#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهل_و_چهار
🔹جعبه را باز می کنم. قلب های فیروزه ای که با زنجیرک های نقره ای به هم وصل شده. چقدر زیباست.
- مامان ببین. دست بنده. فیروزه است. خیلی قشنگه.
مادر به سلیقه ریحانه خانم آفرین می گوید. پدر هم که در حال بردن کادوها به اتاقم است، از همان بالای پله ها، نگاه می کند و مبارک باشد می گوید. دست بند را به کمک مادر، دستم می کنم. خیلی زیباست. تلفن پدر به صدا در می آید.
- پدر گوشیتون زنگ می خوره
" جواب بده
- بفرمایید. سلام. بله. گوشی.. می گن سرویس کرج دارین.
" بگو تا ده دقیقه دیگه خودمو می رسونم.
🔻جمله پدر را تکرار می کنم. پدر سریع لباسهایش را می پوشد و از خانه بیرون می رود. کمی طول می کشد تا می فهمم جریان از چه قرار است. آن رنگ تیره دست های پدر، در اثر تابش آفتاب است. مثل وقتی که کنار دریا می رفتیم و صورت هایمان تیره و آفتاب سوخته می شد. یعنی پدر، بعد از کارش، می رود برای مسافرکشی؟ می خواهم از مادر بپرسم اما خجالت می کشم. همه این سختی هایشان به خاطر من است. بغض گلویم را می فشارد. از مادر اجازه می گیرم به خانه ریحانه بروم و کتابی از او بگیرم. مادر اجازه می دهد. چادر مادر را سر می کنم و با ویلچر، از خانه بیرون می روم.
🔹کمی در خیابان ها می چرخم و گریه می کنم. مردم از کنارم رد می شوند و با نگاه های تعجب آمیز و ترحم آمیز، از من دور می شوند. پیامی می آید:
+ مادر چطورن؟ رنگ و روشون بهتر شده؟
- خوبن. من بیرونم.
+ بیرون چرا؟ چیزی شده؟
- ناراحت بودم اومدم بیرون.
+ کجایی؟
- خیابان مسجد حمزه.
به پنج دقیقه نمی کشد که ریحانه پیدایش می شود.
+ دختر این جا اومدی چرا؟ چی شده؟
- همین طور می رفتم. قصد خاصی نداشتم. ریحانه...
🔸گریه ام می گیرد. ریحانه نرم نوازشم می کند و صبر می کند کمی آرام شوم. به خود مسلط می شوم.
- ریحانه، بابا به خاطر من داره مسافرکشی می کنه. دستاش آفتاب سوخته شده. صورتش خسته است. وقت و بی وقت از خونه می ره بیرون. امروز فهمیدم. از تاکسی تلفنی زنگ زدن که سرویس داره. مادر به خاطر من به اون حال افتاده. همه دارن اذیت می شن. کاش می مردم.
🔻اشک هایم دست خودم نیست. همین طور سرازیر می شوند. ریحانه دستی به سرم می کشد. اشک هایم را با دستانش پاک می کند. پشت صندلی ام می رود و صندلی ام را هل می دهد. من همین طور اشک می ریزم و صورتم را با چادرم مادر، لای دست هایم پنهان می کنم.
- اون ها به خاطر من اذیت می شن. کاش تو همون تصادف می مُردم که اینطور زجر کشیدنشون رو نبینم.
آنقدر گریه می کنم که چادر مادر خیس می شود. صندلی از حرکت ایستاده است. آب بینی ام سرازیر می شود.
🔸دستمالی همراه نیاورده ام. بینی ام را بالا می کشم. ریحانه دستمالی دستم می دهد. کمی که آرام تر می شوم، سرم را بالا می کنم و چشمانم به چلچراغ بزرگی می افتد. به اطرافم نگاه می کنم.
+ این جا خانه خداست. خانه امن خدا. جایی که شیطان به درونش راه ندارد و دم درش معطل می ماند. هر چقدر می خواهی با خدا حرف بزنی بزن. اما با رضایت حرف بزن. از نگرانی ها و سختی های پدر و مادرت بگو. اما با قدردانی و رضایت بگو. وقتی می گی کاش می مردم، ناشکری نعمت حیات رو می کنی. با قدردانی از نعمت های خدا بگو. پدر و مادر هم نعمت اند. جزو بهترین نعمت ها. همان طور که زنده ماندن هم جزو بهترین نعمت هاست.
🔹قرآنی را روی پاهایم می گذارد. از من فاصله زیادی می گیرد. رو به قبله مکثی می کند و قامت می بندد. من می مانم و خدا. به حرفهای ریحانه فکر می کنم. از حرفهایم پشیمان می شوم. تصمیم می گیرم برای داشتن پدر و مادری چنین فداکار و مهربان، برای زنده ماندن و در کنار آن ها بودن، برای همه نعمت هایم نماز شکر بخوانم. من هم نشسته قامت می بندم.
