eitaa logo
سلام فرشته
181 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹صدای حاج خانم را می شنوم که اشک می ریزد و می گوید: " نرگس جان. عزیزم.. آروم باش. 🔸سر بلند می کنم. واقعا حاج خانم اینجاست. فکر می کنم این ها همه خواب است. آقا سعید هم هست. چشم می گردانم ببینم مادر نیست. بابا چی؟ فرزانه و دختر خاله ها.. خواب است دیگر. لابد همه می آیند.. نه. فقط حاج خانم است که سعی می کند مرا آرام کند. بلند بلند گریه می کنم. دست زهرا خانم را می گیرم و می گویم: - ریحانه نباید بره. شما که خوب می دونین چقدر ما با هم دوست بودیم. چه آرزوها داشته زهرا خانم گریه می کند و می گوید : "به همه آرزوهاش رسید. - یعنی چی؟ کجا به آرزوهاش رسید؟ مگه آرزوش جز خدمت و انجام وظیفه بوده؟ مگه جز تربیت نسل جوان بوده؟ اون هنوز ازدواج نکرده؟ مگه نمی گفت آقا گفتند فرزند زیاد بیارید. اون که هنوز بچه ای نیاورده. هنوز کلی کار داره وظیفه داره. من حالیم نمی شه. 🔻با کمی ضرب، روی دست ریحانه می زنم و می گویم: - نامرد. دِ پاشو بریم .چیه راحت گرفتی خوابیدی؟ خودت می یای تو خواب من، می گی پاشو! اونوقت خودت می خوابی! 🔹دیگر گریه و زاری نمی کنم. خشمگینم. از روی ویلچر بلند می شوم. پاهایم قدرت زیادی دارد. نگاهی به ریحانه می کنم و می گویم: - ازت ناامید شدم. دیگه دوست ضعیفی مثل تو رو نمی خوام. 🔻راهم را می کشم و از بخش بیرون می روم. فریده خانم دنبالم می آید. کمرم تیر می کشد اما مهلش نمی گذارم. زیر لب، بلند بلند می گویم: - یا از جات بلند می شی یا نه من نه تو. 🔸پایم را از در بیمارستان که بیرون می گذارم، هُرم گرما به صورتم می زند. فریده خانم دستم را می گیرد. به ضرب، دستم را از دستش رها می کنم و می گویم: - آقا طیب کجاست؟ باید منو ببرن جایی. 🔻آقا طیب و اقا سعید می آیند. با تحکم می گویم: - من همیشه عادت داشتم برم گلزار شهدا. شهدای گمنام. نمی دونم اینجا گلزار کجاست. منو ببرید پیش شهدای گمنام. - حتما. بفرمایید 🔹تاکسی می گیریم و سوار می شویم. برای اینکه با نامحرم تنها نباشم جلوی آمدن فریده خانم را نمی گیرم. دیگر گریه نمی کنم. تصمیم ندارم تا خود گلزار شهدا، هیچ اشکی بریزم. از خیابان ها رد می شویم. به تک تک مردم که راه می روند نگاه می کنم اما هیچکدام را انگار نمی بینم. دفتر خاطرات ریحانه را از کیفم بیرون می کشم. ورق می زنم و دنبال چند دعای مجربی که قبلا نشانم داده بود می گردم. پیدایش می کنم. کلامی از آیت الله بهجت. روایت هایی و دعاهایی. انگشتم را لای صفحه نگه می دارم و دفتر را می بندم. به فریده خانم می گویم: - ببخشید دستمال کاغذی دارید؟ 🔸دستمال را می گیرم و لای همان صفحه مدنظرم گذاشته و آن را درون کیف می گذارم. به گلزار می رسیم. پیاده می شوم. هیچ توجهی به کمر و پاهایم ندارم. محکم و تند، حرکت می کنم. احساس قدرتی عجیب دارم. مزار شهدای گمنام را رد می کنم. تک به تک صدایشان می زنم: - شما عزیز گمنام شهید.. شما عزیز گمنام شهید.. شما.. 