eitaa logo
سلام فرشته
179 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 دیگر صدای آقای فتحی شنیده نمی‌شود . صورتش پر اشک شده و به سرفه افتاده است. یکی از آقایان ، بلندگو را دست گرفته و روضه می خواند. انگار اینجا، ما هر بار، قلب و چهره مان را با اشک، تطهیر می کنیم و این همه را از شهدا و اهل بیت علیهم السلام داریم. دیگر برایم عجیب نیست که غربت این مکان ها را احساس می کنم. 🔸دیگر باید از فکه هم دل بکنیم. نزدیک ظهر است و گرمای هوا شدیدتر شده. از جا بلند می شویم. پاهای سنگینمان را تا اتوبوس، دنبال خود می کشانیم. جرعه ای آب می نوشم و مشتی آب، به صورتم می پاشم. تشنه ام اما دلم نمی آید بیشتر، خود را سیراب کنم. آن هم اینجا. جلوی تابلوی کوچکی که مقابلم است و روی آن نوشته شده:" فدای تشنگی لبانت یا ابا عبدالله " در کنار سایه کوچکی که اتوبوس‌ها ایجاد کرده اند، چند موکت برای خواندن نماز اول وقت پهن شده است. نماز جماعت را اقامه می کنیم. دقایقی بعد سینی هندوانه های قاچ شده که روی دست چند نفر می چرخد، چشمان همه مان را نوازش می دهد. صدای خنده و شوخی آقایان بلند می شود. سینی به دست خانم ها می رسد. با دیدن هندوانه هایی که به طرز بسیار ناشیانه ای، برش خورده و قسمت شده اند، من هم خنده ام می گیرد. خوردن هندوانه خنک و شیرین در این گرما، حسابی به دهن هایمان مزه می کند. 🔹اتوبوس ها حرکت می کنند. به گفته ریحانه، راه طولانی ای در پیش داریم و برای اینکه این یک جا نشستن، کمتر خسته مان کند و از سفر، بهره بیشتری ببریم، با همراهی بقیه خواهران، ختم صلوات چهارده هزارتایی به نیابت از شهدا، هدیه به معصومین علیهم السلام را شروع می کنیم. مشغول فرستادن صلوات هستم: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.. لابه لای صلوات، به شکرانه تمام نعمت هایی که خدا به من داده، الحمدلله رب العالمین می گویم. ریحانه برگه ای در دست دارد و تعداد صلوات های فرستاده شده خواهران را یادداشت می کند. 🔸دم دمای غروب آفتاب، به مقصد بعدی مان می رسیم. مجتمعی بزرگ که در حیاط ورودی اش درختان سرسبز و بلندی قرار دارد. وارد ساختمان مجتمع که می شویم، چشمانمان سراغ وضوخانه را می گیرد و پاهایمان به آن سمت حرکت می کند. صورت های به گرما نشسته مان را با پاشیدن های مکرر آب، کمی خنک می کنیم. حالمان جا می آید. هنوز تا اذان نیم ساعتی فرصت است. با راهنمایی خادمان، به سمت سالن اصلی مجتمع می روم. پرده را که برای جلوگیری از هدر رفت خنکی کولرها، جلوی در ورودی آویزان کرده اند، کنار می زنم و از دیدن فضای نورانی و بسیار زیبای آنجا، حیرت زده می شوم. دیوارهایی که با خلاقیت بسیار با چفیه و سربند تزیین شده و عکس شهدای تفحص را در آغوش خود گرفته اند. از کنار دیوار، حرکت کرده و عکس ها را یکی یکی از نظر می گذرانم. شهدایی مثل شهید مجید پازوکی و جلال شعبانی وعباس صابری 🔻گوشه ای از سالن با نی های بلند تزیین شده و ضریحی چوبی را چون نگینی در خود، گرفته است. درون این ضریح که با نور سبز، تزیین شده، تعدادی پیکر کفن شده قرار دارد و روی آنها نوشته شده است: "شهید گمنام" 🔹اینجا معراج الشهداست. در مقابل ضریح، زانو می زنم. حالم دگرگون شده است. با چشمانی گریان، به کفن های کوچک شده خیره می شوم. باورم نمی شود در مقابلم چه قرار دارد. با دلی لرزان نجوا می کنم. تازه انگار، صدای مداح را می شنوم که با لحن سوزناکش،" شهید گمنام سلام" را می خواند. من هم زمزمه می کنم: "شهیدگمنام سلام. خوش اومدی مسافر من. خسته نباشی پهلون. شهید گمنام سلام پرستوی مهاجر من صفا دادی به شهرمون ..." 