*****
🔸چهره مادر نگران است. سعی می کند آرامشش را حفظ کند اما می توانم نگرانی را حس کنم. همان طور که وسایل مختصری را داخل کیفش می گذارد می گوید:
= نرگس جان، ببین می تونی هماهنگ کنی بری خونه ریحانه؟
- چرا؟ جایی می خواین برین؟
= آره. باید به خاله ات یه سر بزنم. یه کاری داشته گفته برم کمکش. فرزانه هم کلاس رفته. هیشکی خونه نیست. اگه بتونی بری اون جا خیال من راحت تره. می دونم برات سخته .
- باشه تماس می گیرم.
🔻از حرف مادر تعجب می کنم. اگه خاله کاری داشت من هم می توانستم به منزلشان بروم. حتما اتفاقی افتاده که نمی خواهند من بفهمم. به روی خودم نمی آورم. کنجکاوی هم نمی کنم. این را از ریحانه یاد گرفتم که تا زمانی که خودشان نخواسته اند، نخواهم سر از کار کسی در بیاورم. با ریحانه تماس می گیرم.
@salamfereshte
هدایت شده از فقه و معارف
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰جهاد اول امام حسین (علیه السلام) حرکت در جهت انقطاع الی الله بود
💠رهبرانقلاب: وجود مقدّس سیّدالشّهدا اگرچه بیشتر با بُعد جهاد و شهادت معروف شده، لکن آن بزرگوار درحقیقت مظهر انسان کامل و عبد خالص و مخلِص و مخلَص براى خدا است. و اساساً جهاد واقعى و شهادت در راه خدا، جز با مقدّمهاى از همین اخلاصها و توجّهها و جز با حرکت در سمت انقطاعالیالله حاصل نمیشود.
١٣۶٨/١٢/١٠
💻 @khamenei_maaref
🌺سردار عزیز، روزت مبارک🌺
🍃با چشمانی پر اشک، نگاهت می کنم و در این روز زیبا و شاد، تو را تبریک می گویم.
🌹سلام ما را به سالار شهیدان، برسان و میلادشان را به خاتم الانبیا، مولی الموحدین و بانوی دو عالم، تبریک بگو.
🍃مقاماتت متعالی تر باشد الهی سردار شهید عزیزمان.
🌹میلاد با سعادت سالار شهیدان، امام حسین علیه السلام و روز پاسدار مبارک باد🌹
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهل_و_پنج
🔹ریحانه ابراز خوشحالی می کند.
- قرار شد خود ریحانه بیاد دنبالم.
= خیلی خب. پس من می روم. شاید شب دیر بیام. نگران نباشین. پیش خاله تون هستم. دو سه ساعت دیگه که فرزانه اومد بیا خونه که تنها تو خونه نباشه.
- چشم. خدا به همراهتون. نگران ما نباشید.
🔸مادر با عجله سوار تاکسی تلفنی می شود و می رود. . پدر صبح به صبح من را از اتاقم به طبقه پایین می آورد تا کنار مادر باشم و حوصله هر دوی ما از تنهایی سر نرود. چند دقیقه ای نمی گذرد که ریحانه می اید. در را باز می کنم. داخل می آید.
+ حاضر نشدی؟
- نه. چون وسایلم تو اتاقمه.
+ می روم بیارمش. بگو چی لازم داری.
🔹همه چیزهایی را که می خواهم می گویم. ریحانه مثل گارسون ها صورت برداری می کند و می رود طبقه بالا. در این بین، چند بار جای چیزهای مختلفی را که سفارش داده بودم می پرسد و یافتم یافتم می کند. حاضر می شویم و به خانه ریحانه می رویم. داخل اتاق ریحانه که می شویم، از روشن بودن سیستمش می فهمم که مشغول کاری بوده است. سرکی می کشم و می گویم:
- مشغول بودی حسابی. مزاحمت شدم . ببخشید.
+ مراحمی نرگس جان. با هم مشغول می شیم. تقریبا کار تمام شده بود.
🔸همین جمله اش برایم اجازه ای می شود که نگاهی به مونیتور بیاندازم. مشغول طراحی نشریه صبا بوده است. ریحانه به آشپزخانه می رود تا پذیرایی ای بیاورد. این کار همیشگی اش است که اول باید انجام دهد. بلند می پرسم:
- این نشریه برای کجاست؟
+ بسیج مسجد. بخون ببین می پسندی؟
شروع به خواندن مطالب می کنم. تقریبا همه مطلبی دارد. بلند می پرسم:
-این نوشته تو حاشیه چیه؟ خوندم ولی سر در نیاورم
+ قسمتی از یه داستانه. بخش های قبلی اش رو باید بخونی که کل داستان رو متوجه بشی. خوب نبود؟
- چرا قشنگ بود. فقط شخصیت هاشو نمی دونستم که چه کسایی هستن. والا که این قسمتش قشنگ بود.
+ یه دختر و یه پیرزن شخصیت های اصلی داستان اند. در اصل انگار که اون دختر با زمان پیری خودش مواجه شده و هرچه انجام بده بعدا به خودش می رسه. همون جمله معروف تو نیکی میکن و در دجله انداز
- که ایزد در بیابانت دهد باز. آهان. فهمیدم. چه جالب. حالا کی این رو نوشته؟
🔻ریحانه داخل اتاق می شود. بشقابی میوه و استکانی چای دستش است. هر دو را جلویم می گذارد و می گوید:
+ اسم مستعار داره دیگه. خانم رز.
قندان را جلویم می گذارد.
+ می بخشی دیگه. شیرینی خامه ای نداریم.
🔹هر دو می خندیم. چایی را می خورم. میوه را برایم پوست می کند و می گوید:
+ خیلی خوشحالم که این جایی. من هم تنها بودم. پدر و مادر هر دو رفتن منزل آن شهیدی که پدر شناسایی شون کرده. منم دوست داشتم برم ولی خب، مجلسشون خصوصی بود.
- مامان باید خونه خاله می رفت. دوست نداشت من تو خونه تنها باشم. منم که از خدام بود بیام پیشت. برای همین مزاحمت شدم. خلاصه ببخشید. یکهویی و بی مقدمه
+ مراحمی عزیز. این حرفا چیه.
🔸بقیه نشریه را با هم تمام کردیم. به حال ریحانه غبطه خوردم که چقدر از هر کاری سررشته دارد. فتوشاپ و کارهای گرافیکی را نیز مانند دیگر کارهای پژوهشی و هنری اش، سریع و زیبا انجام می دهد. به ساعتش نگاهی می اندازد و می گوید:
+ اشکالی نداره چند دقیقه ای تنهات بزارم؟باید جایی برم.
- نه چه اشکالی داره. من همین جا هستم. می تونم چیزهاتو بخونم و ببینم؟
+ آره عزیز. راحت باش. همه چیِ من برای شما آزاده. این رو قبلا هم گفته بودم. پس فعلا.
- ممنونم. باشه. منتظرم.
🔹ریحانه به سرعت خانه را ترک می کند. ساعت 5 و نیم است و می دانم که به منزل خانم توانمند می رود. به دنبال یافتن قسمت های قبلی داستان نشریه، پوشه های سیستمش را زیر و رو می کنم. چقدر همه چیزش مرتب است. می یابم. چهار قسمت بیشتر نگذشته. همه را در عرض 10 دقیقه می خوانم. سیستم را رها می کنم و مشغول خوردن میوه می شوم. صدایی می آید. دهانم را از جویدن خیار متوقف می کنم تا صدا را بهتر بشنوم. هنوز هم این صدا می آید. از کشوی میز است.
🔸کشو را به جلو می کشم. گوشی ریحانه در حال زنگ خوردن است. گوشی اش را فراموش کرده با خود ببرد. بقیه خیار را داخل ظرف گذاشته و گوشی را روی میز می گذارم. با خودم می گویم:
- این تراول ها چیه این جا. أأأأ. چقدر این جا پوله. این ها رو چرا اینجا گذاشته؟
🔻حجمش را برانداز می کنم. بالای سه میلیون پول باید باشد. گوشی دوباره زنگ می خورد. اسم روی گوشی مرا حساس می کند: لاله نشکفته.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
🌹میلاد با سعادت قمر بنی هاشم، حضرت عباس علیه السلام مبارک باد🌹
🌺امام صادق عليه السلام : كانَ عَمُّنَا العَبّاسُ بنُ عَلِيٍّ نافِذَ البَصيرَةِ صُلبَ الإيمانِ جاهَدَ مَعَ أبي عَبدِاللَّهِ و أبلي بَلاءً حَسَناً و مَضي شَهيدَاً
🍀عموي ما ، عبّاس ، داراي بينشي ژرف و ايماني راسخ بود ؛ همراه با امام حسين عليه السلام جهاد كرد و نيك آزمايش داد و به شهادت رسيد
🔹عمدة الطّالب ، ص ۳۵۶
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهل_و_شش
🔹نمی دانم جواب بدهم یا نه. ولی خود ریحانه همه چیزش را برایم آزاد گذاشته بود. گوشی را جواب می دهم:
- الو . سلام. بله این جا بودن. گوشیشون رو یادشون رفته ببرن. تا چند دقیقه دیگه برمی گردن. بله. جنابعالی؟ بله. لاله خانم. چشم. بهشون می گم. خدانگهدار
🔸یاد نوشته های دفتر خاطرات ریحانه می افتم. با خود می گویم: پس همینه. چقدر صداش در عین زیبایی، غمگین و ناراحت بود. بین کتابهای روی میزش، دنبال دفتر خاطرات ریحانه می گردم. کنار کتاب "طرح اندیشه اسلامی در قرآن" دفتری شبیه همان دفتر هست. آن را بر می دارم. خودش است. فکر می کنم تا چه تاریخی را خوانده بودم.
- مممممم. آهان. 16 اردیبهشت بود
🔻ورق می زنم تا به تاریخ بعدی اش برسم.
" 23 اردیبهشت. امروز دوباره توانستم لاله نشکفته را ببینم. مشکلش را به صورت مبسوط برایم تعریف کرد. بنده خدا خیلی اذیت شده بود. خیلی سخت هست که تنها و غریب باشی و کسی هم این طور اذیتت بکند. به نمازخانه رفتیم و با هم نماز جماعت خواندیم. سبک تر و آرام تر شده بود. خاصیت نماز این است که انسان را سبک و آرام و با طمأنینه می کند. باید جریان را با پدر در میان بگذارم. "
🔹این جا که چیزی ننوشته بود. باز هم ورق می زنم تا به اسم لاله نشکفته برسم و بفهمم که بالاخره جریان چیست.
" 28 اردیبهشت. وقتی بهش گفتم که اسمت رو لاله نشکفته گذاشتم، خندید و گفت حال چرا نشکفته؟ جوابش رو این طور دادم: چون قراره بشکفی. مدتی سکوت کرد و در فکر فرو رفت. به نظرم همین یک جمله برای دعوتش به سمت خوبی هایی که در قلبش پنهان کرده بود کافی بود. وقتی در قلبش رو باز کنه، خوبی هاش در ظاهرش هم نمودار می شود. جریان رو به پدر گفتم و پدر گفت که حتما باید قرضش را بدهیم و صلاح نیست تنهاش بگذارم. من هم همین نظر را داشتم. باید به بانک بروم و حساب پس اندازم را چک کنم. "
🔸یاد پولهایی که در کشوی میز بود می افتم. باز هم ورق می زنم :
"2 خرداد. امروز آتش گرفتم. پیامک هایی را که می فرستاد جگرم را سوزاند. دیگه خیلی از خط خارج شده بود. دیگه نباید بیشتر از این معطل بشه. باید از شهدا کمک بگیرم. هنوز یک میلیونش مونده. خدایا خودت جورش کن. به عمو ایمیل زدم. پدر نگران حالشون هست. افتخار می کنم به پدرم که اینقدر با گذشت و دلسوز است. هنوز توی فامیل بعضی ها سرزنشش می کنند که چرا اینقدر با عمو خوب رفتار می کند. بعد از آن همه بلاهایی که به سرش آورده است. و پدر همیشه می گوید: بلا یا از طرف خود ماست یا لطف خدا. برادرم است. جگر گوشه را که نمی توانم بیاندازم دور." واقعا چنین پدری افتخار ندارد؟! خدایا شکر از داشتن چنین پدر. مفتخرم به او. مرا هم اینچنین بگردان. آمین."
🔹من هم آمین می گویم. می خواهم دوباره دنبال لاله نشکفته بگردم که صدای کلید در خانه ، مرا به خود می آورد. دفتر را می بندم و سرجایش می گذارم. خودم را به بررسی زیبایی حسن یوسفی که کنار پنجره است مشغول نشان می دهم.
+ سلام نرگس جان. می بخشی که دیر شد.
- سلام. نه بابا. دیر نشد که. راحت باش. راستی. چندبار گوشیت زنگ زد. جواب دادم گفتم نیستی. یه خانمی به اسم لاله بود. گفت تماس می گیرد ولی منم گفتم که می گم تماس بگیری.
🔸صورت خندان ریحانه کمی جدی تر شد. اجازه گرفت و با گوشی اش، به حیاط خلوت خانه شان رفت. وقتی برگشت، صورتش جدی تر از قبل شده بود.
+ می یای با هم جایی بریم؟ اشکالی نداره که؟
- نه چه اشکالی داره. من که بدم نمی یاد. حالا کجا می ریم؟
+ می ریم حق یکی رو بزاریم کف دستاش.
- چی؟
🔻لبخندی می زند و می گوید: هیچی. گوشی اش زنگ می خورد:
+ سلام پدر. بله. تماس گرفته بودم اگه بتونین یه قراری بزارین و پولها رو بدیم که این بنده خدا هم آزاد بشه. داره به جاهای باریک می کشه . باشه. بله. همین تو محل؟ اشکالی نداره؟ باشه. پس می بینمتون. راستی پدر، نرگس خانم هم با من هست. بله. باشه. با هم می یایم. بله. چشم. خدانگهدار.
🔸کیسه ای مشکلی از آشپزخانه می آورد. پولهای داخل کشو را در پلاستیک مرتب می گذارد. مبلغ را روی آن می نویسد و چسب می زند. کیسه را داخل کیفش می گذارد.
+ بریم؟
- بریم.
🔹صندلی ام را هل می دهد و به بیرون می رویم. مرا در آغوش می گیرد و سوار ماشین می کند. صندلی را عقب ماشین می گذارد. بسم اللهی می گوید و استارت می زند. چیزی یادش می افتد. در کیفش را باز می کند و هزارتومانی را داخل داشبور می گذارد. دنده یک می زند و حرکت می کند.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهل_و_هفت
🔹سه کوچه آن طرف تر نزدیک مسجد ماشین را پارک می کند. در همین فاصله کوتاه، چهارتا پیامک برایش می آید. صندلی ام را از عقب ماشین می آورد. مرا بغل می کند و روی صندلی می گذارد. در عین حالی که سریع و جدی همه این کارها را انجام می دهد، لبخندش را فراموش نمی کند. نگاه های با محبت می اندازد و خیلی نرم، مرا از داخل ماشین برمی دارد و روی صندلی ام می گذارد. رو برویم می ایستد تا من چادرم را مرتب کنم. نگاهی به پیامک هایش می اندازد و پاسخی می دهد. با خود می اندیشم: چقدر آغوشش گرم و نگاه هایش با محبت است حتی زمانی که حواسش جای دیگری است. من هم به او لبخند می زنم و اعلام آمادگی می کنم.
🔸نزدیک غروب است و مسجد، آماده برای حضور نمازگذاران. به همراه ریحانه نزدیک در مسجد می شویم. پدر ریحانه از راه می رسد. ریحانه به سمت پدر می رود. سوییچ ماشین را به همراه کیسه مشکی دست پدر می دهد. صحبت هایی رد و بدل می کنند. و با لبخند رضایت به طرف من می آید. داخل مسجد می شویم. از سراشیبی بالا رفته و به قسمت خواهران می رویم. خاموشی چلچراغ وسط گنبد مسجد، از عظمتش چیزی نکاسته است. ریحانه با تلفن صحبت می کند:
+ سلام لاله جان. بله. ما مسجد هستیم. شما هم به محضی که اومدی بیا داخل مسجد. پدر هستند. بله. نگران نباش. تموم می شه ان شاالله. منتظریم.
🔻رو به من می کند و می گوید:
+ می بخشی شما رو هم اذیت کردم.
- نه بابا. اذیت چیه. شَمِّ پلیسی ام می گه که اینجا یه اتفاقایی داره می افته.
🔹می دانم که تا خود ریحانه چیزی نگوید، درست نیست که چیزی بپرسم. برای همین به همین جمله اکتفا می کنم. ریحانه هم چیزی بروز نمی دهد. دختری از پله ها بالا می آید. ریحانه را که می بیند در آغوشش شروع به گریه کردن می کند. ریحانه نوازشش می کند و مدام پشت سر هم می گوید:
+ چیزی نیست. درست می شود. تموم می شود. چیزی نیست لاله جان. نگران نباش. درست می شود.
🔸چند دقیقه ای لاله گریه می کند و بعد که آرام می شود گوشی اش را به ریحانه می دهد. ریحانه نگاه می کند و دکمه های گوشی را فشار می دهد. چهره اش اندوهگین شده است. انگار که به خودش آمده باشد، گوشی را به لاله پس می دهد و می گوید:
+ مهم نیست. ولش کن. دیگه تموم می شود الان. ان شاالله.
🔹ترجیح می دهم خودم را با قرآنی که از قفسه برداشته بودم مشغول نشان دهم. ریحانه و لاله به سمت من می آیند. چند قدمی بیشتر با آن ها فاصله ندارم. به ذهنم می خورد هدفونم را داخل گوشم بگذارم که لاله معذب نباشد و فکر کند من گریه هایش را نفهمیدم.
+ ایشون دوستم نرگس خانم هستند.
= سلام.
🔻جوابی نمی دهم! مثلا دارم چیز گوش می دهم ها. نباید صدایش را بشنوم. ریحانه دست هایش را روی شانه ام می گذارد. سرم را بلند می کنم. قرآن را که مثلا داشتم تلاوتش می کردم می بندم و می بوسم. همزمان که شروع به صحبت می کنم، هدفون را نیز از گوشم بیرون می آورم.
- ئه . سلام. داشتم چیز ..
🔸یادم می افتد که الان است که دروغ شود. برای همین ادامه جمله ام را قورت می دهم.
- دوستتون هستند؟
+ بله. لاله خانم هستند.
- به به. سلام لاله خانم. احوال شما؟ بالاخره ریحانه خانم رو گیر آوردی پس.
= سلام نرگس خانم. بله. ممنون که بهشون گفتید. خودشون تماس گرفتن باهام. بازم ممنونم.
- خواهش می کنم. کاری که نکردم. شما خوبین؟ خانواده خوبن؟
= شکر خدا خوبیم. شما خوب هستید؟ می بخشید مزاحم مهمانی تون شدم
- نه خواهش می کنم. اختیار دارید. مهمانی خاصی که نبود. تنها بودم رفته بودم پیش ریحانه جان.
🔻گوشی ریحانه زنگ می خورد:
+ سلام. بله پدر. بله. چشم. اومدیم. نرگس جان، من یه سر می روم پایین و می یام.
- بله بفرمایید. هستم در خدمت لاله خانم. شما برو .
🔹ریحانه به حالت دو، از مسجد خارج می شود. لاله کنارم ایستاده است. می گویم: بریم سمت صندلی ها بشینیم؟ حواسش جای دیگری است. انگار صدایم را نشنیده است. جمله ام را تکرار می کنم. متوجه می شود و سمت صندلی های نماز می رویم. بفرمایی می زنم که بنشیند. نگران است.
- خب شما خوب هستید؟
= ممنون.
- دانشجواید؟
= بله.
- منم دانشجو ام.
= واقعا؟
- بله. یه روز که داشتم می رفتم دانشگاه، نه ببخشید داشتم از دانشگاه برمی گشتم، یه ماشین بهم زد و این طور شدم.
= متاسفم.
- دیگه اتفاقیه که افتاده. الحمدلله خیر و برکت های زیادی بهم داده شده در عین حالی که سختی زیادی هم داره. ولی خب به اصطلاح، دنیا به سختی پیچیده شده دیگه.
= بله همین طوره. این جمله رو ریحانه خانم بارها به من گفته. واقعا همین طوره.
@salamfereshte
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید
#نماهنگ " دست خدا "
♨️ برای مقابله با #ویروس کرونا و بیماری چه چیزی لازم است؟
#ترس و #اضطراب، سیستم دفاعی بدن را تضعیف می کند.
📌برای مشاهده #ویدئو با کیفیت های دیگر، به لینک زیر مراجعه فرمایید:
https://www.aparat.com/user/dashboard/video_stat/videohash/Ep42F/tty/1585612153/hash/86714f1762a5e99f4651c0bf8420abbe675a5c95
#کرونا
#تولیدی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهل_و_هشت
🔹از لاله می پرسم:
- با ریحانه خانم همکلاس هستید؟
= نه. خیلی اتفاقی باهاشون آشنا شدم.
- عجب.
= بله. یه روز توی پارک نشسته بودم که ایشون رو دیدم و باب آشنایی مون باز شد. دختر خیلی خوبی هست. خدا هر چی می خواد بهش بده.
- الهی آمین. چه دعای زیبایی .
= ان شاالله شما هم هرچی می خواین بهتون بده.
- واقعا ممنونم. برای شما هم همین طور.
= من فقط دوست دارم برگردم پیش پدر و مادرم. دلم براشون تنگ شده.
- خب چرا برنگشتید؟ امتحان های دانشگاه که تمام شده
= آخه یه کاری بود که باید انجام می دادم. برمی گردم ان شاالله.
🔸سکوت می کند. خیلی مختصر پاسخ سوال هایم را می دهد. حواسش جای دیگری است. چیز دیگری نمی گویم. سرم را پایین می اندازم و خودم را مشغول مرتب کردن چادرم نشان می دهم. قرآن روی پاهایم است و با دست چپم، آن را ثابت نگه داشته ام.
= می بخشید، قران رو نمی خواین؟
- نه بفرمایید.
🔹قرآن را باز می کند و شروع به تلاوت می کند. به چهره اش دقیق می شوم. صورت کشیده ای دارد. ظریف و زیبا. سفید و با آرایشی ملایم. ببخشیدی می گویم و از کنارش دور می شوم تا راحت باشد. پنجره مشرف به خیابان را باز می کنم. هوای تازه به صورتم می خورد. نگاهی به بیرون می اندازم. ماشین ریحانه را می بینم. پدرش داخل ماشین نشسته است. در ماشین باز می شود. پسری با شلوار لی آبی کم رنگ که تکه هایی از آن پاره است، با موهای عجیب و قریب و چهره ای عجیب تر از ماشین پیاده می شود. کیسه ای مشکی دستش است. از ماشین ریحانه دور می شود و می رود. ریحانه را نمی بینم. پدر در ماشین را قفل می کند و به سمت مسجد می آید.
🔸پنجره را می بندم. صندلی را به طرف جا مهری حرکت می دهم و مهرها را مرتب می کنم. ریحانه کنارم ظاهر می شود:
+ نماز بخونیم یا بریم؟
- مگه اذون شد؟ بخونیم.
+ نه هنوز. نزدیکشه. باشه
- لاله خانم رفت؟
+ بله. پدر ایشون رو بردن که برسونن خوابگاه.
🔹صدای اذان بلند می شود. همهمه داخل مسجد هم بیشتر می شود. مسجدی ها برای نماز جماعت آمده اند. حالا چلچراغ وسط گنبد، روشن شده است و مسجد را نورانی تر از قبل کرده. این جا، خانه امن خداست. شیطان پشت در مسجد، معطل مانده است ...
*********
🔸اضطراب زیادی دارم. چشم هایم به دهان منشی است تا اسمم را صدا بزند. همه را می گوید الا من. چرا من را صدا نمی زند. می خواهم برخیزم و بگویم پس کی نوبت من می شود اما نمی توانم. دیگر آن نرگس قبلی نیستم که بتوانم روی پاهایم بایستم. پدر از سالن انتظار بیرون رفته تا آبمیوه ای برایم بخرد. هر چه اصرار کردم که نرود فایده ای نداشت. خانم پرستاری از اتاق بیرون می آید. منشی اسم مرا صدا می زند. پدر هنوز نیامده. دوباره صدا می زند.
🔻 دستم را بلند می کنم و گویم بله. مولایی من هستم. خانم پرستار که انگار منتظر بود مرا به داخل اتاق ببرد، از بین دیگر منتظران راه باز می کند و پشت صندلی ام قرار می گیرد و من را به اتاق می برد. در حال وارد شدن به خانم منشی می گویم به پدرم بگوید که من را داخل بردند. کت قهوه ای برتن دارد. پرستار منتظر نمی شود ببینم منشی حرفم را فهمیده است یا نه. مرا داخل می برد. اتاق ساکت ساکت است. به کمک پرستار روپوش مخصوصی به تن می کنم. مرا کنار تخت می برد و روی تخت می خواباند. هیچ اعتراضی نمی کند که این کار من نیست و کس دیگری باید تو را آماده کند. خیلی آرام و در سکوت. از اتاق خارج می شود و دستگاه به حرکت در می آید.
🔹نفس عمیقی می کشم. فضا به گونه ای است که انسان در خلسه ای آرامش بخش فرو می رود. پدر منتظرم پشت در ایستاده و پرستار مرا تحویل او می دهد. چند دقیقه ای برای گرفتن جواب منتظر می شویم و به سمت مطب دکتر، حرکت می کنیم.
" عکس نشون می ده که ورم نخاعی خوابیده. خداروشکر نخاع آسیب ندیده. خانم شما احساسی در پاهاتون ندارید؟ گرما؟سرما؟ سوزش؟ خارش؟
- نه به اون صورت. باید داشته باشم؟
" بله خب. می تونید داشته باشید. عکس که این طور نشون می ده. فیزیوتراپی تون رو می رید؟
- بله آقای دکتر، مرتب می رن. یکی از دوستاشون هم هر روز همان نرمش ها و حرکت ها و ماساژ رو براشون انجام می ده.
" این دارویی رو که می نویسم دو هفته ای بخورید. اگه تغییری احساس کردید حتما مراجعه کنید. بعد از دو هفته باز بیایید
🔸دکتر کریمی، نسخه را می نویسد. ده جلسه فیزیوتراپی را هم در نسخه دیگری برای منشی می نویسد تا نوبت بدهد. نسخه جلسات را به منشی می دهد.
" امشب و فردا داروهاتون رو بخورید. از پس فردا تا ده روز پشت سر هم تشریف بیارید برای فیزیوتراپی. راس ساعت 9 اینجا باشید.
@salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 با خدا ناز کنید
@salamfereshte
#مناجات_شعبانیه
#آیت_الله_جوادی_آملی
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهل_و_نه
🔹از مطب دکتر بیرون می آییم. داروخانه، دارو را گرفته و به خانه برمی گردیم. پدر نیم ساعتی می ماند. دوباره گوشی اش زنگ می خورد و ازخانه بیرون می رود. حتما باز هم سرویس دارد. دلم می گیرد. از این همه تلاش پدر و مادرم و شرمندگی ای که دارم. بالاخره این عکس ها و جلسات و داروها هزینه می برد و پدر این طور برای بهبود من، سلامتی خودش را به خطر انداخته است. همین جملات را به ریحانه پیامک می دهم. در اندیشه ای تسلسل وار فرو رفته ام و دائما همین ها را در ذهن می چرخانم. ریحانه پاسخ می دهد:
+ با تلاشت برای خوب شدن ، بهترین پاداش را به آنان خواهی داد. دکتر چی گفت؟
🔻همه حرفهای دکتر و اتفاقات را برایش پیامک می زنم. جواب می دهد:
+ خیر باشد. پس حسابی با هم کار داریم. امروز شما می یای اینجا یا من مزاحم بشم؟
- نمی دونم. هر طور شما بخوای.
+ پس اگه به خواست منه که شما بیا. امکانش هست؟
🔹از مادر اجازه اش را می گیرم و جواب ریحانه را می دهم. قرارمان را برای نیم ساعت دیگر می گذاریم. حدس می زنم می خواهد مرا جایی ببرد. ساعت چهار و نیم است. کنار پرده های سه رنگ اتاقش نشسته ام و ریحانه در حال آوردن پذیرایی است. دفتر خاطراتش چشمک می زند اما جلوی خودم را می گیرم. تلفنش زنگ می خورد. به صفحه اش نگاه می کنم که نوشته شده لاله خانم. نمی دانم این همان لاله نشکفته است یا لاله دیگری است.
🔸ریحانه چایی را روی میز می گذارد و تلفن را جواب می دهد.
+ سلام لاله جان. حالت چطوره؟ الحمدلله. منم خوبم. خوبن سلام می رسونن. نه بابا این چه حرفیه. مادر چطوره؟ سلام برسونین. ...بزرگواری.. بله. باشه حتما، می پرسم برات. نرگس خانم هم اینجا هستند.
چشمکی می زند. می گویم:
- سلام برسون. کیه که من رو می شناسه؟
🔹دستش را می گذارد روی گوشی و با صدایی آرام می گوید:
+ لاله خانم هستند. یادت که هست؟
- لاله نشکفته؟ بله یادمه.
+ نه دیگه. شکفته. گل لاله مون بار داده.
- مگه میوه است که بار بده؟
+ نه لاله جان. هستم. بله. باشه خواهر. التماس دعا. خدانگهدارت.
- چرا اسمش رو گذاشتی نشکفته؟ البته ببخشیدها اون دفعه که زنگ زده بودن اسمشون رو این طور روی گوشی ات دیدم.
+ چون هنوز مونده بود تا بشکفه. دختر خیلی خوب و ساده و باصفائیه. مثل خودت.
- الان یعنی با هندونه از من پذیرایی کردی دیگه.
+ هندونه هم برات می یارم. چـــــــــــــشم.
- نه بابا. شوخی کردم. حالا چی کار می کردی؟
+ داشتم حاضر می شدم برم بیرون.
- پس مزاحمت شدم. می گفتی خب نمی یومدم.
+ چه مزاحمتی. الان هم با هم می ریم. اشکالی داره؟
- نه. اشکال که نداره ولی کجا؟
+ بسیج مسجد.
- مسجد مگه الان بازه؟
+ مسجد این محل همیشه بازه. خادمی داره که اعتقادش اینه که خونه خدا باید درش همیشه باز باشه.
- دزدی می کنن خب ازش
+ خادم می گه اگه کسی از مسجد دزدی کرده لابد نیاز داشته. چه بهتر که نیازش رو از خونه خدا برداره. ولی انصافا خیلی کم دزدی شده .
- حالا مسجد چه خبر هست؟
+ کلاس درس. دیدیم امتحانا و دانشگاه تمام شده، بچه های بسیج تصمیم گرفتن کلاس درس بزارن. یه کتاب رو با هم می خونیم. در اصل تو خونه می خونیم و سر کلاس یکی از بچه های قوی تر ارائه می ده و ما یاد می گیریم ازش. حوصله اش رو که داری؟
- نمی دونم. تا چی باشه.
+ همین کتاب طرح اندیشه اسلامی در قرآن که روی میزم هست.
- آره دیدمش. در مورد چی هست؟
+ پایه های فکری یک مسلمان رو بیان می کنه. حالا بیا بریم تا دیر نشده.
🔹تا من چایی را بخورم، ریحانه هم حاضر می شود و با هم به سمت مسجد حرکت می کنیم. کلاس رأس ساعت پنج شروع می شود. اکثر خواهرا، جوان و عده ای هم نوجوان هستند. بعد از ارائه بحث توسط یکی از خانم ها، یکی یکی دست ها بلند می شود. خانم ها سوال می کنند و استاد ارائه دهنده باید جواب بدهد. ریحانه به ساعتش نگاهی می اندازد. در گوشم می گوید:
+ نرگس جان، من یه سر باید برم جایی و برمی گردم.
- باشه برو. زود برمی گردی دیگه؟
+ آره. تا یک ربع دیگه برمی گردم.
ریحانه از گوشه مسجد حرکت می کند و از کلاس خارج می شود.
@salamfereshte
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید
#نماهنگ " محافظت "
♨️ چگونه خود و #خانواده مان را از خطرات و #ویروس #کرونا حفظ کنیم؟
سه #توصیه مهم و #کاربردی در مقابله با کرونا
📌برای مشاهده #ویدئو با کیفیت های دیگر، به لینک زیر مراجعه فرمایید:
https://www.aparat.com/user/dashboard/video_stat/videohash/lZKg7/tty/1585612261/hash/0141a4e8eff37de209c1fa1e81645bc3cae27f0a
#کرونا
#تولیدی
@salamfereshte