🔹یک دور همه را می زنم و صدایشان می کنم و تقریبا وسط جمعشان می نشینم و می گویم: - همه شما عزیزان شهدای گمنام را به پهلوی شکسته حضرت زهرا، مادرتان، قسم می دهم. خدایا، تو را به این شهدا و پنج تن آل عبا و محسن شهید تک بانوی عالم قسم می دهم، قسم می دهم.. گفته اند قسم دادن به پهلوی مادر رد خور ندارد.. همان مادری که در کوچه به صورتش سیلی زدند. همانی که پهلویش را شکستند.. 🔻صدای گریه به گوشم می رسد. توجهی نمی کنم. همان طور جدی و نیمه بلند ادامه می دهم: - باز هم قسمتان می دهم به پهلوی شکسته حضرت زهرا، سلام الله علیها که محبوب پیامبر بود و هست.. 🔸به سجده می افتم و با گریه ادامه می دهم: - حضرت ایت الله.. گفتید در سجده اگر گریه کنی و حاجت بخواهی رد خور ندارد. دروغ از شما نشنیده ام. در سجده، بین مزار شهدا، دارم گریه می کنم و همه تان را به پهلوی شکسته مادرتان قسم می دهم ریحانه را به زندگی برگردانید.. 🔹اشک می ریزم و با خدا حرف می زنم. با پیامبر.. هر چه در چنته دارم رو می کنم. تا به حال این طور از خود بی خود نشده ام. فریده خانم به شانه ام می زند و صدایم می کند. به خود می آیم. سرم داغ شده است. نمی دانم چقدر وقت است اینجا هستم. از سجده بلند می شوم. سرم گیج می رود. لیوان آبی دستم می دهد. اشک هایم را پاک می کند. تشکر می کنم و می گویم: - من از اینجا بلند نمی شوم تا حاجتم را ندهند. قضا با دعا رفع می شود. سلاح من گریه است.. گریه را خوب یاد گرفته ام. شما برید اذیت نشین. @salamfereshte
سلااام و رحمت خدا بر همه مخاطبان عزیز کانال سلام فرشته الهی که حال دلتون به برکت خوب و عالی باشه و زندگی پر از رحمت و توفیقات خاص الهی رو سپری کنین.🙏🌹🌹 امشب، قسمت آخر در کانال قرار داده میشه. از همگی به خاطر همراهی تون بسیار سپاسگذارم و التماس دعای ویژه دارم. امیدوارم لحظات خوشی رو با این و ، سپری کرده باشین و حسااابی، دل و قلبتون به ، مشغول شده باشه.. فدای محبت و مهر و لطف همه تان.. دعاگویتان هستم🌼🌸🌹🌹 @salamfereshte
🔹دفتر را باز می کنم و دعاها را با توجه تمام و اشک می خوانم. هر از گاهی نگاهم به مزار شهدا می افتد و باز هم قسمشان می دهم. حواسم به اطرافم نیست. همه دعاهایی که ریحانه نوشته است را بارها می خوانم و می خوانم و گریه می کنم. این ها دست خط ریحانه است که نوشته این دعا مجرب است. رد خور ندارد. به یاد چیزی می افتم. دستانم را بالا می برم و ده بار خدا را صدا می زنم. با اشک: یارب یارب یارب یارب.. می گویم: " ده بار صدایت زدم و تو الان به من گفته ای لبیک.. بگو.. حاجتت چیست.. می خواهم بگویم مگر نمی خواهی حرف ولی خدا زمین نماند. این آرزوی ریحانه بود که نسل صالح و عالم و خدمتگزار اسلام و مردم داشته باشه. حالا ریحانه هیچ. ولی امرمان امر کرده. نگذار حرفش زمین بماند. ریحانه را برگردان و به او فرزندان صالح و سالمی بده که نور چشم ولی خدا باشن. این آخرین برگ من است که تو خودت یادم انداختی. اگر نمی خواستی برش گردانی که مرا به اینجا نمی کشاندی. این همه اشک را به من نمی دادی. این همه حال و حضور را نصیبم نمی کردی. تو را به پهلوی خانم قسمت می دهم او را صحیح و سالم برگردان و عمری با عزت و در رکاب مولا به او ببخش" 🔻به سجده می روم و گریه می کنم و همان طور می مانم.. اشک و گریه و درخواست نه دیگر فقط برای ریحانه. برای همه بیماران. برای همه آنانی که ازدواج نکرده اند. برای همه آنانی که بچه ندارند. برای زیادتر شدن نسل شیعه.. لابلای خواسته هایم می گویم بارها که "خدایا، سلاح من اشک است. این را خودت داده ای. هم سلاح بودنش را. هم اشکش را. و من همه را به پایت می ریزم. تو خودت گفته ای مرا بخوان. من خواندم. دعوتت را اجابت کردم." 🔸دستی را روی شانه ام احساس می کنم. سر بلند می کنم. فریده خانم است. لیوان شربتی دستش است. می گیرم و می خورم تا چشمانم اشک بیشتری تولید کنند. کنارم می نشیند و دعای توسل می خواند. آرام آرام با او می خوانم. آقا طیب را دورتر، سر مزار شهیدی دیگر می بینم که نشسته است. خدا خیرش بدهد که مرا اینجا آورد. حال دلم شاد می شود. نمی دانم چرا به توسل به خانم که می رسیم، عجیب دلم شاد می شود. دعای توسل را تمام می کنیم. فریده خانم از جا بلند می شود. من هم بلند می شوم و به نماز می ایستم. 🔹نماز استغاثه به حضرت صاحب الزمان .. نمازم تمام می شود، فریده خانم برمی گردد. به نماز می ایستد. دعایش را می خوانم:" سلام الله الکامل التام. الشامل العام. و صلواته الدائمه و برکاته القائمه التامه" به یاد سحرهایی که این دعا زیر آسمان، در حیاط خانه مان می خواندم می افتم. "علی حجه الله و ولیه فی امره و بلاده و خلیفته علی خلقه و عباده" به یاد خوشحالی ریحانه می افتم، آن زمانی که فهمید این دعا را حفظ شده و انس خاصی با آن گرفته ام.. "و سلاله النبوه و بقیه العتره و الصفوه. صاحب الزمان و مظهر الایمان".. می خوانم و با همان حالت اشک و گریه و توسل، برای همه دعا می کنم. این بار دیگر نه فقط ریحانه. نه فقط مردم ایران. همه مردم جهان. با تمام وجودم.. 🔻به سجده می افتم و خدا را شکر می کنم. سکوت و شادی عجیبی بر قلبم حاکم می شود. به مزار شهدا نگاه کرده و از طرف همه مومنین و شیعیان و اولیاء و انبیا برای تک تک شان صلوات فرستاده و هدیه صاحب الزمان می کنم. هوا رو به تاریکی رفته است. به صورت فریده خانم لبخند می زنم. می دانم متعجب شده است. تشکر می کنم که همراهی ام کرده. می پرسد: = بازم بمونیم؟ - تا ریحانه از کما در نیاد من از اینجا نمی رم. الانم می خوام برم برای تجدید وضو. شما برگردین اردوگاه. = نیازی نیست. با هم می ریم اردوگاه. - نمی یام. قسم خوردم تا به هوش نیاد از اینجا نمی رم = منم نگفتم قسمتون رو بشکونید 🔸چیزی نمی گویم. لبخند می زند و ادامه می دهد: = حاج خانم تماس گرفتن و گفتن علائم حرکتی داشته و دستگاه تنفس را ازش جدا کردند. الان خودش نفس می کشه. خدا دعاتو مستجاب کرده عزیزم. 🔹نمی دانم باور کنم یا نه. می ترسم برای دلخوشی من این طور گفته باشند. از طرفی شادی قلبی و آرامشی که دارم، می تواند نشانه ای باشد. می گوید: = بزار تماس بگیرم از زبون خودشون بشنوی 🔻حاج خانم خوشحال است و اضافه می کند: + خدا رو شکر به هوش اومده نرگس جان. ریحانه به هوش اومده و گریه می کند. 🔹تلفن را به فریده خانم می دهم و سجده شکر می کنم. فریده خانم می گوید: = برویم؟ - برویم؟ کجا برویم! تازه آمده ایم. = یعنی چی؟ - تا الان حاجت داشتم. حالا می خواهم تشکر کنم. گفتم که شما برید اذیت نشین. ببخشید 🔸لبخندی می زند و کنارم می ماند. مشغول نماز می شوم. نماز شکر. خدایا شکرت. 🌹🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم والعن اعدائهم اجمعین🌹🌹 @salamfereshte
💎نعمت هایی که خدا به شما داده است را یاد کنید 🌺يا أَيُّهَا النَّاسُ 🌺 🌸اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ 🌸 💧هلْ مِنْ خَالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ يَرْزُقُكُم مِّنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ💧 🍃لا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ 🍃 🍁فأَنَّىٰ تُؤْفَكُونَ 🍁 🌱🌼🌱🌼🌱 🌺ﺍﻱ ﻣﺮﺩم ! 🌺 🌸ﻧﻌﻤﺖ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﻳﺎﺩ ﻛﻨﻴﺪ .🌸 💧ﺁﻳﺎ ﺟﺰ ﺧﺪﺍ ﺁﻓﺮﻳﻨﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﺯﻱ ﺩﻫﺪ ؟💧 🍃ﻫﻴﭻ ﻣﻌﺒﻮﺩﻱ ﺟﺰ ﺍﻭ ﻧﻴﺴﺖ،🍃 🍁 ﭘﺲ ﭼﮕﻮﻧﻪ [ ﺍﺯ ﺣﻖ ]ﻣﻨﺼﺮﻓﺘﺎﻥ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ ؟🍁 📚فاطر/ آیه 3 @salamfereshte
کیفیت نماز یکشنبه ماه ذی القعده.mp3
3.13M
🎧بشنوید: 🌺 ماه ذی القعده، ماه توبه و رجوع الی الله است.. ✍️کیفیت نماز یکشنبه ماه ذی القعده در ثواب انتشار، سهیم باشید @salamfereshte
✨کم آوردم 🔹هنوز وارد باشگاه نشده، هر کس را که می دید، چنان با لبخند سلام می کرد و دست می داد که دو به شک شدم این کیست که همه را می شناسد و با همه اینقدر صمیمی ، چاق سلامتی می کند؟ با همه یکی یکی همین طور برخورد کرد تا به من رسید. چهره سرد و بی تفاوتم را که دید، گرم تر احوالپرسی کرد. سنگین و سرد، جوابش را دادم و پرسیدم: - من شما رو می شناسم؟ 🔸اصلا از سوالم تعجب که نکرد، یک جواب آماده هم در آستین داشت: + فکر نمی کنم. چون متاسفانه من هنوز افتخار آشنایی با شما رو نداشتم. 🔻تعجبم بیشتر شد. چادرش را در آورد و تا کرد تا داخل کمد بگذارد. سنگین تر از قبل، پرسیدم: - شما که منو نمی شناسی چرا این طوری سلام و احوالپرسی می کنی و دست می دی؟ به نظرم اصلا این کار درست نیست. 🔹پلاستیک لباس ورزشی اش را از درون کیفش در آورد و گفت: + اشکالش چیه؟ این طوری زودتر باهاتون دوست می شم - مگه اینجا کانون دوست یابیه؟ 🔸از این حرفم دیگر باید جا خورده باشد. نمی دانم چرا ولی قصد کرده بودم حالش را بگیرم. به روی خودش نیاورد و گفت: + اختیار دارین. اینجا یک باشگاه ورزشی سالمه خدا روشکر. ببخشید عزیزم.. رختکن کجاست؟ با این چشم سر که نتونستم پیداش کنم هر چی اطرافو نگاه کردم. - اونجا پشت پرده اتاق رخکنه. + ئه. چه جالب. خیلی ممنونم. شما اسمتون چیه؟ 🔸جوابش را ندادم. به گمانم اخم هم کرده باشم. هیچ تغییری در حالت صورتش ایجاد نشد که نشد. گفت: + من زهرا هستم. ممنونم. بازم می بینمتون ان شاالله. ببخشید مزاحم شدم. با اجازتون می رم حاضر شم. الان برمی گردم. فعلا 🔻و رفت. کم آوردم. فکر می کردم با این همه تلخی و سردی، پا پس بکشد. بند کفشهایم را بستم و برای گرم کردن، شروع به دویدن اطراف سالن کردم. خیلی زود از پشت پرده بیرون آمد. کنارش رسیدم و گفتم: - نرم بدو بدنت گرم بشه و آماده. دنبالم بیا. 🔹الان هم دارد دنبالم می دود. برای مسابقه گرم می کنیم و با بچه های دیگر، یک تیم تشکیل داده ایم. تیمی که روابطش نیازی به گرم کردن ندارد و همیشه به خاطر حضور زهرا، آماده است. ☘️و قَالَ امیرالمومنین علی علیه السلام : صَدْرُ الْعَاقِلِ صُنْدُوقُ سِرِّهِ وَ الْبَشَاشَةُ حِبَالَةُ الْمَوَدَّةِ وَ الِاحْتِمَالُ قَبْرُ الْعُیُوبِ. حکمت 6 نهج البلاغه 🌸و درود خدا بر او، فرمود : سینه خردمند صندوق راز اوست، و خوشرویى وسیله دوست یابى، و شکیبایى، گورستان پوشاننده عیب هاست @salamfereshte
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸 زودتر از امام به رکوع نرو 🔸 در جلسه‌ای یکی از آدم‌های بسیار مخلص، وقتی می‌خواست مشکلات را بگوید، نود و نه درصد سخنانش سخن از نارسایی ها، کمبودها و کم کاری‌ها بود. گفتم: آقا! این رهبر را که گذاشته‌اند، شماست. لااقل، همان رفتاری که با امام جماعتتان می‌کنید، با او هم بکنید. یک نفر وقتی به عنوان به نماز می‌ایستد، با او چه رفتاری می‌کنید؟ زودتر از او به رکوع نمی‌روید. وقتی هم به رکوع رفت، معطل نمی‌شوید و خودتان را به او می‌رسانید. زودتر هم سر از رکوع بر نمی دارید. این رهبر یعنی امام؛ یعنی حداقل امام جماعت. رفتار و گفتارش را جلویت بگذار و نگاه کن. نود و نه درصد آن، «می‌توانید» است، «می‌شود» است، «شدنی» است، «قوت قلب» است، «» است، «جرأت دادن» و «جسارت دادن» است. گاهی هم یک اشاره می‌کند و اخطاری می دهد. آن وقت شما عکس این را انجام می‌دهید. گفتم: در مؤسسه رازی برای اینکه بتوانند پادزهر درست کنند و سرم‌سازی کنند، مارها را تربیت می‌کنند و زهرشان را می‌گیرند. ماری را جلوی من آوردند و زهرش را به من نشان دادند. شاید کمتر از یک گرم بود. گفتند: این زهر برای کشتن هشتاد نفر کافی است!! آیۀ یأس خواندن، مثل است. یک قطره‌اش برای اینکه چهل نفر را از بین ببرد کافی است. @haerishirazi
📌رنگ رخساره خبر می دهد از سرّ درون! 🔸 روزها و شب می گذشت و او، تکیده تر می شد. نه اینکه قدرتش کمتر شود نه، قدرت و قوتش اتفاقا زیادتر شده بود اما جسمش، لاغرتر. خوراکی جز به ضرورت نمی خورد و باقی روزها را در کار بود. کار این فرد را راه انداختن و به کار آن یکی رسیدن و دست نوازش روی سر آن بچه یتیم کشیدن. 🔹همه او را فرد خیرخواهی می شناختند و او، با همه بود و با هیچکس نمی توانست باشد. حتی با گلی نگار که خیلی دوستش داشت و هر بار که او را می دید می گفت: مرا ببخش گلی نگار که باعث این همه تنهایی تو شدم و گلی نگار جواب می داد که: تنهایی چرا. تو مرا از تنهایی بی پدری در آوردی و مادرم را از غصه نان شب، رهایی دادی. خدا خیرت بدهد مهرداد. 🔻اما او، نمی توانست آرام بنشیند و راحت بخورد. آخر، او باعث شده بود پدران این بچه ها معتاد شوند و از فرط مصرف زیاد مواد، جانشان گرفته شود و این طفلان معصوم، این طور زجر بکشند. 🔸به یاد روزهای خوشی و فربهی اش که می افتاد، شرمنده می شد و جز نوازش این بچه های یتیم و رسیدگی به خانواده هایشان، چیزی نمی توانست اشک چشمش را در طول روز، از صورت آفتاب سوخته او، جمع کند. شب ها اما، به کوه پناه می برد و داخل قبر، تا صبح، به خود می پیچید و زار می زد. 🌺 وَ قَالَ امیرالمومنین علی علیه السلام : مَا أَضْمَرَ أَحَدٌ شَیْئاً إِلَّا ظَهَرَ فِی فَلَتَاتِ لِسَانِهِ وَ صَفَحَاتِ وَجْهِهِ . حکمت 26 نهج البلاغه ☘️ و درود خدا بر او، فرمود : کسى چیزى را در دل پنهان نکرد جز آن که در لغزش هاى زبان و رنگ رخسارش، آشکار خواهد گشت. @salamfereshte
نهم تیرماه سالگرد عملیات گرامی باد. مرحمت بالازاده هم قد گلوله توپ بود … گفتم : چه جوری اومدی اینجا؟ گفت : با التماس! گفتم : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟ گفت : با التماس! به شوخی گفتم: میدونی آدم چه جوری شهید میشه؟ لبخندی زد و گفت: با التماس! تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده 😔😭 🆔 @rahpouyan
🌼بارِ بر زمین مانده 💥برایش سخت بود. از همان اول این را می دانست اما به روی خودش نمی آورد و دلش می خواست هر طور شده آن بار سنگین را بردارد و سرجایش بگذارد. 🔻پاهایش توان نداشت. عضلاتش به سختی منقبض شده بود اما از رو نرفت. آن را برداشت و روی دست گرفت. 🍂کمی از راه را که جلو رفت، دیگر فراموش کرد که چرا این بار را از زمین برداشته است. این فراموشی، سنگینی بار را برایش چند برابر کرد. زانوانش خمید و دردی جانکاه، به پشتش افتاد. هر چه سعی کرد نتوانست آن را تحمل کند و از دستش افتاد. ▪️بالای سر بار برزمین افتاده ایستاده بود. نگاهی به پشت سرش کرد. اصلا این راه را برای چه آمدم؟ فکر می کردم بتوانم این بار را به مقصد برسانم. اصلا برای چه آن را برداشتم؟ مرا چه به مقصد رساندن باری اینچنین! از همان راهی که آمده بود برگشت. 🔸بار هم همان وسط ماند. تا فرد دیگری ببیند و بفهمد که باید به مقصد برساندش. ✍️نداشتن هدف درست یا هدف مشخص، هیچ باری را به مقصد نمی رساند. @salamfereshte
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸امتحان مهم امّت در رابطه با رهبر🔸 زمان ما، زمان امتحان است که آیا بعد از هزار سال غیبت، دیگر از تک روی کردن و از کردن [نسبت به رهبر] دست برداشته ایم یا هنوز هم این در ما هست. زمانۀ ما، فقط برای این امتحان است! در جریان قبول قطعنامه، امت نشان داد که از این مرض دور شده. امت، خیلی نمره ی بزرگی آورد که بعد از 8 سال شعارِ «جنگ جنگ تا پیروزی»، وقتی امام گفت «من صلح می کنم»، بلافاصله [پذیرفتند]. کاری که این امت کرد، آن راهپیمایی یک ساعته اش در روز عید غدیر بود. من هرچه همه ی اعمال این امت را کنار هم می گذارم، از این زیباتر نمی بینم. @haerishirazi