🔸مداح می خواند و من نجوا می کنم. ریحانه گوشه ای نشسته و در حال نوشتن در دفتر خاطراتش است. من هم دفتر کوچکم را در می آورم و مشغول نوشتن می شوم: " فدای دلهای صبور پدران و چشمان منتظر مادرانتان بشوم. آن همه ایثار از شما، مشخص است که از چشمه های فداکار پدران و مادرانتان می جوشد. خوشا به سعادتتان. ایکاش من هم مانند شما بشوم. ریحانه راست می گفت که شهدا ما را دعوت کرده اند و خودشان به خوبی ازمان پذیرایی می کنند. ممنونم. خدایا تو را بر کدام نعمتت شکر کنم. الحمدلله بر همه نعمت هایی که ارزانی ام داشته ای. خدایا، مرا تا وقتی زنده ام، از شهدا دور نکن و اخلاق و رفتارم را شهدایی قرار ده. خدایا، می ترسم از اینکه به قهقرا برگردم و درگیر دنیا و روزمرگی های بی هدف قبلی ام شوم. دستم را بگیر و مرا چون این شهدای والامقام، تربیت کن و شهادت را روزی ام کن." 🔻صدای اذان بلند می شود. دفتر را می بندم. با چفیه، دُرهای روی صورتم را پاک می کنم و برای تشکیل صف جماعت، راهی می شوم. @salamfereshte
🔹ضحی با عطسه های عباس از خواب بیدار شد. پتو را کنار زد و متوجه هوای سرد داخل خانه شد. نزدیک غروب شده بود. عباس پایین تخت، روی زمین خوابیده بود. چادر ضحی را رویش کشیده و در خود مچاله شده بود. تلفن خانه زنگ خورد. ضحی به سختی از جا بلند شد. احساس کرد بدنش خشک شده است. پتو را بلند کرد و آرام روی عباس انداخت. به سمت تلفن رفت. نمی دانست گوشی را بردارد یا نه. تلفن قطع شد. به آشپزخانه رفت. روی کابینت، برگه ای دید که عباس نوشته بود: "آب گرم قطعه. خواستی دوش بگیری، حتما آب جوش بزار" به اجاق نگاه کرد. قابلمه بزرگ پر آبی را دید. زیرش را روشن کرد تا گرم شود و بتواند دوش بگیرد. عباس در خواب، مدام عطسه می‌کرد. تلفن دوباره زنگ خورد. ضحی گوشی را برداشت و گوش داد: - عباس آقا بیداری؟ الو. الو 🔸ضحی سلام کرد و گفت عباس خواب است. صدای جوانِ جا افتاده‌ای پشت تلفن گفت: - خانم محمدی، مزاحم شدم هم بگم دستگاه جوشی که عباس آقا می خواست رو گرفتم. هم اینکه ان شاالله امشب شما شام منزل ما دعوتین. یک ساعت دیگه باز تماس می گیرم خدمتتون. 🔹محمد خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. نگاه پرسشگر نرگس، به محمد بود. محمد، خدیجه یک سال و نیمه اش را در آغوش گرفت و گفت: - عباس آقا خواب بود اما به خانمش گفتم. شما تدارک رو ببین. چیزی لازمه بگو الان بخرم که بعد اذان جلسه داریم. - برای انتخاب؟ - نه اونو که گفتم ی هفته عقب بندازن بلکه با همسایه ها حرف بزنم. 🔻محمد، شکم خدیجه را با دهانش قلقلک داد و صدای خنده او، مکالمه بین نرگس و محمد را قطع کرد: - ای جانم چه غش غشی می کنه. بگو مامان مامان 🔸محمد خدیجه را به سمت مادرش گرفت تا نرگس، راحت تر با او صحبت کند و گفت: - پس لیست و بنویس برم خرید نرگس خانوم 🔹ضحی لیوان آب پر کرد و دو قلپ نخورده، آب لیوان را داخل قابلمه ریخت. شور نبود اما معده اش نتوانست آن آب را تحمل کند. احساس کرد کلر آب زیاد است. یا شاید هم املاح معدنی اش زیاد است. معده اش درد خفیفی گرفت. در یخچال را باز کرد تا ببیند بطری آبی هست یا نه. چشمش به ظرف میوه افتاد. سیب قرمزی را برداشت و چهار قاچ کرد. انگشت کوچکش را داخل آب قابلمه برد. هنوز داغ نشده بود. برشی از سیب را خورد و به کابینت تکیه داد. نگاه منتظرش به شعله گاز بود که با صدای عطسه عباس از پشت سر، از جا پرید. - ساعت خواب عباس آقا. محمد آقا فکر کنم زنگ زدن گفتن دستگاه جوش گرفتن و شب هم برای شام دعوتمون کردن. قرار شد بیدار شدی بهشون زنگ بزنی. 