eitaa logo
سلام فرشته
179 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سید، هیچ به روی خود نیاورد که پولی ندارد. در این سالها، آنقدر جیبش خالی مانده و خدا رسانده بود که دیگر یقین داشت خدا روزی رسان است نه او. به مسجد رفت. کلیدی که آقای مرتضوی به او داده بود را داشت. وارد شد. هوای مسجد گرم و گرفته بود. پنجره ها را باز کرد. داخل محراب شد. دو رکعت نماز خواند. تسبیح تربتش را از جیب پیراهنش در آورد و به قلب و زبان شروع کرد :"استغفرالله ربی و أتوب الیه.. خدایا طلب غفران و بازگشت به سوی تو را دارم. استغفرالله ربی و أتوب الیه.. ای پرورش دهنده من از نوزادی و کودکی، درخواست بخشش خطاها و گناهانم را دارم. استغفرالله ربی و اتوب الیه. استغفرالله ربی و اتوب الیه.. خدایا مرا از در غفرانت به خود نزدیک کن.. استغفرالله ربی و اتوب الیه." برخاست. قلب و زبانش گویا بود. پنجره ها را بست و از مسجد بیرون رفت. 🔸سوپری محل تعطیل بود. ذکر استغفار را لحظه ای قطع نکرد. قلبش به لرزش در آمده بود. از این همه گناه و آلودگی و خطا شرمنده خدای مهربان شد. خدایی که این همه نعمت به او داده. ذکر را تغییر داد." الحمدلله رب العالمین." ذهنش پر شد از تک تک نعمت های خدا. سلامتی. حیات. نعمت چشم. گوش. زبان. قلب. نعمت حرکت پاها. دستان. به انگشت هایش نگاه کرد. حرکتش داد. "این ظرافت را خدا به دستان تو داده. الحمدلله رب العالمین." به قدم هایش نگاه کرد. "این پاها را اگر نداشتی اینجا نبودی.. الحمدلله رب العالمین. این قوت و قدرت همه از خداست که به تو داده جواد. الحمدلله رب العالمین.. الحمدلله رب العالمین. "به سرخیابان رسید. پیاده رو را گرفت و رفت تا به سوپری ای برسد. زبانش به استغفار و شکر در رفت و آمد بود. قلبش به هر دو گره خورده بود. رسید. "خدایا تو رزاقی. به امید تو." از کارتهایش موجودی گرفت. خالی بود. فقط یکی هزار و پانصد تومان داشت. یک تخم مرغ خرید و برگشت. 🔹زهرا در خانه منتظر دستان پُر سید بود. وقتی کیسه فریز حاوی یک تخم مرغ را دید، خوشحالی از صورتش رفت. در دلش گفت: "جلوی دوتا بچه ی گرسنه چی بزارم خدایا" مادر بود و دلش بهترین و مقوی ترین صبحانه ها را برای فرزندانش می خواست. خلاف صدای درونی اش، به شادابی گفت: "به به. تخم مرغ مقوی. دستت درد نکنه جواد. ممنونم." پلاستیک را گرفت و به آشپزخانه رفت تا چشم در چشم سید نشود. ▫️قابلمه را برداشت. بطری روغن مایع را سر و ته کرد تا قطره ای روغن، بچکد. فقط یک قطره چکید. غم عالم روی دلش آمد اما با خود گفت: "اشکالی ندارد. بدون روغن می پزم" شعله را گیراند. قابلمه که گرم شد، تخم مرغ را ریخت و با قاشق پهن کرد تا ظاهر بزرگ تری به خود بگیرد. صدای جلز ولز بلند نشد. روغنی نداشت که تخم مرغ، بی تابِ دمای بالایش شود. آرام و بی صدا پخت. قابلمه را برداشت و کتری را روی شعله گذاشت. با خود گفت: "نان و چایی هم خوب است. " در فریزر را باز کرد که نان بردارد. پلاستیک نان ها را برداشت. به اندازه کف دستی بیشتر نان نمانده بود. طبقات فریزر و یخچال را زیر و رو کرد. شاید آن ته چیزی باشد. نبود. سراغ خرده نان خشک هایی که برای پرنده ها جمع کرده بود رفت. برخی هاشان را که بزرگ تر بود، برداشت. آبی به آن ها زد که نرم شوند. 🔸آب، جوش آمده بود. قوری ساده چینی را پُر آب کرد. در قوطی چای را باز کرد. یکی دو پَر چای لای درزهای قوطی مانده بود. آن ها را در آورد و داخل قوری انداخت. با خود گفت:"اشکالی ندارد. حالا رنگ نداشته باشد. مهم نیست." قوطی شکر را برداشت. خالی خالی بود. قندان هم خالی بود. فکر کرد. شکر را که دیگر نمی تواند بگوید اشکالی ندارد. وسایل و کشوی کابینت را به امید یافتن قند، گشت. چیزی پیدا نکرده بود. همان جا کف آشپزخانه، روی زیرانداز 6 متری ای که به جای فرش پهن کرده بود نشست. درون ذهنش دنبال صبحانه گشت. چیزی برای خوردن بچه ها. ذهنش قد نداد. از جا بلند شد. راه رفت. راه رفت و راه رفت. از این سر به آن سر. احساس بیچارگی می کرد. مدام با خود می گفت:"صبحانه چی به بچه ها بدم؟ خدایا.." قلبش فشرده شد. چشمش گرم شد. سعی کرد گریه نکند اما نتوانست. برای تجدید وضو به سرویس بهداشتی رفت. در را بست و اشک ریخت. "خدایا شکم های گرسنه شان را چطور سیر کنم؟" @salamfereshte
🔹مادر داخل می شود و در حیاط را می بندد. ویلچر را هل می دهد که ببرد داخل اما دلم می خواهد بیرون بمانم. از مادر خواهش می کنم مرا همین جا بگذارد. نمی دانم کدام همسایه حالش بد شده. من که کسی را نمی شناسم. ولی مادر چه خوب با همسایه ها آشنا شده. لابد به خاطر این است که هر شب می رود مسجد محل و در سخنرانی و مداحی و روضه ها شرکت می کند. با اینکه یادم نمی آید آخرین بار کی مسجد رفته بودم ولی دلم برای مسجد تنگ می شود. برای گلدسته های سبز و چلچراغ های بزرگی که وسط گودی گنبد آویزان می کنند. برای پخش کردن قرآن ها بین خانم ها که همیشه در کودکی این وظیفه را انجام می دادم. ولی چه فایده. من که دیگر بیرون نمی توانم بروم. صندلی را می برم گوشه حیاط و از زاویه پشت در خانه، به حیاط نگاه می کنم. 🔸 باغچه ها و درخت هایی که روبرویم، گوشه حیاط جا خوش کرده و تا بالا و پشت پنجره اتاقم کشیده شده زیبا به نظر می رسند. کاشی های مستطیل شکل وسط حیاط، حیاط را مثل صفحه شطرنج تقسیم بندی کرده است. در ذهنم شروع می کنم مهره های شطرنج را چیدن و سرباز را حرکت می دهم. حریفم سرباز او را یک خانه می آورد جلو. من سرباز جلوی رخ را دوخانه می برم جلو. حریف سرباز جلوی شاه را می آورد جلو. رخم را دو خانه می برم جلو تا از حصار گوشه شطرنج رها بشود اما ای دل غافل، حواسم به فیل حریف نبود. الان است که مرا بزند. همین کار را هم می کند. رُخَم را از دست می دهم. نمی خواستم از دست بدهمش. فقط می خواستم از حصار و زندان بکشمش بیرون. باید از اول، جوانب کار را می سنجیدم. می روم سرباز دیگرم را حرکت بدهم که مادر صدایم می زند: - نرگس جان، مادر، لباست کمه. سردت نشده؟ + نه مامان. هوا خوبه. 🔹صدای زنگ اف اف بلند می شود. مادر از راهرو می گوید: - نرگس جان، می شود در را باز کنی؟ ریحانه خانمه + باشه. با در فاصله چندانی ندارم. دو تا فشار کوچک به چرخ صندلی می دهم و به در می رسم. در را که باز می کنم دسته گلی می آید تو صورتم. ^ دارام دارام. به به نرگس جان. تو حیاط چی کار می کردی؟ سلام. + سلام ریحانه خانم...خب.. داشتم شطرنج بازی می کردم. نگاهی به اطراف می اندازد و چون صفحه شطرنجی نمی بیند با تعجب تکرار می کند: ^ شطرنج؟ + بله. خودم با خودم. روی کاشی های حیاط . حالا بفرمایید داخل. ^ ممنونم. بفرما قابل شما را ندارد. 🔸جعبه شیرینی و گل را می دهد دستم. در را پشت سرش می بندد و به کاشی ها نگاهی می کند: ^ حالا کی برد؟ + هنوز اولش بودم. تازه رخم را از دست داده بودم. دستتون درد نکند. اومدین خواستگاری دیگر... هر دو می خندیم. مادر چادر به سر داخل حیاط می شود و با ریحانه سلام و علیک و خوش و بشی می کند. بفرما می زند که برویم داخل اما ریحانه می گوید: ^ اگه اجازه بدین حاج خانم، همین جا بشینم تا بازی شطرنج نرگس جان را ببینم. اگه هوا براشون سرد نباشه نگاهی به من می کند تا نظرم را اعلام کنم. چشمکی می زند. موافقت می کنم و مادر حصیری را روی تخت کنار حیاط پهن می کند. گل و جعبه شیرینی را از من می گیرد و می رود که برایمان چایی بیاورد. ^ خب احوال خواهر گل ما چطوره؟ خوبی؟ حالت بهتر شده؟ + ممنونم. خوبم. ^ کی دوباره باید بری برای آم آر آی؟ + هفته دیگر ^ ان شاالله که خوب باشه. دانشگاه چطوره؟ + خوبه. ممنون. 🔹حرف خاصی ندارم که با ریحانه بزنم. خودش هم می فهمد. مادر با سینی چای و شیرینی می آید و کنار ما می نشیند. با ریحانه حال و احوال می کند و تشکر می کند که آمده است دیدن من. رو به من می گوید: - ریحانه خانم چندباردیگر هم اومدن وتماس گرفته بودن. ایشون خیلی لطف دارن. ^ اختیار دارید حاج خانم. وظیفه است. - ریحانه جان، دیگر همسایه ها تو کوچه نبودن؟ ^ نه. من که اومدم کسی تو کوچه نبود. چطور مگه؟ - هیچی. آخه یک اتفاقی افتاده بود. می خواستم ببینم خبرجدیدی شنیدی یا نه. با اجازه ات من برم به غذا یک سر بزنم. - خواهش می کنم. بفرمایید. 🔻چشمهای پرسشگر ریحانه به من دوخته شده. اولش نمی خواستم چیزی بگویم ولی وقتی دیدم منتظر است گفتم: + یکی از همسایه ها حالش بد شده بود. بردنش بیمارستان. ^ کودوم همسایه؟ هر چه شنیده بودم را برایش تعریف می کنم و با خود می گویم: چه دخترسنگدلی دارد که فقط آدرس را داده به اورژانس و خودش حاضر نشده بیاید ببیند چه بلایی سر مادرش آمده. @salamfereshte
🔹 تسویه حساب کردن زمان می برد. معطل نشد. ضحی که پول نمی خواست. کار تسویه را ناتمام گذاشت و به سمت آزمایشگاه رفت. مادر آنجا نبود. از پرستار پرسید و به سمت سرویس بهداشتی طبقه همکف رفت. مادر را دید که نزدیک اتاق رئیس، ایستاده است. چهره مادر در هم رفته بود. جلو رفت. پرهام با خنده های بلند داشت پشت تلفن از استعفای ضحی حرف می زد و خوشحالی اش را ابراز می کرد. نفهمید مادر چه چیزهایی شنیده است اما معلوم بود حرفهای خوشایندی نبوده. دست مادر را گرفت تا به خانه بروند. دل و دماغ حرف زدن نداشت. مادر هم سکوت کرده بود. قدم های هر دو، سنگین و آرام بود. از حالا به بعد، باید فکری برای روزهای خالی اش می کرد. 🔸جواب آزمایش اورژانسی را تلفنی گرفت. همان طور که فکر می کرد، کلیه مادر درست کار نمی کرد و مایع اضافی در پاها تجمّع کرده بود. به اتاق پدر رفت. روی تخت، کنار مادر نشست. زیر پاهای مادر بالشتی گذاشت و مشغول ماساژ پاها شد. پدر روی صندلی راحتی زاویه اتاق، مشغول مطالعه بود. چند دقیقه ای از حضور ضحی نگذشته بود که کتاب را بست. از روی صندلی بلند شد و کنار ضحی، روی تخت نشست. به دستان و نحوه ماساژ دادن نگاه کرد و همان کار را برای پای دیگر زهرا خانم انجام داد. دستان قوی و قدرتمند حاج عبدالکریم لبخند را به لبان مادر آورد: - ماشاالله حاجی. پای ی پیرزن افتاده زیر دست پهلوون. - زنده باشی حاج خانم. پیرزن کجا بود. این ورم ها هم می خوابه ان شاالله . نگران نباش. 🔹ضحی که موقعیت را مناسب دید، جواب آزمایش را به صورت ساده برای مادر و پدر گفت. روند درمان را توضیح داد و کارها و غذاهایی که باید و نباید بخورند را اسم برد. - در کل مامان جون، هر چیزی که سدیم داره یعنی نمک، مصرف نشه بهتره. این هایی که گفتم هم چون داخلش سدیم داره فعلا ترک کنین تا چند روز دیگه ببینیم بهتر می شه یا نه. دم نوش هاتون هم خوبه. فقط یک کمی دارچین و آب لیمو و از این چیزهایی که ادرار رو زیاد می کنه به غذاتون بزنین هم خوبه. 🔸ضحی نخواست بیشتر از این توضیح بدهد. توضیح زیاد، مادر را نگران می کرد. دستان مادر را به بهانه معاینه تورم گرفت و بوسید. روی صورت گذاشت. نفس عمیقی کشید و مجدد بوسید. مادر هیچ مقاومتی برای نبوسیدن دستانش نکرد. خوب می دانست چقدر این بوسه ها به دخترش آرامش می دهد و چه برکاتی برایش در پی دارد. دستانش را که از لب های دخترش فاصله گرفته بود، روی موهای بافته نشده ضحی برد و نوازشش کرد. اشک ضحی جاری شد. انگار می خواست تمام بغضی که از بیمارستان با خود نگه داشته بود را در آغوش پر مهر مادر خالی کند. مادری که جز مهر و محبت از او چیزی ندیده بود. حاج عبدالکریم مشغول خواندن سوره حمد شد. کمی صدایش را بلند کرد که آرامش آیات قرآن به قلب دخترش بتابد و شفا به پاهای همسرش. دست از ماساژ برنداشته بود و مرتب حمد می خواند. 🌸صدای تلاوت پدر که بلند شد، دانه های اشک ضحی، به رودی کوچک تبدیل و جاری شد. وقتی پیش پدر و مادر بود هیچ خجالتی نمی کشید. مادر هر چه شنیده بود را به پدر گفته بود و حالا هر دو حدس می زدند بغض ضحی برای چه ترکیده است. بغضی که قریب به هشت سال، بروز نداده بود. با صدای گریه ضحی، طهورا و حسنا هم به اتاق پدر آمدند. هر دو کنار ضحی نشستند و خواهرشان را نوازش کردند. با چشم و ابرو علت را از مادر پرسیدند. مادر چیزی نگفت. ضحی از آغوش مادر بیرون آمد. دستان خواهرانش را گرفت. با چشمان قرمز و صورت به اشک نشسته اش، نگاه قدرشناسانه کرد. سرش را زیر انداخت و با صدایی که به زور، جلوی لرزشش را می گرفت گفت: - ببخشید تو این سالها خیلی خودخواه بودم. 🔹طهورا و حسنا تعارفات معمول را مانند یک نمایش از پیش نوشته شده انجام دادند و همین هماهنگی ناخودآگاهی که بین آن دو بود، ضحی را به خنده انداخت. چهره این دو خواهر کوچک تر ضحی، مثل دو قلوها، شباهت بسیار زیادی به یکدیگر داشت. رفتارشان هم در اکثر موارد شبیه هم می شد. حسنا که لبخند ضحی را دید، از روی تخت مادر بلند شد. به گوشه اتاق رفت و روی صندلی راحتی پدر نشست. پاهایش را جمع کرد و چهارزانو، کتاب تستی را که از اتاق با خود آورده بود، روی دست گرفت و مشغول حل کردن شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
📌انقطاع درونی مهم تر است حفظه الله: ببینید در مناجات شعبانیه چقدر خوب این فرصتی که باید فراهم بشود به تصویر کشیده شده است که إِلهِى هَبْ لى كَمالَ الانْقِطاعِ إِلَيْكَ، وَأَنِرْ أَبْصارَ قُلُوبِنا بِضِياءِ نَظَرِها إِلَيْكَ، دارد همان رویت را می گوید. فانر ابصار قلوبنا نه بصر سر. بصر دیده ظاهری نه. ابصار قلوبنا بضیا نظرها الیک. حَتَّى تَخْرِقَ أَبْصارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ إِلى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ هی همین طور ترقی کند و بیشتر بهره مند شود. 📌چیزی که اینجا خوب است به آن توجه کنیم کمال انقطاع است. کمال انقطاع هم به انقطاع بیرونی اشاره دارد هم انقطاع درونی. گاهی موقع انسان انقطاع بیرونی برایش حاصل می شود. بعضی، به صورت غیر لازم معاشرت دارند. دامان غفلت خودشان را پهن کرده و پرنده های فکر و خیال و غفلت، جیک جیک در این دامان غفلتی که پهن کرده می خوانند و سر و صدا. اصلا نمی تواند تمرکزی داشته باشد. ☘️برخی هم دامان غفلت خودشان را جمع می کنند. بی جهت در هر کاری که معلوم نیست برای آن ها مفید باشد وارد نمی شوند. تدبیر می کنند. با برنامه زندگی می کنند. به اندازه زندگی می کنند. به اندازه معاشرت دارد. این تا مقدار زیادی کمک می کند به اینکه آن پراکندگی و آشفتگی ذهنی فکری کم شود. بستر خوبی فراهم شود. اما فقط انقطاع بیرونی کافی نیست. انقطاع بیرونی به اینکه مثلا آدم با افرادی که معاشرت با آن ها سازنده نیست، مثلا معاشرت با کفار، با اهل معصیت، بااهل نفاق، کنار بکشد. معاشرت نداشته باشد. مگر اینکه در بعضی موارد مجبور باشد. مثلا یکی از بستگان نزدیکش اهل معصیت است. اهل نفاق است. حتی کافر است. آنجا باید وظایف ظاهری خودش را مراعات کند ولی به اندازه. 🔹پس آن انقطاع ظاهری ممکن است و می توانیم تا اندازه ای بگوییم به راحتی محقق می شود اما 👈مهم انقطاع درونی است. چون وقتی انسان از همه کنار کشید، می رود گوشه ای می نشیند. یک وقت می بینیم درون، آنقدر سر و صدا و فکر و خیال است. هر چه که دیده و شنیده و برخورد داشته، یک صورتی، یک عکسی، یک اثری، یک باقی مانده ای در درونش است. این ها همه هجوم می آورند. او را احاطه می کنند. اصلا نمی تواند خودش را از چیزهایی که در درونش جمع شده، منقطع کند. که إِلهِى هَبْ لى كَمالَ الانْقِطاعِ إِلَيْكَ. این کمال انقطاع به این حساب است. وقتی این کمال انقطاع حاصل شد، اتفاقات خیلی خوبی پیش می آید. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ دوشنبه 1400/08/10 ادامه دارد .... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله