❌ رفتارهای ظالمانه مان با خدا!
✅ دیروز گفتیم ظلم، مانع #فهم #قرآن و #هدایت یافتگی ما توسط قرآن می شود. می دانید ظلم چیست؟
✍️#ظلم به معنای ستم و بیداد و تجاوز از #حق و قرار دادن هر چیز در جای نامناسب است. (گفتار رفیع، ج2،ص24)
📌ظلم به سه قست تقسیم می شود. 1. ظلم به #خدا . 2. ظلم به مردم. 3. ظلم به خود
🔻اگر #حق نادیده گرفته شود، اگر نسبت به #اوامر_الهی بی اعتنایی شود، اگر وحدانیت خدا نادیده گرفته شود و شریکی برای او لحاظ شود، این ها همه ظلم به خداست که بالاترین #ستم است (ِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ(لقمان/13))
👈اگر کسی به #حکم_الهی پشت کند، ظلم کرده است (َمَنْ لَمْ يحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ(المائدة/45))
👈اگر از #حدود_الهی تجاوز کند، ظلم کرده است(وَمَنْ يتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ(البقرة/229))
👈اگر به خدا #دروغ ببندد، ظلم کرده است(فَمَنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ(آل عمران/94))
☘️پناه می بریم به خدا از اینکه جزو #ظالمان باشیم. آنقدر دقیق و ریز و ظریف است که باید از خود #خدا #استمداد جست. خدایا به برکت #صلوات بر محمد و آل محمد، وجودمان را از ذره ای ظلم به خودت پاک کن. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
💫ساعتی از ساعات بهشت
⁉️تا حالا به یه ساعت طلایی تو زندگیت فکر کردی؟
⁉️ساعتی که میتونه خوشبختی ت رو یا بدبختی ت رو رقم بزنه؟
💥حالا خوشبختی که به دست میاری چیه؟رزق وروزی زیاد،رهایی ازبلا، دورشدن خسارت مالی،حفظ نعمت ها
💥بدبختی ها چیه؟فقرونداری،بیماری،بلا،نادانی،کوردلی،کفرو بی ایمانی،نیاز به دیگری برای رزق
💞به اون ساعت می گن بین الطلوعین.
🌸🍃بِینَ الطُّلوعَین یعنی فاصله زمانی میان دمیدن صبح صادق (طلوع فجر)و طلوع آفتاب.
🌸🍃ساعتی که فرشتگان خدا به زمین،میان و روزی های مادی ومعنوی رو پخش می کنند. هر کس که خواب باشه روزیش رو می دهند به یه شخص دیگه. اونی که زرنگ تر از توبوده و همون وقت بیشتر از خدا خواسته.
👌یک ساعته از دستش نده؛بهترین ها تو اون ساعت داده میشه مواظب باش خواب نمونی!
🌼🍃امام باقر عليه السلام :اِنَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ يُحِبُّ مِن عِبادِهِ المُؤمِنينَ كُلَّ عَبدٍ دَعّاءٍ فَعَلَيكُم بِالدُّعاءِفِى السَّحَرِ اِلى طُلوعِ الشَّمسِ فَاِنَّها ساعَةٌ تُفْتَحُ فيها اَبوابُ السَّماءِ وَ تُقسَمُ فيهَاالاَرزاقُ وَ تُقضى فيهَا الحَوائِجُ العِظامُ ؛
🌼🍃خداوند عزّوجلّ از ميان بندگان مؤمنش ، بنده اى را كه بسيار دعا كند ، دوست می دارد . پس ، همواره در سحرگاهان تا طلوع خورشيد دعا كنيد ؛ زيرا اين وقتى است كه در آن ، درهاى آسمان باز مى شود ، و روزى ها تقسيم مى گردد و حاجتهاى بزرگ برآورده مى شود.
📚(كافى ، ج ۲، ص ۴۷۸، ح ۹)
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_بیست_و_دو
🔹صدا، مربوط به پیامک واریز وجه به کارت اینترنتی اش بود. حتما یکی از طرح هایش را کسی خریده. از عابربانک پول گرفت. صدقه ای داد و به میوه فروشی رفت. مقداری سیب و طالبی برداشت. پا تند کرد و زبانش به ذکر الحمدلله رب العالمین گویا.
علی اصغر دمِ در منتظر آمدن بابا بود. سید جواد، علی اصغر را بغل کرد. بسم الله گفت و با پای راست، داخل خانه شد. در را به آرامی بست. ساعت حدود ده و ربع بود:"سلام زهرا خانم گل، قبول باشد. افطار که کردی؟" زهرا سرش را به علامت مثبت تکان داد. پلاستیک میوه ها را از دست سید گرفت و گفت:"سلام جواد جان. مهمان ها منتظر شما هستند. " همه با هم داخل خانه شدند.
🔹چهره سید با دیدن چنگیز، شکُفت. چنان به شوق چنگیز را در آغوش گرفت که انگار علی اصغر بیست و چند ساله است: "به به.. سلام آقا چنگیز عزیز.. خوب هستید ان شاالله؟ خوش آمدید. خوش آمدید." او را در بغل فشرد و دمِ گوشش آرام زمزمه کرد: "کجا رفتی مومن کلی دنبالت گشتیم" بعد انگار تازه متوجه حضور خانمی شده باشد، همان طور که سرش پایین بود رو کرد به خانم و سلام و خوش آمد گفت. بفرما زد و همه نشستند.
🔸سید، کمی جلوتر، به گونه ای که رو به چنگیز و خانم داشته باشد، دوزانو نشست. چنگیز رو کرد به مادربزرگ و گفت: "عزیز، ایشون هستند. آقای روحانی، ببخشید فامیلی تان را نمی دانم. عزیز اصرار داشتند حضورا از شما تشکر کنند بابت .. " عزیز، چادر سرمه ای با گل های ریز رنگارنگش را روی سر مرتب کرد و گفت: "خیر از جوانی ات ببینی حاج آقا. ببخشید دست خالی خدمت رسیدیم. برای تشکر آمدیم. چنگیز همه چیز را برایم تعریف کرده. شما جان پسرم را نجات دادید. و البته آقا چنگیز هم حرفی داشت که خودش می گوید" سید جواد، نگاهی به آشپزخانه کرد که زینب و علی اصغر، آرام و بی صدا به زهرا در چیدن سیب ها داخل ظرف کمک می کنند. دستش را روی پای چنگیز گذاشت و گفت: "در خدمتم بفرما آقا چنگیز"
🔹حرف زدنشان مدتی طول کشید. زهرا ظرف میوه به دست، دم درِ آشپزخانه، مات ایستاده بود. علی اصغر و زینب هم پشت مادر قطار شده بودند و نمی توانستند مادر را کنار بزنند و خود را به داخل سالن پذیرایی پرت کنند. چنگیز حرف هایی می زد که زهرا را میخکوب کرده بود. هر از گاهی سید وسط حرف چنگیز می پرید و نمی گذاشت جمله اش را ادامه دهد. زهرا می دانست که سید نمی خواد غیبتی بشود. یا پرده از خطاهایش بردارد. همه را به نرمی رفع و رجوع کرد. ببخشید گفت و از جا برخاست.
به آشپزخانه آمد. پیشانی زهرا را بوسید و با صدایی بسیار آرام گفت: "کار خوبی کردی جلو نیامدی. شما با این همه فهم و کمالات چه شد به ما بله گفتی؟" زهرا از خوش زبانی سید خنده نرمی کرد و گفت: "یک اشتباه که به جایی برنمی خورد. خصوصا اگر اشتباهی بیافتی در مسیر بهشت." سید از حاضرجوابی زهرا خوشش آمد و خندید. ظرف میوه را روی یک دست گرفت. با دست دیگر، بشقاب و چاقوها را از زینب گرفت. خم شد تا علی اصغر، چنگال های کوچک را روی بشقاب ها بگذارد. پیشانی بچه ها را بوسید و گفت:"ای قربان شما دو تا خوشگل بشم من. ممنونم. چه بچه های خوبی دارم من خدایا شکرت" و به سمت پذیرایی قدم برداشت.
🔸بعد از نیم ساعتی، مهمان ها رفتند و خانه خلوت شد. زینب، عروسکی که با مادر از نمد دوخته بود را آورد و نشان بابا داد: "این هم کاردستی امروزمان. " علی اصغر هم برای جا نماندن از قافله، رفت و عروسک نمدی اش را از قوطی موزی که از دیروز، کمد مخصوص او شده بود آورد و گفت:"این هم مالِ من است" سید، بچه ها را روی پاهایش نشاند. عروسک ها را در دستانش گرفت. صدایش را تغییر داد و گفت:"سلام آقا خرسه. اسم شما چیه؟" دست دیگرش را تکان داد و گفت:"چقدر شما باهوشی آقای فیل. معلومه دیگه اسم من خِرسه". بچه ها زدند زیر خنده.
زهرا، لقمه نان و پنیری درست کرد و به سید تعارف کرد. سید، عروسک فیلی که در دست راستش بود را تکان داد و گفت:"زهرا خانم دستهایمان بند است. حالا چه کنیم؟" زینب که روی پای راست بابا نشسته بود، لقمه را از دست مادر گرفت و چپاند داخل دهان بابا و گفت: "این کار را می کنیم"علی اصغر، صدایش به خنده بلند شد. زهرا آمد دست زینب را بگیرد که به اشاره سید، چیزی نگفت.
🔹سید لقمهای که در دهان داشت را بالا و پایین کرد و به صدای خفه و مبهم به گفت و گوی بین عروسک ها ادامه داد. بچه ها غش غش می خندیدند. وسط این بازی عروسکی، سیدجواد و زهرا از هم غافل نبودند: "از فردا کلاس قرآن را شروع کن" "بچه ها را چه کنم جواد جان؟ علی اصغر هنوز کوچک است""نگران نباش. خودم نگهشان می دارم. حیف است شما باشی و ماه رمضان هم باشد و کلاس قرآنت نباشد" زهرا ان شااللهی گفت. لقمه ای دیگر درست کرد. این بار، علی اصغر، شیرین کاری زینب را تکرار کرد.
@salamfereshte
💫 فرصت از دست می رود دریاب
إِلَهِي ارْحَمْنِي إِذَا انْقَطَعَتْ حَجَّتِي وَ كُلِّ عَنْ جَوَابِكَ لِسَانِي وَ طَاشَ عِنْدَ سُؤَالِكَ إِيَّايَ لُبِّيَ فَيَا عَظِيمٌ رَجَائِي لَا تُخَيِّبْنِي إِذَا اشْتَدَّتْ فَاقَتِي وَ لَا تَرُدَّنِي لِجَهْلِي وَ لَا تَمْنَعُنِي لِقِلَّةِ صَبْرِي أَعْطِنِي لِفَقْرِي وَ ارْحَمْنِي لِضَعْفِي ...
🌼🍃خدایا بر من رحم كن آنگاه كه دلیل و حجتم قطع شود
🌼🍃و زبانم از جواب دادن به تو ضعیف و درمانده شود
🌼🍃وعقلم در وقتی كه از من سوال می كنی اشتباه كند.
🌼🍃پس ای امید فراوانم، هنگامی كه تنگدستی ام سخت گردد،مرا ناامید نگردان و مرا به سبب نادانیم بازنگردان
🌼🍃 و به خاطر كمی صبرم از من دریغ ندار
و به سبب نداریم به من ببخش و به ناتوانیم رحم كن.
📚مفاتیح الجنان، شیخ عباس قمی، (دعای ابوحمزه ثمالی)؛
#دعا
@salamfereshte
💫 دعای روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹️ اللَّهُمَّ غَشِّنِي فِيهِ بِالرَّحْمَةِ وَ ارْزُقْنِي فِيهِ التَّوْفِيقَ وَ الْعِصْمَةَ وَ طَهِّرْ قَلْبِي مِنْ غَيَاهِبِ التُّهَمَةِ يَا رَحِيما بِعِبَادِهِ الْمُؤْمِنِينَ
🔸️ خدایا! در این روز مرا با رحمتت بپوشان و یاریات و دوری از گناهان را روزیام فرما و دلم را از تاریکی اوهام باطل، پاک کن. ای مهربان به بندگان مؤمن خویش!
#دعا
@salamfereshte
♦️در مقابل قرآن، قد علم کرده ایم!
🔸نمی شود قرآن بخوانی و بخواهی توسط او، #راهنمایی شوی و قلبت پر #نور شود و هر کاری دلت خواست با #مردم بکنی.
✅بهره برداری از قرآن و در معرض #رحمت و #هدایت یافتگی قرآن قرار گرفتن، در گرو رعایت حقوق مردم است. مردم، هر آنکه غیر از من هستند را شامل می شود. بچه ام. همسرم. خانواده ام. رهبرم. امامم.
🔻اگر #حقوق_مردم را رعایت نکنیم، به سادگی بسیاری از #آیات قرآن را زیرپا گذاشته ایم. انگار که در مقابل #قرآن ایستاده ایم و قد علم کرده ایم.
☘️رعایت نکردن حقوق مردم، تجاوز کردن به #حریم دیگران، ظلم است. (إِنَّمَا السَّبِيلُ عَلَى الَّذِينَ يظْلِمُونَ النَّاسَ وَيبْغُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيرِ الْحَقِّ أُولَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ(شوري/42))
👈چقدر در حق #پدر و #مادر مان ظلم کرده ایم. چقدر در حق #فرزند مان ظلم کرده ایم. چقدر در حق #همسر مان ظلم کرده ایم. چقدر #حق #امام مان را پایمال کرده ایم. چقدر با گناهانمان، ظهورش را عقب انداخته ایم و ظالمانه، او را در پرده #غیبت نگه داشته ایم. این همه #ظلم می کنیم و می خواهیم #قرآن بخوانیم و بالا رویم؟!
📌#حق_الناس که می گویند همین است. #خدایا، هر حقی که د#یگران از من ادا نکرده اند را به آن ها می بخشیم، یاری مان کن زیربار حقوق #ذوی_الحقوق نباشیم.
☘️به رحمانیتت #قسم، وجودمان را خالی از دِین و حق الناسی قرار ده و ما را در ادای همه #حقوق #مردم، یاری کن به برکت صلوات بر محمد و ال محمد .. اللهم صل علی محمد و ال محمد.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
📌پرسیدند تحت الحنک چیست و چرا سید تحت الحنک را باز کرد؟
🔹🔸🔹🔸
✍️ سوالاتتان دارد تخصصی می شود ها😊عارضم خدمت شما که:
تحت الحنک، بخشی از عمامه است که امروزه، هنگام بستن عمامه، روی آن قرار می گیرد. باز کردن تحت الحنک، به این است که این بخش از عمامه را از زیرچانه رد کرده و برخی روی شانه دیگر می اندازند. برخی بعد از رد کردن به عمامه می بندند و برخی آن را رها می گذارند. باز کردن تحت الحنک سفارش شده و البته فوایدی هم برایش بیان شده است .
🔸تحت الحنک، فقط مربوط به عمامه ای که روحانیون معظم بر سر می گذارند نیست. بلکه آنانی که دستار هم بر سر می بندند، بخشی از دستار را به همان روش که گفته شد، از زیر چانه بگذرانند و به دور سر ببندند، تحت الحنک انداخته اند.
📌در تصاویری که از مرحوم حضرت امام خمینی، ایت الله بهجت و آیت الله مجتهدی تهرانی و ... هست، می بینیم آنان، این نکته را در نماز رعایت می کردند.
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از #قسمت_دهم #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
⚠️⚠️⚠️سه علامت هشدار!
💠الهی که هیچکدام از این نشانه ها در ما نباشد. نه پشت سر کسی غیبت کنیم و نه چاپلوسی در حضورش و نه سرزنش به خطا و گرفتاری ای که دارد که اگر اینطور باشیم، حسادت کرده ایم و اول کسی که از این حسادت ضربه می خورد، خودمانیم.
🌺 عَنْ اَبى عَبْدِاللّه عليه السلام قالَ: قالَ لُقْمانُ لاِءِبنِهِ: لِلْحاسِدِ ثَلاثُ عَلاماتٍ: يَغْتابُ اِذا غابَ، وَ يَتَمَلَّقُ اِذا شَهِدَ وَ يَشْمِتُ بِالْمُصيبَةِ. [بحار الانوار، ج 96، ص 206.]
🍃امام صادق عليه السلام فرمود: لقمان به پسرش گفت: حسود، سه نشان دارد: ۱ ـ پشت سر غيبت مى كند، ۲ ـ رو در رو، تملّق و چاپلوسى مى كند، ۳ ـ و در مصيبت و گرفتارى، زبان به شماتت مى گشايد.
☘️خدایا ما را از رزایل اخلاقی نجات ده که تو تنها نجات دهنده هستی.
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_بیست_و_سه
🔹صدای تایپ، قاتی صدای خروپف علی اصغر شده بود. زهرا از این پهلو به آن پهلو شد." نکند صدای تایپ و فن لب تاب دست دومی که از دوستش قسطی خریده، زهرا را اذیت میکند؟" با این فکر، بساطش را جمع کرد تا روی پله های بالکن، پهن کند. کمی کنار زهرا ماند تا خوابش عمیق شود. پاورچین پاورچین، از کنار رختخواب زینب که در سالن انداخته بود، رد شد. لب تاب از خنکی پله های سنگی، نفسی کشید و فنش خاموش شد.
▫️اکسیژن را به تنفسی عمیق، وارد ریه ها کرد: "به به. عجب هوایی. الحمدلله" به سمت حوض رفت. دستش را کاسه کرد و زیرشیر آب گرفت. به اندازه ای که مشتش پُر شود، شیر را باز کرد و بست. آب را از بالای پیشانی روی صورت سُراند و بسم الله گفت. دست چپ را زیر شیر، مشت کرد و با دست راست، مجدد، آن را کمی باز کرد و بست. آب را از قسمت بیرونی آرنج، روی دست راست ریخت و تا سر انگشتان، دست کشید. دعای وضو را شمرده شمرده زمزمه کرد. انگار که هر چه آرام تر و شمرده تر بگوید، تمام وجودش با او زمزمه خواهند کرد. اشک گوشه چشمانش حلقه زد. بعد از دست چپ، انگشتانش را به هم چسباند. دستش را بر فرق سر گذاشت و به جلو کشید و نجوا کرد: "خدایا، لباس رحمت و برکات و بخششت را بر من بپوشان. اللهم غشّنی برحمتک و برکاتک و عفوک.. لباسی که از فرق سر تا سر انگشتان پاهایم را در برگیرد. "
🔸مثل هر روز، برنامه این ساعت سید، خاص و ویژه بود. با تکان موس، صفحه لب تاب روشن شد. رمزی که فقط به زهرا گفته بود را وارد کرد. صفحه وُرد را باز کرد. بسم الله گفت و نوشت:
" نفس کشیدن، نعمتی است که لحظه به لحظه خداوند آن را به همه آدمیان داده است. چه شکرش را بکنند یا نه، چه حتی بفهمند یا نه، چه کافر باشند، چه مسلمان، چه کوچک باشد، چه بزرگ.. و تو ای جواد، همین نعمت را نگاه کن و تا آخر ماجرا را برو که چه خدایی داری و هیچ قدرش را ندانی و هیچ شکرش نگویی و هیچ بندگی اش نکنی که همه، بندگی هوای نفس و دل خواستن هایت کنی. جواد، بترس از روزی که رحمت الهی قطع شود و آن روز به خاطر تنبلی ها، کوتاهی هایت، مبغوض خداوند شوی. بترس و برای آن روز کاری کن."
صورت سید غرق اشک شده بود. به نوشتن ادامه داد:"خدایا، زبانم قاصر است از شکر نعمت هایت، فهمم اندک است به درک نعمت هایت، چشمم ضعیف است حتی به دیدن نعمت هایت. ناتوانی ها و ضعف هایم را ببخشای.. خدایا.. الحمدلله علی ما انعم"
🔹 انگشت از صفحه کیبورد برداشت. صدای جیک جیک پرندگان بلند شده بود. تسبیح تربتش را از جیب روی قلب پیراهنش در آورد. به دست راست گرفت و ذکری را گفت و تسبیح را گرداند. همان طور که دانه ها از انگشتانش رد می شد، تسبیحات اربعه را شروع به خواندنی با تفکر کرد: "سبحان الله.. خدایا پاک و منزهی از هر عیب و نقصی. از هر بدی ای . از هر سوئی. از هر چه غیر از خوبی است پاک و منزهی تو. سبحان الله و الحمدلله.. همه حمد ها و سپاس ها و شکرها همه برای توست چه اینکه همه نعمت ها را تو داده ای." صدایش را با صدای پرنده ها، به تکرار، هم آواز کرد:" سبحان الله و الحمدلله و لااله الا الله و الله اکبر"
▫️هوا روشن روشن شده بود و صدای پرندگان کمتر. تسبیح را داخل جیبش گذاشت. کلمه جواد را از نوشته اش پاک کرد. لب تاب را با واسطه گوشی زهرا به نت وصل کرد. به صفحه مدیریت داخلی وبلاگ رفت. نوشتهاش را از وُرد، در وبلاگ، کپی کرد و به یافتن تصویر و دیگر کارها پرداخت. بعد از ارسال مطلب، نِت را قطع کرد. برنامه فتوشاپ را باز کرد و مشغول کار روی طرح تایپوگرافی شد. یکی از روزنه های رزقی که با آن می توانست گشایشی به خانواده و دیگران بدهد، همین طرح هایی بود که بلطف خدا می زد یا سفارش می گرفت. خدا را شکر کرد. گوشی زهرا را برداشت. هدفن را داخل گوش گذاشت. طرح برای حضرت زهرا زدن و گوش دادن صدای قرآن، عیشش را کامل کرد.
🔸ساعت نزدیک 8 صبح شده بود. پروژه اش را ذخیره کرد و بست. به آشپزخانه رفت. زهرا بیدار شده بود و داشت بساط صبحانه بچه ها را جور می کرد. چهره اش کمی درهم رفته بود. گفت: "سلام و صبح بخیر خانم خانم ها. چیزی شده زهرا؟" زهرا، به صورت سید نگاه نکرد. در یخچال را بست. دو دل بود بگوید یا نه. چند روز بود یخچال خالی بود و می دانست دست سید خالیتر است برای همین لیست خریدی به او نداده بود. هر چه بود را سرهم می کرد اما دیگر چیزی نمانده بود.
فکر کرد شاید باید بگوید و سید خبر ندارد. پس گفت: "راستش داشتم فکر می کردم صبحانه به بچه ها چه بدهم. ذهنم به چیزی قد نداد. " سید، لبخندی زد و گفت: "نگران نباش. الان می روم و چیزی می خرم." اما او که جیبش خالی بود و حسابش خالی تر!
@salamfereshte
ترس از شکر
شخصی می گفت:
روزی به عیادت یکی از فضلا که بسیار بیمار بود رفتم و چون نزد او نشستم و پرسش احوال او کردم به او گفتم: خدا را شکر کن و حمد او بجای بیاور.
تبسم نمود و گفت: چگونه شکر کنم و حال آنکه خدای تعالی فرموده است: اگر شکر کنید برای شما زیاد می کنم .
می ترسم که اگر شکر کنم بر بیماری من بیفزاید.
😳😂😂
#لطیفه
@salamfereshte
❤️دوست داری هزار تا شر در دنیا و آخرت ازت دور بشه ؟
🚫1⃣خودت غیبت نکن.
❌2⃣و اگر کسی غیبت دیگری رو جلوی تو کرد؛ از برادرت دفاع کن و یک جمله حکیمانه تحویلش بده. بگو:" عیب اونی هست که خدا اون رو عیب بدونه، نه بنده ی خدا.
🌸🍃«امام جعفرصادق(عليهالسلام)»:
مَن رَدَّ عَن اَخيهِ غيبةً سَمِعَها فيمَجلسٍ رَدَّ اللهُ عَنهُ اَلفَ بابٍ مِنَالشَّرِّ فيالدُّنيا وَ الآخرة.
🌼🍃هر کسي در مجلسي مانع از بدگويي و غيبت برادر ديني (غايب) خود شود خداوند هزار باب از شرور دنيا و آخرت را از او باز خواهد داشت.
📚(وسائل، ج ٨، ص ٦٠١)
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_بیست_و_چهار
🔹سید، هیچ به روی خود نیاورد که پولی ندارد. در این سالها، آنقدر جیبش خالی مانده و خدا رسانده بود که دیگر یقین داشت خدا روزی رسان است نه او. به مسجد رفت. کلیدی که آقای مرتضوی به او داده بود را داشت. وارد شد. هوای مسجد گرم و گرفته بود. پنجره ها را باز کرد. داخل محراب شد. دو رکعت نماز خواند. تسبیح تربتش را از جیب پیراهنش در آورد و به قلب و زبان شروع کرد :"استغفرالله ربی و أتوب الیه.. خدایا طلب غفران و بازگشت به سوی تو را دارم. استغفرالله ربی و أتوب الیه.. ای پرورش دهنده من از نوزادی و کودکی، درخواست بخشش خطاها و گناهانم را دارم. استغفرالله ربی و اتوب الیه. استغفرالله ربی و اتوب الیه.. خدایا مرا از در غفرانت به خود نزدیک کن.. استغفرالله ربی و اتوب الیه." برخاست. قلب و زبانش گویا بود. پنجره ها را بست و از مسجد بیرون رفت.
🔸سوپری محل تعطیل بود. ذکر استغفار را لحظه ای قطع نکرد. قلبش به لرزش در آمده بود. از این همه گناه و آلودگی و خطا شرمنده خدای مهربان شد. خدایی که این همه نعمت به او داده. ذکر را تغییر داد." الحمدلله رب العالمین." ذهنش پر شد از تک تک نعمت های خدا. سلامتی. حیات. نعمت چشم. گوش. زبان. قلب. نعمت حرکت پاها. دستان. به انگشت هایش نگاه کرد. حرکتش داد. "این ظرافت را خدا به دستان تو داده. الحمدلله رب العالمین."
به قدم هایش نگاه کرد. "این پاها را اگر نداشتی اینجا نبودی.. الحمدلله رب العالمین. این قوت و قدرت همه از خداست که به تو داده جواد. الحمدلله رب العالمین.. الحمدلله رب العالمین. "به سرخیابان رسید. پیاده رو را گرفت و رفت تا به سوپری ای برسد. زبانش به استغفار و شکر در رفت و آمد بود. قلبش به هر دو گره خورده بود. رسید. "خدایا تو رزاقی. به امید تو." از کارتهایش موجودی گرفت. خالی بود. فقط یکی هزار و پانصد تومان داشت. یک تخم مرغ خرید و برگشت.
🔹زهرا در خانه منتظر دستان پُر سید بود. وقتی کیسه فریز حاوی یک تخم مرغ را دید، خوشحالی از صورتش رفت. در دلش گفت: "جلوی دوتا بچه ی گرسنه چی بزارم خدایا" مادر بود و دلش بهترین و مقوی ترین صبحانه ها را برای فرزندانش می خواست. خلاف صدای درونی اش، به شادابی گفت: "به به. تخم مرغ مقوی. دستت درد نکنه جواد. ممنونم." پلاستیک را گرفت و به آشپزخانه رفت تا چشم در چشم سید نشود.
▫️قابلمه را برداشت. بطری روغن مایع را سر و ته کرد تا قطره ای روغن، بچکد. فقط یک قطره چکید. غم عالم روی دلش آمد اما با خود گفت: "اشکالی ندارد. بدون روغن می پزم" شعله را گیراند. قابلمه که گرم شد، تخم مرغ را ریخت و با قاشق پهن کرد تا ظاهر بزرگ تری به خود بگیرد. صدای جلز ولز بلند نشد. روغنی نداشت که تخم مرغ، بی تابِ دمای بالایش شود. آرام و بی صدا پخت. قابلمه را برداشت و کتری را روی شعله گذاشت. با خود گفت: "نان و چایی هم خوب است. " در فریزر را باز کرد که نان بردارد. پلاستیک نان ها را برداشت. به اندازه کف دستی بیشتر نان نمانده بود. طبقات فریزر و یخچال را زیر و رو کرد. شاید آن ته چیزی باشد. نبود. سراغ خرده نان خشک هایی که برای پرنده ها جمع کرده بود رفت. برخی هاشان را که بزرگ تر بود، برداشت. آبی به آن ها زد که نرم شوند.
🔸آب، جوش آمده بود. قوری ساده چینی را پُر آب کرد. در قوطی چای را باز کرد. یکی دو پَر چای لای درزهای قوطی مانده بود. آن ها را در آورد و داخل قوری انداخت. با خود گفت:"اشکالی ندارد. حالا رنگ نداشته باشد. مهم نیست." قوطی شکر را برداشت. خالی خالی بود. قندان هم خالی بود. فکر کرد. شکر را که دیگر نمی تواند بگوید اشکالی ندارد. وسایل و کشوی کابینت را به امید یافتن قند، گشت. چیزی پیدا نکرده بود. همان جا کف آشپزخانه، روی زیرانداز 6 متری ای که به جای فرش پهن کرده بود نشست.
درون ذهنش دنبال صبحانه گشت. چیزی برای خوردن بچه ها. ذهنش قد نداد. از جا بلند شد. راه رفت. راه رفت و راه رفت. از این سر به آن سر. احساس بیچارگی می کرد. مدام با خود می گفت:"صبحانه چی به بچه ها بدم؟ خدایا.." قلبش فشرده شد. چشمش گرم شد. سعی کرد گریه نکند اما نتوانست. برای تجدید وضو به سرویس بهداشتی رفت. در را بست و اشک ریخت. "خدایا شکم های گرسنه شان را چطور سیر کنم؟"
@salamfereshte
💫بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ💫
✨إِلَهِي إِلَيْكَ أَشْكُو نَفْساً بِالسُّوءِ أَمَّارَةً، وَ إِلَى الْخَطِيئَةِ مُبَادِرَةً، وَ بِمَعَاصِيكَ مُولَعَةً، وَ لِسَخَطِكَ مُتَعَرِّضَةً، تَسْلُكُ بِي مَسَالِكَ الْمَهَالِكِ، وَ تَجْعَلُنِي عِنْدَكَ أَهْوَنَ هَالِكٍ، كَثِيرَةَ الْعِلَلِ، طَوِيلَةَ الْأَمَلِ، إِنْ مَسَّهَا الشَّرُّ تَجْزَعُ، وَ إِنْ مَسَّهَا الْخَيْرُ تَمْنَعُ، مَيَّالَةً إِلَى اللَّعِبِ وَ اللَّهْوِ، مَمْلُوَّةً بِالْغَفْلَةِ وَ السَّهْوِ، تُسْرِعُ بِي إِلَى الْحَوْبَةِ، وَ تُسَوِّفُنِي بِالتَّوْبَةِ
✨از نفسی که فراوان به بدی فرمان می دهد به
تو شکایت می کنم.
✨همان نفسی که شتابنده به سوی خطا،
✨آزمند به انجام گناهان، و در معرض خشم توست،
✨ نفسی که مرا به راه هلاکت می کشاند،
✨ هستی ام را نزد تو از پست ترین تباه شدگان قرار می دهد،
✨ بیماری هایش بسیار، آرزویش دراز است، اگر گزندی به او در رسد بی تابی می کند،
✨ اگر خیری به او رسد از انفاقش دریغ می ورزد، به بازی و هوسرانی میل بسیار دارد،
✨از غفلت و اشتباه آکنده است، مرا به تندی به جانب گناه می راند، و با من در توبه و ندامت امروز و فردا می کند.
#مناجات_الشّاکین
#شکایت_از_نفس
📚مفاتیح الجنان،شیخ عباس قمی( مناجات خمس عشره)
@salamfereshte
🌹خالص کن
شیطان گفته:
قَالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * إِلاّ عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ» .(سوره ص، آیه 82 و 83)پ
رهایی از آن مخلصین است.
و خالصانه ترین کلامی که میتوانی بگویی این است که:
"إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نسْتَعِينُ"(سوره حمد،آیه 5)
سعی کن خالص خالص بگویی
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
📌شیطان اگر که همسفرت شد یقین بدان
با او به هیچ نقطه ی زیبا نمی رسی
💡کمی در خودت بنگر،اندیشه کن از دوستان شیطانی یا از دوستان خداوند واهل بیت؟
🚫دوستان شیطان کسانی هستند که شیطان بر آن ها مسلط شده و از راه حق منحرف گشته اند.
🔸دروغ می گویند.
🔸خیانت در امانت می کنند.
🔸با برادران دینی شان مجادله می کنند.
🌸🍃الإمامُ الرِّضا عليه السلام : يا عبدَ العظيمِ ، أبلِغْ عنّي أوليائي السّلامَ، و قُلْ لَهُم : أنْ لا يَجعَلوا للشَّيطانِ على أنْفُسِهِم سَبيلاً، و مُرْهُم بالصِّدقِ في الحديثِ و أداءِ الأمانةِ، و مُرْهُم بالسُّكوتِ و تركِ الجِدالِ فيما لا يَعْنيهِم
🌼🍃امام رضا عليه السلام : اى عبد العظيم! از طرف من دوستانم را سلام برسان و به آنان بگو كه شيطان را بر خود مسلّط نكنند و دستورشان ده كه راستگو و امانت پرداز باشند و دستورشان ده كه خاموشى گزينند و از مجادلات بيهوده بپرهيزند .
📚الاختصاص:۲۴۷
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_بیست_و_پنج
زهرا یادش افتاد چای و دو حبه قندی که داخل اتوبوس بین راهی بهشان داده بودند را مصرف نکرده بود. به صورتش آبی زد. وضو گرفت و کنار جالباسی گوشه دیوار رفت. دو قند و چای کیسه ای را از کیفش در آورد و گفت:"الحمدلله. خدایا ممنونم که یادم انداختی." چای را داخل قوری انداخت. بعد از اینکه رنگ گرفت، قندها را هم داخل قوری انداخت. بذهنش خورد: "سید معمولا در جیبش شکلاتِ جایزهای دارد. "رفت تا از جیب قبای سید، شکلات بردارد و اگر بچه ها به کم شیرین بودن چای اعتراض کردند، شکلات را به آن ها بدهد.
شکلات توت فرنگی و انگوری را انتخاب کرد. مکث کرد که: "سید این ها را برای جایزه دادن به بچه های مسجد، داخل جیبش نگه می دارد." شکلات ها را سرجایش گذاشت. با خود گفت: "باشد برای بچه های مسجد. زینب و علی اصغر هم اگر خواستند بروند مسجد از بابا جایزه بگیرند" با این فکر و نقشه ای که برای مسجد بردن بچه ها به ذهنش خورده بود، گرفتگیِ چهره اش کمی باز شد. با خود گفت: "سید بیشتر تحت فشار است. بالاخره او مرد است و نان آور خانواده. خدایا از سر فضلت، گشایش را روزی همه مان کن."
🔸زینب پهلو به پهلو شد. زهرا کنارش رفت و نشست. او را به پهلوی راست غلتاند. پشتش را نوازش کرد. چشمان زینب باز شد:"بابا رفته؟" زهرا به لبخند، صورت دخترش را بوسید و گفت: "سلام خوشگل. نه نرفته. درس گوش می دهد." زهرا، دستش را پشت زینب حایل کرد که موقع بلند شدن، از پهلوی راست بلند شود. نشست. از نگاه مادر فهمید پدر در بالکن نشسته. رفت پشت پنجره. به شیشه زد. مادر در حال برخاستن گفت: "هدفن در گوش باباست . نمی شنود." از صدای ضربه شیشه، علی اصغر هم بیدار شد. زهرا به سرعت خود را به رختخواب او رساند تا او را هم از پهلوی راست بلند کند که دیر رسید. علی اصغر بلند شده بود. زهرا با خود گفت: "امروز بیچاره ایم. خدا رحم کند"
🔹بچهها به کمک مادر، دست و صورت شستند و کنار بابا رفتند. زهرا اصراری نداشت برای صبحانه صدایشان بزند. سید، هر دو را روی پاهایش نشاند و همان طور که درس خارج اصول را گوش میداد، نوازششان کرد. علی اصغر، چرتش گرفت. اما زینب، دوست داشت هدفون بابا را بگیرد و گوش دهد. سید، یک گوش هدفن را در گوش زینب گذاشت. زهرا باز هم داخل کابینت ها را گشت. یاد ناهار افتاد:"خدایا برای ناهارشان چه بپزم؟" به اندازه یک استکان سویا داشت و کمتر، نخود. همان نخود اندک را داخل قابلمه گذاشت. کمی نمک و ادویه زد و شعله را روشن کرد. "سویا را هم خواهم خیساند اما با سویا و کمی نخود، شکم کدامیک را سیر کنم؟" غرق حرف زدن با خود بود و حضور سید را در آشپزخانه احساس نکرد.
🔸سید، آشفتگی زهرا را حس کرده بود. علی اصغر را به تماشای ویدئویی از حیوانات، پای لب تاب نشانده بود و زینب را به جمع کردن رختخوابش، تشویق کرده بود تا در خلوت، ببیند زهرا را چه شده. زهرا با گرمای دستان سید، به خود آمد. چشمان نگرانش را به سید دوخت. سعی کرد چهره اش را خندان نشان دهد گفت:"امروز که به خانم ها نگفتیم کلاس قرآن هست. از فردا شروع کنم دیگر." سید موهای زهرا را نوازش کرد و گفت: "اینقدر نگران نباش زهرا. خدا بزرگ است. نماز صبح اعلام کردم برای ساعت یازده." زینب، یادگرفته بود که وقتی مامان و بابا با هم حرف می زنند، به کاری مشغول باشد و مزاحمشان نشود. سمت کارتن های موز رفت و اسباب بازی ستارههایش را برداشت تا چیزی بسازد. زهرا به محبت های سید، کمی آرام شد. همین محبت ها و دلِ بزرگِ سید، سختی های زندگی طلبگی را برایش تحمل پذیر می کرد.
🔹چراغ آشپزخانه را خاموش کرد و بیرون آمدند. علی اصغر مشغول ور رفتن به لب تاب بود. سید، بالای سر علی اصغر، ماتش برد. علی اصغر چهار ساله، برنامه های لب تاب را حسابی به هم ریخته بود. سید، لب تاب را از دست علی اصغر نجات داد و خیلی جدی گفت: "قرار بود به چیزی دست نزنی آقا. قرارمان یادت رفت که!" علی اصغر، باز هم خواست دکمه های کیبورد و موس را فشار بدهد و صدای هشدارهای لب تاب را در بیاورد. خوشش آمده بود. اما دستش به لب تابی که روی دست بابا بلند بود، نرسید.
▫️سید، برنامه ها را نگاهی انداخت و با خود گفت: "پروژه ام را حذف کرده.. خدایا.." نگاه مستاصلی به علی اصغر انداخت. با خود گفت: "زحمات ساعت ها کارم پرید." نیرویی انگار حنجره اش را تحریک می کرد که فریادی بزند و به حرکت دست، علی اصغر را تنبیه کند. به خود گفت: " بچه است دیگر. زدن ندارد. داد و فریاد ندارد. سرزنش کردن ندارد جواد. اشتباه خودم بود که نشاندمش سر لب تاب. رمز را برای همین ها گذاشته بودم" نفس عمیقی کشید و لب تاب را خاموش کرد. سعی کرد خودش را آرام کند. به خود گفت: "خیر باشد. دنیاست دیگر. این هم میگذرد" علی اصغر را بوسید. لُپش را به نرمی کشید و آماده بیرون رفتن شد.
@salamfereshte
💫کم گوی گزیده گوی چون دُر
📌منظور از خاموشی در روایات، پرهیز از پرگویی وسخنان بیهوده وغیر ضروری ست.
💠زبان همانطور که بهترین وکار آمدترین عضو بدن است همانطور می تواند ایمان انسان را ازبین ببرد.
🚫از جمله گناهانی که انسان با زبان مرتکب می شود: تهمت،غیبت،سخن چینی،دروغ...هستند،که از گناهان کبیره محسوب می شوند.
⁉️ایا به این فکر کرده ای گاهی بازبانت گناهی می کنی که تا آخر عمر توفیق توبه از تو گرفته می شود؟
🍃رسول اللّه(ص) : علَیک بطُولِ الصَّمتِ فإنّهُ مَطرَدَةٌ لِلشَّیطانِ، وعَونٌ لک علی أمرِ دِینِک.
🍃پیامبر خدا(ص): بر تو باد خاموشی بسیار! چرا که آن، موجب طرد شیطان است و در کار دینَت، یاور تو.
📚الخصال: ص ۵۲۶ ح ۱۳، حکمتنامه پیامبر اعظم(ص)، جلد ۸صفحه: ۲۶۰
#اخلاقی
@salamfereshte
سالی بود که در اصفهان بارندگی بسیار شد و خانه های زیادی خراب و یا در شرف خراب شدن بود. آقا همسایه ای داشتند که آنقدر هم مذهبی نبود و چند بچه داشت، آقا به عیالشان فرموده بودند بروید در خانه همسایه و ببینید در چه وضعی هستند، همسرشان آمده و دیده بود که زن و بچه همسایه گریه می کنند و اتاق آنها مشرف به خراب شدن بود و موضوع را برای آقا نقل کرده بود.
🔹آیت اللّه ارباب فوراً آنها را به منزل خود برده بودند نکته ای که جالب توجه است اینکه آقا یک اتاق و پس اتاق بیشتر نداشتند و فرموده بودند شما در اتاق زندگی کنید، من و همسرم در پس اتاق.
☘️پس از قطع بارندگی و مرمت خانه، همسایه قصد رفتن به منزل خود را نمود در آن حال آقا فرموده بودند من باید ببینم اتاق قابل زندگی هست یا نه و بعد از آن بروید، پس از تحقیق دیده بودند که منزل او قابل سکونت است سپس فرموده بودند حالا مختارید می خواهید بمانید یا بروید اختیار با شماست
حدیث خوبان،ص26
#حکایت
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_بیست_و_شش
🔸زینب سازه اش را ساخت و برای نشان دادن، پیش مادر رفت: "مامان اگر گفتی این چیست؟" زهرا گفت: "سفینه ی فضایی است؟" و شوق زینب که :"نه. یک فرصت دیگر می دهم حدس بزنی". علی اصغر همه اسباب بازی های داخل کارتن موز را بیرون پرت کرد و خودش نشست داخل کارتن. با صدای نازک و جیغ مانندی فریاد زد: "مامان پاک کن داری؟" زهرا که در فاصله یک متری اش نشسته بود گفت: "چرا داد می زنی؟ پاک کن یعنی ماژیک دیگه ؟" علی اصغر که فهمید دوباره اسمش را اشتباه گفته با خنده ای که سعی داشت کنترل کند و بروز ندهد گفت: "آره. ماژیک" هنوز در ادا کردن صحیح کلمات مشکل داشت. مادر گفت:"من که ماژیک ندارم اما خودت داشتی." علی اصغر همان طور بلند جواب داد:"آن ها خراب اند." شروع کرد به نق زدن. زهرا گفت:"لابد درش را باز گذاشتی که خشک شده اند. حالا بیاورشان تا بببینم" و رو به زینب که بی صبرانه منتظر حدس بعدی مامان بود گفت: "خانه درختی است؟" زینب گفت:"نه. گلدان است"
زهرا کمی به دور و اطراف سازه ستاره ای زینب نگاه کرد و از سر تحسین و با صدایی متفاوت و کلفت شده مانند بُهت زده ها، گفت:"عجب سازهای. گلدان است." لب هایش را به هم فشرد و چانه اش را بالا کشید و گفت: "مخترع خوبی خواهی شد"صورتش را با لبخند، پُر مِهر کرد و همان طور که نیم نگاهی به خراب کاری های علی اصغر داشت، به بهانه گرفتن سازه، دست کوچک لطیف زینبش را گرفت و بوسید. صورتش را نوازش کرد. موهای روی پیشانی را به دو انگشت عقب برده و حالت داد. لُپش را بوسید و گفت: "چقدر خوب می شود اگر تصویرش را در دفترت نقاشی کنی. " با این حرف زهرا، زینب رفت تا دفترش را از کارتن موزی که از چند روز پیش، کمد او شده بود، بیاورد.
🔹زهرا، محو کارهای علی اصغر شد. ماژیک های بی در را لای کنارهی مقوایی کارتن موز، با فاصله فرو کرده بود. به مادر نگاه کرد و گفت: "مامان من زندانی ام" زهرا از این حرف و کار علی اصغر خنده اش گرفت. گفت: "ماژیک هایت خراب که بود هیچ، الان نابودشان کردی که پسرجان" علی اصغر که فکر کرد چه کار باحالی کرده است، غش غش خندید. زهرا گفت: "همان جا بنشین تا بیایم" ولی مگر علی اصغر نشست. پشت سر مادر راه افتاد تا ببیند چه خبر است. زینب، بساط دفتر نقاشی و مدادرنگی هایش را گوشه دیوار، پهن کرد. سازه اش را جلویش گذاشت و شروع کرد به کشیدن.
🔸 زهرا جعبه ابزار خیاطی اش را از زیر میز کوچک و کهنه ای که چرخ خیاطی را رویش گذاشته بود، جلو کشید. نخ قرمز رنگ را در آورد. در جعبه را گذاشت و آن را زیر میز، هُل داد. مثلا متوجه آمدن علی اصغر نشده بود. از دیدن او جا خورد و گفت:"دِ. تو چرا اینجایی. زندانی شده بودی که" و دنبالش گذاشت. علی اصغر دوید و به سالن رفت و داخل کارتن پرید. پریدن همان و خوردن سرش به دیوار همان. جیغ ممتد و گوش خراشی کشید. از همان جیغ هایی که فقط حنجره بعضی بچه ها یارای تولید این بسامد صوتی را دارد و چنان گوش خراش و متلاشی کننده اعصاب و روان است که قلب و سر زهرا همزمان، به درد می افتاد و دلش می خواست بزند و لت و پارش کند تا از این جیغ ها نکشد. زینب که دختر بود این حنجره را نداشت و او، با این پسر بودنش، چنین جیغ هایی را راحت می کشد. رشته های اعصاب زهرا، به هم تابیده شد. سرش درد گرفت. آمد بزند به دهان علی اصغر. خودش را کنترل کرد و گفت: " پسر خوب چرا می پری؟ مگه ترامپولینه؟" علی اصغر در حال گریه و نق زدن، خندید.
🔹 زهرا که دید آنقدرها جدی نیست و وسط گریه، با صدای گریه وارش می خندد گفت: "سرت را بیاور یک بوس بکنم و برویم سراغ نخ قرمزمان". عبارت "نخ قرمزمان" را چنان با هیجان و گشاد کردن و چرخاندن مردمک چشم و ابرو بالا پایین بردن گفت که علی اصغر، باز هم خنده ای قاتی گریه اش کرد و سرش را جلو آورد. زهرا، پیشانی و سر علی اصغر را بوسید و نگاهی انداخت. ورم کرده بود. دلش لرزید. باز هم بوسید. به خود گفت: "خب حالا. یک کم ورم کرده است دیگر. اینقدر دل ریش شدن ندارد. ناسلامتی قرار است شهید شودها" با این تشری که به دل زد، نخ قرمز را باز کرد و دور اولین ماژیک پیچید. قرقره را بازتر کرد و نخ را دور ماژیک دوم پیچید. قرقره را به دست علی اصغر داد و گفت: "حالا خودت تا آخر، همین کار را بکن. انگار که داری شِرشِره می بندی دور ماژیک ها وکارتن". علی اصغر مشغول شد. زهرا، از فرصت استفاده کرد. سری به نخودها زد. سینیای برداشت تا همانطور که مشغول بازی و نقاشی هستند، صبحانه بچه ها را با دست خود در دهانشان بگذارد و کم بودنش به چشمشان نیاید. تخم مرغ و چای و مختصر نانی که نرم شده بود را داخل سینی گذاشت و به سالن رفت.
@salamfereshte
✨إلَهِي أَشْكُو إِلَيْكَ عَدُوّاً يُضِلُّنِي، وَ شَيْطَاناً يُغْوِينِي،
قَدْ مَلَأَ بِالْوَسْوَاسِ صَدْرِي، وَ أَحَاطَتْ هَوَاجِسُهُ
بِقَلْبِي، يُعَاضِدُ لِيَ الْهَوَى، وَ يُزَيِّنُ لِي حُبَّ الدُّنْيَا،
وَ يَحُولُ بَيْنِي وَ بَيْنَ الطَّاعَةِ وَ الزُّلْفَى،
✨خدایا از دشمنی که گمراهم می کند و از شیطانی که به بی راهه ام می برد به تو شکایت می کنم،
✨شیطانی که سینه ام را از وسوسه انباشته،
✨ زمزمه های خطرناکش قلبم را فرا گرفته است،
✨شیطانی که با هوا و هوس برایم کمک می کند،
✨ عشق به دنیا را در دیدگانم زیور می بخشد،
✨بین من و بندگی و مقام قرب پرده می افکند.
#مناجات_الشاکین
#شکایت_از_شیطان
#دعا
@salamfereshte
📌پرسیدند چرا سید در گوش چنگیز اذان و اقامه گفت؟
🔹🔸🔹🔸
✍️خدمت شما عارضم که:
یکی از خاصیت های اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ گفتن، از بین رفتن عصبانیت است که برخی از اساتید اخلاق این توصیه را به کسانی که کنترلی روی خشم و عصبانیت خود ندارند کرده اند. بزرگی و اکبریت خداوند آن فرد را در برمی گیرد و شیطان از او دور می شود.
✍سید هم در گوش چنگیز و نادر، اذان گفت و با مهر و محبت،جویای حال و زندگی شان شده بود، انگار نه انگار که دقایقی قبل، دعوایی راه انداخته بودند. همین نوع رفتار و تغافل سید، پسرها را آرام کرده بود.
😉ئه خب صبر کنین به موقعش بگیم تومسجد چی کار کرد دیگه🙃، جلو جلو می پرسینا 😂دمتون گرمم😃
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از #قسمت_بیستم #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
🌸🍃در تقدیرات زندگیمان بیایید زینب گونه رفتار کنیم.
🍃بادیدن آن همه مصیبت فرمود:ما رَاَیتُ الّا جَمیلا (من جز زیبایی چیزی ندیدم)
🌸🍃واینگونه بود که زینب سلام الله علیها قهرمان کربلا نام ویادش تاابد در تاریخ جاودان شد.
✨الإمامُ عليٌّ عليه السلام : الجَزَعُ لا يَدْفعُ القَدَرَ، و لكنْ يُحْبِطُ الأجْرَ
✨امام على عليه السلام : بيتابى كردن تقدير را دفع نمى كند، بلكه اجر را به هدر مى دهد .
📚غررالحکم :1876
#اخلاقی
@salamfereshte
مایه کیسه
🔸روز عیدی بود علاقمندان بسیاری در خدمت آیت اللّه ارباب بودند. یکی از افراد حاضر در مجلس پس از زیارت آقا اجازه گرفت مرخص شود در همان حال از آقا طلب عیدی نمود آیه اللّه ارباب یک عدد دو ریالی به آن فرد دادند وی پس از اظهار امتنان اظهار داشت قصدم این است که این دو ریال را ذخیره کنم آقا فرمودند برگرد بیا.
🔹پس حاج آقا رحیم رو به او کرده و فرمودند: مایه کیسه این نیست این اشتباهی است که مردم دارند. آن خیری که می تواند ذخیره باشد برای همیشه این است که شما از منزل ما که بیرون رفتید آن پول را به اول فقیری که در راه دیدید بدهید، این برای شما می ماند زیرا ذخیره و مایه کیسه این نیست که آن را جهت خود نگهداری.
📚حدیث خوبان، ص28
#از_خوبان_بیاموزیم
#حکایت
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_بیست_و_هفت
🔹حدود ساعت نُه صبح بود که سید از خانه بیرون زده بود. پیاده به سمت مدرسه، در حرکت بود. صدای بوق ماشین، سید را از حال و هوای ذکری که زیرلب می گفت، بیرون آورد. "حاجی جان بفرما بالا.." عبدالله بود. حاجی به سمت ماشین رفت. عقب پر از مسافر بود." سلام آقا عبدالله شیرمرد. احوال شما؟ مسافر داری مزاحمشان نباشم" عبدالله خم شد و در جلو را باز کرد و گفت:" بفرما بالا حاجی. در خدمت باشیم هر جا خواستید برید خودم می رسانمتان... خیلی مخلصیم."
🔸سید، سوار ماشین شد. سلام کرد و به عبدالله دست داد. سید از حال و احوال عبدالله پرسید و شنید. عبدالله گفت: "خب حاج آقا کجا می رفتید بی تعارف، برسانمتان" سید اشارهای به جلو کرد و گفت: "داشتم می رفتم مدرسه درخواست جلسه و تدریس بدهم" یکی از خانم های مسافر گفت:"شما عربی سوم دبیرستان هم درس می دهید؟" سید گفت: "بله." خانم مسافر، گفت:"پسر من همان مدرسه درس می خواند. درس عربی اش نیاز به تدریس مجدد دارد. اگر زحمتتان نمی شود یک جلسه با او بگذارید. می ترسم مردود شود." خانم مسافر، برای نشان دادن پسرش، مسیرش را تغییر داد و دمِ مدرسه پیاده شد. سید از عبدالله خداحافظی کرد و به مدرسه رفت.