🔻لپ های عباس گل انداخته بود. بینی اش را بالا کشید و گفت: - فکر کنم سرماخوردم. با آب یخ، دوش گرفتم. 🔹به سمت تلفن همراهش رفت و شماره محمد را گرفت. ضحی پتو را از اتاق آورد و دور عباس پیچاند. از کابینت ها، کتری چای را پیدا کرد و روی گاز گذاشت. باید به عباس چای داغ شیرین می داد تا حالش بهتر شود. به سمت عباس که روی زمین نشسته بود و با محمد سر وعده شام، تعارف می کرد، رفت. دستش را روی پیشانی عباس گذاشت. داغ بود. کیف دستی اش را آورد. قرص استامینوفن را در آورد و گفت: - بپرس شربت دیفن هیدرامین دارن؟ 🔻عباس ابروی چپش را بالا برد و مردد پرسید: - خانواده می پرسن شربت دیفن هیدرامین دارین؟ 🔹تا محمد از نرگس همین سوال را بکند و نرگس داخل یخچالشان را نگاه کند، کمی طول کشید. عباس به نشانه داشتن، سر تکان داد و آهسته پرسید: - برای چی می خوای؟ 🔻و پشت گوشی به محمد گفت: - مشکلی نیست. الان می یای؟ ضحی گفت: - اگه می یان، لطفا بگو شربت رو هم بیارن. ممنون. 🔸و به سمت آشپزخانه رفت. داخل قوری، چای کیسه ای انداخت و منتظر جوش آمدن آب شد. قاچ دیگر سیبش را خورد و دو تکه دیگر را جلوی عباس گذاشت. همزمان با قطع کردن تلفن، عباس مجدد عطسه کرد. ضحی لیوان آب به دست، قرص را به سمت عباس گرفت و گفت: - تب کردی. بخور والا می یوفتی عزیزم. 🔹عباس قرص را از نوعروسش گرفت و خورد. لبخند زد و با تمام وجود، خدا را شکر کرد. حس خوش مراقبتی که همسرش از او کرده بود، وجودش را گرم‌تر کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
❓سوال: اسلام داشتن و شیعه بودن خودش یک روزی است؟ ✅ پاسخ حفظه الله: 🌼 بله. ایمان و معنویت. همه این ها. هم نعمت های ظاهری، هم باطنی و هم معنوی. خدا ظرفیت فرد و مصلحت فرد را می داند. با آن علم جامع و کامل و شامل الهی. خدا خبر دارد. می بیند این به صلاحش نیست. از نظر مالی خیلی برخوردار باشد. ظرفیت ندارد. دینش صدمه می بیند. ایمانش صدمه می بیند. یکی دیگر می بینید به گونه ای است که اگر نداشته باشد اصلا از دین فاصله می گیرد. این مصلحت ها را خدا می داند. خدا با توجه به آنچه که به صلاح بنده است، ظرفیتی که دارد، در رابطه به آن نعمت های ظاهری و باطنی، مقدراتی برایش قرار داده است و این مقدرات به او می رسد . 🔹 ما نباید همه اش مشغول دغدغه ها و فکر و خیالهای مادی باشیم، هم چنان که از دعاها استفاده می کنیم؛ مطلوب نیست ولا تَجعَلِ الدُّنيا أكبَرَ هَمِّنا ، ولا مَبلَغَ عِلمِنا اینجوری نباشد که بزرگ ترین همت ما دنیا باشد و مبلغ، یعنی محل بلوغ و نهایت علم ما هم دنیا باشد. این پسندیده نیست اما اینکه به اندازه و به مقدار حاجت، ما فکر و خیال دنیایی داشته باشیم و سعی و تلاش کنیم در این زمینه ها؛ این نه تنها ایراد ندارد بلکه تا یک مقداری اصلا وظیفه ماست. باید نفقه خودمان و افرادی که تحت تکفل ما هستند را تامین کنیم. این اصلا واجب شرعی است. این اندازه پسندیده است. 📚برگرفته از سلسله جلسات شرح وصیت نامه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به ابوذر، در تاریخ شنبه 1400/09/13 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله