eitaa logo
سلام فرشته
180 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🎁ضحی کادو را باز کرد. لباس صورتی کمرنگ با شکوفه های رنگارنگی که روی آستین، از سرشانه تا پایین چاپ شده بود را برداشت. بوی گل مریم می داد. عطر گل مریم و یک لباس کوچک دیگر، از لای لباس داخل جعبه افتاد. تشکر کرد و لباس صورتی را آن طرف تر گرفت. چشمش به لباس صورتی کوچکی افتاد که در کنار عطر، داخل جعبه بود. لبخند روی لب عباس، باعث شد دست ببرد و آن لباس کوچک را هم بردارد. بلیز شماره یک نوزادی صورتی با طرح شکوفه های سفید بود. صبر کرد تا خود عباس توضیح دهد اما عباس رانندگی اش را می کرد و فقط لبخند، تحویلش داد. 🌸عطر گل مریم را برداشت. درش را باز کرد و نفس عمیقی کشید. طعم بوی خوشش را ته گلویش احساس کرد. در عطر را بست. آن را داخل کیفش گذاشت و تشکر کرد. - ممنونم واقعا عباس جان. انتظارشو نداشتم خصوصا این وقت صبح. - خواهش می کنم. با یک آتش نشان ازدواج کنی انتظار خیلی چیزها رو نباید داشته باشی دیگه 🔹هر دو خندیدند. نگاه ضحی به دست چپ عباس افتاد که پوستش تغییر رنگ داده بود و زیر آستین بلند مخفی شده بود. - دستت چیزی شده عباس؟ - این؟ نه چیز خاصی نیست. ی سوختگی جزئیه. دکتر دیده. نگران نباش. نپرسیدی اون لباس بچه چیه؟ - دوست داشتم خودت بگی. - قولیه که بهت داده بودم. اگه موافق باشی، با مادرم صحبت کردم. آخر همین هفته ی زیارت بریم و بعدش هم .. - مامان گفتن بهم. مخالفتی ندارم. فقط باید از بیمارستان مرخصی بگیرم که مطمئنا می دن. 🔸ضحی یاد حرف دایی افتاد و فکر کرد چطور فرهمندپور را بپیچاند که حسادتش گُل نکند. به اخلاقش آشنا نبود و فقط کمی تحکمش را در رفتار با فرانک دیده بود. عباس سرعت ماشین را کم کرد و نزدیک بیمارستان بهار، متوقف شد - پس اگه موافق باشی، به بابا زنگ بزنم. هر وقت تونستی برای چیدن وسایل هم بریم خونه. کی بیام دنبالت؟ - زحمت نکش. خسته ای. شما استراحت کن. بعد از شیفت و کلاس بعد از ظهر و یکی دو ساعت کار گروهمون، می رم خونه ی دوش می گیرم و می یام ان شاالله. - رفتی خونه بهم خبر بده بیام دنبالت. می خوای بریم خرید؟ 🔹ضحی هم مثل همه خانم ها، با شنیدن این جمله، خندید و گفت: - خرید هم خوبه. باشه. بازم ممنون به خاطر هدیه ها. غافلگیری شیرینی بود. هم عطر. هم بلیز و هم لباس نوزاد. - قابل شما رو نداره. روز خوبی داشته باشی. 🍀عباس قرآن را از جلوی فرمان برداشت و جلوی ضحی گرفت. بعد از بوسه ای که ضحی به قرآن زد، آن را دور سرش چرخاند و قرآن را بوسید. ضحی تشکر کرد و از ماشین پیاده شد. جعبه هدیه اش را روی صندلی گذاشت و گفت: - اشکالی نداره بزارم اینجا؟ به کسی ندیش ها 🔹هر دو خندیدند. عباس فرمان را چرخاند و ماشین را به سمت خیابان حرکت داد. ضحی چادرش را محکم تر گرفت و به سمت بیمارستان، چرخید. بسم الله گفت و از نگهبانی داخل شد. مشغول خواندن آیت الکرسی شده بود که مردی بچه به بغل، به سرعت از کنارش رد شد و وارد اورژانس شد. پله های بیمارستان را بالا رفت. کیفش را داخل کمد گذاشت و قفل کرد. روپوش سفیدرنگش را پوشید. کارت بیمارستان و مُهر پزشکی و خودکارش را داخل جیب گذاشت. چادرش را مرتب کرد و از اتاق خارج شد. 🔸با بسته شدن در اتاق، قفل روی کلید را زد و در را قفل کرد تا مثل آن روز، با دیدن فرهمندپور یا فرد دیگری داخل اتاقش، غافلگیر نشود. هنوز تا شروع ساعت کاری اش ده دقیقه مانده بود. روبروی تابلوحدیث روی دیوار ایستاد و مشغول خواندن شد: 🌸پيامبر صلي الله عليه و آله به پزشكى فرمودند : أللّه ُ الطَّبيبُ ، بَل أنتَ رَجُلٌ رَفيقٌ ، طَبيبُها الَّذي خَلَقَها ؛ كنزالعمّال ، ح 28102 🍀پيامبر صلي الله عليه و آله به پزشكى فرمودند : خدا طبيب است و تو ياورى مهربان هستى . طبيب درد، كسى است كه آن را آفريده است . 