به نیابت از شهدا، هدیه به معصومین علیهم السلام را شروع می کنیم. مشغول فرستادن صلوات هستم: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.. لابه لای صلوات، به شکرانه تمام نعمت هایی که خدا به من داده، الحمدلله رب العالمین می گویم. ریحانه برگه ای در دست دارد و تعداد صلوات های فرستاده شده خواهران را یادداشت می کند. 🔸دم دمای غروب آفتاب، به مقصد بعدی مان می رسیم. مجتمعی بزرگ که در حیاط ورودی اش درختان سرسبز و بلندی قرار دارد. وارد ساختمان مجتمع که می شویم، چشمانمان سراغ وضوخانه را می گیرد و پاهایمان به آن سمت حرکت می کند. صورت های به گرما نشسته مان را با پاشیدن های مکرر آب، کمی خنک می کنیم. حالمان جا می آید. هنوز تا اذان نیم ساعتی فرصت است. با راهنمایی خادمان، به سمت سالن اصلی مجتمع می روم. پرده را که برای جلوگیری از هدر رفت خنکی کولرها، جلوی در ورودی آویزان کرده اند، کنار می زنم و از دیدن فضای نورانی و بسیار زیبای آنجا، حیرت زده می شوم. دیوارهایی که با خلاقیت بسیار با چفیه و سربند تزیین شده و عکس شهدای تفحص را در آغوش خود گرفته اند. از کنار دیوار، حرکت کرده و عکس ها را یکی یکی از نظر می گذرانم. شهدایی مثل شهید مجید پازوکی و جلال شعبانی وعباس صابری 🔻گوشه ای از سالن با نی های بلند تزیین شده و ضریحی چوبی را چون نگینی در خود، گرفته است. درون این ضریح که با نور سبز، تزیین شده، تعدادی پیکر کفن شده قرار دارد و روی آنها نوشته شده است: "شهید گمنام" 🔹اینجا معراج الشهداست. در مقابل ضریح، زانو می زنم. حالم دگرگون شده است. با چشمانی گریان، به کفن های کوچک شده خیره می شوم. باورم نمی شود در مقابلم چه قرار دارد. با دلی لرزان نجوا می کنم. تازه انگار، صدای مداح را می شنوم که با لحن سوزناکش،" شهید گمنام سلام" را می خواند. من هم زمزمه می کنم: "شهیدگمنام سلام. خوش اومدی مسافر من. خسته نباشی پهلون. شهید گمنام سلام پرستوی مهاجر من صفا دادی به شهرمون ..." 🔸مداح می خواند و من نجوا می کنم. ریحانه گوشه ای نشسته و در حال نوشتن در دفتر خاطراتش است. من هم دفتر کوچکم را در می آورم و مشغول نوشتن می شوم: " فدای دلهای صبور پدران و چشمان منتظر مادرانتان بشوم. آن همه ایثار از شما، مشخص است که از چشمه های فداکار پدران و مادرانتان می جوشد. خوشا به سعادتتان. ایکاش من هم مانند شما بشوم. ریحانه راست می گفت که شهدا ما را دعوت کرده اند و خودشان به خوبی ازمان پذیرایی می کنند. ممنونم. خدایا تو را بر کدام نعمتت شکر کنم. الحمدلله بر همه نعمت هایی که ارزانی ام داشته ای. خدایا، مرا تا وقتی زنده ام، از شهدا دور نکن و اخلاق و رفتارم را شهدایی قرار ده. خدایا، می ترسم از اینکه به قهقرا برگردم و درگیر دنیا و روزمرگی های بی هدف قبلی ام شوم. دستم را بگیر و مرا چون این شهدای والامقام، تربیت کن و شهادت را روزی ام کن." 🔻صدای اذان بلند می شود. دفتر را می بندم. با چفیه، دُرهای روی صورتم را پاک می کنم و برای تشکیل صف جماعت، راهی می شوم. @salamfereshte
شهادت امام جعفر علیه السلام بر شیعیان و شیفتگانش خصوصا مولایمان امام عجل الله تعالی فرجه الشریف تسلیت باد. 🔵ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو " cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app 🔴ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو" User.pasokhgoo.ir 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
🔸رفتن به خرمشهر و مسجد جامعش، از برنامه های بعدی مان است. خسته ام. بسیار خسته. کمرم کمی تیر می کشد. به نظرم فعالیت زیاد این چند روز، به کمرم فشار آورده. به محض رفتن به اردوگاه، دراز می کشم. ریحانه کنارم می نشیند و کمرم را ماساژ می دهد و سوره حمد می خواند. می گویم: - یادته ریحانه وقتی تصادف کردم.. چقدر بد اخلاق بودما.. ببخشید. دست خودم نبود. احساس فلجی، خیلی بده + می فهمم. اشکالی نداره. طبیعیه. تازه شما که خیلی خوب بودی.. گل بودی. شما ما رو ببخش و حلال کن - فردا قراره کجا بریم؟ + خرمشهر - واقعا؟ مسجد جامع؟ یعنی هنوزم اثر تیرها روی گنبد و دیوارهاش هس؟ + فکر کنم باشه. می ریم می بینیم ان شاالله. - دیگه کجا؟ + لب اروند.. ان شاالله 🔹چقدر غریب می گوید اروند. فکر کنم به خاطر غواص ها و شهادت های مظلومانه شان است که این طور، اروند را غریب و پر احساس می گوید. به خاطر ماساژ از ریحانه تشکر می کنم. چفیه ام را روی چشمانم می اندازم تا نوری که راهرو را در طول شب، روشن نگه می دارد، مزاحم خوابم نشود. نمی دانم بعد از سکوت ریحانه، چقدر طول کشید اما دیگر، چیزی نفهمیدم و خوابم برد. 🔸وسط شب از شدت گرما و صدای گریه بچه ها، از خواب بیدار می شوم. غیر از مادر آن دو بچه، همه خوابند. کولر خاموش است و هوا دم کرده. مادرشان سعی می کند آن ها را آرام کند. به اطرافم نگاه می کنم. به سختی خود را از جا می کنم و بلند می شوم تا کولر را روشن کنم. از آب سرد کن، لیوان آبی برداشته و به سمت مادر بچه ها می روم: - هوا گرمه. شاید تنشنونه. = ممنون. نمی دونم چرا اینقدر بی قراری می کنن. - طبیعیه. احتمالا خسته ان خیلی. می خواین یکی شون رو من بزارم رو پاهام؟ = نه ممنون. ببخشید شما رو هم بیدار کردیم 🔹برای بچه ها صلوات می فرستم تا آرام شوند و بخوابند. مادر بیچاره شان بعد از این همه فعالیت امروز، شب نتواند بخوابد خیلی اذیت می شود. بچه ها کمی آب می خورند. مادر، لباس هایشان را سبک می کند و بادشان می زند. یاد کولر می افتم که هنوز روشنش نکرده ام. دکمه کولر را که می زنم، به بچه هایی که روبروی دریچه های کولر خوابیده اند نگاه می کنم. آرام، پتوها را رویشان می اندازم که از باد مستقیم کولر سرما نخورند. خودم کمی جلوی باد می ایستم تا خنک شوم. 🔻به دنبال ریحانه می گردم. خبری از او نیست. لابد رفته است سرویس بهداشتی. کمی که می گذرد و نمی آید، کنجکاو می شوم که کجاست. چادر رنگی ام را از روی تخت برمی دارم تا به حیاط، سرک بکشم. یکی از دمپایی های آبی رنگ دم راهرو را می پوشم. آرام و بی صدا، تا دم در حیاط می روم. کسی در حیاط نیست. اینجا، شب هایش هم گرم است. کمی جلوتر می روم و اطراف را به دنبال ریحانه، نگاه می کنم. سایه ای می بینم. جلوتر می روم. از چادرش می فهمم ریحانه است که به نماز ایستاده. صبر می کنم تا نمازش تمام شود. می گویم: - دختر تو خواب نداری؟ 🔸فقط لبخند تحویلم می دهد. کنارش می نشینم. نگاهی پر مهر به صورتم می اندازد و لبخند تحویلم می دهد. انگار که لال باشد، حرفی نمی زند. کمی که در سکوت کنارش می نشینم می گویم: - آقا من خوابم می یاد. برم بخوابم؟ + برو عزیزم.. منم ی کم دیگه می یام. از جا بلند می شوم و به رختخواب رفته و خوابم می برد. 🔻امروز قرار است برویم خرمشهر.. این را ریحانه گفته. قرار است برویم لب اروند. یاد اروند، وجودم را به لرزه می اندازد. اروندی که بیرون از اب، نگاهش کنی آرام است و داخلش که بروی، چنان متلاطم که مثل یک گرداب، تو را به درون می کشد. نماز ظهرمان را قرار است در مسجد جامع خرمشهر بخوانیم و قبل از آن، پا در ساحل اروند بگذاریم. 🔹تمام مدتی که در اتوبوس نشسته ایم، ریحانه مشغول ذکر صلوات و استغفار است. حال و هوایش متفاوت است. دلشوره عجیبی دارم. شاید صبحانه ای که خورده ام معده ام را تحریک کرده. اما حال منم خوش نیست. سر به شیشه می چسبانم و بیرون را نگاه می کنم. با صدای کشیدن دستی اتوبوس، نگاهم را به جلو می برم. رسیدیم. همان اروند خروشانی که غواص هایمان را با خود برده است. @salamfereshte
Mojtaba Ramezani - Shahid Gomnam Salam .mp3
1.35M
مداحی "شهید گمنام سلام" مربوط به قسمت دیشب قلب و دلهایتان پر نور الهی. @salamfereshte
🎥شاهد شماییم 🌸ومَا تَكُونُ فِي شَأْنٍ🌸 🌲 ومَا تَتْلُو مِنْهُ مِن قُرْآنٍ🌲 💧ولَا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ 💧 💫 إلَّا كُنَّا عَلَيْكُمْ شُهُودًا إِذْ تُفِيضُونَ فِيهِ 💫 🌺ومَا يَعْزُبُ عَن رَّبِّكَ مِن مِّثْقَالِ ذَرَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي السَّمَاءِ🌺 🍀ولَا أَصْغَرَ مِن ذَٰلِكَ وَلَا أَكْبَرَ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُّبِينٍ 🍀 🍃🌼🍃🌼🍃 🌸ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺷﻐﻞ ﻭ ﻛﺎﺭﻱ ﻧﻤﻰ ﺑﺎﺷﻲ🌸 🌲ﻭ ﻫﻴﭻ ﺑﺨﺸﻲ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﺧﺪﺍﺳﺖ ، ﺗﻠﺎﻭﺕ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﻲ ،🌲 💧ﻭ ﻫﻴﭻ ﻛﺎﺭﻱ ﺍﻧﺠﺎم ﻧﻤﻰ ﺩﻫﻴﺪ،💧 💫 ﻣﮕﺮ ﺁﻧﻜﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﺳﺮﮔﺮم ﺑﻪ ﺁﻥ ﻛﺎﺭ ﻫﺴﺘﻴﺪ ، ﮔﻮﺍﻩ ﻭ ﺷﺎﻫﺪ ﺷﻤﺎﻳﻴﻢ . 💫 🌺 ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻭﺯﻥ ﺫﺭﻩ ﺍﻱ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﭘﻮﺷﻴﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ 🌺 ☘️ﻭ ﻧﻪ ﻛﻮﭼﻚ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺫﺭﻩ ﻭ ﻧﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ ، ﻣﮕﺮ ﺁﻧﻜﻪ ﺩﺭ ﻛﺘﺎﺑﻲ ﺭﻭﺷﻦ ﺛﺒﺖ ﺍﺳﺖ.☘️ سوره یونس / آیه 61 @salamfereshte
🔹از اتوبوس ها پیاده می شویم. بلندگو دست آقای فتحی نیست. او را در جمع آقایان نمی بینم. آقای راوی که اسمش را نمی دانم، همه مان را گوشه ای ، نزدیک اروند، جمع می کند. از عملیات والفجر هشت می گوید. اطرافم را نگاه می کنم. دلم می خواهد گشتی بین نی های آن طرف بکنم اما می مانم و گوش می دهم. بچه های کوچک آن مادر، بدو بدو می کنند و پدر و مادرشان به دنبالشان افتاده اند. یکی را پدر بغل می کند و دیگری را مادر. در جمعمان می ایستند و به صحبت های راوی گوش می دهند. 🔸بعد از صحبت ها، به جایگاه کشتی مانندی که لب اروند است می رویم. کنارِ کنارِ آب اروند. زیر پایمان آب است که رد می شود. اطراف را نگاه می کنم. لبه این جایگاه کشتی مانند، طناب کشیده اند و تذکر می دهند که جلوتر نرویم. عقب تر می ایستم و سرم را به جلو خم می کنم به امید اینکه آن لایه متلاطم اروند را که می گویند خروشان است و خشمگین، ببینم. جریان آب، آرام است. هر کس گوشه ای رفته و مسئولین مدام تذکر می دهند که خیلی دور نشوید و لب آب نروید. به سمت نی زارهایی که گوشه سمت راست این جایگاه کشتی مانند است، می روم. نی ها از قد من بلندترند. به آن ها دست می زنم. حس خوبی دارم. برای اینکه از گرمای آفتاب فرار کنم، چفیه ام را روی سر و چادر مشکی ام انداخته ام. از همین نشانه، ریحانه مرا پیدا می کند و با خود به داخل نی ها می برد. 🔹راهرویی از نی هایی که قدشان از تو بلندتر است. دلم می خواهد همین جا زیر اندازی بیاندازم و دراز بکشم و آسمان را نگاه کنم. به ریحانه می گویم: - جون می ده برای قایم شدن. ی زیر انداز بندازی و چایی بخوری + تو این هوای گرم و چایی؟ - خب حالا، یخمک بخوری. مهم اون دراز کشیدن لای این نی هاست.. ببین چقدر بلنده! 🔻با صدای بلندگو، از لای نی ها بیرون می رویم. همه به طرف آقای بلندگو به دست می روند. کمی آن طرف تر، جایگاهی است و سایه زیر سقف آن. برخی ها زودتر از ما، زیر سقف و سایه رفته اند. به اروند نگاه می کنم. دو سربازی که روی عرشه آن جایگاه کشتی مانند ایستاده اند، جا به جا شده اند و با هم صحبت می کنند. 🔸همه زیر سقف رسیده ایم. برخی ها از خستگی، همان جا نشسته اند و چادرهایشان خاکی تر شده است. ما ایستاده ایم. صدای آهنگران از بلندگوی یادمان شهدا که در حال خواندن شعر سبکباران است به گوش می رسد: رفیقان، رسم هم دردی کجا رفت؟ جوان مردان، جوان مردی کجا رفت؟ 🔹 راوی، شروع به صحبت می کند. از رشادت های غواصان که می گوید و از عملیات، باز هم چشم ها گریان می شود. خیلی ها روی زمین نشسته اند. چادرهایشان را روی صورت کشیده اند و ناله سرداده اند. من هنوز ایستاده ام. ریحانه هم سمت راستم ایستاده و شانه هایش می لرزد. راوی، بلندگو را به مداح می دهد و او شور می گیرد. سینه می زنیم. به یاد شب های عملیات.. صدای آهنگران با صدای گریه و ضجه جمع، قاتی می شود: بیا باز امشب ای دل در بکوبیم بیا این بار محکم تر بکوبیم 🔸مداح روضه می خواند و همه مان به یاد سالار شهیدان، ناله می زنیم. مداح هم خودش به گریه افتاده و نمی خواند. آهنگران اما، هنوز دارد می خواند: بکوب ای دل،‌ مشو نومید از این در بکوب ای دل هزاران بار دیگر 🔻صدای شعرخوانی مداح، روی صدای آهنگران می آید. همه با مداح، دم می گیریم و گریه می کنیم. مداح سلام می دهد: "السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین. و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین. "دیگر، صدای مداح نمی آید اما هنوز، صدای گریه ها قطع نشده است. نمی دانم این همه اشک را این روزها، از کجا آورده ام. صدای آهنگران قلبم را نوازش می دهد و من هم همراه او، زمزمه می کنم: الا! ای عاشق اندوه گینم نمی خواهم تو را غمگین ببینم اگر آه تو از جنس نیاز است در باغ شهادت باز، باز است 🔹تکانی سمت راستم ایجاد می شود. چادر را از صورتم کنار می زنم. یکی از خانم ها در حال دویدن است. سرعتش زیاد است و باد، انتهای چادرش را تکان تکان می دهد. حساس می شوم. چرا می دود؟ @salamfereshte
💎وصیّت‌نامه‌‌ی امام را بخوانید ✨به جوانها توصیه میکنم وصیّت‌نامه‌‌ی امام را بخوانید؛ ☘️شما امام را ندیده‌اید امّا امام مجسّم در همین وصیّت‌نامه، بیانات و گفتارها است. 🍃محتوای آن امامی که توانست دنیا را تکان بدهد، همین چیزهایی است که در این وصیّت‌نامه و مانند اینها هست. 📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۹۵/۰۸/۲۶ @salamfereshte رحمه الله علیه
🔹از جا بلند می شوم. نمی دانم چه کار کنم. یعنی چه شده؟ او به همان جایگاه کشتی مانند می رسد و درون آب، شیرجه می زند. ترس، تمام وجودم را چنگ می زند. ریحانه است. فریاد می زنم:" ریحانه" مثل تیر از چله کمان رها شده، به سمت اروند می دوم. ریحانه با چادر، در آب، شنا می کند. کمرم تیر می کشد. همان طور که می دوم، مستاصل به اطراف نگاه می کنم و فریاد می زنم:" آقا سعید. آقا طیب. " مسئول پایگاه بسیج، آقا طیب، به سرعت می دود. از من رد می شود و بی معطلی، درون آب می پرد. سربازها کجا هستند. مادر بچه ها دنبال بچه هایش می گردد. بچه ها نیستند. به لب اروند می رسم. فریاد می زنم: "ریحانه. ریحانه. " فریادم بیشتر شبیه جیغ زدن است. صدای همهمه از پشت سرم می آید. لب کشتی می نشینم و ضجه می زنم ریحانه. 🔸 سربازها سوار قایق شده اند و موتورش را روشن کرده اند. جلیقه نجات و طناب دارند و من فقط فریاد می زنم. طناب لب کشتی سرجایش نیست. ریحانه از آب بیرون می آید. یکی از بچه ها روی دستش است. کمی معطل می کند. انگار طنابی به کمرش می بندد. یکی از پایه های طناب که به گوشه کشتی پیچ شده است، تکان تکان می خورد. نگاهش به آقا طیب که می افتد به سختی از درون آب می گوید: بچه. و خودش مجدد زیر آب می رود. فریاد می زنم. عده ای ما را از لب آب دور می کنند. 🔹مادر بچه ها که تازه فهمیده چه شده، جیغ می زند. پدر بچه ها نعره می کشد و بقیه سعی می کنند آرامشان کنند. من هم فقط ریحانه را فریاد می کنم. می خواهم درون آب بپرم و ریحانه را نجات بدهم. جلویم را می گیرند. چفیه ام درون آب می افتد. قایق به بچه که روی دست آقا طیب است، می ایستد. بچه را از آب بیرون می کشند. سرفه می کند. صدای خوشحالی جمعیت می آید که: یکی شون رو نجات داد! 🔸به دنبال ریحانه، اطراف را نگاه می کنم. نیست. هیچکس نیست. آقا طیب رد طناب را گرفته و به سمتی شنا می کند. به سمت پایه پیچ شده لبه کشتی که کمی کج شده می روم و سفت آن را می چسبم و یا زهرا یا ابالفضل می گویم. بچه دیگر از آب بیرون می آید. روی سر ریحانه است. به سختی او را روی سرش نگه داشته. حرکتی نمی کند. بچه را به پهلو گرفته و می خواهد طناب را به او ببندد. انتهای طناب را درون دستش می بینم. خدا خدا می کنم بتواند . چادرش به عقب کشیده شده و از سرش رها می شود. سر ریحانه زیر آب می رود. بچه هم تا گردن زیر آب می رود. حال خودم را نمی فهمم. فقط پایه طناب را چسبیده ام و دست دیگران را که سعی می کنند مرا از زمین بلند کنند، پس می زنم و یا زهرا می گویم. 🔹آقا طیب طناب درون قایق را به سمت ریحانه می اندازد و خودش به سمت او شنا می کند. طناب زیر آب می رود. اقا طیب به بچه رسیده است و بچه را بالاتر از سطح آب گرفته و فریاد می زند: زود زود. قایق کنار او می ایستد. به محض اینکه بچه را می دهد، به همان سمتی که چادر ریحانه رفته است، شنا می کند. زیر آبی می رود. یک نفر دیگر درون قایق ایستاده و طنابی به کمرش بسته و درون آب شیرجه می زند. حال بچه دوم خراب است. روی شکمش را فشار می دهند و تنفس دهان به دهان می دهند. موتور قایق روشن می شود و قایق به سرعت، خود را کمی آن طرف تر، به لب اروند می رساند. یک نفر بچه دوم را روی دست گرفته. به سرعت از لبه قایق، جهشی به سمت خشکی می کند و به سمت نیروهای اورژانس می دود. چند سرباز، بچه دیگر را تحویل می گیرند و او را هم به سمت ماشین اورژانس می برند. پدر بچه ها به سمت آن ها می دود. لابلای گریه هایم، خدا را شکر می کنم. 🔻دنبال ریحانه می گردم. دماغه قایق بالاتر از سطح آب است و به سرعت، به وسط اروند می رود. از ریحانه خبری نیست. فریاد می زنم و گریه. خانم ها مرا به زور بلند می کنند و عقب می برند. نگاهم به اروند خشک شده. یاد حرفهای راوی می افتم: " اروند یعنی وحشی. سطح آب، آرام است اما زیر آن، جریان شدید و متلاطمی دارد و غواصان را به درون خود می کشید" صدای مردی بلند می شود:" اونجاست. " 🔸چشم می گردانم. سر آقا طیب را می بینم که از آب بیرون آمده و ریحانه را با خود به کناره می کشاند. او را به درون قایق می کشانند و بعد آقا طیب و مرد دیگری که درون آب رفته بودند وارد قایق می شوند.از اینکه ریحانه را نجات داده اند خوشحال می شوم. از جا بلند شده و به سمتی که قایق می رود، می دوم. @salamfereshte