🔹سلام و احوالپرسی مدیر و خانم مسافر، خیلی طول نکشید. حضور آن خانم، کار معرفی سید را راحت کرد. مدیر مجتمع، خیلی راحت سید را پذیرفت و خانم قدیری خوشحال از این حسن تصادف، منتظر آمدن پسرش بود. صادق به همراه آقای ناظم، وارد دفتر شدند. خانم قدیری، جریان را برای صادق توضیح داد و از سید خواست نیم ساعتی با صادق عربی کار کند. سید به ساعت نگاه کرد. با خودش برنامه ریخته بود حدود ده و ربع خانه باشد تا زهرا با فراغت بتواند برای کلاس قرآن به مسجد برود. صادق که تا به حال با روحانی، درس عربی نخوانده بود، نمی دانست چه کار کند. سید گفت: "اگر آقا صادق راضی باشند، بنده در خدمتشان هستم."
🔸صادق، به مدیر نگاه کرد. چاره ای نداشت. سید و صادق به اتاق بغلی رفتند. خانم قدیری پشت در، به صدای صادق گوش می داد. خیالش از همکاری صادق با سید راحت شد. از مدیر خداحافظی کرد و رفت. بعد از جلسه تدریس، مدیر، شماره سید را گرفت. پاکتی را که خانم قدیری روی میز برای او گذاشته بود دستش داد و گفت: "خانم قدیری درخواست کردند منزل ایشان بروید و به تدریس ادامه بدید. البته اگر تمایل داشته باشید. در مدرسه هم امکانش هست. شماره شان را هم گذاشته اند." سید تشکر کرد و درخواست جلسه و صحبت با بچه ها را داشت. مدیر استقبال کرد. رو به آقای ناظم گفت: "برای سه شنبه هماهنگ کنید تا از آقا سید استفاده کنیم. "
🔹سید مسیر برگشت را به سرعت طی کرد. از سوپر، کمی خرید کرد. نانی خرید و به خانه رفت. زهرا از دیدن خرید سید خوشحال شد: "الحمدلله.. خدا خیرت بدهد جواد. خیلی غصه می خوردم" بساط کتاب هایش را جمع کرد. نکاتی که در برگه یادداشت کرده بود را داخل کیفش گذاشت. برشی از نان بربری را به دست بچه ها داد. بقیه چیزها را به سرعت سرجایشان گذاشت و راهی مسجد شد. سید، روی نان بچه ها، کمی پنیر مالید. کمی شکر رویش پاشید و گفت: "این هم از نان شکری با طعم پنیر."
🔸زهرا ساعت ده و نیم در مسجد حاضر بود. سری داخل انباری مسجد زد چند شاخه گل مصنوعی که هر کدام از یک نوع گل بود و مقداری پارچه ی ساتن صورتی و آبی رنگ که خاک گرفته بود را از لابلای وسایل انباری پیدا کرد. خیلی وقت نداشت. سریع گل ها را داخل آشپزخانه برد و شست. پارچه ها را وسط حیاط پشتی مسجد، تکاند و دو چهار پایه پلاستیکی تقریبا نیم متری را از کنار مسجد برداشت. پارچه های ساتن را روی چهارپایه های پلاستیکی با سوزن ته گرد تزیین کرد. گل ها را به تناسب رنگی شان، طوری چید که جلوه زیبایی داشته باشند. هر گل را وسط یکی از ساتن ها گذاشت. چهارده رحل قرآن را با فاصله نیم متر از هم، رو به قبله، مقابل ساتن های تزیین شده، باز کرد و روی هر کدام، قرآنی گذاشت. لوستر کوچک وسط مسجد را روشن کرد که نور مسجد بیشتر شود.
🔹 ساعت نزدیک یازده بود. مادربزرگ چنگیز اولین خانمی بود که پا به مسجد گذاشت. پیرزنی نورانی و مهربان که همانطور که از پلهها یا علی گویان بالا میآمد بلند بلند زهرا و سید را دعا میکرد: "خداخیرتان بدهد مادر بیست سال است من در این مسجد رفت و آمد میکنم کلاس قرآنی برگزار نشده بود. دخترم با آمدنت مسجد را احیا کردی. زهرا با لبخند، دستش را گرفت تا راحت تر قدم بردارد. خانم دیگری همینطور که دور و بر مسجد را نگاه میکرد و صلوات میفرستاد وارد جلسه شد. زهرا او را در همین چند روز، در صف جماعت، چند بار دیده بود. زهرا گفت: "اگر موافق باشید یک ربع منتظر بقیه بمانیم." دو خانم دیگر هم به محفل انس با قرآن پیوستند. صدای یاالله یاالله کلفت و بمی در مسجد پیچید. زهرا چادرش را روی سر مرتب کرد و رفت که ببیند چه کسی است.
@salamfereshte
🌺 اللّهُمَّ مُنَّ عَلَىَّ بِالتَّوَكَّلِ عَلَيْكَ وَالتَّفْويضِ اِلَيْكَ وَالرِّضا بِقَدَرِكَ وَ التَّسْليمِ لاَِمْرِكَ حَتّى لا اُحِبَّ تَعْجيلَ ما اَخَّرْتَ وَ لاتَاْخيرَ ما عَجَّلْتَ يا رَبَّ الْعالَمينَ
☘️خدایا به توکّل بر خودت، و واگذاشتن به نگاهت، و خشنودى به تقدیرت، و تسلیم در برابر امرت بر من منّت گذار، تا شتاب آنچه را تأخیر انداختى، و تأخیر آنچه را در آن شتاب کردى دوست نداشته باشم، اى پروردگار جهانیان.
#دعا
@salamfereshte
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
☘️حواس چندگانه؟
🌸خدا به ما چشم داده. دست داده. زبان داده. بینی داده. حواس پنجگانه را که نعمتی بسیار عظیم است، به ما داده. با این حواس است که اطرافمان را می شناسیم و درک می کنیم. اما به همین بسنده نکرده. عقل هم داده. قلب هم داده. این ها هم ادراک دارند. حب و بغض ها را. حق و باطل را. قلب و عقل سالم، این ها را درک می کند.
🔹جهانی غیر از این ماده هست که به محسوسات نمی شود آن را درک کرد و وجود این ابزارها برای درک، لازم است. جهانی مهم تر از این جهان ماده و اثراتی بسیار بزرگ.
👈قرآن به ما می آموزد که خود را محدود به عالم ماده نکنیم. درک مان را محدود به همین حواس ظاهری نکنیم. عالم دیگری هم هست که قلب های سالم و متقی، آن عالم را نه تنها درک کرده اند بلکه به آن ایمان دارند:"... هُدًى لِلْمُتَّقِينَ . الَّذِينَ يؤْمِنُونَ بِالْغَيبِ..(بقره/ آیات 2 و 3)"
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
✨یاد خدا آرام بخش دل هاست✨
🌸🍃هر کسی آرامش را در چیزی می جوید.
🍃یکی در خواندن و گوش دادن به صوت قرآن.
🍃یکی در نماز خواندن وارتباط با خداوند.
🍃ودیگری درورزش و سیروسفر،دید وبازدید و صله ی رحم.
❌ولی برخی با کارها ولذت های حرام وگناه.
🚫مانند نوشیدن شراب،
🚫با شنیدن سخنان باطل وشهوت انگیز یک آوازه خوان وموسیقی حرام ،غیرت خود را نادیده می گیرند و به خیال خودشان به آرامش می رسند.
🌸🍃امام علی علیه السلام :مَن تَلذَّذَ بمعاصي الله أورَثَه اللهُ ذُلاًّ.
🌸🍃هر كه از معصيت خدا لذّت ببرد ، خدا او را خوار و ذليل مى سازد» .
📚(غررالحكم ودررالكلم ، ح 8823)
#اخلاقی
@salamfereshte