🔹لبخند روی صورت ضحی پهن شد. احساس کرد آن پزشکی که پیامبر با او حرف زده است، او بوده. حس خوش مورد خطاب واقع شدن آن هم توسط پیامبر عزیز و دوست داشتنی و مهربان، با کلام الهی شان، انرژی زیادی به ضحی داد. بی توجه به شروع نشدن ساعت کاری اش، به سمت اورژانس حرکت کرد. صدای جیغ و گریه کودکی از طبقه دوم، به گوشش رسید. - بسم الله. خدا به خیر کنه. 🔻ضحی پله ها را سریع تر پایین رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از علیرضا پناهیان
din-oumade-halet-ro-khoob-kone-medium.mp3
2.58M
🌱 دین اومده حالت رو خوب کنه! 👈🏻 فلسفه همه بایدها و نبایدهای دین همینه! ➖غیبت نکن، حالت بد میشه ➖دروغ نگو، حال بد میشه ➕صدقه بده، حالت خوب میشه ➕کار کن پول دربیار، حالت خوب میشه ➕اسراف نکن، حالت خوب میشه @Panahian_ir
هدایت شده از علیرضا پناهیان
8.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 با صبر کردن می‌توانیم به تعادل برسیم @Panahian_ir
⚡️بهترین 🔹صندوق صدقاتی که در اتاق او بود، زودتر از همه صندوق ها، پر می شد. هر ماه سه بار آن را یواشکی به اتاق من می آورد تا کلید بیاندازم و صندوق کوچکش را در صندوق بزرگ تر خالی کنم. در کارش مانده بودم تا روزی که مجبور شدم به طور موقت، اتاق کارم را برای مدتی، ترک کنم. تعمیرات لازم داشت و می بایست جای دیگری می رفتم. به قصد سردر آوردن از کارش، اتاق او را به رئیس، پیشنهاد دادم. میزکوچکی که برای ارباب رجوع، داخل روهرو گذاشته شده بود را برداشتم و به اتاق نسبتا کوچک آن ها رفتم. فاصله ام با او زیاد نبود اما آنقدر هم نزدیک نبودم که بتوانم کارهایی که می کند را رصد کنم. فقط حواسم به این بود که دستش کی به صندوق روی میزش می رسد. اول صبح، صدقه انداخت. اول دفتر یادداشتم، ریز نوشتم: اول صبح. بار اول. 🔖 برگه ای را برداشت و چیزهایی یادداشت کرد. پوشه های رنگ و وارنگش را کمی زیر و رو کرد و روی هم، کنار دستش گذاشت. پوشه بالایی را برداشت. اتاق سکوت مطلق بود. بسم الله که گفت، صدایش را به سختی شنیدم. دستش به سمت صندوق صدقات رفت. پوشه را باز کرد و چهل دقیقه ای روی آن کار کرد. آن را بست. دوباره دستش به سمت صندوق صدقات رفت. حواسم از کارم پرت شده بود. کارهایی که تمرکز بالاتر می خواست را کنار گذاشتم و کارهای دم دستی تر را انجام می دادم. 📚پوشه بعدی را برداشت. مجدد صدقه داد. بیست دقیقه روی آن کار کرد. پوشه را که بست، مجدد صدقه داد. همین کار را برای همه پوشه ها کرد. ساعت کاری تمام شده بود. از کارش کلافه شده بودم. این همه صدقه برای چه؟ از اداره بیرون نرفته بود که مچ دستش را گرفتم. سلام و خداقوت گرمی گفت. سرسری جوابش را دادم. کنار کشیدمش و گفتم: - این همه صدقه برای چی می دی؟ - چی؟ منظورتون چیه؟ - قبل و بعد بررسی هر پوشه کاریت، صدقه می دادی. خودم دیدم. چرا؟ 🌸لبخند زد. دست پشتم گذاشت و از تعمیرات اتاقم پرسید. نگذاشتم بحث را عوض کند: - تا نگی نمی ذارم بری منصور. 🔹مکث کرد. نگاهش جدی شد. آرام زمزمه کرد: - به شرطی که به احدی نگی. - باشه. قول. - وقتی می خوام پوشه ای را شروع کنم صدقه می دم و از خدا طلب خیر می کنم که اشتباه نکنم. حقی پایمال نشه. عدالت رو رعایت کنم و نظر درست رو بدم. بعد از کار هم صدقه می دم که بهترین خیرها نصیب صاحب پرونده بشه و اگه اشتباهی قصوری بوده برام مشخص بشه که بتونم جبران کنم و اگر از این حکم، ناراضی هست، دلش نسبت به من نرم باشه و کینه ای به دل نگیره. - خب ی صدقه بده به نیت همه این ها. اول هر ماه. برای همه پرونده ها. - بله اونم می شه. فکر خوبیه. ممنون که گفتین. - الان یعنی ی مورد دیگه صدقه بهت اضافه کردم یا .. 🔸به حال زار خودم خندیدم. او کجا سیر می کرد و من کجا قدم برمی داشتم. التماس دعا گفت و رفت و من، گیج حرفهایش، به قدم برداشتن آرام و سبکش، نگاه کردم. ☘️علی بن ابیطالب علیه السلام: اسْتَخِرْ و لا تَتَخَيّرْ ، فكَم مَن تَخَيّرَ أمْرا كانَ هَلاكُهُ فيهِ 🌸امام على عليه السلام : از خدا طلب خير كن و بدون آن، كارى را انتخاب نكن ؛ زيرا بسا كسى كه [بدون طلب خير از خدا] كارى را انتخاب كرده و آن موجب نابودى او شده است . غرر الحكم : 2346 . 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
📚 وظیفه خواص در قبال شناساندن اصلح 💠 سوال: وظیفه و در قبال شناساندن فرد اصلح چیست؟ آیا از لحاظ شرعی تکلیفی بر عهده آنها می باشد؟ ✅ جواب: همگان به ویژه خواص و علما وظیفه دارند با حداکثر دقت، افراد را با حجت شرعی شناسایی کرده و به مردم معرفی کنند و مردم را در درست یاری دهند. عدم دخالت خطرناک است؛ دخالت بدون بصیرت و حجت هم خطرناک است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی مشغول صلوات شد. به حدیثی که خوانده بود اندیشید و لابلای صلوات گفت: خدایا تو طبیبی. شفا را به همه بیماران عطا کن و ما را در انجام وظیفه مان موفق. اللهم صل علی محمد و آل محمد. به پاگرد رسید. بسم الله گفت و داخل محوطه اورژانس شد. پدر بچه سعی می کرد دستان کودکش را بگیرد تا پرستار بتواند رگ بگیرد اما کودک نمی گذاشت. مدام دست و پاها و کمر و بدنش را تکان تکان می داد و جیغ می زد و گریه می کرد. ضحی به ایستگاه پرستاری رسید: - سلام خانم دکتر. صبحتون بخیر - سلام عزیزم. چی شده؟ - کتری وارونه شده روش. 🔸ضحی ساعت را نگاه کرد. سه دقیقه به شروع مسئولیت او مانده بود. پزشک شیفت قبلی، داروی ضد سوختگی و سِرُم برایش نوشت. مُهر کرد. به ساعت نگاه کرد و رو به ضحی گفت: - خانم دکتر شما تحویل می گیریش؟ - بله حتما. خسته نباشید. خداقوت. 🔻آقای دکتر مرادی، داخل ایستگاه پرستاری شد. از روی میز پاکتی برداشت. خداحافظی کرد و به طرف آسانسور رفت. مادر بچه با دیدن رفتن آقای دکتر، به سمتش رفت و با خواهش و التماس از آقای دکتر خواست کاری بکند. دکتر مرادی، به ضحی اشاره کرد و داخل آسانسور شد. درد کمرش را با تکیه به دیواره آسانسور، کم کرد و به اتاقش رفت. روی تخت اتاق دراز کشید. گوشش پر از جیغ کودکان و ناله بیماران بود. سعی کرد نفس عمیق بکشد. حال راه رفتن و برگشتن به خانه را نداشت. گوشی اش را خاموش کرد. چشمانش را روی هم گذاشت تا ولو شده برای دقایقی، چرتی کوتاه بزند. 🔹ضحی به تقلای کودک نگاه کرد. نزدیکش شد. پرستار، لباس کودک را بالا داد و ضحی بدن متورم و تاول زده کودک را دید. دست و پاهایش را بررسی کرد. فکر کرد چه کتری آب جوش بزرگی هم بوده که کل بدن بچه رو درگیر کرده. به پرستار اشاره کرد که نیازی به زدن سِرُم نیست و کودک را راحت بگذارد. - اسمت چیه عزیزم؟ 🔸پدر کودک، به جای او جواب داد: - زهرا. 5 سالشه خانم دکتر - خدا حفظش کنه. زهرا جان من نه امپول می خوام بهت بزنم نه چیزی بهت بدم بخوری. آروم باش عزیزم. خیلی درد داری می دونم. 🔹و همان طور که نگاهش به زهرا بود، خطاب به پدرش گفت: - نیم کیلو عسل بگیرید. فقط سریع. سوپری روبروی بیمارستان باید داشته باشه. 🔻پدر زهرا برای چند ثانیه، همان طور ایستاد. وقتی سکوت ضحی را دید، دستان زهرا را آرام رها کرد و به همسرش گفت: - می رم عسل بگیرم. مواظبش باش. 🔸 زهرا نگاه مستاصلی به پدر کرد و مجدد جیغ زد که نرو. صدای پدر بلند شد: - الان می یام. جیغ نزن تا بیام. جیغ زهرا به گریه تبدیل شد. پرستار پشت سر ضحی ایستاده بود. ضحی تیله ای از جیب روپوشش در آورد و نشان زهرا داد: - اگه دختر خوبی باشی، دوتا از این تیله بنفش ها می دم بهت. خیلی قشنگن. توشو نگاه کن. ستاره های سفید سفید توش هست. 🔹و یکی از تیله ها را کف دست مادر زهرا گذاشت تا به دخترش نشان بدهد. دست و پای زهرا آرام گرفت اما از شدت درد و سوزشی که داشت، مدام کمرش را تکان می داد و روی نشیمنگاهش جابه جا می شد. گریه می کرد و اشک هایش تا روی گردنش راه باز کرده بود. سوختگی گردنش خفیف تر از شکم و سینه اش بود. ضحی با لحن کودکانه ای گفت: - چقدر چشمات قشنگ می شه وقتی گریه می کنی زهرا جان. ببین عزیزم، تو اشک چشمت، ی ماده ای هست که وقتی بریزه روی پوستی که سوخته، باعث می شه دردش بیشتر بشه. تو که دوست نداری درد بکشی، داری؟ پس گریه نکن. آفرین دختر قشنگم. چقدر شما قوی و شجاع هستی. مامان زهرا حتما باید براش ی جایزه خوراکی بخره. 🔸مادر زهرا، اشک های دخترش را با دستش پاک کرد و حرف ضحی را تایید کرد. منتظر درمان بود و نمی دانست چرا ضحی هیچ کاری نمی کند. نگاهش به سوختگی زیر گوش و گردن زهرا که افتاد ناله کرد: - خانم دکتر تو رو خدا ی کاری بکنید. بچه خوشگلم رو چشم زدن. آخه کی از خواب بلند میشه.. 🔹ضحی انگشت اشاره اش را طوری که زهرا نبیند، روی بینی گرفت و مادر زهرا را به سکوت، دعوت کرد. یادآوری آن اتفاق، جز اینکه مجدد زهرا را به گریه و جیغ بیاندازد فایده ای نداشت. ضحی به در شیشه اورژانس نگاه کرد. پدر زهرا هنوز نیامده بود. پرستار معطل مانده بود و نمی دانست چرا ضحی هیچ کاری نمی کند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 پیام رهبر انقلاب به ملت فلسطین در پی پیروزی مقاومت در جنگ دوازده روزه بر رژیم صهیونیستی 🔻 بسم‌الله الرحمن الرحیم 🌷 سلام بر فلسطین مقتدر و مظلوم؛ سلام بر جوانان شجاع و غیور فلسطین، سلام بر غزه‌ی قهرمان و مقاوم، سلام بر حماس و جهاد و همه‌ی گروههای جهادی و سیاسی فلسطین. 🔹 خداوند عزیز و قدیر را برای نصرت و عزتی که به مجاهدان فلسطینی عطا کرد سپاس میگویم، و نزول سکینه و طمأنینه بر دلهای مجروح شهید دادگان، و رحمت و بشارت برای شهیدان، و شفای کامل برای آسیب‌دیدگان را از خداوند منان مسألت میکنم، و پیروزی بر رژیم جنایتکار صهیونیست را تبریک میگویم. 🔸 آزمون این چند روز، ملت فلسطین را سرافراز کرد. دشمن وحشی و گرگ صفت به درستی تشخیص داد که در برابر قیام یکپارچه‌ی فلسطین ناتوان است. آزمون همکاری قدس و کرانه‌ی باختری با غزه و اراضی ۴۸ و اردوگاه‌ها، راهکار آینده‌ی فلسطینیها را نشان داد. در این ۱۲ روز رژیم جابر، جنایات بزرگی عمدتاً در غزه مرتکب شد و عملاً ثابت کرد که بر اثر ناتوانی در مقابله با قیام یکپارچه‌ی فلسطین، رفتارهایی آنچنان ننگین و دیوانه‌وار مرتکب میشود که افکار عمومیِ همه‌ی عالم را بر ضد خود برمی‌انگیزد و خود و دولتهای غربی پشتیبان خود بویژه آمریکای جنایتکار را از گذشته باز هم منفورتر میکند. 👈 ادامه‌ی جنایتها و درخواست آتش‌بس هر دو شکست او بود. او ناچار شد شکست را بپذیرد. 👈 رژیم خبیث از این هم ضعیف‌تر خواهد شد. آمادگی جوانان فلسطینی، و قدرت‌نمایی مجموعه‌های ارزشمند جهادی، و اعداد قوّه به صورت مستمر، فلسطین را روزبروز قدرتمند‌تر و دشمن غاصب را روزبروز ناتوان‌تر و زبون‌تر خواهد کرد. 🔸 زمان آغاز و توقف درگیریها بسته به تشخیص بزرگان جهادی و سیاسی فلسطینی است، ولی آماده‌سازی و حضور قدرتمندانه در صحنه، تعطیل‌بردار نیست. 🔹 تجربه‌ی «شیخ‌ جراح» در ایستادگی در برابر زورگویی رژیم و شهرک‌نشینانِ مزدور، باید دستورالعمل همیشگی مردم غیور فلسطین باشد. 🌷 به جوانمردان «شیخ جراح» درود میفرستم. 🔸 دنیای اسلام یکسره در برابر قضیه‌ی فلسطین، مسئول و دارای تکلیف دینی است. عقل سیاسی و تجربه‌های حکمرانی هم این حکم شرعی را تأیید و بر آن تأکید میکند. 🔹 دولتهای مسلمان باید در پشتیبانی از ملت فلسطین صادقانه وارد میدان شوند، چه در تقویت نظامی، چه در پشتیبانی مالی که امروز بیش از گذشته مورد نیاز است، و چه در بازسازی زیرساختها و ویرانیها در غزه. 🔸 مطالبه و پیگیری ملتها، پشتوانه‌ی این خواسته‌ی دینی و سیاسی است. ملتهای مسلمان، باید انجام این وظیفه‌ را از دولتهای خود مطالبه کنند، خود ملتها نیز در حدّ توان موظف به پشتیبانی مالی و سیاسی‌اند. 🔹 وظیفه‌ی مهم دیگر، پیگیری مجازات حکومت تروریست و سفاک صهیونیست است. همه‌ی وجدانهای بیدار تصدیق میکنند که جنایت گسترده‌ی کشتار کودکان و زنان فلسطینی در این ۱۲ روز نباید بی‌مجازات بماند. 🔸 همه‌ی عوامل مؤثر رژیم و شخص جنایتکار نتانیاهو باید تحت پیگردِ دادگاههای بین‌المللی و مستقل قرار گیرند و مجازات شوند؛ و این به حول قوه‌ی الهی تحقق خواهد یافت، والله غالبٌ علی امره. جمعه ۹ شوال ۱۴۴۲ ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۰ سید علی خامنه‌ای
⚡️پایین و بالا 🌺 هر آیه قرآن، ظاهر و باطنی دارد. باطن آن هم باطن دیگری دارد و علاوه بر ظاهر و باطن، تأویلی هم دارد که همان حقیقت قرآن یا ام الکتابی است که در مرتبه عالیه نزد خداوند تبارک و تعالی است. 🔖ظاهر قرآن را فرشته وحی بر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم القا کرد اما باطن و تاویل قرآن، ممکن نیست که به واسطه نزول فرشته وحی بر پیامبر القا شود. زیرا هر چیزی که تنزل پیدا کند و در قالب لفظ و مفهوم و .. برسد، در همان قلمرو ظاهر قرآن است نه باطن آن. 📌پس لازمه دریافت باطن و حیقیقت و کامل قرآن، این است که روح پیامیر اکرم صلی الله علیه و آله نیز به عالم غیب ترقّي کند و آن بواطن و حقیقت قرآن را دریافت کند. ⚡️و این دو(نزول وحی و ترقّي روح پیامبراکرم صلی الله علیه و آله و سلم) یک چیز هستند و یکی بدون دیگری، امکان ندارد. فقط اگر از زاویه نزول کلام نگاه کنیم، قرآن نازل شده است و اگر زاویه را روی دریافت کننده ببریم، روح پیامبر ترقّي یافته و حقیقت قرآن را دریافت کرده است. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 43و44. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💠انتخاب منصفانه ⚡️رومیزی سفید و زردی خریده بود تا روی میزی بکشد که سعید، پایه شکسته اش را دیروز، چکش زده و تعمیر کرده بود. - سعید، به نظرت سفید و زرد قشنگ تره یا سفید و آبی؟ - به نظرم سفید و زرد. به فرش قهوه ای زیرش هم می یاد. - ولی به نظر من سفید آبی بهتره چون با پرده تقریبا ست می شه. - هر طور شما دوست داری منم دوست دارم. خدا روشکر میزی هست که رومیزی خوشگل بخاد. 📌وقتی بین چند مورد، قرار است یکی را انتخاب کنیم، ممکن است این انتخاب ما، مربوط به زدن چکش کنار یک مبنا و اصل و پایه ای باشد و ممکن است که نه، این انتخاب ها طبق سلیقه است که متفاوت می شود. 🌟اختلاف سلیقه ها، تفرقه افکن نیست اما اختلاف انتخاب در پایه و اصول، تفرقه افکن است. وقتی انسان الهی، پایه های فکری و رفتاری اش را بر اساس جهان بینی ای که دارد قرار می دهد و از آن ها تخطی نمی کند، خداوند هم او را تنها نخواهد گذاشت و امدادهای مختلفی را از همه طرف، برایش حواله می کند. یکی از این اصول رفتاری که در انتخاب و قضاوت ها هم نمود دارد، انصاف داشتن است. 🌺امام علي عليه السلام :اءَلا اِنَّهُ مَنْ يُنْصِفُ النّاسَ مِنْ نَفْسِهِ لَمْ يَزِدْهُ اللّهُ اِلاّ عِزّاً. ☘️بدانيد كه هر كس با مردم به انصاف رفتار كند، خداوند جز بر عزّت او نيفزايد. كافى ، ج 2، ص 144. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹 ضحی برای اینکه زهرا را آماده تر کند گفت: - زهرا جان عزیزم، روی تخت دراز بکش. می خوام صدای قلبت رو بشنوم. تو هم دوست داری گوش کنی؟ 🔸و همین طور که دستش را آرام پشت زهرا گذاشت و با نوازش، او را روی تخت خواباند، گوشی را برداشت و در گوش زهرا گذاشت. هق هق بدون گریه زهرا بند نیامده بود. مادرش طرف دیگر تخت رفت و کنار دخترش ایستاد. پرستار نزدیک ضحی ایستاده بود تا اگر کاری باید بکند، به سرعت انجام دهد. ضحی به موهای لخت و پریشان زهرا دست کشید و سرش را نوازش کرد. سر گوشی را با دست دیگرش روی قلب زهرا گذاشت و پرسید: - می شنوی؟ مثل صدای دویدن ی اسبه. ی اسب سفید و قشنگ و قوی که داره تند تند می دوه. اسب سفید تا حالا دیدی؟ 🔹زهرا کمی خجالت کشید و غریبی کرد، به مادرش نگاه کرد. لبخند مادر را که دید، نفس عمیقی کشید. صدای نفسش در گوشش پیچید. کمرش را تکان تکان داد و سوزش گردن و شکمش، حواسش را از اسب سفید پرت کرد. ضحی همان طور که سر گوشی را روی قلب و ریه زهرا جا به جا می کرد تا با شنیدن صدای قلب و تنفس، کمی حواس زهرا را پرت کند، متوجه آمدن پدرزهرا شد. سرش را نزدیک گوش زهرا برد و گفت: - می خوام ی رازی رو بهت نشون بدم. لباس زهرا را از روی شکمش بالا داد. تمام شکم و سینه زهرا قرمز و متورم بود و تاول های بزرگی داشت. رو به پرستار گفت: - لطفا یک قاشق و دستکش و چندتا گاز استریل و پماد بیارین. 🔻پرستار به سرعت لوازمی که ضحی گفته بود را داخل سینی چید و آورد. ضحی در ظرف عسل را باز کرد. در گوش زهرا گفت: - این راز رو به غیر مامانت به کسی نگی ها. 🔹قاشق را از داخل سینی برداشت و داخل ظرف عسل کرد. عسلی که داخل قاشق شده بود را روی شکم زهرا ریخت. آرام با پشت قاشق، آن را روی سوختگی ها پخش کرد و مجدد قاشق را داخل ظرف عسل کرد. نگاه متعجب زهرا و پدر و مادرش، باعث شد ضحی توضیح بدهد: - طبق تجربه ام، بهترین درمان سوختگی، عسل هست. اگه همون اول سریع عسل می زدید حتی تاول هم نمی زد. درد و سوزشش تا یکی دو ساعت کامل برطرف می شه. تو خونه هر 8 ساعت این کار رو بکنین. ان شاالله به لطف خدا دو سه روزه اثری از این سوختگی نمی مونه. - خدا خیرتون بده خانم دکتر. 🔸ضحی تشکر کرد. زیر گردن زهرا را هم عسل زد. زانو و ران پا و دست ها را هم عسل مالی کرد. نصف شیشه عسل خالی شد. شیشه را دست پرستار داد. گاز استریل را برداشت و روی سوختگی عای آغشته به عسل گذاشت تا عسلش نریزد. جاهایی که می شد را با چسب کاغذی روی بدنش ثابت کرد و بقیه جاها را بانداژ کرد. - پس خانم دکتر دارویی که تو دفترچه نوشتن رو نخریم؟ - فعلا نیازی نیست. تا سه چهار روز دیگه اگه بهتر نشد، از دارو استفاده کنین. درمانش تا سه روز هر 8 ساعت، همین عسل مالی است. گازاستریل حتما بزارید که هم عسل ها نریزه و هم زهرا جون راحت باشه و بتونه بازی شو بکنه. تا آخر شب، عمده التهاب و تاولش می خوابه. 🔹پدر زهرا که از این درمان مطمئن نبود پرسید: - عفونت نمی کنه خانم دکتر؟ - خیر. خیالتون راحت باشه. حتما هر 8 ساعت مجدد عسل مالی کنین. زهرا جون هم چون دوست داره زودتر خوب بشه، اجازه می ده که این عسل ها روی بدنش بمونه. آمپول که دوست نداری. پس بزار این عسل ها زخمت رو خوب کنه که مجبور نشیم بهت آمپول بزنیم. باشه دختر گلم؟ 🔸ضحی دستی به موهای زهرا کشید. تیله دوم را از جیبش در آورد و به مادر زهرا داد. کارش تمام شده بود و برای نگاه کردن گزارش دکتر شیفت قبلی، داخل ایستگاه پرستاری شد. پشت میز نشست و مشغول مطالعه دفتر توضیحات شد. خانم پرستار، توضیحات خانم دکتر را مجدد برای والدین زهرا گفت و تاکید کرد: - درمان های خانم دکتر سهندی همیشه جواب داده. بهشون اعتماد کنین. حتما عسل مالی رو انجام بدید. می تونین زهرا جان رو ببرید خونه. 🔹پدر زهرا، او را روی دست گرفت و همان طور که به سمت در اورژانس می رفت، از ضحی تشکر کرد. ضحی به احترام، از روی صندلی بلند شد و پاسخ تشکرشان را داد. پرستار کنار خانم دکتر آمد و پرسید: - واقعا اینقدر عسل موثره؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨جلوه ای از بالا 💨مدتی است باد می وزد. ابرها متراکم می شوند. هوا گرفته می شود. قطرات باران، تک تک از آسمان فرو می ریزند. سر به آسمان بلند می کند. قطره ای از ابر، جدا شده و روی گونه اش می افتد. قطره ای دیگر، از ابر جدا می شود و کف دستانش. قطره ای دیگر، از دامن ابر جدا می شود و پایین می افتد. به قطره نگاه می کند و می گوید: حالا که از دامان ابر جدا شده ای، دلت برایش تنگ نمی شود؟ 💦باران از ابر نازل می شود. به حالت تجافی. یعنی وقتی پایین آمد، دیگر آن بالا نیست. وقتی بالاست، این پایین نیست. اما این حالت، در مورد نزول قرآن ایجاد نمی شود بلکه نزول قرآن، به حالت تجلی است. ⚡️قرآن از مرتبه عالیه و ام الکتاب که نزد خداوند است، تنزل داده می شود در حالی که حقیقت قرآن، نزد خداوند است، مرتبه ای از قرآن در دستان فرشتگان حامل است و مرتبه نازله اش، در قالب الفاظ، دست ما انسان هاست. 🍀این مراتب قرآن از هم جدا و منفک شده نیستند بلکه با هم یک ارتباط جلوه ای دارند به این معنی که هر مرتبه ای، جلوه مرتبه بالایی است و از نظر وجودی، به مرتبه بالای خود، وابستگی تمام دارد. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، صص 44-46 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی با تمام صورت، به سمت پرستار برگشت. مهربانانه به چهره پر از سوالش نگاه کرد و گفت: - بله. برای درمان عفونت و زخم ها، گاهی بهتر از آنتی بیوتیک عمل می کنه. گاهی می گم چون هنوز کار علمی ثبت شده ای روش نداریم والا که معجزه اش رو من زیاد دیدم. فیه شفاءً. 🔸با آمدن خانم دکتر فهیمی، ضحی از پشت میز بلند شد. توضیحاتی که خوانده بود را خلاصه کرد و به یار پزشکی اش گفت. تازه با هم آشنا شده بودند. خانم دکتر فهیمی به همراه ضحی، مشغول شنیدن توضیحات سرپرستار بود. تعداد بیماران اورژانسی کم بود و طبق دستورالعمل، یکی از پزشکان باید به بخش دیگری می رفت. دکتر فهیمی با توجه به خلوت بودن اورژانس، از ضحی خواست که امروز را او به بخش دیگر برود. برای ضحی فرقی نداشت. قبول کرد و به بخش زنان رفت. 🔹مثل هر روز، چند خانواده پشت در اتاق زایمان منتظر بودند. ضحی در شیشه ای را باز کرد و داخل شد. نگاه منتظر خانواده ها پشت سر ضحی به راهرو منتهی به اتاق زایمان پخش شد اما خبری نبود. صدای ناله چند زائو، ضحی را یاد بیمارستان آریا انداخت اما اینجا کجا و آنجا کجا. 🔸وارد سالن آمادگی برای زایمان که شد، سه خانم را مشغول نرمش دید. گل های رز داخل گلدان روی میز بود و بوی عطر گل مریم، فضا را پر کرده بود. صدای آرام صوت قرآن، از بلندگو پخش می شد. دو ماما به ترتیب به زائوها رسیدگی می کردند و روش درستِ نرمش با توپ و حرکت کردن را به آن ها یادآوری می کردند. ضحی چادرش را به جالباسی آویزان کرد. به سمت میز گوشه سالن رفت. یکی از ماماها برای دادن توضیحات کنار ضحی آمد: - سلام خانم دکتر سهندی. دیشب ی مورد زایمان داشتیم که خدا روشکر راحت بود. نزدیک های صبح این دو نفر اومدن. نیم ساعتی هم می شه که این خانم اومده. اینم نوار قلب و اطلاعاتشون. بفرمایید. 🔻ضحی نوار قلب ها را نگاه کرد. غیر از یک مورد، همه خوب بودند. به آن اشاره کرد و درخواست کرد نوار قلب مجددی گرفته شود. ماما به سمت زائو رفت و او را با خود به اتاق کناری برد. کمک کرد روی تخت برود و بخوابد. دنبال صدای قلب بچه گشت اما پیدا نکرد. ضحی که گوشش به صدای دستگاه سونوکید بود، وقتی دید صدای قلب پخش نمی شود، از یخچال گوشه سالن، آبمیوه ای برداشت و به اتاق رفت. آبمیوه را دست ماما داد تا به زائو بدهد. 🔹از اتاق بیرون رفت و پشت سر یکی از زائوها رفت. دست روی ستون مهره اش گذاشت و نقطه خاص درد را پیدا کرد. همراه با زائو، حرکت کرد و از او خواست ورزشش را ادامه دهد. در همان حالت، آن نقطه را دورانی ماساژ داد تا هم درد کمتر شود و هم روند زایمان، سریع تر شود. چند دقیقه بعد از ماساژ، کمر زائو از حالت خمیدگی در آمد و راست ایستاد. حرکت کردن برایش راحت تر شد. نفس عمیقی کشید و تشکر کرد. حسِ خوشِ مفید بودن و کم کردن درد دیگران، وجود ضحی را پُر کرد. لبخند زد و خدا را شکر کرد. همین کار را برای زائو دیگر انجام داد. 🔻صدای ضربان قلب از اتاق به گوشش رسید. تمرکز کرد و گوش داد. مانند اسبی بود که روی سنگفرشهای خیابان، یورتمه می رود. قوی و منظم می زد. با خودش گفت بچه اش پسره. سلامت باشه الهی. با کمتر شدن درد زائو، به سمت اتاق رفت. برگه نوار قلب را که از دستگاه بیرون می آمد نگاه کرد و لبخند رضایتی زد: - خیلی بهتره. خدا رو شکر. 🔸صدای همهمه از پشت در شیشه ای بلند شد. ضحی و ماما از اتاق بیرون آمدند. خانم ابراهیمی، یکی از با سابقه ترین نیروهای خدماتی، خانمی را که کجکی روی ویلچر نشسته بود داخل آورد و همزمان فریاد زد: - کسی داخل نشه. همه بیرون بمونین. 🔹ابراهیمی سرش را چرخاند و وقتی دید یکی از همراه ها پشت سر او داخل می شود، ویلچر را نگه داشت. کامل به پشت برگشت و خطاب به او گفت: - خانم عزیز، بزارید مریضتون رو زودتر ببرم. بفرمایید بیرون. خدا خیرتون بده. 🔸همراه بیمار، با نگرانی به ویلچر متوقف شده نگاه کرد و ناله بیمارش را که شنید، پشت در شیشه ای رفت. ضحی و مامای بخش منتظر رسیدن ویلچر بودند: - بفرمایید پذیرش اورژانس بودن. خانم دکتر وفایی فرمودند بیارمشون خدمت شما. - عزیزم بیا بریم تو اتاق بغل. بخواب رو تخت. آروم. پات گیر نکنه. 🔻ابراهیمی ویلچر را به آرامی از پشت بیمار، عقب کشید و گوشه ای گذاشت. دستش را گرفت و کمک کرد کفش هایش را در آورد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte